سال 2020. (22)

سکرتر با یک سینی و چهار فنجان قهوه داخل اتاق می‌شود.
هر چهار نفر با دیدن چهرۀ مانندِ ماهِ سکرتر از جا بلند می‌شوند و سعی می‌کنند سینی را از دست او بگیرند.
خدا که زودتر از دیگران بر خود مسلط شده بود فوری دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "دست شما درد نکند. اسم شما چیست؟ خانمی به زیبائی شما چرا باید در اینجا به عنوان سکرتر کار کند؟!"
سکرتر از تعریف خدا خجالت می‌کشد، رنگ چهره‌اش مانند گل‌سرخ می‌شود و می‌گوید: "قربان، اسم من هنوز هم جوفیل است! جوفیل فرشتۀ عشق! فکر کنم شما بخاطر مشغله زیاد فراموش کرده‌اید که من به دستور جنابعالی به اینجا برای سکرتری نزد آقای مشاور فرستاده شدم، و من هر سال گزارشاتم را کتباً برای شما می‌فرستم ...."
مشاور پیر حرف سکرتر را قطع می‌کند و شگفتزده به خدا می‌گوید: "قربان، یعنی شما به من انقدر بی‌اعتمادید که برای زیر نظر داشتنم سکرترِ مخصوص برایم فرستاده‌اید؟" بعد غمگین سرش را در دو دست می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود.
خدا هم به فکر فرو رفته بود. هرچه فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد که او کسی را مأمور کرده و به عنوان سکرتر پیش مشاور فرستاده باشد. او زیر لب به خود می‌گوید: "خدای من! نکند که دچار آلزایمر شده‌ام! چرا من نامِ فرشتۀ به این خوشگلی را از یاد برده‌ام؟ جوفیل چه نام زیبائی‌ست، چرا من او را پیش خودم در بهشت نگاه نداشته‌ام؟! خدای من، دارم کم کم دیوانه می‌شوم. اصلاً چرا من دستور داده‌ام که شیطان و عزرائیل اینجا به دفتر مشاور بیایند؟ پس چرا بجای اینکه من مطالبی را از آنها بپرسمْ شیطان فقط حرف می‌زند؟ طوریکه انگار او من را به اینجا احضار کرده است و من باید پاسخگوی پرسش‌های او باشم! ..."
جوفیل که متوجه دگرگون شدن حالتِ چهرۀ خدا شده بودْ سریع از اتاق خارج می‌شود و برای خدا آب‌قند می‌آورد و به دستش می‌دهد.
خدا با نوشیدن آب‌قند دوباره سرحال می‌آید و بلافاصله پس از مسلط شدن بر ذهنش می‌گوید: "جوفیل خانم، از شما متشکرم، لطفاً بعد از خارج شدن از اتاق سریع به سمت بهشت پرواز کنید و بعد از معرفی کردن خود به باغبان مخصوصمْ همانجا بمانید تا من برگردم!"
مشاور پیر با خارج شدن سکرتر از اتاق آه عمیقی می‌کشد و به خود می‌گوید: "این هم از شانس من! تازه داشت بودنِ با سکرترم به من حال می‌داد! دیگه سکرتری به این خوشگلی گیرم نمیاد!"
شیطان که ورود به بهشت برایش ممنوع بودْ با تعجب از خدا می‌پرسد: "می‌بخشید قربان فضولی می‌کنم، چرا شما خانم جوفیل را در این هوای سرد به جهنم نمی‌فرستید و باید در بهشت خود را به باغبان مخصوصتان معرفی کند؟"
خدا خیلی سریع قبل از آنکه آلزایمر دوباره به سراغش بیاید می‌گوید: "شما تا لحظه‌ای که من چیزی از شما نپرسیده‌ام ساکت می‌مانید و یک کلمه هم حرف نمی‌زنید!" سپس رو به مشاورش می‌کند و می‌گوید: "حق با شما بود؛ اگر به مُرده رو بدهیم در کفنش هم خرابکاری می‌کند." و خشمگین به شیطان می‌گوید: "حالا نوبت شماست. شما حالا بدون حاشیه رفتن برایم از ماجرای دزدیِ گَردِ مخصوصِ درختان میوۀ بهشت تعریف می‌کنید!"
شیطان در پیِ پاسخ مناسبی می‌گشت که عزرائیل می‌گوید: "قربان من جواب بدم؟ قول می‌دم که راستش ..."
شیطان با نگاه خشمگینی به چشمان عزرائیل حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "به نظر می‌رسد که شما جدی بودن این جلسه را فراموش کرده‌اید!؟ خداوند از من چیزی پرسیدند و من هنوز نمرده‌ام که شما می‌خواهید بجای من پاسخ بدهید، آقای چاپلوس!" و بجای پاسخ دادن به پرسش خدا می‌گوید: "قربان، من پبشنهاد می‌کنم که عزرائیل را به مشاور دست چپ خود برگزنید، او به هیچ‌وجه به درد مشاور دست راست بودن نمی‌خورد! و من به شما قول شرف می‌دهم که به عنوان مشاور دست راستِ شما از هیچ جانفشانی شانه خالی نکنم!"
خدا لحظه‌ای از تعجب دهانش باز می‌ماند و سپس می‌گوید: "متوجه نشدم، منظورتون از مشاورِ دست راست و دست چپ چیست؟!"
مشاور که مشوش شده بود بود ملتمسانه می‌گوید: "قربان، شما باید من را عفو کنید. من نمی‌دانستم با چه ترفندی این دو را به دفتر بخوانم که از آمدن سرپیچی نکنند، به این خاطر اعلام کردم که ممکن است شما بخواهید در موردِ انتخابِ مشاورِ دست راست و دست چپِ خود با این دو مشورت کنید!"
شیطان چاپلوسانه می‌گوید: "قربان، من به شما تبریک می‌گویم، شما افراد مناسبی را برای مشورت انتخاب کردید."
خدا با عصبانیت از جا برمی‌خیزد و خشمگین می‌گوید: "جلسه فعلاً تعطیل است، من یک ساعت دیگر برمی‌گردم، آقایان تا برگشتن من اجازه ندارند حتی یک کلمه با هم حرف بزنند!" و با بستن محکمِ درِ اتاق جدی بودن حرفش را به نمایش می‌گذارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این بار غلط‌گیری را از سال 2017 شروع کردم. نوشته‌های ماه‌هایژانویه ، فوریه،مارس  و آوریل را به پایان رساندم. خواندن دوباره داستان‌های کوتاهِ خانم ایزولده کورتس (حشیش، هاله تقدس قرض گرفته شده و رویاهای طلائی) و آقای اشتفان گروسمَن (کتابخوان ملکه و بحث در باره دعا) به من نشان داد که ترجمۀ آثارِ جالب‌شان خوب انجام شده است.
ــ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر