شب قبل از کریسمس.(2)


و براستی، هنوز مدتی از شروع کولاک برف و باد و شروع سوختن چشم او نگذشته بود که تچوب اظهار ندامت می‏کند؛ او کلاه را روی گوشهایش پائینتر میکشد و به خود، به دهقان پیر و شیطان لعنت میفرستد. ضمناً خشم او ریاکارانه بود. تچوب بخاطر طوفان برف خیلی خوشحال بود. زیرا که آنها باید تا رسیدن به خانه کویستر هشت برابر فاصلهای را که آمده بودند هنوز میرفتند. آنها بازمیگردند. باد حالا بر پشت آنها میوزید، اما از میان کولاک برف هیچ چیز قابل دیدن نبود.
تچوب بعد از آنکه آنها مسافت کوتاهی رفتند میگوید: "توقف کن پدر! من فکر میکنم که راه را اشتباهی میرویم. من حتی یک خانه هم نمیبینم. آخ، این طوفان برف! پدر، کمی به طرف چپ برو شاید راه را پیدا کنی؛ من هم این اطراف را جستجو میکنم. چه شیطانی وادارمان کرد در این هوای طوفانی از خانه بیرون بیائیم! فراموش نکن که بعد از پیدا کردن جاده فریاد بکشی. آخ، چه توده برفی شیطان به چشمانم فرو میکند!"
اما از جاده چیزی دیده نمیگشت. پیرمرد دهقان که به سمت چپ پیچیده و با چکمه بلندش به این طرف و آن طرف میرفت راه را گم میکند و عاقبت به میخانه میرسد. این کشف او را چنان خوشحال میسازد که همه چیز را فراموش میکند، برف را از خود میتکاند و بدون کوچکترین نگرانی بخاطر تچوب وارد راهرو میگردد. در این بین چنین به نظر تچوب میرسد که راه را یافته است. او میایستد و از ته گلو فریاد میکشد؛ اما وقتی از پیرمرد خبری نمیشود تصمیم میگیرد به تنهائی برود. پس از رفتن مسافت کوتاهی چشمش به خانه خود میافتد. کوهی از برف بر روی بام و جلوی خانهاش قرار داشت. او دست کرخ شدهاش را به هم میمالد و بعد درب را میکوبد و از دخترش میخواهد که آن را باز کند.
آهنگر که از در خارج شده بود با عصبانیت میپرسد: "اینجا چه میخواهی؟"
وقتی تچوب صدای آهنگر را تشخیص میدهد، چند قدم به عقب برمیدارد. او به خود میگوید ــ نه، این خانه من نیست، آهنگر خانه من را اشتباه نمیگیرد. و اگر اشتباه نکنم خانه آهنگر هم نیست. پس این خانه چه کسی است؟ حالا میدانم، چطور از ابتدا آن نشناختم؟! این خانه آلیفچنکو Ljewtschenko لَنگ است که اخیراً با زن جوانی ازدواج کرده. فقط خانه او شبیه به خانه من است. اما آلیفچنکو پیش کویستر است، من این را مطمئنم. پس آهنگر اینجا چه میخواهد؟ ... هی، هی، هی! او زن جوان آلیفچنکو را ملاقات کرده! بله اینطور است! خوب! حالا همه چیز را میدانم. ــ
آهنگر با عصبانیت بیشتری میگوید "که هستی و در اطراف خانهها دنبال چه میگردی؟" و کمی نزدیکتر میآید.
تچوب با خود فکر میکند ــ نه، من نمیخواهم بگویم چه کسی هستم، اما بعد این لعنتی میتواند من را بزند! ــ او صدایش را تغییر میدهد و میگوید: "مرد خوب، این منم! آمدهام که برای لذت بخشیدن به شما چند آواز در جلوی پنجرهتان بخوانم."
واکولا با عصبانیت فریاد میکشد: "برو پیش شیطان، تو و آواز کریسمسات. چرا هنور ایستادی؟ با تو هستم، فوراً گمشو!"
تچوب هم این تصمیم خردمندانه را گرفته بود، اما اطاعت کردن از دستور آهنگر او را عصبانی میساخت. چنین به نظر میآمد که انگار یک روح شیطانی او را تحریک میکرد و مجبور میساخت تا با آهنگر مخالفت کند. او مانند آهنگر فریاد میکشد: "چرا اینطوری داد میزنی؟ من دلم میخواهد آواز بخوانم. تمام!"
"میبینم که نمیشود تو را با حرف سر عقل آورد!" تچوب پس از این حرف ضربه دردآوری بر شانهاش احساس میکند.
او در حال عقب رفتن میگوید: "من واقعاً فکر میکنم که تو شروع به زدن کردهای!"
آهنگر فریاد میکشد "برو، برو!" و دومین ضربه را به تچوب میزند.
تچوب با صدائی که از آن درد، خشم و وحشت شنیده میگشت میگوید: "چه خبرته! اینطور که میبینم، تو داری واقعاً میزنی، و در حقیقت طوریکه درد میآورد!"
آهنگر فریاد میکشد "برو، برو!" و در خانه را میبندد.
تچوب وقتی تنها میماند میگوید: "نگاهش کنید؛ چه شجاع است او! جرئت داری شروع کن، بیا جلوتر! مگه تو کی هستی! شاید یک حیوان بزرگ؟ فکر میکنی نمیتونم پیش قاضی بروم؟ نه، عزیز من، من میروم، من مستقیم پیش کمیسر میروم. برام مهم نیست که تو آهنگر و نقاش هستی، بلائی به سرت بیاورم که فراموش نکنی! اما دلم میخواهد میتونستم پشت و شانهام را ببینم: من فکر میکنم که لکههای آبی آنجا باشند. احتمالاً او مرا مفصلاً کتک زده است، پسر شیطان. حیف که هوا اینطور سرد است و من مایل نیستم پالتوی پوستم را در بیاورم. فقط صبر کن آهنگر شیطان، شیطان تو و آهنگریات را ویران خواهد ساخت، تو برایم خواهی رقصید! لعنتی مستحق طناب دار! اما صبر کن، اما صبر کن ببینم، او فعلاً در خانه نیست و اسولوکا حتماً در خانه تنها نشسته است. هوم! ... تا آنجا چندان دور هم نیست ــ چرا نباید به آنجا بروم؟ ... حالا برای این کار وقت مناسبیست و کسی ما را غافلگیر نخواهد ساخت. شاید هم مؤفق شوم با او ... چه محکم او مرا زد، این آهنگر لعنتی!"
تچوب پشتش را میخاراند و در جهت مخالف به راه میافتد. لذتی که در نزد اسولوکا انتظار میکشید دردش را کمی آرام و او را حتی در برابر یخبندانی که زوزه طوفان برف هم قادر به از بین بردن صدای غژ غژ آن نبود مقاوم ساخته بود. اگر برف در برابر چشمها چنین نمیچرخیدند، آدم میتوانست ببیند که چگونه تچوب مدام میایستاد و در حال خاراندن پشتش میگفت: "او درست و حسابی کتکم زد، آهنگر لعنتی!" و بعد به رفتن ادامه میداد.
هنگامی که شیطان با دم و ریش بزی خود چالاک از درون دودکش به بیرون پرواز کرد و پس از مدتی دوباره به داخل دودکش راند. او تصادفاً کیفی که به خود آویزان میکرد و درونش ماه دزدیده شده قرار داشت را در اجاق جا گذاشته و درش در این بین باز شده بود. ماه از این موقعیت استفاده کرده و از دودکش خانه اسولوکا به سمت آسمان پرواز میکند. همه چیز فوری روشن و طوفان برف فراموش میگردد. برف مانند یک مزرعه بزرگ نقرهای پوشیده شده از ستارههای کریستالی برق میزد. به نظر میآمد که سرما رو به کاهش نهاده است. دستهای از پسرها و دخترها با کیسههائی در دست در خیابان دیده میشوند. آوازها طنین میاندازند، و خانهای نبود که در جلوی آن خوانندهها جمع نگشته باشند.
ماه به طور شگفتانگیزی میدرخشید! توصیف زیبائی حضور در چنین شبی در غوغای دسته دختران و پسران خندانی که آواز میخوانند، که آماده هر شوخی و نیرنگی هستند سخت است. پالتوی ضخیم خز گرم است؛ گونهها از سرما سرزندهتر میگدازند، و به نظر میآید که شیطان شخصاً جوانها را به حقه بازی تحریک میکند.
دستهای دختر با کیسه به خانه تچوب داخل و به دور اوکسانا جمع میشوند. فریاد، خنده و شوخی آهنگر را بی حس ساخته بود. همه عجله داشتند که برای دختر زیبا چیز تازهای تعریف کنند، کیسههایشان را تخلیه میکردند و بخاطر شیرینی، سوسیس و دوناتهائی که در ازای آواز خواندن بدست آورده بودند به خود میبالیدند. اوسکانا خیلی شاد به نظر میآمد، گاهی با این شوخی میکرد گاهی با دیگری و بی پایان میخندید.
آهنگر با حسادت و خشم این شادی را میدید و این بار آوازهای کریسمس را که او همیشه از شنیدنشان لذت میبرد لعنت میکرد.
اوکسانای زیبا و شاد به یکی از دخترها میگوید "آه، اودارکا Odarka تو کفش تازه به پا داری. آنها چه زیبا هستند! با طلا تزئین شدهاند! خوش به حالت اودارکا، تو انسانی را داری که برایت همه چیز بخرد، اما من هیچ کس را ندارم که به من چنین کفشهای زیبائی هدیه کند."
آهنگر حرف او را قطع میکند: "غصه نخور اوکسانای دوستداشتنیام! من برایت کفشی تهیه خواهم کرد که مانندش را هیچ دوشیزه نجیبی به پا نداشته باشد."
اوسکانا میگوید "تو؟" و او را با نگاهی سریع و مغرورانه لمس میکند. "من میخواهم ببینم که تو از کجا برایم چنین کفشی تهیه میکنی که بتوانم آن را به پا کنم. باید برایم کفشی بیاوری که همسر تزار میپوشد."
تمام دخترها فریاد زدند و خندیدند: "ببینید که چه کفشی دلش میخواهد!"
اوکسانی زیبا با غرور ادامه میدهد: "بله! شماها همگی باید شاهد من باشید: اگر واکولای آهنگر کفشی را که زن تزار میپوشد برایم بیاورد، بنابراین من هم قول میدهم که فوری زن او شوم."
دخترها آن دختر بوالهوس زیبا را همراه خود میبرند.
آهنگر میگوید "فقط بخند! بخند!" و بلافاصله بعد از آنها در حال خارج شدن از خانه به خود میگوید. "من هم به خودم میخندم! من به خودم بیهوده زحمت میدهم، پس عقلم کجا مانده. او مرا دوست ندارد، بگذار که برود! انگار که در تمام جهان فقط یک اوکسانا وجود دارد. خدا را شکر، دختران زیبای دیگری هم در دهکده وجود دارند. مگر این اوسکانا چه است؟ او هرگز یک خانم خانهدار نمیشود: او فقط میتواند خود را بیاراید. نه، دیگر کافیست! وقتاش رسیده که این بچه بازیها را کنار بگذارم."
اما درست در همان لحظهای که آهنگر تصمیم میگیرد محکم باشد روح شریری تصویر خندان اوسکانا را در برابر چشمانش ظاهر میسازد که چطور با تمسخر به او میگفت: "آهنگر، برایم کفش همسر تزار را بیاور، بعد همسرت میگردم!" همه چیز در او به طغیان دچار میگردد، و بعد فقط به اوکسانا فکر میکند.
دسته خوانندگان، پسران و دختران جدا از هم از یک خیابان به خیابان دیگر میرفتند. آهنگر اما بدون آنکه چیزی ببیند و بدون شرکت در جشن و سروری که زمانی بیش از هر چیز دوست میداشت به راه میافتد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر