یلدای بی‌وفا.

رنگ شب شبیه رنگ موی توست
میترسم با شروع روز رنگ مویت بپرد. از یلدا میخواهم پیشم بیاید، وردی بخواند و اجازه ندهد سحر از راه برسد.
یلدا دعوتم را میپذیرد، میآید و پس از روبوسی خندهکنان میگوید: "تا ابد که نمیتونم پیشت بمونم، یا باید صیغهام کنی، یا که مردم برامون حرف درمیارن." بعد زیر کرسی میخزد و مشغول خوردن دانههای انار میگردد.
با اینکه از قبل تمام ظرفها را از میوههای فصل و آجیل پر کرده بودم، اما باز دل در دلم نبود، دعا میکردم میوهها و آجیلها (دو هندوانه به وزن 25 کیلو + پنج عدد خربزه بزرگ مشهدی به شرط چاقو + صد انار ساوه + سیصد انار کاشان + صد و پنجاه پرتقال و لیموشیرین شیراز + چون میدانستم از سیب خوشش نمیآید بنابراین سیب نخریدم + صد کیلو انگور + سه کیلو تخمه آفتابگردان + یک کیلو تخمه ژاپونی + یک کیلو بادام و پسته + و ده کیلو شاهدانه که فکر کردم شاید با خوردن آن یلدا خوابش ببرد + فندق متأسفانه تمام شده بود + یک کیلو گردوی تازه) زود تمام نشوند و یلدا به فکر رفتن نیفتد.
برای اینکه حوصله یلدا سر نرود و تند تند میوه نخورد من هم زیر کرسی میروم و از او میپرسم: شهرزاد را میشناسی؟
انگار که به او توهین کرده باشم میگوید: "وقتی تو اونو میشناسی میخوای من نشناسم؟!"
در حال ریختن چای میپرسم: مایلی برات قصههاشو از اول تا آخر تعریف کنم؟
پشت چشم نازک میکند و در حال خوردن یک قطعه خیلی بزرگ هندوانه میگوید: "خوب بگو."
چشم که باز کردم هوا روشن و برف در حیاط خانه روی همه چیز نشسته بود. و من هنگام عبور از راهرو در آینه به عکس تو خیره شدم، مویت انگار برف بر روی تو هم نشسته باشد سفید سفید شده بود.
یلدا رفته بود، ظرفها همه خالی از میوه و آجیل بودند. من به خود گفتم: روز چه دراز و تنبل شده است. جای یلدا خالیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر