پسرها و قاتلین.(3)

من راه درازی برای رفتن نداشتم. مهمانخانهـمیخانه «به سمت جرس» که من در آن بعنوان کارآموز باید مشغول کار میگشتم تقریباً پنج دقیقه از شفاخانه فاصله داشت. زیرا که من میخواستم گارسون شوم. به نظرم میآمد که این حرفه به مراتب امیدبخشتر از بقیه حرفهها است و بیشتر وسوسهام میکرد. شاید صبحانه خوردن جلینک در رستوران و صحنههای روزانه قبل از ظهر در شفاخانه باعث گردیده بود تا من حرفهای برای خود انتخاب کنم که با اقامت دائم در یک رستوران ربط داشته باشد و آن را به نظرم وسوسه انگیز سازد. در هر حال من بعنوان کارآموز میخانه‏چی در نزد خانم گلنن Glenen که بیوه بود مشغول گشتم.
بیوه گلنن زنی پیر و مو سفید بود. او چاق و استوار و چشمش کمی چپ بود. آدم میتوانست از چهرهاش بخواند که او قادر است از عهده مهمانهای مست و خدمتکارها برآید.
مهمانخانه دراز و تاریک بود و به هیچ وجه محترمانه دیده نمیگشت. مردم کلاه بر سر، بوی چپق، کف تف انداخته شده زمین، فریاد آدمهائی که ورق بازی میکردند، و بعلاوه یک دستگاه گرامافون که بیهوده سعی در پیشی گرفتن از سر و صدای داخل مهمانخانه میکرد. در یک گوشه بیوه گلنن احاطه شده از بطریها، گیلاسها و شیرهای درخشنده که از آنها مشروب در گیلاسها ریخته میشد در پشت پیشخوان کوچک مینشست. هر که میخواست مغازه را ترک کند باید از کنار او رد میشد و او با آرامشی بدیهی سکههای نقرهای و ورشوئی قرار داده شده روی پیشخوان را در صندوق پول میانداخت.
کار من این بود که از میزی به میز دیگر بروم و گیلاسها را بعد از رفتن مشتریان جمع کنم و در پشت پیشخوان در  یک سطل بشورم، بعد با اشاره خانم گلنن سریع به زیرزمین بروم و این و آن بطری مشروب را بیاورم. بعلاوه سائیدن زمین، خرد کردن چوب و گرم ساختن اجاق مغازه، پاک کردن کفش و لباس، خلاصه هر کاری که برای انجام شدن وجود داشت به عهده من بود، در حالیکه فرانس Franz کارآموز قدیمیتر در زیر نگاههای دقیق زن که چشمهایش را از او برنمیداشت گیلاسهائی را که مهمانها یا من روی پیشخوان قرار میدادیم را پر میکرد و بعلاوه مسؤل کنترل نظم و پاکیزگی در اسطبل و حیاط بود.
کاری که من باید انجام میدادم کار آسانی نبود، و شبها چنان خسته بودم که بر روی پشتهای از کاه که برای خودم در مهمانخانه درست کرده بودم میافتادم و بخواب میرفتم. به این خاطر دراوایل شروع کار به شفاخانه نمیرفتم، حتی برای فکر کردن به اشتازینکا به زحمت وقت پیدا میکردم. ابتدا دیرتر، وقتی به کار عادت کردم و آموختم از زیر این کار و آن کار در بروم، کمی مانده به غروب از «جرس» فرار میکردم و از میان باغهای غریبه و از روی دیوارها به باغ شفاخانه نفوذ میکردم. بعد آنجا در میان بوتهها میایستادم و انتظار میکشیدم تا اشتازینکا بیاید. وقتی او میآمد من آهسته جلو میرفتم و مانند قدیم چرخ چاه را برایش میچرخاندم. او اجازه این کار را میداد. هرگز به نظر نمیآمد که او از این کار به نحوی متعجب گشته باشد، من از پشت باسن آهسته در حرکتش را نگاه میکردم و وقتی او در خانه ناپدید میگشت من هم از راهی که آمده بودم بازمیگشتم.
کار در «به سمت جرس» نمیتوانست برای مدت درازی مورد علاقهام باقی بماند. من هدف بالاتری در سر داشتم. رستورانهای پر مشتریای که فرانس از آنها برایم تعریف کرده بود در برابر چشمانم در نوسان بودند، رستورانهای غرق در نوری که او در پایتخت دیده بود. من خود را با یک کت سیاه تنگ میدیدم که از میان میزهائی که مردم محترم نشسته بودند رد میگشتم و یک جیب پر از پول خرد داشتم. فرانس پولهایش را پسانداز میکرد تا بتواند به شهر برود و آنجا به دنبال شغل بگردد، و من تصمیم گرفتم با او بروم. البته من نمیتوانستم با کرویتسرهائی که گاهی از یک خدمتکار بخاطر کمکی که به او میکردم میگرفتم به پساندازی چهل کرونی که طبق محاسبه فرانس در ابتدا لازم داشتیم فکر کنم. اما من بخاطر پول نگرانی نداشتم. و وقتی فرانس شبی به من خبر داد که او صبح دو روز دیگر قصد رفتن دارد، من هم قصد همراهی کردن او را به اطلاعش میرسانم.
من احتیاج به آماده  ساختن خود نداشتم.  فقط آنچه که بر تن داشتم دارائیم بود. بجز اشتازینکا لازم نبود از کسی خداحافظی کنم و این کار را میخواستم در آخرین شب انجام دهم.
فرانس در شب قبل از سفر برای خداحافظی از اقوام و آشنایانش میرود. من میمانم. خانه کاملاً در سکوت فرو رفته بود. خانم گلنن در سومین اتاق محکم خوابیده بود. فقط اینجا و آنجا از اصطبلها صدای جرنگ جرنگ زنجیری که اسبی میکشید شنیده میگشت.
من از تخت کاهی خود بلند میشوم و بدون روشن کردن چراغ کور مال به سمت پیشخوان میروم. من به طرف صندوق پول میروم و تیغه چاقویم را در شکاف باریک کشوی صندوق فرو میکنم تا با فشار به آن کشو را بیرون بکشم. اما این کار سادهای نبود، بنابراین شروع کردم به باز کردن پیچهای قفلی که کشوی چوبی را به صندوق وصل کرده بودند. بعد سعی کردم با تکان دادن قفل آن را شل سازم. این کار مؤفقیت آمیز بود و من با فشار کمی کشوی صندوق پول را بیرون میکشم.
من دویست کرون اسکناس را که منظم روی هم قرار داده شده بودند برمیدارم و کشوی صندوق را میبندم. بعد برای خداحافظی از اشتازینکا از مهماخانه خارج میشوم.
من در تمام زندگی خود دو بار دزدی کردم. این اولین دزدی من بود، از دومین دزدی باید دیرتر تعریف کنم. قبلاً اما باید بگویم که دزدی دوم من چون خوب میدانستم عمل بدی را انجام میدهم از دزدی بار اولم که مطلقاً خالی از این اندیشه بود خود را کاملاً متمایز میسازد. آن زمان اجازه برداشتن این پول از صندوق کاملاً طبیعی به نظرم میآمد، زیرا که من به آن پول به شدت محتاج بودم. و من امروز فکر میکنم ــ از آنجائیکه من در باره خیلی از چیزهائی که در زندگیام انجام دادهام امروز طوری دیگر از زمان انجام آن فکر میکنم ــ که من با اولین دزدی واقعاً کار بدی انجام ندادهام؛ بی تکلفیای که من با آن دست به دزدی زدم مرا در برابر خودم تبرئه میسازد.
بنابراین من پول را برای خود برمیدارم و میروم تا از اشتازینکا خداحافظی کنم. مانند همیشه از میان باغها و از روی دیوارها میروم تا اینکه به باغ شفاخانه میرسم و جلوی پنجره اشتازینکا میایستم. شبی گرم تابستانی بود و پنجره اشتازینکا باز بود. من آهسته داد میزنم "اشتازینکا ... اشتازینکا" و چون خبری نگشت، مشتی شن برمیدارم و به داخل اتاق پرتاب میکنم.
سر اشتازینکا خوابآلود و پریشان از پنجره خارج میگردد. من آهسته میگویم: "اشتازینکا، بیا پائین ... من به سفر میرم ... من میخواهم چیزی به تو بگم."
او ناپدید میگردد. چند دقیقهای میگذرد، من با ترس فراوان در میان امید و ناامیدی میلرزیدم. عاقبت گامهای سنگین اشتازینکا بر روی پلهها مرا نجات میدهد.
او از خانه خارج میگردد. بدنش به زحمت توسط پارچه اندکی پوشیده شده بود.
من میگویم: "اشتازینکا، من به سفر میرم، من آمدم از تو خداحافظی کنم."
او ساکت میماند. من خودم را به او میفشرم. این آگاهی که او را مدتها و شاید هم هرگز نخواهم دید به من جسارت داده بود.
من کاملاً نزدیکش ایستاده بودم و میگویم: "اشتازینکا، من به سفر میرم، گوش میکنی. من هنوز با تو بی حساب نشدم." اینکه او ساکت و بی تفاوت آنجا ایستاده بود مرا عصبانی میساخت. "حالا دیگه نمیتونی منو مثل یک کودک بلند کنی، نه، تو نمیتونی! گوش میکنی، دیگه نمیتونی منو بلند کنی!"
من او را به در میفشرم. اشتازینکا استقامت نمیکرد و تسلیم بود.
ما در جلوی تاریک خانه ایستاده بودیم. من در را پشت سر خود میبندم و میگویم: "اشتازینکا، حالا به تو نشون میدم چه کسی قویتره! میخوای ببینی؟".
نور ماتی از پنجره نرده کشی شده کنار در به اندامش تابیده بود. هیچ صدائی بجز نفس کشیدن سنگین و مرتب اشتازینکا شنیده نمیشد.
حالا کمرش را محکم میگیرم. او دستش را برای دفاع از خود بلند میکند و به سمت من میآورد. "پس میخواهی دوباره منو عقب بزنی، به کناری هل بدی، آره؟ اشتازینکا؟ تو!"
من پایم را به پشت زانویش میبرم و او را روی زمین میخوابانم. چشمانش مرا غریبه و بدون حرکت نگاه میکردند. من بر روی او زانو میزنم. وقتی پستانهایش را میگیرم، سعی میکند خود را با یک حرکت ناگهانی از زیر دستم نجات دهد. من دستم به سوی گلویش میرود.
من میگویم "عروس من" و خودم را بر روی او میاندازم.
او دستش را بلند میکند، انگار که بالا را نشان میدهد. نگاهش مات به بالا خیره مانده بود، انگار که چیز وحشتناکی دیده باشد.
من رویم را برمیگردانم و ربینگر را میبینم که صورتش را به پنجره فشرده بود و مانند حیوانی افسانهای دیده میگشت.
من از جا میجهم و به خارج میدوم. او آنجا ایستاده بود و دستهایش میلههای نرده را در آغوش گرفته بودند. من از پشت سر به او نزدیک میشوم.
من احساس میکردم که انگار دستهای به دور گردن نازک ربینگر قفل شدهام یک گازانبر آهنی است. من لرزش ابدی بدنش را شهوت انگیز در میان انگشتانم احساس میکردم و هنگامیکه لرزش متوقف گشت گذاشتم که بدنش بر روی زمین بیفتد.
بعد آزاد، مانند به پایان رساندن کاری بزرگ به خانه برمیگردم. اما اشتازینکا دیگر آنجا نبود.
من از پلهها پاورچین بالا میروم. من میدانستم که اگر در را با فشاری ناگهانی باز کنم زنگوله کنار در به صدا نمیآید. در صدای آرام و کوتاهی داد و باز گشت.
درب آشپزخانه قفل شده بود. من مانند سگی به درب آشپزخانه چنگ انداختم. سپس گوش سپردم و نفس کشیدن بلند اشتازینکا را که در خواب بود شنیدم.
هنگامی که از میان باغ میگذشتم اندام ربینگر را در نور کم آغاز صبح میبینم که تلو تلو خوران و نامطمئن با دست کشیدن به دیوار خود را کورمال کورمال به خانه میرساند.
به این ترتیب من شفاخانه و اشتازینکا را ترک میکنم. برای آخرین بار از روی دیوارها میخزم و از میان باغها میگذرم و بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم آهسته به سمت راهآهن میروم.
در شهر در محله تاریک و کثیفی اتاقی پیدا میکنیم. با ما سه مرد دیگر هم در اتاق میخوابیدند. هر شب افراد مختلفی. روزها برای پیدا کردن کار از هتلی به هتل دیگر میرفتیم.
نقشههای فرانس، حداقل برای شروع، مانند نقشههای من بلندپروازانه نبودند. او از هتلهای کوچک شروع کرد و از اینکه پس از چهار یا پنج روز در هتلی ارزان قیمت کاری بعنوان کارگر روزمزد بدست آورد راضی بود، هتلی که گفته میشد به دلیل داشتن مشتریان مختلف سود خوبی میکند. من نقطه نظر فرانس را درک میکردم. او فقط چهل کرون پول داشت و من هنوز تقریباً دویست کرون از پولم باقی مانده بود. من میتوانستم به خود اجازه دهم که مشکل پسند باشم.
من همیشه خودم را در کت تنگ سیاه رنگ چسبانی میدیدم که در حال عبور سریع از میان میزهائی هستم که در پشت آنها مشتریان محترمی نشستهاند. حالا نمیخواستم از هدفم دست بکشم، و حداکثر میتوانستم این کت سیاه چسبان را با لباس کار پسرانی که آرام در سالن هتلهای شیک میایستادند عوض کنم. اما حاضر نبودم آن را با هیچ قیمتی در جهان با لباس کار فرانس، با آن پیراهن آستین بالا زده و آن کلاه آبی رنگ و حروف طلائی بر روی آن عوض کنم.
بنابراین بدون مؤفقیت همچنان از هتلی به هتل دیگر میرفتم. به تدریج متواضعتر شده و در کافهها و رستورانها هم به دنبال کار میگشتم. شاید من هم مانند فرانس بزودی در یک هتل ارزان قیمت کارگر روزمزد میگشتم اگر که آشنا شدنم با فردی مرا از این کار نجات نمیداد.
_ ناتمام _

پسرها و قاتلین.(2)

ربینگر عادت داشت بعد از ظهرها بر روی نیمکت زیر درخت گردو بنشیند. او دستش را بر روی عصای زمخت خود تکیه میداد و برای خود زیر لب غر میزد. و وقتی اشتازینکای خدمتکار با یک سطل کوچک آب، با نگاه بی فروغ چشمان به جلو دوخته شده و با پاهای قوی در دمپائیهای چوبی آهسته از آنجا عبور میکرد، او برایش سر تکان میداد. چشمانش بر روی پستانهای سنگین و چاق اشتازینکا که با هر گام به این سو و آن سو به حرکت میافتادند دوخته میگشت. من برای اشتازینکا چرخ چاه را میچرخاندم. و من نگاههای ربینگر را میدیدم و پستانهای اشتازینکا را و احساس میکردم که ربینگر چیزی میداند که برایم ناشناس میباشد.
اشتازینکا بدون کلمهای تشکر همانطور که آمده بود میرفت. ربینگر از پشت رفتن او را نگاه میکرد، لبهای در هم فرو رفتهاش به لبخند تبآلودی باز میگشت و آب دهانش بر روی کت کثیفش جاری میشد.
من سالها با اشتازینکا در زیر یک سقف زیستم و بی تردید با او زیاد صحبت کردم. اما، اگر هم عجیب به گوش آید: همانقدر که من دقیقاً میتوانم حرکاتش، نگاههایش، گام برداشتن و اندامش را به خاطر آورم، و همانقدر که امروز هم وقتی به او فکر میکنم میتوانم به وضوح بویش را در بینیام احساس کنم، ولی اصلاً نمیتوانم آهنگ صدایش را به یاد آورم. چنین به نظرم می‎‎رسد که انگار من هرگز صدایش را نشنیدهام و هرگز صدای خندهاش به گوشم نخورده است. اشتازینکا در خاطرم گنگ است. من صدای نفس کشیدنش را که او با صدای بلند از بینی خارج میکرد میشنوم، من صورت بی رنگ او را و حتی نقش لباسش را میبینم، اما کلمهای از آنچه گفته بود را نمیشنوم.
زمانی که اشتازینکا خدمت در شفاخانه را شروع کرد شاید من هشت ساله یا کمکی مسنتر بودم. من فکر نمیکنم که اشتازینکا از همان لحظه اول در من هیجانی برانگیخت. این باید احتمالاً به تدریج در من اتفاق افتاده باشد. وقتی خوب به آن فکر میکنم، احساس میکنم اگر ربینگر وجود نمیداشت شاید من، من میگویم شاید، کاملاً بی تفاوت از کنار اشتازینکا عبور میکردم. ربینگر چشمان مرا گشود و امروز هم هنوز آن لحظهای را که این اتفاق افتاد کاملاً شفاف میبینم.
من در باغ ایستاده بودم تا سیبهای نیمه فاسد از درخت افتاده شده را پنهانی از روی زمین جمعآوری کنم. ربینگر روی نیمکت خود نشسته بود و به خورشید چشمک میزد. در این لحظه اشتازینکا با سطلهای کوچکش از میان باغ میآید و به سمت چاه میرود. من چند قدم از ربینگر فاصله داشتم، میدیدم که لبهایش تکان میخورند، میدیدم که چگونه او در حال لرزیدن عصایش را به زمین میفشرد و طوریکه انگار میخواهد از جا بلند شود حرکتی میکند و میگوید "آه تو عروس چاق" و پس از هر کلمه مکثی میکرد تا نیرو برای کلمه بعدی بدست آورد: " تو، عروس چاق!"
من سیب دندان زده را دور میاندازم. من چهره از شکل طبیعی خارج شده ربینگر را میبینم و نگاه خیره چشمانش را تعقیب میکنم و شگفت زده خدمتکار را انکار برای اولین بار میبینم. لکنت زبان ربینگر در گوشم میپیچید: عروس من! من این کلمه را تا حال هرگز نشنیده بودم و از آن هیچ چیز نمیدانستم.
وقتی من در رد نگاه ربینگر اشتازینکا! یا همان عروس چاق را  شناختم چیز تازهای در من زنده گشت. من هرگز زنی را نه طور دیگر مشغول انجام کار سخت دیده بودم و نه حتی در لطافت مادرانه. حالا ناگهان جوشش یک چشمه خاموش و دست نخورده در من هراسانم ساخته بود.
من دستهایم را بالا اتداخته و فرار میکنم.
من احساس میکنم که انگار باید اولین تأثیر حسهای بیدار گشته جاودانه باشد، که انگار هر کس به اولین زنی که با او روبرو میگردد برای همیشه ویران میگردد، اگر هم شاید فقط خود را در یک عشق، یک مذهب و آداب و رسوم شیفتگی مانند عشق به یک مادر نشان دهد. علاقه من به اشتازینکا هرگز خاموش نگشت، گرچه اشتازینکا گنگ و بی فروغ باقی ماند، با این حال من هم اجازه دیدن اوج زندگی را داشتم.
اولین نتیجه دیدار در باغ ترس فریبندهای بود در برابر حضور اشتازینکا و خصومتی فروزان بر علیه ربینگر. من بیدار روی تختخواب مینشستم و با چهرهای وحشتزده و شهوانی به شروع درد شبانه ربینگر گوش میسپردم. من حتماً بدون آنکه درخواست کمک کنم میگذاشتم که او با سرفه کردنهایش خفه شود. من حدس میزدم و احساس میکردم که ربینگر، این پر حرف، این پیرمرد غرق گشته در شب زندگیام را از مدار خود خارج کرده و آن را تسلیم گناه و ویرانی ساخته است. نفرت و شرارت در برابر رنج ربینگر در من قویتر میگشت.    
گرچه حضور اشتازینکا و نگاه او عمیقاً روحم را میترساند و اعضای بدنم را از وحشت در برابر چیزی نامشخص و تهدید آمیز میلرزاند، اما رویاهایم پر بودند از اشتیاق دیدار وی. من روزها در راهروی تاریک کمین میکردم تا بوی او و لباسش هنگام خارج شدن از آشپزخانه لمسم کنند. من کنار چاه مینشستم و انتظار میکشیدم تا او برای بردن آب میآمد. هر وقت ربینگر را روی نیمکت در زیر درخت گردو نشسته میدیدم خودم را در میان بوتهها مخفی میساختم و چشم از صورتش برنمیداشتم. من نمیتوانستم بدون مخفی ساختن خود در جلوی او بایستم، وگرنه در این لحظه میتوانست نفرتم به قاتلی مبدل گردد. من فقط باید از جا میجهیدم و گلویش در بین انگشهای سختم اگر که برگها و شاخهها در بین من و او مانعی نبودند حتماً میشکست. من از ترس در برابر خودم به مخفیگاه میگریختم.
وقتی اشتازینکا میآمد من چرخ چاه را لرزان میچرخاندم. او به من نگاه نمیکرد. چشمان حیوانیاش بی روح به تماشای زنجیر که داخل چاه میگشت مینشست. او تشکر نمیکرد و میرفت.
نیروی بیرحمی مجبورم میساخت که در کنار او باشم. من ساکت شروع به انجام کارهایش میکردم. او در این هنگام بی حرکت میایستاد و یا مینشست، نفسهای سختش را از بینی بیرون میداد و میگذاشت که کار را انجام دهم. من اما هنگام خرد کردن چوب نگاهم را با ترس به پستانهای آویزانش که آهسته بالا و پائین میرفتند میدوختم.
در آن زمان شروع به کسب اولین کرویتسر خود کردم. به این نحو که من از اداره پست روزنامهها را میگرفتم و به در خانه مشترکین میبردم. زیرا یکشنبهها در ناحیه ما پست تعطیل بود. من در هفته بیست تا سی کرویتسر کاسبی میکردم. با آن من شیرینی، یک روبان رنگی و یک شانه براق میخریدم و جلوی اشتازینکا قرار میدادم و او ساکت آنها را برمیداشت.
با گذشت زمان مؤفق میشوم در آشپزخانهای که در حقیقت به آپارتمان آقای مایر تعلق داشت رفت و آمد کنم. شبها وقتی خانم و آقای مایر برای خوابیدن میرفتند من درب آشپزخانه را آهسته باز میکردم و داخل میگشتم. اشتازینکا آنحا ایستاده بود و بشقاب‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها را میشست یا کارهای روز بعد را آماده میساخت. من نزدش میرفتم و کارهایش را انجام میدادم.
به این ترتیب زمان درازی گذشت و من در شفاخانه با سه پیرمرد و یک خدمتکار رشد کردم.
دیگر زمان زیادی به لحظهای که باید من در چهارده سالگی شفاخانه را ترک میکردم نمانده بود که دوباره رویداد دیگری با شفافیتی خاص در خاطرم نقش بست.
شبی در آشپزخانه این اتفاق رخ داد. چراغ نفتی کوچک بر روی میز آشپزخانه روشن بود. اشتازینکا و من بر روی زمین چمباته زده و مشغول برداشتن عدسها شسته شده از درون یک کاسه بودیم. اشتازینکا کاملاً نزدیک من نشسته بود. من جرأت حرکت دادن به بازو و پاهایم را نداشتم و به زحمت دستهایم را حرکت میدادم. فقط انگشتانم مانند وسیله غریبهای داخل کاسه میگشت و عدسهای نامرغوب را خارج میساخت. انگار که حضور فیزیکی اشتازینکا باری است که با سنگینی بر روی من و روی او و وسائل آسوده بود.
من صدای نفسهایش را کنار گوش و گونهام احساس میکردم. بینیام بوی گرم بدنش را به داخل میکشید. او مانند حیوان بزرگ و خستهای با انبوه گوشت تنبل خود آنجا چمباته زده بود، چشمهایش بی فروغ بودند و دستهای بزرگش در کنار دستهای من درون کاسه قرار داشت.
پاهایم شروع به لرزیدن میکنند. من احساس میکردم بدنم کنترل خود را از دست داده و در حال سقوط است. اما من از نزدیک کردن خود به اشتازینکا حتی به پهنای یک مو هم چنان وحشتناک میترسیدم که انگار بعد بدون شک برایم اتفاق وحشتناکی رخ خواهد داد و مرا از بین خواهد برد.
من به نوسان میافتم. عضلات گرفتهام متشنج میگردند. من احساس میکردم که چگونه شانهام به شانهاش نزدیک میگشت، احساس میکردم که انگار شانهام یک مسیر طولانی را میپیماید. حالا بدنم بدنش را لمس میکرد.
اشتازینکا اما با فشار مرا از خود دور میسازد و دستش را دوباره آرام در عدسها فرو میبرد.
در این لحظه شهوت در من میشکفد. خجالت جوانی ناپدید میگردد، حیوان، هیجان و خون در من فریاد میکشند. من آزاد بودم. من آماده بودم آقا باشم. هنوز دستهایم چند ثانیه درمانده سرم را لمس میکردند، سپس دستها خود را دراز میکنند. من از جا میجهم و پستانهای پر و چاق اشتازینکا را که بالا و پائین میرفتند میگیرم.
اشتازینکا ساکت از جا برمیخیزد. مرا بغل و مانند بار سبکی بلند میکند. درب را باز میکند. با مشت سنگینش به دندهام میکوبد و مرا در آستانه در روی زمین میاندازد. سپس با آرامش در را پشت سر خود میبندد.
من اما در آنجا افتاده، در حال پیچیدن به خود، متحمل اولین رنج عشق گشتم.
آخرین ماههای اقامتم در شفاخانه دیگر به اشتازینکا در کارهایش کمک نکردم. من مراقب او بودم و تعقیبش میکردم. من دیگر نمیخواستم به اشتازینکا خدمت کنم. من میخواستم از او قویتر باشم.
من شبها در کنار در آشپزخانه میایستادم و به صدای خواب آرامش گوش میسپردم. من گوشم را به در میچسباندم و هنگام انجام وظایف انسانیاش پنهانی به او گوش میکردم و از شهوتی به سختی مهار گشتنی میلرزیدم. من به دنبال او به زیر زمین میرفتم و در انتظار ساعتی میماندم که بتوانم پستانهای چاقش را بگیرم. اما من از نگاه بی فروغ وجود گنگاش میترسیدم.
به این ترتیب، آخرین روزهای درد و رنج در شفاخانه با خشم بخاطر امیال برآورده نگشته‌ام گذشتند. مدرسه را قبلاً ترک کرده بودم و روزی که باید از جوانیام خداحافظی میکردم، داخل جهان میگشتم، تنها، کاملاً بر روی پاهای خودم، و میدیدم که چطور میتوانم به خودم کمک کنم مرتب نزدیکتر میگشت.
خداحافظی برایم سخت انجام نگشت. بیشتر به این خاطر که من موقتاً باید در محلهمان میماندم و رفتنم خداحافظی برای همیشه نبود. هر روز بعد از کار اگر چیزی مرا به رفتن به شفاخانه میخواند میتوانستم به آنجا بروم، اما من به هیچ وجه احساسی برای خانه و ساکنین آن نداشتم، حتی حسی از شاکر بودن. من از ترک کردن خانه کودکی غمانگیزم، پیرمردان و آقای مایر خوشحال بودم، خوشحال از اینکه نباید دیگر عکس فرد نیکوکار را در برابرم ببینم و روحم پر بود از عکسهای آینده سعادتمندی که در آن من دیگر نباید تحمل میکردم، بلکه آقا بودم و بالادست دیگران.
اشتازینکا، دختر خدمتکار البته آنجا باقی ماند، در حالیکه من باید از آنجا میرفتم. وقتی خانه را ترک کنم دیگر نخواهم توانست در مسیرهای خانه به دنبالش بروم و حضورش دیگر در اطرافم نخواهد بود. اما من این را میدانستم که یک بار دوباره خواهم آمد و بعنوان یک آقا که در دستانش قدرت قرار دارد، قدرت بر طلا، قدرت بر مردم در برابر اشتازینکا خواهم ایستاد و با خنده او را مجبور خواهم ساخت جلوی پاهایم به خاک افتد.
دو رور قبل از ترک شفاخانه به نزد مدیر خانه، یک شهروند محترم خوانده شدم. او برایم یک سخنرانی کرد که من از آن خیلی نفهمیدم، زیرا تجمل اتاقی که من در آن پذیرفته گشتم حواسم را پرت ساخته بود. فقط تا این حد میدانم که او مرا نصیحت کرد فرد خیرخواه و عمل نیک او را برای زندگی آیندهام از یاد نبرم و آنطور که امروز به نظرم  میرسد او سعی میکرد به خاطر درمانده و تنها در جهان رها ساختنم با بیان اینکه من بخاطر دانههائی که در شفاخانه در سینهام کاشته شده است در نبرد زندگیای که در برابرم قرار دارد شکست نخواهم خورد خودش را بیشتر از من آرام سازد. او مرا با این همدردی با یک هدیه نقدی ده گولدنی Gulden که مرد نیکوکار برای پسرانی که شفاخانه را ترک میکردند معین کرده بود تا دیگر هرگز نگران سرنوشتم نباشند مرخص میکند.
در صبح روزی که باید خداحافظی میکردم مانند همیشه از جا برخاستم، مانند همیشه کفش و لباسهای کلاین، جلینک، ربینگر و آقا و خانم مایر را تمیز کردم. سپس از آقا و خانم مایر خداحافظی کردم. آقای مایر چند کلمه برایم صحبت و آرزوی خوشبختی میکند و در تمام وقت دستهایم را در دستش نگاه داشته بود. چنین به نظرم میرسد که رها کردنم به سمت ناشناختهها فقط برای او سخت است و انگار حالا بیهوده سعی میکرد تا به من چیز خوبی بگوید. من باید به نحو نامشخصی خوبی او را احساس کرده و به این واقعیت آگاه گشته باشم که حالا من واقعاً یک خانه را از دست میدادم، اگر هم خانهای فقیر و بدون شادیای را، زیرا من شروع کردم به زار زار گریستن. در این وقت آقای مایر پیشانیام را بوسید.
سپس داخل سالن میشوم، جائیکه پیرمردها نشسته بودند، کت خود را در روزنامهای میپیچم، خرت و پرت فقیرانهام را برمیدارم، به پیرمردها دست میدهم و میروم. در حیاط زیر پنجره آشپزخانه میایستم و فریاد میزنم:
"خداحافظ، اشتازینکا، من از اینجا میروم، خداحافظ!"
سر اشتازینکا از پنجره خارج میگردد و چشمانش مرا خسته نگاه میکنند.
_ ناتمام _