پسرها و قاتلین.(3)

من راه درازی برای رفتن نداشتم. مهمانخانهـمیخانه «به سمت جرس» که من در آن بعنوان کارآموز باید مشغول کار میگشتم تقریباً پنج دقیقه از شفاخانه فاصله داشت. زیرا که من میخواستم گارسون شوم. به نظرم میآمد که این حرفه به مراتب امیدبخشتر از بقیه حرفهها است و بیشتر وسوسهام میکرد. شاید صبحانه خوردن جلینک در رستوران و صحنههای روزانه قبل از ظهر در شفاخانه باعث گردیده بود تا من حرفهای برای خود انتخاب کنم که با اقامت دائم در یک رستوران ربط داشته باشد و آن را به نظرم وسوسه انگیز سازد. در هر حال من بعنوان کارآموز میخانه‏چی در نزد خانم گلنن Glenen که بیوه بود مشغول گشتم.
بیوه گلنن زنی پیر و مو سفید بود. او چاق و استوار و چشمش کمی چپ بود. آدم میتوانست از چهرهاش بخواند که او قادر است از عهده مهمانهای مست و خدمتکارها برآید.
مهمانخانه دراز و تاریک بود و به هیچ وجه محترمانه دیده نمیگشت. مردم کلاه بر سر، بوی چپق، کف تف انداخته شده زمین، فریاد آدمهائی که ورق بازی میکردند، و بعلاوه یک دستگاه گرامافون که بیهوده سعی در پیشی گرفتن از سر و صدای داخل مهمانخانه میکرد. در یک گوشه بیوه گلنن احاطه شده از بطریها، گیلاسها و شیرهای درخشنده که از آنها مشروب در گیلاسها ریخته میشد در پشت پیشخوان کوچک مینشست. هر که میخواست مغازه را ترک کند باید از کنار او رد میشد و او با آرامشی بدیهی سکههای نقرهای و ورشوئی قرار داده شده روی پیشخوان را در صندوق پول میانداخت.
کار من این بود که از میزی به میز دیگر بروم و گیلاسها را بعد از رفتن مشتریان جمع کنم و در پشت پیشخوان در  یک سطل بشورم، بعد با اشاره خانم گلنن سریع به زیرزمین بروم و این و آن بطری مشروب را بیاورم. بعلاوه سائیدن زمین، خرد کردن چوب و گرم ساختن اجاق مغازه، پاک کردن کفش و لباس، خلاصه هر کاری که برای انجام شدن وجود داشت به عهده من بود، در حالیکه فرانس Franz کارآموز قدیمیتر در زیر نگاههای دقیق زن که چشمهایش را از او برنمیداشت گیلاسهائی را که مهمانها یا من روی پیشخوان قرار میدادیم را پر میکرد و بعلاوه مسؤل کنترل نظم و پاکیزگی در اسطبل و حیاط بود.
کاری که من باید انجام میدادم کار آسانی نبود، و شبها چنان خسته بودم که بر روی پشتهای از کاه که برای خودم در مهمانخانه درست کرده بودم میافتادم و بخواب میرفتم. به این خاطر دراوایل شروع کار به شفاخانه نمیرفتم، حتی برای فکر کردن به اشتازینکا به زحمت وقت پیدا میکردم. ابتدا دیرتر، وقتی به کار عادت کردم و آموختم از زیر این کار و آن کار در بروم، کمی مانده به غروب از «جرس» فرار میکردم و از میان باغهای غریبه و از روی دیوارها به باغ شفاخانه نفوذ میکردم. بعد آنجا در میان بوتهها میایستادم و انتظار میکشیدم تا اشتازینکا بیاید. وقتی او میآمد من آهسته جلو میرفتم و مانند قدیم چرخ چاه را برایش میچرخاندم. او اجازه این کار را میداد. هرگز به نظر نمیآمد که او از این کار به نحوی متعجب گشته باشد، من از پشت باسن آهسته در حرکتش را نگاه میکردم و وقتی او در خانه ناپدید میگشت من هم از راهی که آمده بودم بازمیگشتم.
کار در «به سمت جرس» نمیتوانست برای مدت درازی مورد علاقهام باقی بماند. من هدف بالاتری در سر داشتم. رستورانهای پر مشتریای که فرانس از آنها برایم تعریف کرده بود در برابر چشمانم در نوسان بودند، رستورانهای غرق در نوری که او در پایتخت دیده بود. من خود را با یک کت سیاه تنگ میدیدم که از میان میزهائی که مردم محترم نشسته بودند رد میگشتم و یک جیب پر از پول خرد داشتم. فرانس پولهایش را پسانداز میکرد تا بتواند به شهر برود و آنجا به دنبال شغل بگردد، و من تصمیم گرفتم با او بروم. البته من نمیتوانستم با کرویتسرهائی که گاهی از یک خدمتکار بخاطر کمکی که به او میکردم میگرفتم به پساندازی چهل کرونی که طبق محاسبه فرانس در ابتدا لازم داشتیم فکر کنم. اما من بخاطر پول نگرانی نداشتم. و وقتی فرانس شبی به من خبر داد که او صبح دو روز دیگر قصد رفتن دارد، من هم قصد همراهی کردن او را به اطلاعش میرسانم.
من احتیاج به آماده  ساختن خود نداشتم.  فقط آنچه که بر تن داشتم دارائیم بود. بجز اشتازینکا لازم نبود از کسی خداحافظی کنم و این کار را میخواستم در آخرین شب انجام دهم.
فرانس در شب قبل از سفر برای خداحافظی از اقوام و آشنایانش میرود. من میمانم. خانه کاملاً در سکوت فرو رفته بود. خانم گلنن در سومین اتاق محکم خوابیده بود. فقط اینجا و آنجا از اصطبلها صدای جرنگ جرنگ زنجیری که اسبی میکشید شنیده میگشت.
من از تخت کاهی خود بلند میشوم و بدون روشن کردن چراغ کور مال به سمت پیشخوان میروم. من به طرف صندوق پول میروم و تیغه چاقویم را در شکاف باریک کشوی صندوق فرو میکنم تا با فشار به آن کشو را بیرون بکشم. اما این کار سادهای نبود، بنابراین شروع کردم به باز کردن پیچهای قفلی که کشوی چوبی را به صندوق وصل کرده بودند. بعد سعی کردم با تکان دادن قفل آن را شل سازم. این کار مؤفقیت آمیز بود و من با فشار کمی کشوی صندوق پول را بیرون میکشم.
من دویست کرون اسکناس را که منظم روی هم قرار داده شده بودند برمیدارم و کشوی صندوق را میبندم. بعد برای خداحافظی از اشتازینکا از مهماخانه خارج میشوم.
من در تمام زندگی خود دو بار دزدی کردم. این اولین دزدی من بود، از دومین دزدی باید دیرتر تعریف کنم. قبلاً اما باید بگویم که دزدی دوم من چون خوب میدانستم عمل بدی را انجام میدهم از دزدی بار اولم که مطلقاً خالی از این اندیشه بود خود را کاملاً متمایز میسازد. آن زمان اجازه برداشتن این پول از صندوق کاملاً طبیعی به نظرم میآمد، زیرا که من به آن پول به شدت محتاج بودم. و من امروز فکر میکنم ــ از آنجائیکه من در باره خیلی از چیزهائی که در زندگیام انجام دادهام امروز طوری دیگر از زمان انجام آن فکر میکنم ــ که من با اولین دزدی واقعاً کار بدی انجام ندادهام؛ بی تکلفیای که من با آن دست به دزدی زدم مرا در برابر خودم تبرئه میسازد.
بنابراین من پول را برای خود برمیدارم و میروم تا از اشتازینکا خداحافظی کنم. مانند همیشه از میان باغها و از روی دیوارها میروم تا اینکه به باغ شفاخانه میرسم و جلوی پنجره اشتازینکا میایستم. شبی گرم تابستانی بود و پنجره اشتازینکا باز بود. من آهسته داد میزنم "اشتازینکا ... اشتازینکا" و چون خبری نگشت، مشتی شن برمیدارم و به داخل اتاق پرتاب میکنم.
سر اشتازینکا خوابآلود و پریشان از پنجره خارج میگردد. من آهسته میگویم: "اشتازینکا، بیا پائین ... من به سفر میرم ... من میخواهم چیزی به تو بگم."
او ناپدید میگردد. چند دقیقهای میگذرد، من با ترس فراوان در میان امید و ناامیدی میلرزیدم. عاقبت گامهای سنگین اشتازینکا بر روی پلهها مرا نجات میدهد.
او از خانه خارج میگردد. بدنش به زحمت توسط پارچه اندکی پوشیده شده بود.
من میگویم: "اشتازینکا، من به سفر میرم، من آمدم از تو خداحافظی کنم."
او ساکت میماند. من خودم را به او میفشرم. این آگاهی که او را مدتها و شاید هم هرگز نخواهم دید به من جسارت داده بود.
من کاملاً نزدیکش ایستاده بودم و میگویم: "اشتازینکا، من به سفر میرم، گوش میکنی. من هنوز با تو بی حساب نشدم." اینکه او ساکت و بی تفاوت آنجا ایستاده بود مرا عصبانی میساخت. "حالا دیگه نمیتونی منو مثل یک کودک بلند کنی، نه، تو نمیتونی! گوش میکنی، دیگه نمیتونی منو بلند کنی!"
من او را به در میفشرم. اشتازینکا استقامت نمیکرد و تسلیم بود.
ما در جلوی تاریک خانه ایستاده بودیم. من در را پشت سر خود میبندم و میگویم: "اشتازینکا، حالا به تو نشون میدم چه کسی قویتره! میخوای ببینی؟".
نور ماتی از پنجره نرده کشی شده کنار در به اندامش تابیده بود. هیچ صدائی بجز نفس کشیدن سنگین و مرتب اشتازینکا شنیده نمیشد.
حالا کمرش را محکم میگیرم. او دستش را برای دفاع از خود بلند میکند و به سمت من میآورد. "پس میخواهی دوباره منو عقب بزنی، به کناری هل بدی، آره؟ اشتازینکا؟ تو!"
من پایم را به پشت زانویش میبرم و او را روی زمین میخوابانم. چشمانش مرا غریبه و بدون حرکت نگاه میکردند. من بر روی او زانو میزنم. وقتی پستانهایش را میگیرم، سعی میکند خود را با یک حرکت ناگهانی از زیر دستم نجات دهد. من دستم به سوی گلویش میرود.
من میگویم "عروس من" و خودم را بر روی او میاندازم.
او دستش را بلند میکند، انگار که بالا را نشان میدهد. نگاهش مات به بالا خیره مانده بود، انگار که چیز وحشتناکی دیده باشد.
من رویم را برمیگردانم و ربینگر را میبینم که صورتش را به پنجره فشرده بود و مانند حیوانی افسانهای دیده میگشت.
من از جا میجهم و به خارج میدوم. او آنجا ایستاده بود و دستهایش میلههای نرده را در آغوش گرفته بودند. من از پشت سر به او نزدیک میشوم.
من احساس میکردم که انگار دستهای به دور گردن نازک ربینگر قفل شدهام یک گازانبر آهنی است. من لرزش ابدی بدنش را شهوت انگیز در میان انگشتانم احساس میکردم و هنگامیکه لرزش متوقف گشت گذاشتم که بدنش بر روی زمین بیفتد.
بعد آزاد، مانند به پایان رساندن کاری بزرگ به خانه برمیگردم. اما اشتازینکا دیگر آنجا نبود.
من از پلهها پاورچین بالا میروم. من میدانستم که اگر در را با فشاری ناگهانی باز کنم زنگوله کنار در به صدا نمیآید. در صدای آرام و کوتاهی داد و باز گشت.
درب آشپزخانه قفل شده بود. من مانند سگی به درب آشپزخانه چنگ انداختم. سپس گوش سپردم و نفس کشیدن بلند اشتازینکا را که در خواب بود شنیدم.
هنگامی که از میان باغ میگذشتم اندام ربینگر را در نور کم آغاز صبح میبینم که تلو تلو خوران و نامطمئن با دست کشیدن به دیوار خود را کورمال کورمال به خانه میرساند.
به این ترتیب من شفاخانه و اشتازینکا را ترک میکنم. برای آخرین بار از روی دیوارها میخزم و از میان باغها میگذرم و بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم آهسته به سمت راهآهن میروم.
در شهر در محله تاریک و کثیفی اتاقی پیدا میکنیم. با ما سه مرد دیگر هم در اتاق میخوابیدند. هر شب افراد مختلفی. روزها برای پیدا کردن کار از هتلی به هتل دیگر میرفتیم.
نقشههای فرانس، حداقل برای شروع، مانند نقشههای من بلندپروازانه نبودند. او از هتلهای کوچک شروع کرد و از اینکه پس از چهار یا پنج روز در هتلی ارزان قیمت کاری بعنوان کارگر روزمزد بدست آورد راضی بود، هتلی که گفته میشد به دلیل داشتن مشتریان مختلف سود خوبی میکند. من نقطه نظر فرانس را درک میکردم. او فقط چهل کرون پول داشت و من هنوز تقریباً دویست کرون از پولم باقی مانده بود. من میتوانستم به خود اجازه دهم که مشکل پسند باشم.
من همیشه خودم را در کت تنگ سیاه رنگ چسبانی میدیدم که در حال عبور سریع از میان میزهائی هستم که در پشت آنها مشتریان محترمی نشستهاند. حالا نمیخواستم از هدفم دست بکشم، و حداکثر میتوانستم این کت سیاه چسبان را با لباس کار پسرانی که آرام در سالن هتلهای شیک میایستادند عوض کنم. اما حاضر نبودم آن را با هیچ قیمتی در جهان با لباس کار فرانس، با آن پیراهن آستین بالا زده و آن کلاه آبی رنگ و حروف طلائی بر روی آن عوض کنم.
بنابراین بدون مؤفقیت همچنان از هتلی به هتل دیگر میرفتم. به تدریج متواضعتر شده و در کافهها و رستورانها هم به دنبال کار میگشتم. شاید من هم مانند فرانس بزودی در یک هتل ارزان قیمت کارگر روزمزد میگشتم اگر که آشنا شدنم با فردی مرا از این کار نجات نمیداد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر