سال 2020. (20)

خدا فنجانش را روی میز می‌گذارد، با سرفه خفیفی سینه‌اش را صاف می‌کند و عزرائیل را مخاطب قرار می‌دهد: "خوب، حالا کمی از کار خودت برام تعریف کن."
عزرائیل که به شیطان قول داده بود اصلاً حرف نزند از اینکه خدا اول از همه او را مخاطب قرار داده است غافلگیر می‌شود و نمی‌دانست چه باید بگوید. خدا از سکوت عزرائیل خیلی از چیزها را می‌خوانَد، و در حالیکه سرش را با تأسف تکان می‌داد سؤالش را تکرار می‌کند.
عزرائیل که به یاد آورده بود خدا می‌تواند افکار دیگران را بخواند مشوش می‌شود و دستپاچه می‌گوید: "قربان در روی کره‌زمین اوضاع بقدری قاراشمیش است که فکرم به هزار جا می‌رود! از کجای کارم براتون بگم که ناراحت نشوید. همانطور که می‌دانید من قلب رئوفی دارم و از شما که پنهان نیست و به خوبی می‌دانید که این وظیفه را که شما به عهده‌ام گذاشته‌اید با کمال میل انجام نمی‌دهم، اما چون من و شیطان تا پایانِ جهان باید زنده بمانیم و به وظیفه‌مان عمل کنیم بنابراین چارۀ دیگری برایم باقی نمی‌ماند. سرتان را درد نیاورم، من تا همین اواخر برای گرفتن جان مردمی که ساعتِ عمرشان به پایان رسیده بود با چشم گریان به سراغشان می‌رفتم، اما حالا اگر شما با چشم خودتان نبینید باور نمی‌کنید که مردم برای مُردن صف می‌کشند و برای دادنِ جانشان ساعت‌ها سرپا انتظار آمدنم را می‌کشند، من هم که دو دست بیشتر ندارم، به جان شما قسم وقت نمی‌کنم دو دقیقه بیکار بشینم و با خیال راحت یک فنجان قهوه بنوشم و نفسی تازه کنم ..."
شیطان بعد از چند سرفۀ پی در پیِ مصنوعی حرف عزرائیل را قطع می‌کند و می‌گوید: "می‌بخشی، اما فکر نمی‌کنی که گزارش دادن طولانی شما ممکنه سر خداوند را به درد بیاورد؟!" و بعد رو به خدا می‌گوید: "قربان کمی قهوه بنوشید خستگی‌تان در برود."
خدا اما بجای نوشیدن قهوه به چشمان شیطان نگاه می‌کند و می‌پرسد: "خوب، شما چکار می‌کنید؟ زندگی بر روی زمین به شما خوش می‌گذرد؟!"
شیطان با شنیدن این پرسش کنایه‌آمیزْ خاطراتِ زمانِ مورد غضبِ خدا واقع گشتن دوباره در برابر چشمانش جان می‌گیرد. لحظه‌ای برق انتقام در چشمانش می‌درخشد و بعد شاکیانه پاسخ می‌دهد: "قربان، زندگی در جهنم هزار بار ارزشش بیشتر از زندگی بر روی زمین است. اما شاید شما نتوانید آن را درک کنید، به ویژه حالا که شما مدت‌هاست پایگاهِ اصلیتان را در بهشت برقرار کرده‌اید و آنطور که به من خبر داده‌اند حتی دیگر برای سرکشی به جهنم هم نمی‌روید، چه برسد به اینکه یک تُک پا تشریف بیاورید و ببینید که بر روی زمین اوضاع از چه قرار است ..."
مشار پیر ناگهان مانند شیرِ خشمگینی می‌غرد: "نزاکت را رعایت کنید، مگر فراموش کرده‌اید با چه کسی صحبت می‌کنید ..."
خدا با بالا بردن دست راستش حرف مشاور پیر را قطع می‌کند و می‌گوید: "اجازه بدهید حرفش را بزند! حرف اشتباهی نمی‌زند، بله او درست می‌گوید، من مدت‌هاست برای سرکشی به جهنم نرفته‌ام، و اوضاع زمین را هم می‌بینید که به چه شکل درآمده است." و به شیطان می‌گوید: "شما ادامه بدهید!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر