درویش نابینا.


صبح زودِ امروز داستانِ درویش نابینا به زبان آلمانی از طریق ایمیل برایم فرستاده شد. داستان به دلم نشست، امیدوارم که ترجمۀ آن به دل تو نیز بنشیند.

روزگاری درویش نابینائی زندگی می‌کرد که بر روی پله یک ساختمان می‌نشست. در برابر او کاسه‌ای بر روی زمین قرار داشت و در کنار کاسه یک تکه مقوای بزرگ که بر رویش نوشته شده بود: "من فقیر و کورم، لطفاً به من کمک کنید!"
روزی یک تاجر از آنجا می‌گذشت. او درویش نابینا را می‌بیند و نوشته روی مقوا را می‌خواند. او مقوا را برمی‌دارد، آن را می‌چرخاند و چیزی بر روی آن می‌نویسد، سپس با قرار دادن یک اسکناس داخل کاسه برای مرد نابینا روز خوشی آرزو می‌کند و به رفتن ادامه می‌دهد.
چند روز بعد تاجر تصادفاً دوباره از آن مسیر می‌گذشت. وقتی او با سلام دادن به درویش به رفتن ادامه می‌دهدْ می‌بیند که کاسه پُر از اسکناس و سکه است.
در این وقت درویش نابینا بلند می‌گوید: "خواهش می‌کنم یک لحظه صبر کن! من مایلم چیزی از تو بپرسم! بر روی مقوا چه نوشته‌ای؟"
تاجر لحظه‌ای از رفتن بازمی‌ایستد و سپس پاسخ می‌دهد: "چیز مهمی ننوشتم. من فقط جملۀ تو را کمی تغییر دادم." و به رفتن ادامه می‌دهد.
بر روی مقوا نوشته شده بود: "بهار آنجاست، اما من توانا به دیدن آن نیستم."
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های Jan 2012 و Feb 2012 به پایان رسید. در هنگام بازخوانی و غلط‌گیریِ داستان‌های کوتاه هانس کریستین آندرسنْ زمان برایم بینهایت لذتبخش سپری گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر