شب قبل از کریسمس.(7)

زن بافنده چاق میان عدهای از زنان دیکانکا در وسط خیابان ایستاده بود و با لکنت میگفت: "غرق شده به خدا، غرق شده! اگه آهنگر غرق نشده باشه من از اینجا دیگه تکون نمیخورم!"
زنی با بالاپوش قزاقی، با بینیای بنفش رنگ و با جنباندن دست فریاد میزد: "پس من یک دروغگو هستم؟ آیا گاو کسی رو دزدیدم؟ مگه کسی رو با نگاه بد جادو کردم که هیچکی نمیخواد حرفمو باور کنه؟ من دیگه آب نمینوشم، اگه پرپرتسکیها Perepertschicha با جفت چشماش ندیده باشه که آهنگر خودشو دار زده!"
دستیار قاضی که از خانه تچوب به آنجا رسیده بود میایستد و میگوید: "آهنگر خود را دار زده است؟ چه داستان جالبی!" و خود را به زنانی که مشغول صحبت بودند نزدیک میسازد.
زن بافنده جواب میدهد: "تو پیرزن میخواره، بهتره که بگی دیگه مشروب نمینوشی! آدم باید مثل تو دیوونه باشه که خودشو دار بزنه! آهنگر خودشو غرق کرده! او در سوراخ یخ خودشو غرق کرده! من از این خبر به همون اندازه مطمئنم که اطمینان دارم تو در میخانه بودی."
زن بینی بنفش با عصبانیت جواب میدهد: "بی حیا! چه اتهامی میزنه؟ بهتر این بود که ساکت میموندی، آدم بی ارزش! آیا من نمیدونم که کویستر هر شب پیش تو میاد؟"
زن بافنده فریاد میکشد: "چی، کویستر؟ کویستر پیش کی میاد؟"
خانم کویستر جیغ میزند "کویستر؟" و خود را با فشار به دو زنی که فریاد میکشیدند نزدیک میسازد: "بهتون نشون میدم! چه کسی از کویستر صحبت کرد؟"
زن بینی بنفش زن بافنده را نشان میدهد و میگوید: کویستر پیش او مهمونی میره!"
خانم کویستر میگوید "پس این سگ پیر توئی!" و به سمت زن بافنده هجوم میبرد. "پس تو همون جادوگری هستی که شوهرمو برای اینکه پیشت بیاد با گیاههای شیطانی گیج و جادو کرده؟"
زن بافنده در حال عقب نشینی میگوید: "شیطان، راحتم بذار!"
خانم کویستر میگوید: "تو جادوگر لعنتی، تو نباید دیگه فرزنداتو ببینی! بی ارزش! تف!" و به چشمان زن بافنده تف میاندازد. زن بافنده قصد داشت همان کار را با او انجام دهد، اما بجای چشمان خانم کویستر به صورت اصلاح شده دستیار قاضی که برای بهتر شنیدن کاملاً نزدیک زنان شده بود تف میکند.
دستیار قاضی در حال پاک کردن صورتش با لبه کت شلاق خود را بلند کرده و میگوید: "زن فرومایه!". این حرکت همه را مجبور میسازد که در حال لعنت فرستادن از هم جدا و پراکنده شوند. دستیار قاضی میگوید "چه رذالتی!" و در حالیکه همچنان صورتش را پاک میکرد ادامه میدهد "بنابراین آهنگر خودش را غرق ساخته! خدای من! اما چه نقاش خوبی بود! چه چاقوها، داسها و گاوآهنهای خوبی میساخت! چه قدرتی در او نهفته بود! بله، چنین آدمهائی در دهکده زیاد نداریم. به همین دلیل در گونی به نظرم آمد که این بیچاره خلق و خوی خوبی نداشت. در آن وقت ما آهنگر را داشتیم! او هنوز زندگی میکرد، و حالا او دیگر نیست! من قصد داشتم اسب مادهام را برای نعل کردن پیش او ببرم! ...". دستیار قاضی پر از چنین افکار مسیحیانهای آهسته به سمت خانهاش میرود.
هنگامیکه این شایعات به گوش اوسکانا میرسند آرامش خاطر خود را از دست میدهد. البته او به چشمهای پرپرتسکیها و صحبتهای زن بافنده اطمینان کمی داشت: او میدانست که آهنگر به اندازه کافی خداترس میباشد که روحش را به تباهی نیندازد. اما اگر او واقعاً با این تصمیم رفته بوده باشد که دیگر به دهکده بازنگردد؟ چنین جوان عالیای حتی در محلهای دیگر هم پیدا نمیشود. آهنگر اما او را خیلی دوست داشت! از همه بیشتر خلق و خویاش را تحمل کرده بود ... دختر زیبا تمام شب را در زیر پتو از این پهلو به آن پهلو میغلطید و نمیتوانست بخوابد. بعد آرام میشد و تصمیم میگرفت به چیزی فکر نکند، اما با این وجود باز هم فکر میکرد. دختر زیبا میسوخت و صبح تا بناگوش عاشق آهنگر شده بود.
تچوب در باره سرنوشت آهنگر نه ابراز شادی میکرد و نه غمگین بود. افکارش فقط به یک چیز مشغول بود: او نمیتوانست بی وفائی اسولوکا را فراموش کند و با آنکه خوابآلود بود شروع به لعنت فرستادن میکند.
صبح آغاز میگردد. کلیسا قبل از طلوع آفتاب پر از انسان بود. زنان سالخورده با روسری و کتهای سفید در مقابل درب کلیسا پارسامنشانه بر سینه خود صلیب رسم میکردند و زنان نجیبزاده در کتهای سبز و زرد، بعضی حتی با لباسهای رو آبی رنگ با راه راه طلائی بر پشت در جلوی آنها ایستاده بودند. دخترها که روبان تمام مغازهها را بر سر بسته بودند و بر گردن تعداد زیادی گردنبند از صلیب و سکه حمل میکردند، به خود زحمت میدادند تا حد امکان نزدیک دیوار مقدس بیایند. در جلو اما اعیان و کشاورزان ساده با سبیلها و گردنهای کلفت و چانههای اصلاح کرده ایستاده بودند، تقریباً همه با پالتوهائی که از زیر آنها روپوش سفید و در نزد بعضی همچنین روپوش آبی رنگ دیده میگشت. بر چهره همه، هر جا که آدم نگاه میکرد، حال و هوای جشن کریسمس منعکس بود. دستیار قاضی با فکر کردن به کالباسهائی که او بعد از مراسم جشن خواهد خورد لبش را میلیسید؛ دخترها به این فکر میکردند که چگونه با پسرها بر روی یخ بدوند؛ پیرزنها نماز و دعایشان را پارسایانهتر از همیشه زمزمه میکردند. آدم در تمام کلیسا میشنید که چگونه قزاق سوربیگاس خود را با پیشانی تا به روی زمین خم میکرد. تنها اوکسانا پریشان خیال آنجا ایستاده بود: او هم دعا میکرد و هم دعا نمیکرد. در قلبش احساسهای مختلفی هجوم میبردند، یکی عصبانی و غمگینتر از دیگری، طوریکه چهرهاش فقط برانگیختگی شدیدی را نمایان میساخت؛ در چشمانش اشگ میلرزید. دخترها نمیتوانستند دلیل آن را درک کنند و حتی نمیتوانستند حدس بزنند که آهنگر دلیل آن میباشد. اما اوکسانا تنها کسی نبود که به آهنگر فکر میکرد. همه مردم متوجه بودند که جشن کریسمس کامل نیست، که در واقع کسی در آن کم است. متأسفانه صدای کویستر به دلیل سفرش در گونی گرفته بود و او آهسته و با صدائی لرزان میخواند؛ آواز خوان سفر کرده به آنجا در حقیقت صدای باس باشکوهی داشت، اما خیلی بهتر بود که آهنگر هم آنجا میبود. بعلاوه او تنها کسی بود که مقام اداره شورای کلیسا را دارا بود. مراسم صبح زود انجام شده بود، مراسم عشاء ربانی هم اجرا میگردد ... آهنگر واقعاً به کجا رفته بود؟
شیطان با آهنگر سوار بر پشتش باقیمانده شب را برای بازگشت سریعتر پرواز میکرد، و واکولا فوراً دوباره در کنار خانهاش بود. در این لحظه خروسی شروع به خواندن میکند.
آهنگر دم شیطان را که میخواست فرار کند میگیرد و فریاد میزند: "کجا؟ صبر کن دوست من، هنوز تمام نشده، من هنوز از تو تشکر نکردهام."
و او ترکهای برمیدارد، سه ضربه به او میزند، و شیطان بیچاره مانند کشاورزی که دستیار قاضی او را تنبیه مفصلی کرده باشد خیلی سریع از آنجا دور میگردد. چنین بود سرنوشت دشمن نژاد بشر، او بجای فریب دادن مردم و از راه به در کردن و ابله ساختن آنها، خودش فریب میخورد.
حالا واکولا داخل خانه میگردد و تا ظهر میخوابد. بعد از آنکه بیدار میشود و میبیند که خورشید در آسمان مستقیم ایستاده است وحشت میکند.
"من مراسم صبح زود و عشاء ربانی را از دست دادم."
و آهنگر خداترس دچار اندوه میگردد، زیرا که او به خود میگفت خدا برای مجازات بخاطر گناهان انجام داده و فاسد کردن روحش خواب را بر او مستولی ساخته است تا مانع شود که او در این جشن به کلیسا برود. اما او با گرفتن این تصمیم که هفته بعد در نزد کشیش اعتراف و به مدت یک سال تمام هر روز پنجاه بار زانو زده و دعا خواهد کرد بزودی آرام میگیرد. او به داخل اتاق نگاه میکند، اما آنجا کسی نبود: اسولوکا هنوز به خانه بازنگشته بود.
به آرامی کفشها را از زیر پیراهنش در میآورد و دوباره از کار باارزشی که روی آن انجام داده شده بود و تجربه با ارزش شب گذشته تعجب میکند؛ او خود را میشوید، لباسش را عوض میکند، لباسهائی را که او از زاپوروگرها گرفته بود میپوشد، از صندوق کلاه پوست بره آبی رنگی را که پس از خریدن آن در پولتاوا تا آن روز بر سر نگذاشته بود و همینطور کمربند تازهای با رنگهای مختلف بیرون میآورد؛ همه آنها را همراه با یک تازیانه قزاقی در بقچهای میپیچد و مستقیم به نزد تچوب میرود.
تچوب وقتی آهنگر پیش او میرود چشمانش را باز میکند، و نمیدانست به چه خاطر باید بیشتر متعجب گردد: به این خاطر که آهنگر به دنیای زندگان بازگشته است و جرأت کرده نزد او بیاید، یا به این خاطر که او خود را مانند زاپوروگریها آراسته است. بیشتر از آن اما وقتی تعجب میکند که واکولا بقچه را میگشاید و در برابرش یک کلاه نو و یک کمربند که مانندش را در دهکده ندیده بود بر روی میز قرار میدهد و روی پاهایش میافتد و با صدای عاجزانهای میگوید: "رحم کن، پدر! عصبانی نشو! بفرما این هم یک تازیانه: بزن، هرچه که روحت میخواهد بزن. من آن را قبول میکنم؛ بزن، اما عصبانی نشو. تو و پدر مردهام زمانی مانند دو برادر بودید، شماها با هم غذا خوردید و نوشیدید."
تچوب با خوشحالیای مخفیانه میدید آهنگری که در دهکده به کسی اهمیت نمیدهد، و با دست خود سم اسب و یک سکه پنج کوپکی را مانند خمیر خم میکند، حالا چگونه جلوی پایش افتاده است. تچوب برای حفظ شأن و منزلت خود تازیانه را برمیدارد و سه بار بر پشت او میزند. "خب حالا، کافیه، بلند شو! همیشه به حرف مردم پیر گوش کن! ما میخواهیم آنچه در بین ما بوده را فراموش کنیم. خب، بگو که چی میخوای؟"
"پدر، اوکسانا را به همسری به من بده!"
تچوب لحظهای فکر و به کلاه و کمر نگاه میکند: کلاه خیلی زیبا بود، کمر مانندش وجود نداشت؛ او به اسولوکای بی وفا فکر میکند و محکم میگوید: "باشه! سهم دامادی رو بفرست بیاد!
اوسکانا در حال داخل شدن از در و دیدن آهنگر فریاد میکشد "آه" و نگاهش را با تعجب و آتشین به او میدوزد.
واکولا میگوید: "ببین چه کفشی برات آوردم! کفشیست که ملکه به پا میکند."
اوسکانا با نگاهی زودگذر به کفش و در حالیکه آن را با دست از خود دور میساخت میگوید: "نه، نه! من به کفش احتیاج ندارم. من بدون کفش هم میخواهم ..." او حرفش را به پایان نمیرساند و چهرهاش گلگون میگردد.
آهنگر نزدیکتر میشود و دست او را میگیرد؛ دختر زیبا نگاهش را به پائین میاندازد. او هرگز چنین زیبا به چشم نمیآمد. آهنگر با خوشحالی او را آرام می‎‎‎بوسد و چهره دختر گلگونتر و زیباتر میگردد.
یک بار اسقف از دیکانکا عبور میکرد، او آن محل زیبا را میستاید و هنگامیکه از خیابان میگذشت به خانه تازهای میرسد.
اسقف از زن زیبائی که بایک کودک در بغل در جلوی درب خانه ایستاده بود میپرسد: "این خانه نقاشی شده به چه کسی تعلق دارد؟"
زن که همان اوسکانا بود با تعظیمی جواب میدهد: "به واکولای آهنگر!".
اسقف در حال نگاه کردن به در و پنجرهها میگوید: "چه زیبا! یک کار خیلی زیبا!". پنجرهها دور تا دور قرمز رنگ شده بودند، و بر روی همه درها قزاقی با پیپی در دهان نقاشی شده بود.
اسقف بیشتر از آن اما واکولا را میستاید، وقتی این خبر را میشنود که آهنگر توبه و طلب بخشایش خود در مقابل کلیسا را بجا آورده و تمام قسمت دست چپ کلیسا را بدون دستمزد با رنگ سبز و گلهای سرخ نقاشی کرده است. این اما هنوز تمام کاری که کرده بود نبود. واکولا بر روی دیوار قسمت ورودی کلیسا شیطان را در جهنم کشیده بود، شیطانی چنان وحشتناک که همه رهگذران با دیدن آن به زمین تف میانداختند، و زنها کودکان در آغوش خود را اگر شروع به گریه میکردند به کنار عکس میآوردند و میگفتند: "نگاه کن، چه هیولائی آنجا کشیده شده است!" و کودک ساکت میگشت، از گوشه چشم به عکس نگاه میکرد و خود را به سینه مادر میچسباند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر