فیگورا.(1)

  
VIII
من گماشته را صدا میزنم، از کیفم به او پول میدهم و او را برای خرید 150 گرم چای، یک کیلو و نیم قند، شصت عدد تخممرغ رنگ شده عید پاک و نان زعفرانی میفرستم. دلم میخواست که او خرید بیشتری میکرد، اما من دیگر پولی به همراه خود نداشتم.
گماشته همه اقلام سفارشی را میآورد، من کنار میز میشینم، قند را در قطعات کوچک میشکنم و خودم را با محاسبه مشغول میسازم: چند قطعه قند به هر نفر میرسد.
کار بزرگی نبود، اما ملالت را از من دور میساخت. من خوشحال آنجا نشستهام، قطعات قند را میشمرم و فکر میکنم: اینها مردم سادهای هستند، هیچکس با آنها خوب نیست، این هدیه ناقابل برایشان لذتبخش خواهد بود. من وقتی ناقوس کلیسا را بشنوم و مردم از کلیسا بروند به افرادم تبریک خواهم گفت: <بچهها! مسیح برخاسته است!> و هدایایم را به آنها تقدیم میکنم.
ما خارج در جلوی شهر مستقر بودیم، زیرا که انبار مهمات بسیار دور از خانه مردم قرار دارد. اتاق جلوئی یک انبار خالی که در آن زمان خالی از مهمات بود بعنوان اتاق کشیک در اختیار ما قرار داشت. من و سربازها از همان اتاق پاسدارها را که در بیرون ایستاده بودند میدیدم ... سه قزاق در پیش آنها بودند و سه نفر دیگرشان با اسب رفته بودند.
حالا ما از شهر صدای ناقوسها را میشنویم و نور چراغها را هم میبینیم. ساعت نشان میداد که باید حالا مراسم عبادت به پایان برسد ــ بنابراین من هم از باید از افرادم پذیرائی کنم. من بلند میشوم تا به پاسدارها نگاهی بیندازم، و ناگهان سر و صدائی میشنوم ... یک نزاع ... من به آنجا میروم، و از آنجا چیزی پیش پایم پرواز میکند و همزمان من یک سیلی دریافت میکنم ... چرا اینطور به من نگاه میکنید؟ بله، یک کشیده واقعی، و در همان لحظه یک سردوشی از شانهام به پرواز میآید!
"این چه کاریه؟ چه کسی منو زد؟"
در این وقت هوا مانند قیر سیاه بود.
من فریاد میزنم: "بچهها! برادرها! آنجا چه خبره؟"
سربازها صدایم را شناختند و جواب دادند:
"قربان، قزاقها مست کردهاند و همه را میزنند."
"چه کسی به من حمله کرد؟"
"قربان، یکی از قزاقها به شما هم سیلی زد. او بیهوش اینجا افتاده، دو قزاق دیگر در زیرزمیناند و سربازها مشغول بستن دستهای آنها هستند. شما باید آنها را با شمشیرتان بکشید."
IX
در سرم ناگهان همه چیز در هم میچرخید. سختترین اهانت! من جوان بودم و همه چیز را با چشمان خود نمیدیدم، بلکه آنطور که در سرم فرو کرده بودند؛ بنابراین من در آن زمان فکر میکردم: "اگر تو را بزنند بی حرمتیست، اما اگر تو زده باشی، هیچ مانعی ندارد، بلکه حتی افتخار است ..." من باید بلادرنگ قزاق را می‎‎‎‎کشتم! ... اما من او را نکشتم. دیگر چه ارزشی دارم؟ من یک افسر کشیده خوردهام. حالا برایم همه چیز تمام شده است ....
من قسم میخورم که او را با چاقو خواهم کشت! من باید او را با چاقو بکشم! او مرا بی حیثیت و تمام ترقی شغلیام را خراب ساخته است. من باید او را بکشم، باید بلافاصله او را به قتل برسانم! میخواهد دادگاه مرا تبرئه کند یا نکند، ــ حیثیتم اما نجات خواهد یافت.
در قلبم اما صدائی با من صحبت میکند: "تو نباید بکشی!" و من متوجه میگردم که صدا به که تعلق دارد! این خدا بود که به من این را میگفت، روح من از آن اطمینان داشت. میدانید، چنان اعتقاد راسخ و تزلزل ناپذیری بود که من نیازی به نشانه نداشتم. او خدا است! او خود بر بالای سر افتادگان ایستاده است! بر افتادگان حکم میراند و یک بار با امتیاز بالائی مرخص میسازد. خدا اما بر جهان تا ابد فرمان خواهد راند! اگر او به من اجازه نمیدهد کسی را که مرا زده است بکشم، پس چه باید با او بکنم؟ چه باید بکنم؟ با چه کسی باید مشورت کنم؟ ... بهتری کار این است با کسی که خودش این را تجربه کرده است مشورت کنم. عیسی مسیح! ... آیا مگر تو را هم نزدهاند؟ ... تو را زدند، و تو بخشیدی ... اما من در برابر تو چه هستم ... یک کرم ... یک صفر! من میخواهم از آن تو باشم: من بخشیدم! من از آن تو هستم... با این وجود اما باید گریه کنم ... و من گریه میکنم، گریه میکنم!
سربازها فکر میکنند که من بخاطر توهین گریه میکنم، من اما اصلاً بخاطر توهین گریه نمیکردم، شما متوجه منظورم هستید ...
سربازها میگویند:
"ما او را خواهیم کشت!"
"این چه حرفیه! ... خدا با شما باشد! ... کسی اجازه کشتن یک انسان را ندارد!" و از سرباز ارشد میپرسم:
"با او چه کردید؟"
ما دستهای او را بستیم و او را همانطور در زیرزمین انداختیم."
"فوری دستهایش را باز کنید و او را اینجا بیاورید."
آنها میروند تا دستهایش را باز کنند که ناگهان در زیرزمین کاملاً گشوده میگردد و قزاق مانند پرندهای به سمت من میپرد، مانند کیسهای جلوی پاهایم میافتد و فریاد میکشد:
"قربان! ... من آدم بدبختی هستم ..."
"البته که آدم بدبختی هستی."
"با من چکار کردید! ..."
او در این حال میگرید، خواهش میکند و حتی زار میزند.
من به او میگویم: "بلند شو!"
"من نمیتونم بلند بشم ... من هنوز به حواسم مسلط نیستم ..."
"چرا به حواست مسلط نیستی؟"
"من هرگز مشروب نمینوشم، اما آنها منو مست کردند ... من یک زن جوان و فرزندان کوچک در خانه دارم ... و پدرو مادری پیر ... من چه کار کردهام! ..."
"چه کسی تو را مست ساخت؟"
"رفقا، قربان، ــ آنها مجبورم کردند که برای زندگان و مردگان بنوشم ... وگرنه من هرگز نمینوشم ..."
و او برایم تعریف کرد که رفقایش او را به میخانهای برده و مجبور ساختهاند بخاطر جشن رستاخیز با اولین ناقوس بنوشد، تا از این طریق تمام زندگان و مردگان <به آرامش برسند>؛ یکی از رفقایش او را به یک گیلاس کوچک مشروب دعوت میکند، یکی دیگر او را به دومین گیلاس، گیلاس سوم و بقیه گیلاسها را اما خودش میپردازد؛ او دیگر به خاطر نمیآورد که چرا به من حمله کرده، مرا زده و قپان سردوشیام را کنده است.
چه عیدیای! حالا در برابر پاهایم غلت میخورد، مانند کودکی گریه میکند، تمام مستیاش پریده است ... او زار میزند:
"فرزندک من، کبوترکم! ... پدر و مادر بیچارهام! ... زن بدبختم! ..."
X
"جوان بیچاره زار میزند، همه سربازها به او نگاه میکنند، و من در چهره آنها میبینم که دیدن این صحنه برایشان سخت است؛ اما برای من سختتر از بقیه بود. اما بعد از اینکه کمی به جریان فکر کردم قلبم آرام گرفت؛ من به خود میگویم: "اگر مرا در خلوت میزد، بنابراین من یک لحظه هم تردید نمیکردم، من به او میگفتم: <برو صلح به همراهت و این کار را دیگر نکن.> اما این کار در برابر چشمان افراد زیر دستم که باید برایشان سرمشق باشم انجام گرفت ...
این کلمه مرا نجات میدهد ... با چه <سرمشقی> باید پیشاپیش آنها بروم؟ اما من نمیتوانم این را فراموش کنم ... من نمیتوانم به عیسی مسیح فکر کنم و همزمان با انسانها کاملاً به ترتیبی دیگر رفتار کنم ...
من به خود میگویم "نه، این ممکن نیست ... من دستپاچه بودم ــ من ترجیح میدهم موقتاً آن را کنار بگذارم ... حداقل برای مدت کوتاهی، و فقط آنچه را که مناسب است بگویم ..."
من یک تخم مرغ در دست میگیرم و میخواهم بگویم: <عیسی برخاسته است!> اما احساس میکنم که دروغ میگویم. حالا دیگر من از آن او نیستم، من برایش غریبهام ... اما من این را نمیخواهم ... من نمیخواهم خودم را از او دور سازم. پس چرا مانند کسانی رفتار میکنم که با او مشکل داشتند ... مانند کسی که در آنجا میگفت: "آقا، از من دور شو، زیرا که من یک انسان گنه کارم!" البته بدون او راحتتر است ... بدون او آدم میتواند با تمام انسانها کنار بیاید ... خودش را با همه انطباق دهد ...
اما من این را نمیخواهم! من نمیخواهم بدون او برایم آسانتر باشد! من این را نمیخواهم!
در این لحظه چیز دیگری به خاطرم میآید ... من نمیخواهم از او خواهش کنم مرا ترک کند، بلکه میخواهم او را پیش خود بخوانم ... نزدیکتر بیا! و من شروع میکنم: <عیسی مسیح، تو ای نور واقعی، تو هر انسانی را که با صلح همراه است روشن میگردانی ...>
سربازها گوشهایشان را تیز میکنند ... کسی با من تکرار میکند:
"هر انسانی را!"
من میگویم: "بله. هر انسانی را که با صلح همره است." و کلمهها را چنین تفسیر میکنم: او کسی را روشن میسازد که از دشمنی به صلح روی آورد و بلندتر میگویم: "نور چهرهاش ما گنهکاران را روشن میسازد!>
<ما را روشن میسازد! ... ما را روشن میسازد!> ... همه سربازها همنوا دم برمیآورند ... همه میلرزند ... همه زار زار میگریند ... همه بلندترین نور را میبینند و به سمتش هجوم میبرند ...
من میگویم : "برادران، آیا میخواهیم خاموش بمانیم!"
همه آن را فوری متوجه میشوند.
آنها جواب میدهند: "زبانمان بخشکد اگر ما چیزی بگوئیم. ما چیزی نخواهیم گفت."
من میگویم "مسیح برخاسته است!" و اول قزاقی را که مرا زده بود میبوسم، و بعد شروع به بوسیدن دیگران میکنم. "مسیح برخاسته است!" ــ "او حقیقتاً برخاسته است!"
و ما همدیگر را با خوشحالیای واقعی در آغوش گرفتیم. قزاق اما هنوز گریه میکرد و میگفت: "من میخواهم به زیارت بیتالمقدس بروم و آنجا خدا را نیایش کنم ... من میخواهم از کشیش خواهش کنم که برایم توبه تعیین کند."
من به او میگویم: "خدا به همراهت باشد، به بیتالمقدس نرو، بجای آن بهتر است که دیگر مشروب ننوشی."
او گریان میگوید: <نه، قربان، من دیگر مشروب نخواهم نوشید، و پیش کشیش هم خواهم رفت ...>
"باشه، هر طور که مایلی."
مأمورین تعویض پست میآیند، ما بازمیگردیم، و من گزارش میدهم که همه چیز طبق مقررات انجام گرفت؛ سربازها هم همه سکوت میکنند و از ماجرا چیزی نمیگویند. اما تقدیر چنین میخواست که راز ما آشکار گردد."
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر