شب قبل از کریسمس.(5)


اوکسانا مدت درازی آنجا ایستاد و در باره کلمات عجیب آهنگر فکر کرد. در درونش چیزی نجوا میکرد که او با آهنگر ظالمانه رفتار کرده است. ــ اگر او واقعاً تصمیم به کار وحشتناکی بگیرد؟ امکان انجام این کار خیلی آسان است! شاید آهنگر از غم و اندوه عاشق دختر دیگری شود و او را از روی خشم برای زیباترین دختر دهکده معرفی کند؟ ــ اما نه، او مرا دوست دارد. اما من خیلی زیبا هستم! او کسی را به من ترجیح نخواهد داد؛ او فقط شوخی و تظاهر میکند. او حتماً پس از گذشت ده دقیقه برای دیدن من دوباره بازمیگردد. من واقعاً سختگیرم. من باید یک بار به او اجازه بدهم بدون اجازه یک بوسه از من برباید. بعد چه زیاد او خوشحال خواهد گشت! و دختر زیبای بوالهوس دوباره مشغول شوخی با دوستانش میشود.
یکی از دخترها میگوید: "صبر کنید! آهنگر گونیهایش را اینجا جاگذاشته است؛ ببینید چه چیزهای عجیبی هستند! او حتماً برای آواز خواندن هدایای دیگری هم گرفته است؛ در هر گونی یک سوم آسمان قرار دارد و همینطور کالباسها و نانهای فراوان. عالیست! میتوانیم تمام تعطیلات را با آنها سورچرانی کنیم."
اوسکانا حرف او را قطع میکند: "اینها گونیهای آهنگر هستند؟ ما میخواهیم آنها را سریع به اتاق من ببریم و ببینیم چه چیزهائی در آنهاست." و همه خندان با این پیشنهاد موافقت میکنند.
در حالیکه آنها تلاش میکردند گونی ها را به کول بگیرند ناگهان دسته جمعی فریاد میکشند: "اما ما نمیتوانیم آنها را بلند کنیم!"
اوکسانا میگوید: "صبر کنید، ما میخواهیم یک سورتمه بیاوریم و گونیها را توسط آن پیش من ببریم."
و تمام گروه برای آوردن سورتمه به راه میافتد.
در این میان زندانیها در گونی حوصلهشان واقعاً سر رفته بود، گرچه کویستر در گونی خود با انگشت یک سوراخ بزرگ ایجاد کرده بود، اما فقط اگر کسی در آنجا نمیبود، شاید به این ترتیب او راهی مییافت و از گونی خود را نجات میداد؛ اما در حضور مردم از گونی به بیرون خزیدن و خود را مورد تمسخر قرار دادن ... این مانعی بود؛ او تصمیم میگیرد انتظار بکشد، و فقط در زیر چکمههای تچوب آهسته مینالید. تچوب هم کمتر از او تشنه آزادی نبود، زیرا او در زیر خود چیزی را احساس میکرد که نشستن بر رویش به طور وحشتناکی ناراحت کننده بود. اما او پس از شنیدن پیشنهاد دخترش آرام میگیرد و حالا دیگر نمیخواست به بیرون بخزد، زیرا او فکر کرده بود که باید هنوز تا خانهاش حداقل صد قدم و شاید هم دویست قدم راه باشد؛ و اگر او حالا از گونی به بیرون میخزید، به این ترتیب باید اول خود را میتکاند، دگمههای پالتویش را میبست و کمربندش را محکم میکرد ــ چه کار زیادی! بعلاوه کلاهش در خانه اسولکا جامانده بود. بهتر این است که دخترها با سورتمه او را به خانه بکشند.
اما ماجرا بر خلاف انتظار تچوب کاملاً طوری دیگر پیش میرود. در حالی که دخترها در جستجوی سورتمه بودند، دهقان پیر و نحیف با خلق و خوئی بد از میخانه بیرون میآید. میخانهچی نمیخواست به او نسیه مشروب بدهد. او میخواست در میخانه منتظر بماند تا شاید نجیبزاده پارسائی بیاید و او را به مشروب دعوت کند؛ اما نجیبزادگان همگی با لجاجت در خانه مانده بودند و بعنوان مسیحیان صادق غذای شیرین کوتیای Kutja شب عید خود را در جمع خانواده میخوردند. حالا در حالی که دهقان پیر در باره فساد اخلاق و قلب چوبی زن یهودی صاحب میخانه فکر میکرد گونیها را میبیند و شگفتزده توقف میکند: "نگاه کن، چه گونیهائی را در خیابان جاگذاشتهاند"، او در حالیکه به اطراف نگاه میکند میگوید: "احتمالاً در آنها گوشت خوک هم است. چه کسی چنین خوش شانس بوده که بخاطر آواز خواندن این همه هدیه گرفته است!؟ چه گونیهای عظیمی! فکر میکنم که آنها پر از نان قهوهای و نان گندم باشند. اگر اینطور باشد خوب است؛ و حتی اگر فقط نان معمولی هم در آنها باشد بد نیست: زن یهودی برای هر نان یک گیلاس مشروب میدهد. من میخواهم گونیها را قبل از اینکه دیگران آنها ببیند با خود ببرم."
او با این کلمات قصد داشت گونی حامل تچوب و کویستر را بر دوش گذارد، اما احساس میکند که گونی سنگین است.
او به خود میگوید: "نه، به تنهائی قابل به حمل کردنش نیستم. اما شاپووالنکوی Schapowalenko بافنده انگار که صدایش کرده باشند میآید. شب بخیر، اوستآپ Ostap!"
بافنده میگوید "شب بخیر" و میایستد.
"کجا میری؟"
"من فقط جائی میرم که پاهام منو میکشند."
"مرد خوب، به من در حمل گونیها کمک کن! کسی آنها را با هدایائی که بخاطر آواز خواندن گرفته است در خیابان انداخته. ما این غنائم را با هم تقسیم میکنیم."
"گونیها؟ در گونیها چی قرار داره: نان قهوهای یا نان سفید؟"
"من فکر میکنم که پر از انواع نانها باشد."
آنها سریع دو قطع تخته از نرده میکنند، گونی را رویش قرار میدهند و آن را بر روی شانه با خود میبرند.
بافنده در بین راه میپرسد: "گونی را به کجا حمل میکنیم؟ به میخانه؟"
"من هم فکر کردم آن را به میخانه ببریم، اما زن یهودی لعنتی باور نمیکنه، او فکر میکنه که ما گونی را از جائی دزدیدهایم؛ بعلاوه من همین حالا از میخانه برمیگردم. ما میخواهیم آن را به خانه من حمل کنیم. آنجا کسی مزاحم ما نخواهد شد: زن من خانه نیست."
بافنده محتاطانه میپرسد: "آیا واقعاً زنت در خانه نیست؟"
دهقان پیر میگوید: "خدا را شکر، من هنوز کاملاً دیوانه نشدهام. حتی شیطان هم نمیتواند حالا مرا جائی که او است ببرد. من فکر میکنم که او تا صبح با زنها پرسه بزند."
زن دهقان پیر وقتی سر و صدائی را که دو دوست در راهرو میکردند میشنود میگوید "کی آنجاست؟" و در را باز میکند.
مرد دهقان خشکش میزند.
بافنده میگوید: "گاومان زائید!"
همسر دهقان پیر مانند یک جواهر بود که مانندش اغلب در جهان پیدا نمیشود. مانند شوهرش تقریباً هرگز در خانه نبود و تمام روز را با انواع دختر عمو و عمهها و پیرزنان ثروتمندی که چاپلوسیشان را میکرد میگذراند و در پیش آنها با اشتهای زیاد غذا میخورد؛ فقط صبحهای زود با شوهرش زد و خورد میکرد، زیرا که فقط در این زمان گاهی شوهرش را میدید. خانهاش دو برابر پیرتر از شلوار گشاد کارمند شهرداری بود. قسمتی از سقف به کلی خالی از کاه و نی و از نردههای جلوی خانهاش فقط چند تخته باقی مانده بود، زیرا هیچ انسانی به هنگام ترک خانهاش چوبی برای دفاع در مقابل سگها با خود برنمیداشت، با این امید که بتواند یک تخته از نرده خانه دهقان پیر جدا کرده و بردارد. اجاق اغلب سه روز روشن نمیگشت. همه آنچه را که زن در پیش مردم گدائی میکرد از شوهرش مخفی نگاه میداشت و اغلب شکارهای او را هم اگر شوهرش فرصت عوض کردن آنها با مشروب را بدست نمیآورد از آن خود میکرد. مرد دهقان با تمام بی تفاوتیاش اما با کمال میل عقب نمینشست و به این دلیل همیشه خانه را با چند ورم در زیر چشم ترک میکرد، در حالیکه زنش ناله کنان پیش پیرزنان دیگر میرفت تا در باره ستیزه جوئی و بد رفتاریهای شوهرش گزارش دهد.
آدم میتواند به راحتی تصور کند که بافنده و مرد دهقان بخاطر دیدن غیر منتظره زن چه اندازه متحیر بودند. آنها گونی را بر روی زمین میگذارند، خود را جلوی آن قرار میدهند و یه این وسیله سعی میکنند دیده نشود؛ اما دیگر دیر شده بود، زن نمیتوانست در حقیقت با چشمان پیرش خوب ببیند، اما متوجه گونی میشود و با چهرهای که در آن چیزی مانند شادی یک قوش قرار داشت میگوید. "پس اینطور! این قشنگ است که این همه آواز خواندهاید! همیشه انسانهای خوب این کار میکنند؛ اما من فکر میکنم که شماها آن را از جائی باید دزدیده باشید. فوری به من نشان بدید، میشنوید، فوری گونی را به من نشان بدید!"
دهقان پیر میگوید "شیطان کله طاس به تو نشان خواهد داد، اما ما نشان نمیدهیم" و حالت مغرورانهای به خود میگیرد.
بافنده میگوید: "به تو چه ربطی دارد؟ ما با هم آواز خواندیم و نه تو."
زن فریاد میکشد "نه، تو گونی را به من نشان خواهی داد، تو میخواره بی ارزش!" و در حالیکه به زیر چانه پیر مرد میکوبد سعی میکند خود را به گونی برساند.
اما بافنده و دهقان پیر شجاعانه از گونی دفاع میکردند و زن را به عقب نشینی وادار میسازند. اما آنها هنگامیکه زن با میله اجاق به داخل راهرو میدود زمان زیادی برای فکر کردن نداشتند. زن با آن سریع به دست شوهرش میزند، به بافنده بر پشت او و در کنار گونی میایستد.
بافنده هنگامیکه به خودش میآید میگوید: "چرا اجازه دادیم داخل راهرو شود؟"
دهقان پیر خونسرد میپرسد: "بله، چرا گذاشتیم داخل راهرو شود؟ بگو، چرا گذاشتی داخل راهرو شود؟"
بافنده پس از لحظه کوتاهی سکوت در حال خاراندن پشتش میگوید: "میله اجاقتان حتماً از آهن است! زن من سال پیش در بازار یک میله اجاق خرید، سه چهارم روبل برایش پرداخت: زیاد بدنیست ... اصلاً درد نمیآورد ..."
در این بین زن پیروزمندانه چراغ پیهسوز را روی زمین میگذارد، گونی را باز میکند و به داخل آن مینگرد. اما چشمهای پیرش که با آن گونی را خوب دیده بود این بار اشتباه میبینند "هی، اینجا یک گراز کامل قرار دارد!"، بعد فریاد میکشد و از خوشحالی کف میزند.
بافنده میگوید "یک گراز! میشنوی: یک گراز کامل!" و مرد دهقان را به کناری هل میدهد. "فقط تو مقصری!"
دهقان پیر شانه بالا میاندازد و میگوید: "کاریش نمیشود کرد!"
"نمیشود کاریش کرد؟ چرا همینجور اینجا ایستادهایم؟ باید گونی را پس بگیریم! شروع کن!"
بافنده در حال پیشروی به سوی زن فریاد میکشد: "برو کنار، برو کنار! گراز به ما تعلق دارد!"
دهقان پیر در حال نزدیکتر کردن خود به زن فریاد میکشد: "برو، برو، زن شطان صفت! این شکار مال تو نیست!"
زن دوباره میله را به دست میگیرد. اما تچوب در این لحظه از گونی به بیرون میخزد، در وسط راهرو میایستد و مانند انسانی که تازه از خوابی طولانی برخاسته باشد بدنش را کش میدهد.
زن فریاد میکشد، با دستهایش به باسن خود میکوبد، و همه بی اراده دهانشان باز مانده بود.
دهقان پیر با چشمهای گشاد گشته میگوید: "چرا این زن احمق میگوید که آن یک گراز است! این که اصلاً گراز نیست!"
بافنده میگوید "نگاه کن، چه انسانی در گونی افتاده است!" و از وحشت به عقب پس میکشد. "تو هرچه میخوای میتونی بگی، اما در این قضیه شیطان دست دارد!
دهقان پیر با شناختن تچوب فریاد میکشد: "این که تچوب است!"
تچوب با لبخند میپرسد "و تو چه فکر میکنی؟ آیا نیرنگ خوبی به کار نبردم و براتون خوب بازی نکردم؟ شماها میخواهید منو مثل گوشت خوک بخورید؟ صبر کنید، من براتون یک خبر خوشحال کننده دارم: در گونی چیز دیگری هم است، اگر هم یک گراز نباشد، اما مطمئناً یک بچه خوک یا چیز زندهای باید باشد. در زیر من مدام چیزی تکان میخورد."
بافنده و مرد دهقان به سمت گونی هجوم میبرند، زن طرف دیگر گونی را میگیرد و اگر کویستر که حالا میدید نمیتواند هیچ جای دیگری مخفی شود از گونی خارج نمیگشت زد و خوردی دیگر درمیگرفت.
زن از وحشت منجمد شده بود.
بافنده وحشتزده فریاد میکشد: "اینجا یکی دیگر هم وجود دارد! شیطان میداند که در جهان چه خبر است ... سر آدم به چرخش میافتد ... حالا مردم به جای نان و سوسیس آدم در گونیها میاندازند!"
تچوب که از همه بیشتر شگفتزده شده بود میگوید: "این که کویستر است! آه، این اسولوکا! آدم را در گونی میکند ... به این دلیل در اتاقش این همه گونی دیدم ... حالا همه چیز را میدانم: او دو انسان داخل هر گونی کرده بود. و من فکر میکردم که او فقط به من ... پس این اسولوکا یک چنین زنیست!"
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر