شب قبل از کریسمس.(4)

صدای ترانهها، خندهها و فریادها در خیابان مرتب بلند و بلندتر میگشت. پسرها آنطور که دلشان میخواست جست و خیز و شلوغ میکردند. گاهی در میان آوازهای کریسمس آواز خندهداری که یک قزاق جوان همانجا آن را ساخته بود به گوش میآید؛ گاهی از میان جمعیت بجای آواز کریسمس کسی آواز سال نو را بلند میخواند:
"میخواهم شانسم را آزمایش کنم:
به من یک شیرینی بدهید،
همچنین یک مشت حریره، یک سوسیس، یک تخم مرغ!"
خندههای بلند پاداش فرد بذله گوی بود. پنجرههای کوچک باز میشدند و پیرزنان (پیرزنانی که با پدران قانونی در خانه تنها مانده بودند) دستهای پژمرده خود را همراه با یک سوسیس یا یک قطعه شیرینی از پنجره خارج میساختند. پسرها و دخترها در رقابت با هم کیسههایشان را زیر پنجره نگاه میداشتند و شکار را میگرفتند. در گوشهای پسرها گروه بزرگی از دخترها را محاصره کرده بودند: آنجا سر و صدا و فریاد بود؛ یکی به سمت دیگری گلوله برف پرتاب میکرد، یکی کیسه پر از هدایای دیگری را میقاپید. در گوشه دیگر دخترها در کمین پسری بودند، یک پا جلوی پایش نگاه میدارند و او با کیسهاش به زمین میافتد. به نظر میآمد که انگار آنها میخواهند تمام شب را به این ترتیب خوش بگذرانند. و شب روشن و ملایم بود! و نور ماه در درخشش برف سفیدتر به چشم میآمد!
آهنگر با گونیهایش از رفتن باز میایستد. او فکر میکرد که در میان گروه  دختران صدا و خنده لطیف اوسکانا را شنیده است. لرزشی در رگهایش میافتد؛ او گونیها را روی زمین میاندازد، طوریکه کویستر که در کف یکی از کیسه‌ها بود از درد آه بلندی می‌کشد و دستیار قاضی از ته گلو سکسکه میکند، و با گونی کوچک بر روی شانه یه سمت گروهی از پسرها که در تعقیب دخترهائی بودند که او فکر میکرد صدای اوکسانا را از میانشان شنیده بوده است میرود.
ــ آره، خودش است! او مانند یک تزارین آنجا ایستاده و میگذارد چشمان سیاهش بدرخشند. پسر زیبائی برای اوسکانا چیزی تعریف میکند؛ باید چیز بامزهای باشد، زیرا اوسکانا میخندد. اما او همیشه میخندد. ــ آهنگر بدون اراده و بدون آنکه خود متوجه گردد به جمعیت فشار میآورد و در کنار اوسکانا قرار میگیرد.
دختر زیبا با لبخند طوری میگوید "آه، واکولا، تو اینجائی؟ شب بخیر!" که واکولا را تقریباً دیوانه میسازد. "خب، آیا با آواز خواندن خیلی هدیه بدست آوردی؟ خدایا، چه کیسه کوچکی بر دوش داری! و کفشی را که تزارین میپوشد بدست آوردی؟ کفشها را برایم بیار، و من با تو ازدواج میکنم! ..." او میخندد و با گروه دخترها از آنجا میرود.
آهنگر انگار ریشه دوانده باشد همانجا میماند. او عاقبت به خود میگوید ــ نه، من دیگر نمیتوانم، این از توان من خارج است ... خدای من، چرا این دختر چنین شیطانی زیباست؟ نگاهش، حرف زدنش، همه چیزش مرا تا ته میسوزاند ... نه، من دیگر نمیتوانم خود را کنتذل کنم. زمانش فرا رسیده است که به همه چیز پایان دهم. شاید که روحم نابود شود! من میروم و خود را در سوراخ یخ غرق میکنم، و دیگر کسی مرا نخواهد دید! ــ
او با گامهای محکم به جلو میرود، به گروه دختران و اوسکانا میرسد و با صدائی محکم میگوید: "خدا نگهدار، اوسکانا! برای خود دامادی پیدا کن که باب میل توست، هر که را میخواهی میتوانی احمق فرض کنی، مرا دیگر اما در این جهان نخواهی دید."
دختر زیبا به نظر شگفتزده شده بود، او میخواست چیزی بگوید، اما آهنگر با دست خداحافظی کرد و به رفتن ادامه داد.
هنگامیکه پسرها آهنگر را آنطور در حال رفتن میبینند از او میپرسند: "کجا میخواهی بروی، واکولا؟"
آهنگر به آنها میگوید "خدا نگهدار، برادران! اگر خدا بخواهد دوباره در آن دنیا همدیگر را خواهیم دید؛ ما دیگر در این دنیا با هم خوش نخواهیم گذراند! بدرود! مرا با خوبی به یاد داشته باشید! به پدر کوندرات بگوئید که برای روح گناه کارم نماز و دعا بخواند. شمعهای جلوی عکسهای معجزه گران و مریم مقدس را من گناهکار هنوز نکشیدم: من اینچنین در کارهای دنیوی غرق بودم. تمام دارائی من که در صندوقم است به کلیسا تعلق دارد. بدرود!"
آهنگر بعد از این کلمات گونی بر پشت از آنها دور میشود.
پسرها میگویند: "او دیوانه است!"
یک پیرزن رهگذر پارسا غر غر کنان میگوید: "یک روح از دست رفته است! من میخواهم فوری بروم و به مردم اطلاع بدهم که چطور آهنگر خود را دار زده است!"
واکولا بعد از گذشتن از چند خیابان عاقبت میایستد تا نفس تازه کند. او از خود میپرسد ــ من واقعاً به کجا میروم؟ هنوز همه چیز از دست نرفته است. من هنوز میخواهم راه دیگری را امتحان کنم و به نزد پاسیوک Pazjuk خیکی زاپوروگری Saporoger بروم. میگویند که او تمام شیاطین جهان را میشناسد و میتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد. من پیش او میروم، روح من در هر حال نابود خواهد گشت. ــ
شیطان که مدت درازی در گونی قرار داشت، با این کلمات از شادی شروع به رقصیدن میکند؛ اما آهنگر فکر میکند که دستش به گونی برخورد کرده است، با مشت قوی خود به گونی میکوبد، آن را بر روی شانه تکان میدهد و به پیش پاسیوک خیکی میرود.
این پاسیوک خیکی زمانی واقعاً زاپروگر بوده است؛ هیچکس نمیدانست که آیا او را از اسیتچ Ssjetsch بیرون راندهاند یا او خودش آنجا را ترک کرده است. او از مدتها پیش، از ده سال پیش، شاید هم از پانزده سال پیش در دیکانکا زندگی میکرد؛ در ابتدا مانند یک زاپروگر حقیقی زندگی میکرد: او کار نمیکرد، سه چهارم از روز را میخوابید، به اندازه شش کشاورز غذا میخورد و با یک جرعه سطل پر از آب را مینوشید؛ همه اینها هم در او جا میگرفتند، زیرا پاسیوک گرچه کوتاه قد بود، اما تا حد بسیار قابل توجهای چاق بود. او همچنین شلوار گشادی بر پا میکرد که پاهایش در آن حتی با برداشتن گامهای بلند هم اصلاً قابل دیدن نبودند و به نظر میرسید که یک بشکه شراب در خیابان در حال قلطیدن است. شاید به همین دلیل خیکی نامیده میشد. هنوز مدت درازی از آمدن او به دهکده نگذشته بود که همه خوب میدانستند او یک استاد جادوگر است. وقتی کسی بیمار میگشت، فوری پاسیوک را برای آمدن خبر میکردند؛ او کافی بود فقط چند کلمه زیر لب زمزمه کند و بیماری بخار میگشت و به هوا میرفت. پیش آمده بود که در گلوی اشرافزاده گرسنهای تیغ ماهی گیر کرده باشد؛ پاسیوک چنان با مهارت با مشت به پشت او میکوبید که تیغ ماهی فوری مسیر قانونی را طی میکرد، بدون آنکه به گلوی اشرافی فرد خسارتی وارد آید. در این اواخر مردم او را کمتر میدیدند. دلیل آن شاید تنبلی او بود، شاید هم مشکل از در عبور کردن که سال به سال برایش سختتر میگشت. حالا مردمی که چیزی از او میخواستند باید زحمت رفتن پیش او را به خود میدادند.
آهنگر با وحشت در را باز میکند و پاسیوک را میبیند که به رسم ترکها چهار زانو در برابر یک چلیک کوچک بر روی زمین چمباته زده است، در یک کاسه کوفته سیبزمینی قرار داشت. این کاسه انگار عمداً در ارتفاع دهانش قرار داشت. بدون آنکه به خود حرکتی بدهد سرش را روی کاسه خم کرده بود، سس را هورت میکشید و گاهی با دندان یک کوفته را برمیداشت.
واکولا با خود فکر میکند ــ نه، این از تچوب هم تنبلتر است: او لااقل با قاشق غذا میخورد، اما این نمیخواهد حتی دستش را تکان بدهد!
کوفتهها چنان پاسیوک را به خود مشغول ساخته بودند که به نظر میآمد داخل شدن آهنگر و تعظیم کردن او در در آستانه در را اصلاً متوجه نشده است.
واکولا میگوید "پاسیوک، من برای خواهشی از تو به اینجا آمدهام" و بار دیگر تعظیم میکند.
پاسیوک خیکی سرش را بلند میکند و دوباره شروع به بلعیدن کوفتهها میکند.
آهنگر با کوشش به تسلط بر خود میگوید: "مردم میگویند، بد به حساب نیاور ... من این را بخاطر اهانت به تو نمیگویم ــ مردم میگویند که تو کمی با شیطان خویشاوندی."
واکولا بعد از گفتن این کلمات فوری وحشتزده میشود، زیرا فکر میکرد که آن را بی پرده گفته و کلمات غیر دوستانه را به اندازه کافی لطیف نساخته است؛ او انتظار داشت که حالا پاسیوک بشگه و کاسهها را بردارد و به سمت سر او پرتاب کند؛ به این خاطر او خود را کمی کنار میکشد و دستش را آماده نگه میدارد تا سس داغ به صورتش پاشیده نشود.
اما پاسیوک به او نگاه میکند و به بلعیدن کوفتهها ادامه میدهد.
آهنگر جرئت مییابد و تصمیم به ادامه گفتن میگیرد: "پاسیوک، من پیش تو آمدهام. خدا به تو هرچه خوبی و همچنین نان متناسب بدهد! (آهنگر میتوانست گاهی از یک کلمه کوچک تازه مد شده استفاده کند؛ این را در پولتاوا هنگامیکه نرده‏های اطراف خانه کاپیتان را رنگ میزد آموخته بود.) پاسیوک، من گناهکار باید نابود شوم! هیچ چیز در جهان نمیتواند به من کمک کند. من حالا باید از خود شیطان برای کمک گرفتن خواهش کنم" و هنگامیکه او پاسیوک را ساکت میبیند میگوید: "چه باید بکنم؟"
پاسیوک بدون آنکه او را نگاه کند پاسخ میدهد "اگه تو به شیطان محتاجی پس برو پیش شیطان!" و به بلعیدن کوفتهها ادامه میدهد.
آهنگر جواب میدهد "به همین دلیل هم پیش تو آمدهام" و تعظیم میکند. "من فکر میکنم بجز تو کسی راه رفتن پیش او را نمیداند."
پاسیوک کلمهای نمیگوید و آخرین کوفته را میبلعد.
آهنگر به او اصرار می‌کند "انسان خوب، به من لطف کن، این را از من دریغ نکن! اگر تو گوشت خوک لازم داشته باشی، کالباس، یا آرد گندم، یا بگوئیم پارچه کتانی، ارزن یا یک چنین چیزهائی ... همانطور که در بین انسانهای خوب معمول است .... من خساست نخواهم کرد. حداقل به من بگو، برای مثال، چطور میتوان راه رفتن پیش او را یافت؟
پاسیوک خونسرد و بدون آنکه تکانی به خود بدهد میگوید: "کسی که شیطان را بر پشت خود حمل میکند احتیاج به رفتن راه درازی ندارد"
واکولا انگار که بر پیشانی پاسیوک توضیخ این کلمات نوشته شده باشد به او خیره شده بود. و در حالیکه دهان نیمه گشودهاش آماده بود تا اولین کلمه را مانند کوفته ببلعد از خود میپرسد ــ او چه میگوید؟ ــ
اما پاسیوک سکوت اختیار کرده بود.
در این لحظه واکولا متوجه میگردد که حالا در جلوی پاسیوک نه کوفته و نه یک بشکه؛ بلکه بجایش بر روی زمین در جلوی او دو قابلمه چوبی قرار داشتند: یکی با شیرینی پنیر، دیگری با خامه پر شده بود. افکار و چشمهایش ناخواسته به این غذاها دوخته شده بود: او به خودش میگوید ــ ببینیم چه میشود، و چگونه پاسیوک شیرینی کیک پنیر را خواهد خورد. او حتماً نمیخواهد خود را برای خوردن خم سازد، تا آنها را مانند کوفتهها بخورد؛ این کار چندان آسان هم نیست: آدم باد اول کیک پنیری را درون خامه فرو کند. ــ
هنوز لحظهای از فکر کردن به این موضوع نگذشته بود که پاسیوک دهانش را باز میکند، به کیک نگاهی میاندازد و دهانش را بیشتر باز میکند. یک شیرینی از کاسه بیرون میجهد، درون خامه میافتد، بعد خودش را به روی دیگر میچرخاند، به بالا میپرد و به دهان پاسیوک پرواز میکند. پاسیوک آن را میخورد و دهانش را دوبازه باز میکند؛ یکی دیگر از شیرینیها به همان نحو داخل دهان او میشود. برای پاسیوک فقط زحمت جویدن و قورت دادن باقی مانده بود.
آهنگر فکر میکند ــ چه معجزهای! ــ  و دهانش از تعجب کاملاً باز میشود، در همین لحظه متوجه یک شیرینی که میخواست در دهان او هم بپرد میگردد. شیرینی لبهایش را به خامه آغشته ساخته بود. آهنگر شیرینی را از خود دور میسازد، دهانش را پاک میکند و به این فکر میافتد که چه معجراتی در جهان وجود دارند  و چه تردستیهائی میتواند شیطان به انسانها یاد بدهد؛ در این حال دوباره به این اندیشد که تنها پاسیوک میتواند به او کمک کند.
ــ من میخواهم یک بار دیگر در برابرش تعظیم کنم ... باید او به من درست توضیح بدهد ... اما، لعنت! امروز روز روزه گرفتن است، و او شیرینی میخورد! من واقعاً چه آدم احمقی هستم: من اینجا ایستادهام و مرتکب گناه میشوم! برگرد! ... ــ و آهنگر پارسا به سرعت خانه را ترک میکند.
اما شیطان که در گونی نشسته بود و خوشحالی میکرد، نمیتوانست نحمل کند که چنین شکار عالیای از دستش فرار کند. هنوز مدتی از گذاشتن گونی بر زمین نگذشته بود که او به بیرون میجهد و خود را مانند سوارکاری بر روی گردن آهنگر مینشاند.
سرما در اندام آهنگر میدود، او وحشت میکند، رنگش میپرد و نمیدانست چه باید بکند؛ او میخواست صلیبی بر سینه بکشد ... اما شیطان پوزه سگ مانندش را سریع به سمت گوش راست او خم میکند و میگوید: "این منم، دوست تو؛ برای دوست و رفیقم هر کاری انجام میدم! من به تو پول میدم، هر چقدر که بخوای!" و در گوش چپ او سوت میزند. و دوباره در گوش راستش زمزمه میکند: "اوکسانا همین امروز از آن ما میشه."
آهنگر متفکرانه آنجا ایستاده بود.
عاقبت او میگوید: "باشه، با این قیمت آمادهام به تو تعلق داشته باشم!"
شیطان دستهایش را بالای سر میبرد و کف میزند و از شادی بر روی گردن آهنگر شروع به چهار نعل تاختن میکند. او میاندیشد ــ حالا به تله افتادی، آهنگر! حالا میخوام از تو برای تمام نقاشیها و دروغهائی که در باره شیطان میگی ازت انتقام بگیرم! رفقام وقتی بفهمن که مرد پارسای دهکده در دستای منه چه خواهند گفت! ــ
اینجا شیطان از شادی بخاطر این اندیشه که چگونه او در جهنم همجنسان دم دار خود را دست خواهد انداخت، و چطور شیطان لنگی که در میان آنها بعنوان مبتکرترین معروف بود را عصبانی خواهد کرد میخندد.
شیطان هنوز همانطور چمباته زده بر روی گردن آهنگر، انگار که میترسید کسانی او را از چنگش درآورند میگوید: "خب، واکولا! تو میدونی که هیچ چیزی بدون قرارداد انجام نمیگیره."
آهنگر میگوید "من آمادهام! من شنیدهام که آدم پیش شماها قراردادها را با خون امضاء میکنند؛ صبر کن، من میخواهم یک میخ از جیبم در بیاورم!" او دستش را به پشت میبرد و دم شیطان را میگیرد.
شیطان خنده کنان فریاد میکشد: "تو آدم شوخ! ول کن، شوخی بسه!"
آهنگر میگوید "صبر کن، عزیزم! از این کار خوشت میاد؟" و با این کلمه صلیبی بر سینه خود میکشد و شیطان مانند برهای آرام میشود. او در حالیکه شیطان را از دم گرفته و روی زمین میکشید میگوید: "صبر کن. به تو یاد خواهم داد که دیگر مردم صادق و مسیحی خوب را به انجام گناه نفریبی!"
آهنگر خود را مانند سوارکاران روی او مینشاند و دستش را برای کشیدن صلیبی دیگر بلند میکند.
شیطان رقتانگیز ناله میکند "واکولا، رحم کن! من هر کاری که بخوای میکنم. فقط روحمو آزاد کن تا من به این وسیله توبه کنم. این عکس وحشتانگیز صلیب ذو هم روی من رسم نکن!"
حالا کاملاً آواز دیگری میخوانی، آلمانی لعنتی! حالا میدانم که چه باید بکنم. فوری منو بر پشتات حمل میکنیً میشنوی؟ مانند پرندهای پروار کن!"
شیطان غمگین میپرسد: "به کجا؟
"به طرف پترزبورگ Petersburg، مستقیم به نزد تزارین!" و آهنگر هنگام احساس صعود در هوا از وحشت خشکش زده بود.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر