فیگورا.(3)

XIV
زاکن چهرهاش را درهم میکشد و میگوید:
"شما انجیل را زیاد خواندهاید، انجیل را نخوانید. این کار مناسب انگلیسیهاست: شما در اعتقاد خود ضعیف هستید و همه چیز را اشتباه تفسیر میکنید. انجیل خطرناک است، این یک کتاب دنیویست. یک انسان با سرشت زاهدانه نباید انجیل را در دست بگیرد."
من با خود فکر میکنم ــ خدای من، چه شکنجهگری! ــ
و به او میگویم:
"قربان، من که به شما گفتم: در من هیچ سرشت زاهدانهای نیست."
"مهم نیست، بدون سرشت زاهدانه به صومعه بروید! سرشتها بعداً میآیند؛ ارزشمندتر اما این است که زهد با شما متولد شده است: شما نه تنها گوشت بلکه ماهی هم نمیخورید. دیگر بیش از این چه میخواهید!"
من خاموش میمانم. من خاموش میمانم و تنها به این فکر میکنم که پس چه وقت مرا مرخص خواهد کرد، تا من بتوانم برای خوابیدن بروم.
اما او دستهایش را روی شانهام میگذارد، مدتی طولانی به چشمهایم نگاه میکند و میگوید:
"دوست عزیز! شما برای این کار به دنیا آمدهاید، اما شما هنوز آن را نمیفهمید! ..."
من به او جواب میدهم: "بله، من آن را نمیفهمم!"
من احساس میکنم همه چیز برایم بی تفاوت است و من فوری در حالت ایستاده به خواب خواهم رفت، به این دلیل به طور غریزی جواب میدهم:
"من آن را نمیفهمم."
او میگوید: "خب، پس ما میخواهیم با همدیگر در برابر این تصویر مقدس مشتاقانه دعا کنیم. این تصویر را من در فرانسه، ایران و در کنار رود دانوب با خود به همراه داشتم ... بارها مرددانه در برابر این تصویر زانو زدم و هنگامیکه از جا برخاستم همه چیز برایم روشن بود. بر روی فرش زانو بزنید و تا روی زمین تعظیم کنید ... من شروع می‎‎‎‎‎‎‎‎‎کنم."
من زانو زده و تعظیم کردم، و او با صدای پارسامنشانهای شروع کرد: "درب اندرز جاودانه را به رویم بگشا ....."
بعد دیگر چیز بیشتری نشنیدم، فقط بعد از لمس پیشانیام با فرش احساس کردم که مانند میخی شروع به فرو رفتن کردهام، مدام عمیقتر و عمیقتر به سمت مرکز زمین فرو میرفتم.
من احساس میکنم این چیزی نیست که احتیاج دارم: من باید مانند پر سبکی به بالا پرواز میکردم، اما مانند میخی در عمق فرو میروم، آنطور که گوته میگوید <به جائی داخل نگشته، و نه به سمت داخلشونده>."
من پس از مدتی طولانی از ژرفا به سطح بازمیگردم و دیگر چیزی تشخیص نمیدهم: شمعدان سه شعلهای روشن بود، هوای تاریک از پشت پنجرهها دیده میگشت، در برابر من ژنرالی خود را مانند کلافی گلوله کرده بر روی فرش خوابیده بود.
در خواب همه چیز را فراموش کرده بودم: "اینجا کجاست؟"
من آهسته بلند میشوم، میشینم و از خود میپرسم: من کجا هستم؟ آیا این مرد واقعاً یک ژنرال است، یا فقط اینطور به نظرم میآید؟ ... من او را لمس میکنم ... بدنش گرم است؛ در این وقت میبینم که او هم بیدار میگردد و خود را حرکت میدهد ... او هم میشیند و به من نگاه میکند ... سپس میگوید:
"من چه میبینم؟ ... فیگورا!"
من جواب میدهم: "امر بفرمائید."
او صلیبی بر سینه خود میکشد و به من دستور میدهد:
"صلیب بر سینهات بکش!"
من بر سینهام صلیب میکشم.
"ما با هم آنجا بودیم؟"
"بله قربان."
"آنجا چطور بود؟"
من چیزی نگفتم.
"چه سعادتی!"
من منظورش را نمیفهمم، اما او با خوشحالی ادامه میدهد: "آیا حضرت را دیدید؟!"
"کجا؟"
"در بهشت!"
من میگویم: "در بهشت؟ نه، من در بهشت نبودم و هیچ چیز ندیدم."
"چرا هیچ چیز ندیدید! ما باهم پرواز کردیم ... به آنجا ... به سمت بالا!"
من پاسخ میدهم که من پرواز کردم، اما نه به سمت بالا بلکه رو به پائین.
"چی، رو به پائین؟"
"بله قربان."
"به سمت پائین؟"
"بله قربان."
"در پائین اما جهنم قرار دارد!"
"من آن را ندیدم."
"جهنم را ندیدی؟"
"نه."
"کدام احمقی به تو اجازه داخل شدن داد؟"
"کُنت زاکن."
من کُنت زاکن هستم."
من میگویم: "من حالا این را میبینم."
"تا حالا آن را ندیده بودی؟"
من میگویم: "میبخشید، من احساس کردم که در خواب بودم."
"تو خوابیدی!"
"بله قربان."
"بنابراین فوری از اینجا خارج شوید!"
من به او میگویم: "اطاعت، اما اینجا تاریک است، من نمیدانم که چطور بیرون باید بروم."
زاکن از جا برمیخیزد، خودش در را برایم باز میکند و به زبان آلمانی میگوید:
"بروید به پیش شیطان!"
گرچه ما کمی خشک از هم خداحافظی کردیم اما لطف او هنوز به پایان نرسیده بود.
XV
من کاملاً آرام بودم، زیرا میدانستم چه چیز برایم بیشتر از هر چیزی باارزشتر بود: آزادی من و این فرصت که طبق یک فرمان و نه چندین فرمان زندگی کنم، نزاع نکنم، مجبور نباشم خودم را با هیچکس انطباق دهم و چیزی را به کسی ثابت کنم، و من میدانستم کجا میتوانم این آزادی را پیدا کنم. من دیگر نمیخواستم هیچ شغلی را قبول کنم، نه شغلی که آدم غرور اصیلی برایش محتاج است، و نه شغلی که آدم بتواند آن را کاملاً بی هیچ غروری انجام دهد. انسان نمیتواند در هیچ شغلی خودش باشد؛ او اجازه ندارد ابتدا چیزی را وعده دهد و بعد با توجه به آن رفتار کند؛ اما میبینم که من فاسد شدهام و نه میتوانم و نه اجازه دارم چیزی وعده دهم، زیرا شبات Sabbat برای انسان است و نه انسان برای شبات ... گرچه قلبم احساس شفقت میکند، با این حال نمیتوانم به چیزهای وعده داده شده عمل کنم: وقتی من انسانی را در رنج میبینم، بنابراین نمیتوانم خود را کنترل کرده و شبات را نقض میکنم! آدم باید در خدمت استحکامی راسخ داشته باشد و بتواند خود را متقاعد سازد، من اما این استعداد را ندارم. من به چیزی کاملاً ساده محتاجم ... من مدت درازی فکر کردم که کجا میتوانم این چیز ساده را بیابم، جائیکه محتاج به متقاعد ساختن خود نباشم، و عاقبت به این نتیجه رسیدم که بهترین کار با زمین کار کردن است.
اما هنوز یک پاداش انتظارم را میکشید.
قبل از عزیمتم فرمانده به من توضیح میدهد:
"صحبت کردن با دیمیتری یروفییچ برای شما با فایده بود. او در آن وقت در بهترین حالت روحی بود، زیرا او در صبح یک شکم سیر عبادت کرده بود؛ من فکر میکنم که او با شما هم به عبادت پرداخته باشد؟"
من میگویم: "البته. ما دعا کردیم."
"آیا با هم در کشتزارهای بهشتی بودید؟"
"به این معنی که ... چطور باید آن را به شما توضیح دهم ..."
"شما یک سیاستمدار ممتازی هستید! شما همچنین مؤفق گشتید، شما به شدت مورد علاقه او قرار گرفتید. او اجازه داده به شما بگویم که او از راههای ویژهای امکان دریافت بازنشستگی را برای شما فراهم خواهند ساخت."
من میگویم: "اما من سزاوار حقوق بازنشستگی نیستم."
"خب، حالا دیگر برای حساب کردن دیر شده، او درخواست را داده است و کسی پیشنهاد او را رد نخواهد کرد."
به این ترتیب برایم سی و شش روبل در سال حقوق بازنشستگی تعیین گشت و من هنوز آن را دریافت میکنم. سربازها خیلی زیبا از من خداحافظی کردند.
آنها گفتند: "مهم نیست قربان، ما از شما خیلی راضی هستیم و هیچ شکایتی نداریم. برای ما فرقی نمیکند کجا خدمت کنیم. اما قربان ما آرزو میکنیم که شما کشیش ما بشوید تا در جبهه‎‎های جنگ برایمان دعای خیر کنید."
آنها این همه خوبی را برایم آرزو میکردند!
من اما بجای برآورده ساختن آرزوی مؤمنانه سربازها این مزرعه را خریدم ... مزرعه بزرگی نیست، اما خوب ... شاید روزی کاترجا با همسرش اینجا را بچرخانند ... کاترجای بیچاره! من او و مادرش را روزی در باغی زیر درخت صنوبر یافتم ... مادر میخواست او را به دست غریبهها بدهد و خودش در نزد آدم خیرخواهی پرستار شود. من اما عصبانی شدم و به او گفتم:
"آیا تو از بدو تولد چنین احمق یا دیوانه بودی؟ چطور به این فکر میکنی که فرزندت را ترک کنی و فرزند دیگران را با شیر خود تغذیه کنی! یک بانوی خوب فرزندی را که به دنیا آورده باید با شیر خود بزرگ کند: همانطور که خدا به آن فرمان داده. بیا پیش من و به فرزند خود غذا بده.
او برمیخیزد، کاترجا را در پارچه ژندهای میپیچد و با من میآید. او میگوید:
"من میخواهم به آنجائی بروم که سرنوشت مرا به آنجا میخواند!"
اینگونه ما زندگی میکنیم، شخم میزنیم و بذر میافشانیم، و وقتی چیزی کم داریم آرزوی داشتن آن را نمیکنیم. زیرا که ما مردم سادهای هستیم: مادر یک یتیم بی خانمان است، دختر کوچک است، و من یک افسر کشیده خوردهام، بدون هیچگونه غرور اصیل. مُهرهای غمانگیز!
فیگورا طبق اطلاعاتی که من دارم در اواخر دهه پنجاه و یا اوایل دهه شصت درگذشت. من در کتاب ادبیات در باره او هیچ چیز نیافتم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر