شب قبل از کریسمس.(6)

دخترها بخاطر کم بودن یکی از گونیها کمی متعجب بودند.
اوسکانا میگوید: "نمیشود کاری کرد، باید به همین یک گونی راضی باشیم.
همه آنها گونی را بلند میکنند و روی سورتمه میگذارند.
دستیار قاضی تصمیم میگیرد سکوت کند، زیرا او به خود میگوید اگر داد بزند که گونی را باز کنند و او را خارج سازند، این دخترهای ابله از آنجا فرار خواهند کرد: آنها فکر خواهند کرد که در گونی شیطان نشسته است؛ و به این ترتیب باید او تا فردا شاید در خیابان بماند.
دخترها در این بین دستهایشان را به هم داده بودند و مانند باد با سورتمه بر روی برف ترد سریع میرفتند. خیلی از آنها برای شوخی بر روی سورتمه مینشستند، بعضی حتی بر روی دستیار قاضی. دستیار قاضی تصمیم میگیرد همه چیز را تحمل کند. عاقبت آنها به مقصد میرسند، درهای راهرو و اتاق را کاملاً باز میکنند و گونی را خنده کنان به داخل میکشند.
همه فریاد میزنند "حالا میخواهیم ببینیم چه در گونی است." و شروع به باز کردن گونی میکنند.
در این هنگام اما سکسکهای که دستیار قاضی در تمام مدت جلوی آن را گرفته بود آنقدر غیر قابل تحمل میگردد که او از ته گلو شروع به سرفه و سکسکه کردن میکند.
همگی فریاد میکشند "آه، یک نفر در گونی نشسته است!" و وحشتزده به سمت در میدوند.
تچوب در حال داخل شدن میپرسد: "لعنت بر شیطان! کجا مانند دیوانهها میدوید؟"
اوکسانا میگوید: "آه، پدر! در گونی یک نفر نشسته است!"
"در گونی؟ این گونی را از کجا آوردید؟"
همه یک صدا جواب میدهند: "آهنگر آن را در خیابان جا گذاشته است."
تچوب با خود فکر میکند ــ بله، اینطور است: آیا من نگفته بودم؟ ... "چرا این اندازه وحشتزده شدید؟ بریم ببینیم در گونی چه است. ــ حالا، مرد خوب، بَدت نیاد که من نام و نام خواندگیتو صدا نمیزنم، از گونی بیا بیرون."
دستیار قاضی از گونی خارج میگردد.
دخترها فریاد میزنند: "آه!"
تچوب شگفتزده میگوید ــ پس دستیار قاضی هم در یک گونی بود ــ، و از سر تا پای او را نگاه میکند و نمیتواند بیشتر از "خب، خب! ... هی! ..." بگوید.
دستیار قاضی هم خودش کمتر از دیگران هاج و واج نبود و نمیدانست چه باید بگوید.
او رو به تچوب میگوید: "بیرون هوا خیلی سرد است؟"
تچوب جواب میدهد: "یک هوای زیبای یخبندان. به من اجازه این سؤال را بده: تو با چه چیزی چکمههاتو برق میندازی: با گوشت خوک یا با قطران؟". او اصلاً نمیخواست این را بگوید؛ او در واقع میخواست بپرسد: "دستیار قاضی، چطور داخل این گونی رفتی؟"، او خودش هم نمیتوانست درک کند که چرا او چیز کاملاً دیگری گفته است.
دستیار قاضی جواب میدهد "با قطران بهتر است"، بعد کلاه را به سر میکشد و میگوید "خب، خداحافظ تچوب!" و اتاق را ترک میکند.
"من چرا چنین احمقانه از او پرسیدم که چکمهشو با چی برق میندازه؟ تچوب با نگاهی به دری که دستیار قاضی از آن خارج شده بود میگوید "هی، این اسولوکا! یک چنین انسانی را در گونی میندازه! ... این زن شیطانی! و من احمق ... اما گونی کجاست ... این گونی لعنتی کجاست؟"
اوسکانا جواب میدهد: "من آن را در گوشهای انداختم، دیگه چیزی در گونی نیست."
"من این شوخی رو میشناسم، چیزی در گونی نیست! گونی را بده بیاد، کس دیگری هم باید در گونی باشه! خوب تکونش بدید ... چی، چیزی داخلش نیست؟ زن لعنتی! و وقتی آدم نگاهش میکنه، مانند یک آدم مقدس دیده میشه، طوری که انگار که فقط بعد از روزه گرفتن غذا میخوره ..."
اما بگذاریم که تچوب خشمش را ابراز کند و ما دوباره به سراغ آهنگر میرویم، زیرا که ساعت حالا حتماً خود را به نه شب نزدیک میسازد.
ابتد آهنگر کاملاً مضطرب بود، مخصوصاً وقتی از روی زمین رو به بالا اوج گرفت و او دیگر در پائین چیزی را تشخیص نمیداد و مانند مگسی کاملاً نزدیک در زیر ماه پرواز میکرد، آنقدر نزدیک که اگر خم نمیشد ماه به او اثابت میکرد. اما کمی دیرتر شجاعت خود را بازمییابد و حتی شروع به دست انداختن شیطان میکند. وقتی او هر بار صلیب چوب سرو خود را از گردن درمیآورد و جلوی شیطان نگاه میداشت و او عطسه و سرفه میکرد تا حد زیادی او را سرگرم میساخت. او دستش را عمداً بالا میبرد تا سرش را بخاراند، اما شیطان فکر میکرد که آهنگر میخواهد صلیب بر پشت او رسم کند، و سریعتر پرواز میکرد. در آن بالا همه چیز روشن و هوای پوشیده از ابری سبک و نقرهای رنگ شفاف بود. آدم میتوانست همه چیز را خوانا ببیند، حتی ببیند که چگونه یک جادوگر، نشسته در یک دیگ، مانند یک گردباد از کنارشان پرواز میکند، بعد مانند ستارهها به گروه دیگری میپیوندد و با هم بازی میکنند؛ که چگونه کمی دورتر یک گروه از اشباح در حرکتاند؛ و چگونه یک شیطان در حال رقص در زیر نور ماه هنگامیکه آهنگر را میبیند کلاه از سر برمیدارد؛ و چگونه یک جارو، که جادوگری بر رویش نشسته و به تنهائی در حال راندن به سمت خانه است ... و خیلی چیزهای دیگر آنها در راه میبینند. با دیدن آهنگر همه برای یک لحظه ساکت میگشتند، و بعد به پرواز و کارشان ادامه میدادند؛ آهنگر مدام در پرواز بود و ناگهان در زیر او پترزبورگ مانند دریائی از آتش میدرخشد. (در آنجا به دلیلی جشن و چراغانی بود.) شیطان خود را به یک اسب مبدل میسازد، و آهنگر ناگهان خود را بر روی یک اسب خوب در جلوی دروازه شهر میبیند.
خدای من! چه رفت و آمدی، چه غرشی، چه درخشندگیای؛ دیوار خانههای چهار طبقه از هر دو سمت بالا رفته بود و ضربه سم اسبها و غرش چرخها در آنهاه میپیچید؛ به نظر میرسید که خانهها قدم به قدم بزرگتر میگردند و از زمین رو به آسمان بالا میروند؛ پلها میلرزیدند؛ درشکهها پرواز میکردند؛ و درشکهچیها فریاد میکشیدند؛ برف در زیر هزاران سورتمه که به این سو و آن در حرکت بودند قرچ و قروچ میکرد؛ رهگذران با فشار به همدیگر از کنار خانههای چراغانی شده میگذشتند، سایههای بلندشان بر روی دیوارها به بالا و پائین میجهید و سرهایشان تا دودکش و پشت بام خانهها میرسید.
آهنگر شگفتزده به اطراف مینگریست. به نظرش میرسید که انگار تمام این خانهها چشمان بی شمار آتشین خود را به او دوختهاند. او مردان بسیاری را در پالتوهای خز میدید و دیگر نمیدانست در برابر چه کسی باید کلاه از سر بردارد. ــ آهنگر با خود فکر میکرد ــ خدای من، چه مردان محترم زیادی اینجا وجود دارند! به نظرم هرکه اینجا با پالتوی خز در خیابان میگذرد باید یک دستیار قاضی باشد! و آنهائیکه در این درشکههای زیبا با پنجرههای شیشهای به اطراف میرانند، اگر که ناخدا نباشند، مطمئناً کمیسرند و شاید هم بالاتر از کمیسر.ــ در این وقت افکارش با سؤال شیطان قطع میگردد: "باید مستقیم پیش ملکه برانم؟" آهنگر با خود فکر میکند ــ نه، من میترسم ــ و میگوید: "من نمیدانم کجا، اما جائی در این نزدیکی، زاپوروگرهائی اطراق کردهاند که در پائیز به دیکانکا آمدند. آنها از اسیتچ با کاغذی نزد ملکه میرفتند؛ من باید با آنها مشاوره کنم. هی، شیطان! داخل جیبم برو و مرا پیش زاپوروگرها ببر!"
شیطان ناگهان خود را نازک میسازد و چنان کوچک میشود که توانست راحت داخل جیب آهنگر گردد. و پیش از آنکه واکولا متوجه شود در برابر یک خانه بزرگ ایستاده بود، از پلهها بالا میرود، دری را باز میکند و وقتی در برابر خود یک اتاق زیبای تزئین شده را میبیند کمی به عقب تلو تلو میخورد؛ اما وقتی او همان زاپوروگرهائی که از دیکانکا آمده بودند را میبیند که حالا با چکمههای براقشان بر روی مبلهای ابریشمی نشسته بودند و قویترین تنباکوها را میکشیدند شجاعت خود را دوباره به دست میآورد.
آهنگر در حال نزدیکتر شدن و تا زمین تعظیم کردن میگوید: "روز به خیر، آقایان! خدا یارتان باشد، به این ترتیب ما همدیگر را دوباره میبینیم!"
یکی از زاپوروگرهائی که نزدیک آهنگر نشسته بود از فرد دیگری میپرسد: "این مرد کیست؟"
آهنگر میگوید: "آیا مرا بجا نمیآورید؟ منم، آهنگر واکولا! هنگامیکه شماها در پائیز از دیکانکا آمدید، خدا به شماها سلامتی کامل بدهد و یک زندگی دراز، و تقریباً دو روز مهمان من بودید. من در آن زمان چرخ درشکه شمارا با یک چرخ نو عوض کردم!"
همان زاپوروگر میگوید: "آها! این همان آهنگریست که قشنگ نقاشی میکرد. هموطن! خدا تو را برای چه کاری اینجا فرستاده است؟"
"خب، من میخواستم تماشا کنم ... مردم میگویند ..."
زاپوروگر که میخواست نشان دهد او هم میتواند زبان روسی صحبت کند با چهرهای مغرورانه میگوید: "خب، هموطن، اینجا شهر بزرگیست، درست میگم؟"
آهنگر برای اینکه شرمنده نشود و مانند یک تازه وارد به نظر نیاید؛ و از آنجا که میتوانست فاضلانه هم صحبت کند خونسرد جواب میدهد: "یک شهر حکمرانی قابل احترام. خانهها بسیار بزرگ و نقاشیهای مهمی در آنها آویزانند. حروف الفبای بسیاری از خانهها با ورقههای نازک طلا نوشته شدهاند. باید اعتراف کنم که این تناسب فوقالعاده زیباست!"
هنگامیکه زاپوروگرها میشنوند که آهنگر چه خوب صحبت میکند تأثیر خوبی بر آنها میگذارد و میگویند: "هموطن، ما میخواهیم دیرتر با تو بیشتر صحبت کنیم، اما حالا باید فوری به دیدار ملکه برویم."
"پیش ملکه؟ آقایان، لطفاً مرا هم با خود ببرید!"
"تو را؟" زاپوروگر به او مانند پدری که پسر چهار سالهای از او خواهش کند بر روی اسبی واقعی بنشاندش نگاه میکند: "تو آنجا چکار داری؟ نه، این ممکن نیست." و در این وقت چهرهاش حالتی جدی به خود میگیرد و ادامه میدهد: "برادر، ما با ملکه در باره مسائلمان صحبت داریم."
آهنگر اصرار میورزید "من را هم با خود ببرید!" و در حالیکه با مشت بر روی جیبش میزد آهسته به شیطان زمزمه میکند: "از آنها خواهش کن!"
لحظهای از این کار نگذشته بود که یکی از زاپوروگرها میگوید: "برادرها، او را هم با خود ببریم!"
بقیه میگویند: "خب، او را با خود میبریم! لباسی شبیه به لباس ما بپوش."
آهنگر با عجله مشفول پوشیدن یک شنل بلند سبز رنگ بود که ناگهان در باز میگردد و مردی تفنگ به دست اعلام میکند وقت راندن رسیده  است.
وقتی او در درشکهای که بر روی فنرهایش طوری بالا و پائین میرفت که انگار خانههای چهار طبقه هر دو سمت جاده به عقب میدوند و کف خیابان در زیر سم اسبها به چرخیدن افتاده است تعجب کرد.
آهنگر فکر میکند ــ خدای من، چه نوری! پیش ما در روز هم اینچنین روشن نیست. ــ
درشکهها در برابر قصر توقف میکنند. زاپوروگرها پیاده میشوند، داخل راهروی مجللی میگردند و از پلههائی با نور درخشان گشته بالا میروند. آهنگر برای خود زمزمه میکرد: "چه پلههای قشنگی! این واقعاً تإسفبار است که رویش پا گذاشته شود. این تزئینها! گفته میشود که قصهها همه دروغند! لعنت بر شیطان، آنها اصلاً دروغ نیستند! خدای من! این نردهها! چه خوب رویشان کار شده است! فقط آهنها پنجاه روبل هم بیشتر خرج برداشتهاند!"
زاپوروگرها از پلهها بالا میروند و از اولین سالن میگذرند. آهنگر با کمروئی به دنبال آنها میرفت، و با هر قدم برداشتن میترسید که بر روی کف چوبی سالن لیز بخورد. آنها از سه سالن عبور میکنند، آهنگر هنوز از حیرت خارج نشده بود. هنگامی که آنها به چهارمین سالن وارد میگردند او به سمت عکسی که بر روی دیوار آویزان بود میرود. عکس از مریم مقدس با کودک در بغل بود.
او میگوید: "چه عکس زیبائی! چه نقاشی فوقالعادهای! به نظر میرسد که مریم مقدس میخواهد با آدم حرف بزند، او به معنای واقعی کلمه زنده است! و کودک مقدس! او کف دستهایش را بهم چسبانده و میخندد، بیچاره! و رنگها! خدای من، این رنگها! فکر نکنم که برای یک کوپک خاک اخرا خریده باشند، پر از ماده رنگی سرخ و سبز مسیست. و رنگ آبی چه درخششی دارد! یک کار عالی. زمینه حتماً با گرانترین سرب سفید پوشیده شده است. هر چقدر هم این نقاشی با ارزش باشد، اما این دستگیره مسی" و او در حال عبور و لمس دستگیره درب ادامه میدهد: "این دستگیره مسی ارزش بیشتری برای تحسین کردن دارد. این کار تمیز! من فکر میکنم که تمام اینها را آهنگران آلمانی با دستمزد بالائی ساختهاند ..."
شاید آهنگر اگر که یک مستخدم به دستش نمیزد و به او تذکر نمیداد که او نباید از دیگران عقب بماند هنوز چیزهای دیگری را هم تماشا میکرد.
زاپوروگرها پس از عبور از دو سالن دیگر میایستند. اینجا به آنها گفته میشود که منتظر بمانند. در سالن چند ژنرال با لباسهای نظامی طلادوزی شده داخل میگردند. زاپوروگرها به اطراف مختلف تعظیم میکنند و بعد دور هم جمع میگردند.
کمی دیرتر مرد تقریباً درشت اندامی در انیفورم فرماندهی و چکمهای زرد رنگ با عدهای همراه داخل سالن میگردد. موهایش ژولیده بودند، یک چشمش کمی چپ بود، چهرهاش حالت غرور و افتخار داشت و تمام حرکاتش نشان از دستور دادن میداد. تمام ژنرالهائی که تا آن هنگام در لباس نظامی طلادوزی شده خود در سالن راه میرفتند ناآرام میشوند و با تعظیمهای عمیق هر کلمه او را، حتی کوچکترین حرکاتش را میقاپیدند. اما فرمانده به هیچکدام از آنها توجهای نکرد، تکان آهستهای به سر میدهد و پیش زاپوروگرها میرود.
زاپوروگرها در برابر او تا زمین تعظیم میکنند.
"آیا همه اینجا هستند؟
زاپوروگرها همه میگویند "بله، همه، پدر!" و بار دیگر تعظیم میکنند.
"فراموش نکنید، آنطور صحبت کنید که من به شما آموزش دادم!"
"نه، پدر، ما آن را فراموش نمیکنیم."
آهنگر از یکی از زاپوروگرها میپرسد: "آیا این تزار است؟"
آن شخص جواب میدهد: "اوه، تزار! نه، او پوتیومکین Potjomkin است."
از اتاق کناری صداهائی به گوش میرسد، و بعد آهنگر نمیدانست دیگر چشمهایش را به کدام سمت بچرخاند: عدهای خانم در لباسهائی از پارچه اطلس که پشت آن بر روی زمین کشیده میشد و تعدادی از درباریان در دامنهای طلادوزی و موهای بافته شده بر پشت گردن داخل سالن میشوند. او فقط یک درخشندگی میدید و دیگر هیچ.
زاپوروگرها خود را با هم بر روی زمین میاندازند و همگی فریاد میکشند: "ببخش، مادر، ببخش!". آهنگر هم خود را مانند دیگران بر روی زمین میاندازد.
از بالای سرشان صدائی دستور دهنده اما همزمان مطبوع میگوید "بلند شوید!".
زاپوروگرها میگویند: "ما بلند نمیشویم، مادر! ــ ما بلند نمیشویم، ما میمیریم، اما بلند نمیشویم!"
پوتیومکین لبش را گاز میگیرد. عاقبت او خودش به نزد زاپوروگرها میآید به یکی از آنها زمزمه کنان چیزی آمرانه میگوید و زاپوروگرها برمیخیزند.
حالا آهنگر هم جرئت میکند سرش را بلند کند، و او یک خانم نه چندان بزرگ، بلکه حتی کمی کوتاه قامت با موی پودر زده، چشمانی آبی رنگ و چهرهای شکوهمند و خندان را میبیند که خوب میفهمید چگونه همه را زیردست خود سازد، و فقط میتوانست به یک زمامدار متعلق باشد.
خانم با چشمان آبی رنگ میگوید "به من قول داده بودند که امروز مرا با یکی از مردمانمان که من تا حال هنوز ندیدهام آشنا میسازند" و در حالی که با کنجکاوی به زاپوروگرها با کنجکاوی نگاه میکرد ادامه میدهد "آیا در اینجا جای خوبی به شما دادهاند؟" و نزدیکتر میشود.
"ممنون، مادر! غذا خوب است، گرچه برههای اینجا آنطور که پیش ما هستند نمیباشد ــ چرا نباید یه یک طریقی زندگی کنیم؟ ..."
پوتیومکین وقتی متوجه میگردد که زاپوروگرها چیزی کاملاً متفاوت از آنچه او به آنها آموخته بوده است میگویند اخم میکند ...
حالا یکی از زاپوروگرها با حالتی مغرورانه جلو میرود: "مادر، ما از شما خواهش میکنیم! با چه کاری خلق وفادارت ترا خشمگین ساخته؟ آیا ما با تاتارهای کافر همدست گشتیم؟ آیا دست در دست ترکها گذارده و عمل کردیم؟ آیا ما با رفتار و فکری وفاداریمان را شکستهایم؟ پس چرا این بی رحمی؟ ابتدا شنیدیم که تو گذاشتهای همه جا بر ضد ما قلعه ایجاد کنند؛ بعد شنیدیم که تو از ما ژاندارم تفنگدار میخواهی بسازی؛ حالا از مجازاتهای تازه میشنویم. ارتش زاپوروگرها چه اشتباهی کرده؟ شاید چون ارتش تو را در پریکوپ Perekop هدایت و به ژنرالهایت کمک کرد تاتارهای کریمه Krim را تار و مار کند؟ ..."
پوتیومکین ساکت بود و با تنبلی انگشترهای برلیان دستش را با برس کوچکی برق میانداخت.
کاترینا با نگرانی میپرسد: "خب، چه میخواهید؟"
زاپوروگرها نگاه معنی داری به همدیگر میاندازند.
آهنگر به خود میگوید ــ حالا زمانش رسیده است! ملکه میپرسد که ما چه میخواهیم! ــ و ناگهان خود را جلوی پای ملکه روی زمین میاندازد.
"ملکه، اجازه ندهید مرا مجازات کنند، به من لطف کنید کنید! از من ناراحت نشوید، کفشی که ملکه به پا دارند از چه ساخته شده است؟ من فکر میکنم که هیچ کفاشی در هیچ سرزمینی در جهان نمیتواند چنین کفشی درست کند. خدای من، اگر زن من میتوانست چنین کفشی به پا کند!"
ملکه میخندد. درباریان هم شروع به خندیدن میکنند. پوتیومکین با خشم نگاه میکند و همزمان میخندد. زاپوروگرها شروع میکنند به دست او زدن، زیرا آنها فکر میکردند که او دیوانه شده است.
ملکه دوستانه میگوید "بلند شو!" اگر تو حتماً یک چنین کفشی بخواهی، این کار آسانیست. برای او فوری گرانترین کفش طلا دوز را بیاورید! از این ابتکار واقعاً خوشم آمد!" و رو به آقائی با صورتی پر ولی رنگ پریده که کمی دورتر از دیگران ایستاده بود و دامن ساده با دگمههای مرواریدش نشان میداد که به درباریان تعلق ندارد نگاه میکرد ادامه داد: "بفرمائید! این هم یکی از موضوعات شوخ و ارزشمند باب میل شما!"
مرد با دگمههای مروارید با تعظیم جواب میدهد: "ملکه شما بیش از حد بخشندهاید!"
ملکه خود را به سمت زاپوروگرها برمیگرداند: "باعث افتخار است، من باید بگویم که من از لشگر شما هنوز هم هیجانزدهام. شما شگفتانگیز آواز میخوانید! اما من شنیدهام که کسی از شما در اسیتچ ازدواج نمیکند."
همان زاپوروگری که قبلاً با آهنگر صحبت کرده بود میگوید "مادر، چه میگوئی! تو خودت میدانی که هیچ مردی بدون زن نمیتواند زندگی کند" و آهنگر وقتی میشنود چگونه همین مرد که میتوانست چنان فاضلانه با او صحبت کند حال با ملکه عمداً با زبان دهقانی صحبت میکند متعجب میگردد و با خود فکر میکند ــ مردم باهوش! او حتماً بدون قصد این کار را نمیکند. ــ
زاپوروگر ادامه میدهد "ما راهب نیستیم، بلکه انسانهای گناه کاریم. مانند تمام مسیحیان صادق جهان ما هم شیفته غذای با گوشت هستیم. پیش ما آدمهای زیادی ازدواج کردهاند، فقط آنها با زنهای خود در اسیتچ زندگی نمیکنند. بعضی زنهای خود را در لهستان، بعضی دیگر در اوکرائین و ترکیه دارند."
در این لحظه کفشها را برای آهنگر میآورند.
او با خوشحالی فریاد میکشد "خدای من، چه کفشهای زیبائی!" و آنها را میگیرد. "ملکه! وقتی شما چنین کفشی بر پا میکنید و وقتی با این کفشها بر روی یخ میروید، پس چگونه باید پاهای کوچک شما باشند؟ منظورم این است که آنها حداقل از شکر خالصاند."
ملکه که واقعاً باریکترین و جالبترین پاهای کوچک را داشت، وقتی این تعارف را از دهان آهنگر سادهای میشنود که با وجود صورت قهوهای رنگ در لباس قزاقیاش بعنوان مرد زیبائی به حساب میآمد باید لبخند میزد.
آهنگر خوشحال از این توجه خیرخواهانه میخواست از ملکه در باره هر چیزی به درستی سؤال کند: که آیا حقیقت دارد تزارها بجز عسل و چربی چیزی نمی‎‎‎‎‎‎خورند، و چیزهائی بیشتری از این دست؛ اما چون احساس کرد که زاپوروگرها او را به کنار هل میدهند تصمیم میگیرد ساکت شود. هنگامیکه ملکه خود را با افراد سالخورده مشغول و از آنها سؤال میکرد که آنها چگونه در اسیتچ زندگی میکنند و چه عادات و رسومی دارند، آهنگر عقب میرود، سر خود را به سمت جیبش خم میکند و آهسته میگوید: "مرا فوری از اینجا خارج کن!" و ناگهان خود را در پشت دروازه شهر میبیند.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر