آناتومی سه بعدی بدن.

همه اعضای درون بدنم حساس شدهاند،
کبدم در سرما میلرزد،
جگرم برای دفع سموم سوراخ سوراخ شده است،
مری و معده با ذرهای آب و دود و خاک به خود میپیچند،
قلبم هم در سرما ترک برمیدارد، میشکند.
وقتی باید برای بخیه زدن روحم پیش دکتر بروم، مغزم به اندازه یک گردو میگردد.
اما اعضای بیرونی بدنم شکر خدا بد نیستند، کمرم گاهی راست نمیگردد، شانههایم کج و کوله شدهاند، گردنم بی حرکت و سیخ مانده، دستم از پا بد میگوید، پا از دستم.
همه اینها را با انگشت سالم اشارهام تایپ کردم، بعد به دور کمرم شال گرمی پیچیدم تا کبدم سرما نخورد، تا که روحم باور آرد همه چیز جور است، المی در کار نیست.
کبدم آرام بخواب، دو چشم نابینای من بیدارند!
***
بعد از اندیشیدن در باره تشکیل <حزب بیکاران> از جا برمیخیزد، به کنار پنجره می‏رود و پرده را به اندازه یک کف دست کنار میکشد، نگاهی به خیابان خلوت و از برف پوشیده شده میاندازد، فکرش اما جائی دیگر بود، باید اساسنامه حزبش را هرچه زودتر مینوشت.
نزدیک ظهر برای خریدن سیگار از راهرو پائین میرفت، ناخواسته شنید که همسایه طبقه دوم آهسته به همسایه دیگر میگفت <بیکاری همه را بی چاره کرده>. در راه کمی به این موضوع فکر کرد، نمیتوانست تصور کند کسی قادر باشد همه مردم را بیچاره کند. بعد از خریدن سیگار از پلههای راهرو بالا میرفت که به خودش گفته بود «باید کسی پیدا شود از پس این گردن کلفت برآید!».
پرده را دوباره رها میسازد، با عجله به کنار میزش بازمیگردد و روی کاغذی مینویسد
1ـ بیکاری باید نابود گردد.
بعد روی صندلی کنار میز میشیند و دستش را زیر چانهاش میگذارد و به فکر فرو میرود. بعد از چند دقیقه چشمانش میدرخشند و بلافاصله مینویسد:
2ـ ارتش ...
و قلمش را به دندان میگیرد، چشمانش را تنگ میسازد، ته قلم را لحظهای میمکد و سریع به نوشتن ادامه میدهد: ارتش بیکاران جهان، اتحاد. رمز پیروزی ما در بیکار نشستن و اتحاد ماست.
و همزمان به خیالبافی میپردازد: آه، کاش همین فردا این بیکاری نامرد را میدیدم و طوری ادبش میکردم که همه حیران میگشتند ... حتماً راه هزار شبه را یک شبه طی میکردم ... مردم با حزبم آشنا میشدند ... من هم برای خود یک معاون و دو مشاور تعیین میکردم ...
بعد از خواندن داستان کوتاهش، دستم را زیر چانه میگذارم و به فکر فرو میروم.
پس از چند دقیقه چشمانم میدرخشند، شمارهاش را میگیرم، سلام میکنم و بلافاصله میپرسم: پس دنباله داستان کجاست؟ ... چی! ... این کل داستانه؟!
در حالیکه فکر میکردم چه آدمهای بیکاری وجود دارند گوشی را روی تلفن میگذارم و به خود میگویم: امیدوارم لااقل هرچه زودتر حزبش پا بگیرد تا کمی سرگرم گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر