شب قبل از کریسمس.(1)


حالا میخواهیم ببینیم دختر زیبا تنها در خانه چه میکند. اوکسانا Oksana هنوز هفده سالش نشده بود که تقریباً در تمام جهان، هم در داخل دیکانکا و همینطور خارج از آن، مردم از چیز دیگری بجز در باره او صحبت نمیکردند. پسران به اتفاق آرا معتقد بودند که در دهکده هرگز دختر زیباتری وجود نداشته است و در آینده هم وجود نخواهد داشت. اوکسانا همه چیز را میدانست و آنچه در باره او گفته میشد را میشنید، و خیلی بوالهوس بود، همانطور که برازنده یک دختر زیباست. اگر بجای کت و دامن یک زن دهقان یکی از لباسهای مد روز شهر را بر تن میداشت، بعد مطمئناً هیچ ندیمهای نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎توانست در پیش او تاب آورد. پسرها دسته دسته در پی بدست آوردن او به دنبالش بودند؛ اما شکیبائی خود را از دست میدادند، یکی بعد از دیگری دختر زیبای لجباز را ترک میکردند و به سمت دختران کمتر بلهوس دیگری میرفتند. فقط آهنگر کله شق بود، و گرچه دختر با او بهتر از دیگران رفتار نمیکرد اما دست از تلاش خود برنمیداشت. هنگامیکه پدر از خانه بیرون رفت، اوکسانا صورتش را مدت درازی در برابر آینه کوچکی با قاب قلعی تمیز و تزئین میکرد و نمیتوانست خود را بقدر کافی تحسین کند.
فقط برای اینکه در باره چیزی با خود گفتگو کند با حواس پرتیای ساختگی به خود میگفت: "چرا مردم به فکر منتشر کردن اینکه من زیبا هستم افتادهاند؟ مردم دروغ میگن، من اصلاً قشنگ نیستم."
اما چهره تازه، بشاش، جوان، چشمان سیاه درخشان و لبخند بی نهایت دلپذیری که روح را کمی میسوزاند، ناگهان عکس آن را به او اثبات میکرد.
دختر زیبا بدون آنکه آینه را کنار بگذارد ادامه میدهد: "آیا مگر ابرو و چشمان سیاهم واقعاً آنقدر زیبایند که مانندش در جهان یافت نمیشود؟ این دماغ کج، این گونه و لب چه قشنگی دارد؟ آیا مگر گیسوانم واقعاً اینچنین زیبایند؟ وای، آدم میتواند در شب با دیدنشان وحشت کند: آنها مانند مار درازی بر روی سرم یه هم میپیچند. حالا میبینم که اصلاً قشنگ نیستم!" او آینه را کمی از خود دور میسازد و میگوید: "نه، من قشنگم! وه، چه قشنگم! شگفت انگیز! چه شادیای به آنکه همسرش میگردم هدیه خواهم داد! چه زیاد شوهرم مرا تحسین خواهد کرد! او از شادی از خود بی خود خواهد گشت! او مرا تا حد مرگ خواهد بوسید."
آهنگر که بی سر و صدا داخل شده بود زمزمه میکند: "یک دختر عجیب! او اصلاً خودپسند نیست! یک ساعت تمام در مقابل آینه ایستاده است، از نگاه کردن به خود سیر نمیگردد و با صدای بلند به خود میبالد!"
عشوهگر زیبا ادامه میدهد: "بله، شما پسرها، آیا اصلاً برایتان مناسب هستم؟ خوب به من نگاه کنید. چه شناور گام برمیدارم. پیراهنم از ابریشم سرخ قلابدوزی شده است. و چه توری بر روی سر دارم من! تا آخر عمر چنین تور زیبائی نخواهید دید. همه اینها را پدرم برای من خریده است، برای اینکه زیباترین جوان جهان با من ازدواج کند." او لبخندی میزند، میچرخد و چشمش به آهنگر میافتد ...
دختر فریادی میکشد و با چهرهای جدی در برابرش میایستد.
آهنگر دستهایش را پائین میآورد.
گفتن اینکه چهره قهوهای رنگ دختر چه بیان میکرد سخت است: قطعیتی در آن نهفته بود که از میانش همچنین ریشخند کردن آهنگر ِ مبهوت نمایان بود؛ همچنین خشم فقط اندازهای چهرهاش را سرخ ساخته بود که به زحمت به چشم میآمد، و تمام اینها با هم چنان وصف ناگشتنی زیبا بود که آدم میتوانست او را یک میلیون بار ببوسد: این بهترین کاری بود که آدم میتوانست انجام دهد.
اوکسانا شروع میکند: "چرا به اینجا آمدی؟ دلت میخواهد که با خاکانداز از در بیرونت کنم؟ شماها همه خوب بلدید که چطور خود را به ما دخترها نزدیک کنید. وقتی پدرها در خانه نیستند فوری بو میکشید. اوه، من شماها را خوب میشناسم! آیا ساختن چمدانم را تمام کردی؟
"تمام میشود محبوبم، بعد از تعطیلات حتماً تمام میشود. اگر تو فقط میدونستی چه اندازه من بخاطرش کار کردم: دو شب تمام آهنگری را ترک نکردم. دختر هیچ پاپی هم چنین چمدانی ندارد. آهنی برای روکش چمدان مصرف کردهام که حتی برای درشکه ناخدا زمانیکه پیش او در پولتاوا کار میکردم هم به کار نبردم. رنگآمیزی زیبائی خواهد شد! تو اگر با پاهای سفیدت تمام منطقه را بگردی چمدانی مثل آن را پیدا نخواهی کرد! بر تمام سطح آن گلهای قرمز و آبی پخش خواهد بود و مانند آتش خواهند درخشید. بنابراین عصبانی نباش! بگذار لااقل با تو حرف بزنم و تماشا کنم!"
"چه کسی جلویت را سد کرده؟ حرف بزن و تماشا کن!"
دختر بر روی نیمکت میشیند، دوباره در آینه نگاه میکند و شروع به مرتب کردی گیسوی بافته روی سرش میگردد. او به گردنش نگاه میکند، به پیراهن از ابریشم قلابدوزی شدهاش و یک احساس خشنودی آرام بر روی گونه و لبش منعکس میگردد و چشمانش میدرخشند.
"آهنگر میگوید: "به من اجازه بده کنارت بشینم!"
اوکسانا با حفظ همان اثر در لبها و خشنودی در چشمها جواب میدهد: "بشین"
آهنگر با جسارت میگوید: "اوکسانای شگفتانگیز و زیبا، اجازه بده که ببوسمت!" و او را به سمت خود میکشد، با این قصد که بوسهای از او بستاند. اما اوکسانا گونهاش را که نزدیک لب آهنگر بود کنار میکشد و او را هل میدهد و از خود دور میسازد: "دیگه چی میل داری؟ وقتی عسل داری، باید فوری یک قاشق هم داشته باشی! برو کنار، دستهای تو سختتر از آهن هستند. خودت هم بوی دود میدهی. فکر کنم کاملاً آغشته به دودم کردی.
دختر دوباره آینه را برمیدارد و شروع به تمیز کردن خود میکند.
ــ او مرا دوست ندارد! ــ آهنگر با خود فکر میکند و سرش به پائین خم میشود. ــ برای او همه چیز یک بازیست، من اما مانند دلقکی در برابرش ایستادهام و نمیتوانم نگاهم را از او بردارم! یک دختر عجیب! میتوانستم هرچه دارم بدهم تا بفهمم چه در قلبش میگذرد و چه کسی را دوست دارد. اما نه، همه برایش بی تفاوتند. او فقط خود را تحسین میکند؛ او من بیچاره را آزار میدهد و ماتم نمیگذارد جهان را ببینم. من اما او را طوری دوست دارم که هیچ انسانی در جهان چنین عاشق نیست و هرگز هم نخواهد گشت. ــ
اوکسانا با خنده میپرسد "این حقیقت دارد که مادرت جادوگر است؟". آهنگر احساس میکند که چگونه در درونش همه چیز شروع به خندیدن کرده. ناگهان این خنده در قلب و در رگهایش که آهسته میلرزیدند انعکاس مییابد؛ اما لحظهای بعد چون اجازه بوسیدن این صورت خندان را نداشت دوباره احساس خشم میکند.
"مادرم چه ربطی به من دارد؟ تو برایم مادر و پدر و تمام آنچه در جهان برایم ارزشمند است هستی. اگر تزار مرا به سوی خود فرامیخواند و میگفت: <آهنگر واکولا Wakula، هر چیز زیبائی که در امپراتوریام وجود دارد را میتوانی از من بخواهی، من میخواهم همه چیز به تو بدهم. میگذارم یک کارگاه آهنگری از طلا برایت بسازند و تو بتوانی با پتکهائی از جنس نقره آهنگری کنی.> ــ من به تزار میگفتم: <من چیزی نمیخواهم، من نه سنگهای قیمتی، نه کارگاه آهنگری از طلا و نه تمام امپراتوریات را میخواهم. اوکسانایم را به من بده!>"
اسکانا با لبخندی موذیانه میگوید: "میبینی چه آدمی هستی: اما پدر من هم آدم احمقی نیست. مواظب باش، او با مادر تو ازدواج خواهد کرد! اما چرا دخترها نمیآیند ... این چه معنی دارد؟ مدتها از وقت آمدن آنها و زیر پنجره برای جشن کریسمس آواز خواندن میگذرد، حوصلهام دارد سر میرود!"
"به دخترها فکر نکن، خوشگل من!"
"چرا که نه! با دخترها احتمالاً پسرها هم میآیند. بعد مجلس رقص برپا میکنند. من میتونم تصور کنم که چه داستانهای سرگرم کنندهای آنها تعریف خواهند کرد!"
"آیا برای تو با آنها بودن سرگرم کننده است؟"
"در هر حال سرگرمتر از با تو بودن. آه! کسی در میزند! حتماً دخترها و پسرها هستند."
آهنگر به خود میگوید ــ چرا باید بیشتر از این منتظر بمانم؟  او مرا مسخره میکند. من برایش به اندازه یک نعل زنگ زده اسب ارزش دارم. اگر واقعاً اینطور باشد، بنابراین نباید لااقل کس دیگری به من بخندد. اگر من مطمئن شوم کس دیگری بیشتر از من مورد علاقه اوست، بنابراین میخواهم حریفم را از میدان به در کنم ...
یک ضربه به درب و یک فریاد تیز "باز کن!" از هوای سرد بیرون افکار او را قطع میکند.
آهنگر میگوید "صبر کن، من خودم درب را باز میکنم" و با این قصد داخل راهرو میشود تا دندههای اولین نفری را که جلوی چشمش میآید خرد کند.
سرما شدیدتر میشود، و آن بالا نزدیک آسمان چنان سرد شده بود که شیطان از یک سم به سم دیگر خود میپرید و در مشت خود فوت میکرد تا دستهای یخ زدهاش را کمی گرم سازد. جای تعجب هم نبود، وقتی کسی هر روز در جهنم، جائیکه همه میدانند مانند جای ما هوا سرد نیست ول میگردد، جائیکه او با یک کلاه سفید بر روی سر مانند یک آشپز در جلوی کوره میایستد و گناهکاران را چنان با لذت میسوزاند که انگار زنی برای کریسمس یک سوسیس سرخ میکند باید هم سردش بشود.
ساحره هم گرچه لباس گرمی بر تن داشت، اما سرما را احساس میکرد؛ به این خاطر دستهایش را بالا میبرد، یک پایش را به عقب میکشد، حالت انسان اسکیتبازی را به خود میگیرد و بدون حرکت دادن به هیچ یک از اعضای بدنش، مانند یک کوه یخی شیبدار از هوا به سمت پائین به درون یک دودکش میراند.
شیطان هم به همان شیوه به تعقیب او میپردازد. اما از آنجائی که این گاو فرزتر از بعضی آدمها در جوراب پوشیدن است، بنابراین تعجبآور نیست که او فوری در کنار دهانه دودکش به معشوق خود برسد، به این ترتیب هر دو ناگهان خود را در یک اجاق جادار در میان قابلمهها مییابند.
زن به خانه بازگشته برای دیدن اینکه آیا پسرش واکولا مهمان به اتاق دعوت کرده یا نه آهسته در کوچک اجاق را باز میکند؛ اما وقتی بجز چند کیسه که در وسط اتاق قرار داشتند کسی را آنجا نمیبیند، از درون اجاق بیرون میخزد، پالتوی خز گرمش را از تن درمیآورد، لباسش را صاف و مرتب میکند، و حالا هیچکس نمیتوانست با دیدنش حدس بزند که او یک دقیقه پیش جارو سوارکاری کرده است.
مادر واکولای آهنگر دیگر چهل ساله نبود. نه زیبا بود نه زشت. در این سن و سال زیبا بودن آسان هم نیست. او اما میدانست چگونه میتوان قزاقها را که توجه کمی به زیبائی داشتند به خود مشتاق سازد، طوریکه حتی کارمند شهرداری، کویستر (البته وقتی خانم کویستر در خانه نبود)، قزاق تچوب و قزاق سوربیگاس مرتب به دیدارش میآمدند. نباید ناگفته بماند که او میدانست چطور عالی با آنها برخورد کند: به ذهن هیچیک از آنها نمیتوانست راه یابد که رقیب عشقی دیگری هم دارند. وقتی یک دهقان وارسته یا یک نجیبزاده، آنطور که قزاقها خود را چنین مینامند، با پالتوی کلاهدار خود روز یکشنبه به کلیسا میرفت، یا در هوای بد به میخانه، چطور ممکن بود که برای خوردن چند شیرینی پنیر با خامه به پیش اسولوکا Ssolocha نرود و کمی با خانم خانه پر حرف و از خود راضی در اتاق گرم پرگوئی نکند؟ به همین دلیل هم نجیبزاده قبل از رسیدن به میخانه باید مسیر بیراهه بزرگی را دور میزد، و او این را <ملاقات بین راهی> مینامید. و وقتی گاهی اسولوکا در یک روز تعطیل با دامن براق و کت ابریشمی و رو دامنی آبی رنگش که خطوط راه راه طلائی بر آن دوخته شده بود به کلیسا میآمد و خود را مستقیم در کنار دست راست گروه کر قرار میداد، بنابراین میبایست کویستر حتماً سرفه کند و بی اختیار به آن سمت چشمک بزند؛ کارمند شهرداری به سبیلش دست میکشید، گیس قزاقزی بافته شدهاش را پشت گوش میانداخت و به فرد کنار دستی خود میگفت: "آخ، چه خانم خوبی! یک زن هیجانانگیز!" اسولوکا به همه انسانها سلام میداد، و همه مردها فکر میکردند که فقط به او سلام میکند.
اما هرکس که تمایل به دخالت در امور دیگران داشت، میتوانست فوری متوجه گردد که رفتار اسولوکا با قزاق تچوب از بقیه دوستانهتر است. تچوب بیوه بود. در جلوی خانهاش همیشه هشت کومه غلات قرار داشت. دو جفت گاو نر قوی سرهایشان را از بالای چپر اصطبل رو به خیابان بیرون میآوردند و هر بار ماده گاو، یا گاو نر چاق را در حال آمدن میدیدند فریاد میزدند. یک بز ریشدار حتی بر روی بام میرفت و با صدای جیغ مانندی درست مانند یک کاپیتان شهر غرغر میکرد، تا به این وسیله بوقلمونهائی را که در داخل حیاط قدم میزدند دست بیندازد، و به محض دیدن دشمنانش ــ پسرهائی که به ریشش میخندند ــ پشتش را به آنها برمیگرداند. در صندوق تچوب بوم نقاشی فراوانی وجود داشت، لباسهای زیر ابریشمی گرانقیمت و لباسهای باستانی با تورهای طلا: همسر فوت شدهاش خیلی از چیزهای درخشنده خوشش میآمد. از باغ سبزیاش علاوه بر خشخاش، کلم و گل آفتابگردان هر ساله همچنین دو تخت توتون تنباکو برداشت میکرد. اسلوکا متحد کردن تمام آنها با دارائی خودش را فکر بدی نمیدانست و پیشاپیش تجسم کرده بود که با به دست آوردن آنها چه نظم و ترتیبی در اقتصادش بوجود خواهد آمد، به این خاطر خیرخواهیاش نسبت به تچوب را دوبرابر میسازد. اما برای اینکه پسرش واکولا خود را به دختر تچوب نزدیک نسازد، و این امکان را از دختر بگیرد که خود را در کارش دخالت ندهد، متوصل به وسیله معمول تمام زنان چهل ساله میشود: او تلاش میکرد پسرش و تچوب را تا حد امکان از هم جدا نگهدارد. شاید این دسیسههای زیرکانه و مهارتش در آن مقصر بودند که پیرزنان گاهی، به ویژه وقتی که آنها در مهمانی سرگرم کنندهای کمی بیش از حد الکل مینوشیدند از این صحبت میکردند که اسولوکا حقیقتاً باید یک جادوگر باشد؛ که پسر جوانی به نام کیسیاکولوپنکو Kisjakolupenko در پشت او دمی به بزرگی یک دوک نخریسی زنانه دیده است؛ همین پنج شنبه قبل در هیبت یک گربه سیاه در خیابان میدوید؛ آما یک بار پیش زن کشیش خوکی آمده بود که مانند خروسی میخواند، کلاه پ. کوندرات را بر سر گذارده بود و دوباره پا به فرار گزارده بود ...
یک بار اتفاق افتاد که وقتی پیرزنها در باره این موضوع حرف میزدند یک گاو چران به نام تیمیش کوروستیاوی Tymisch Korostjawyj به نزدشان آمد. او از تعریف کردن فروگذاری نکرد و گفت که چگونه در تابستان، برای خوابیدن در اصطبل دراز کشیده و یک بسته کاه زیر سر نهاد بود و با چشمان خود دید که جادوگر با موهای باز کرده، و تنها با یک پیراهن بر تن شروع به دوشیدن گاوها کرده است؛ او چنان جادو شده بود که نمیتوانست به خود حرکت دهد، همینطور جادوگر لبان او را توسط چیز منفوری آغشته بود، طوریکه او بعداً تمام روز باید تف میکرد. تمام اینها اما مشکوک بودند، زیرا که دستیار قاضی از سوروتچاینسی فقط قادر به دیدن یک جادوگر بود. به همین دلیل همه قزاقهای متشخص با این شایعه مخالف بودند. جواب معمول آنها این بود: "این سگها دروغ میگویند!"
پس از آنکه اسولوکا از اجاق به بیرون خزید و لباسش را صاف و پاک کرد، بعنوان خانم خانهدار خوبی شروع به تمیز کردن اتاق نمود و همه چیز را سر جای خود گذارد؛ اما به کیسهها دست نمیزد: "واکولا آنها را آورده بود؛ خود او هم باید آنها بیرون ببرد!"در این میان شیطان، هنگام افتادن در دودکش، اتفاقی به اطراف نگاه کرده بود و تچوب را بازو در بازوی دهقان پیری در مسافتی دور از خانه دیده بود. او فوراً از اجاق خارج میگردد، سر راه آنها میدود و شروع میکند به پاشیدن توده برف یخزده به اطرافشان. یک کولاک برف درمیگیرد و هوا تماماً سفید میگردد. برف چنان میچرخید که آدم فکر میکرد یک تور سفید میبیند، و چشمها، دهانها و گوشهای رهگذران را تهدید به بستن میکند. شیطان دوباره به درون دودکش پرواز میکند، با اطمینان کامل از اینکه تچوب با پیرمرد دهقان به خانه بازمیگردند، آهنگر را در خانه میبینند و او را حتماً چنان کتک میزنند که دیگر تا مدتها قادر به گرفتن قلم مو در دست نشود و نتواند کاریکاتورهای توهینآمیز بکشد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر