مشاور پیر با نگرانی به خدا میگوید: "ابتدا شما بفرمائید بنشینید قهوهتان را بنوشید، من
برایتان آن را هم تعریف میکنم." و با نشستن خدا ادامه میدهد: "قربان، باید به اطلاعتان برسانم که شیطانْ باغبان بهشت را با این بهانه که حوا
حامله است و هوس سیبِ بهشتی کرده خام میسازد و از او خواهش میکند که کمی از گًرد مخصوص درختان
میوه بهشت را به او بدهد تا بتواند با پاشیدن آن بر روی خاک درختِ سیب خانۀ حواْ مزۀ
سیب درخت خانهاش را مانند مزۀ سیب درختان بهشت کند. باغبان خوشدل هم فریب شیطان
را میخورد و نیمی از آخرین سهمیه گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهار امسال را که از شما دریافت کرده بود به شیطان میدهد!
امیدوارم که شما از سادهدلیِ باغبان پیر بیش از حد عصبانی نشوید، شما هنوز به یاد
دارید که او چه اندازه حوا را دوست داشت و همیشه هر وقت فرصت مییافت در زیر درخت سیب
برایش قصه تعریف میکرد!"
خدا ناگهان دوباره بلند میشود و مشغول قدمزدن میشود و در حال تکان
دادن سر با خود زمزمه میکند: "بیرون کردن آدم و حوا از بهشت بخاطر سیبِ این درخت
لعنتی هم کار درستی نبود، ما در آن زمان در بهشت فقط ده/بیست درخت سیب داشتیم، در
حالیکه حالا در رویِ زمین میلیونها درخت سیب وجود دارد، این هم از آن کارهای
نسنجیدۀ آن زمانِ من بود، درست مثل کار نسنجیدۀ کشیشهای دیوانۀ کاتولیک که اجازۀ ازدواج کردن ندارند، اما در تمام
مراسم عروسیها شرکت میکنند و زن و مرد را به عقد ازدواج همدیگر در میآورند! من نمیدانم
واقعاً این مشاورانم به چه درد میخورند! یکی از دیگری بیخاصیتتر!" و همانطور
که ناگهانی از جا بلند شده بود دوباره ناگهان مینشیند و میپرسد: "دیگه قهوه
ندارید؟"
مشاور سریع فنجان را از قهوه پُر میسازد و در برابر خدا بر روی مبل مینشیند.
خدا پس از مدتی سکوت میپرسد: "حالا شیطان کجاست؟"
"قربان، از زمانیکه شیطان گَرد را به دست آورده است مانند دوقلویِ به هم
چسبیدهای همیشه همراه عزرائیل است و یک لحظه هم آنها از هم جدا نشدهاند."
خدا که کنجکاو شده بود از مشاور میپرسد: "شما فکر میکنید که این دو چه
هدفی را دنبال میکنند؟"
مشاور که با دیدن کنجکاوی خدا به وجد آمده بود، ابتدا چند جرعه از قهوۀ سرد
شدهاش مینوشد و بعد مانند کارآگاه کارکشتهای با هیجان میگوید: "قربان، به نطر من عزرائیل
در این ماجرا نمیتواند مقصر باشد، آنطور که مأمورانم به من گزارش دادهاند شیطان شایع ساخته است که شما بالاخره بعد از تحقیقات مفصل به این نتیجه رسیدهاید
که نظریۀ تنازع بقاء داروین کاملاً صحیح است و شخصاً به شیطان دستور دادهاید نقشهای
بکشد که تمام مردم ضعیفِ روی زمین هرچه زودتر نابود شوند. عزرائیل هم مانند باغبانِ خوشقلبِ بهشت حرف او را باور میکند و از آن پس مانند دیوانهها به جان مردم افتاده و بدون استراحت از کشته
پشته میسازد، و فقط هنگام تیز کردن داسش مردم در امان میمانند.
خدا در حال تکان دادن سر از جا بلند میشود و با گفتن "این آخرین اخطار
من به شماست، یک اشتباه دیگر و شما اخراج خواهید گشت. خیلی سریع دستور
دهید که شیطان و عزرائیل صبح زود فردا در دفتر شما حاضر شوند! من باید با این دو صحبت کنم!" و با این حرف در حالیکه سرش را هنوز از تأسف تکان میداد بدون
خداحافظی اتاق کار مشاورش را ترک میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر