پسرها و قاتلین.(1)

روزهای جوانیام بجز ساعاتی که در مدرسه و لحظات کوتاهی که با جوانان دیگر در خیابان بازی میکردم با این انسانها در این خانه گذشت. من محصل چندان خوبی نبودم. من علاوه بر فقیر بودن در شفاخانه هم زندگی میکردم و این در یک شهر کوچک، جائیکه معلمها با خانوادههای معروف محصلین رفت و آمد میکنند، در آنجا درس خصوصی میدهند و بخاطر رابطههای گسترده مالی و اجتماعی با آنها در پیوندند گویای خیلی از چیزهاست. وقتی من چیزی میدانستم و تکالیفم را به خوبی را انجام میدادم مانند دیگر محصلین تشویق نمیگشتم. اما برعکس، وقتی تکالیف را خوب انجام نمیدادم، که اکثراً هم چنین بود، بعد معلمها اخم میکردند، بله، گاهی هم ــ این را معلم فقط در برابر شاگردان فقیر به  خود اجازه میداد ــ مرا میزدند. ناپدید گشتن ناگهانی مادرم به همه اینها اضافه گشت و شهرت حقارت اخلاقی به من چسبانده شد و حتی همشاگردیهایم هم به این خاطر مرا دست میانداختند. بله، آنها حتی چند بیت شعر تحقیر آمیز در باره من به گردش انداخته بودند که تا هنگام ترک مدرسه در باره من میخواندند. گرچه این ابیات بد و احمقانه سروده شدهاند، اما هر بار که من آنها را میشنیدم به سختی آزرده میگشتم، طوریکه تا امروز هم آنها را در خاطرم دارم، در حالیکه من چیزهائی تجربه کردهام که باید مرا به سختی میلرزاندند و با این وجود آنها را فراموش کردهام:
من مادر خوبم را میجویم،
او از خون من است.
آیا مادرم را ندیدهاید؟
من میخواهم پیش مادرم بروم!
آه، وحشتم را نگاه کنید،
مادر خوبم ناگهان گریخته است.
حتی ملودیای که این شعر تحقیرآمیز با آن خوانده میشد هنوز هم در گوشم طنین میاندازد.
همشاگردیهای من در زنگ‎‎های تفریح از کیفهای خود صبحانه خارج میکردند، من در کنارشان میایستادم و با چشمهای درشت شده نگاهشان میکردم. من عادت کردم برای گرفتن قسمتی از صبحانهشان از آنها خواهش کنم، و گاهی هم واقعاً از این طریق یک قطعه نان قندی دریافت میکردم. اما اغلب چیزی بدست نمیآورردم، بلکه به من میخندیدند.
به این ترتیب مدرسه بعد از ربینگر، کلاین و جلینک تنوع مطبوعی نبود. بر عکس، من با رضایت به مدرسه نمیرفتم، گرچه می‎‎توانستم از این طریق چند ساعتی از شفاخانه بگریزم. اما احساس میکردم که سه پیرمرد در خانه برایم مطلوبترند. آنها میدانستند من چه اندازه برایشان مهم و ضروری هستم. آنها مواظب بودند که میان ما بهم نخورد. البته، آنها حالم را بهم میزدند، من آنها را خوار میشمردم، از آنها متنفر بودم، و اگر به اندازه کافی قوی بودم ممکن بود حتی آنها را بزنم. اما این مرا در خانه مغرور میساخت. آنجا در مدرسه اما مرا تحقیر و مسخره میکردند. گرچه اینجا درشفاخانه فرد مهمی نبودم اما عضوی ضروری به حساب میآمدم.
جلینگ تنها پیرمردی بود که من نمیتوانستم تحسینش نکنم. او هر روز صبح ساعت ده برای خوردن صبحانه به مهمانخانه میرفت. آنطور که او همیشه با ابهت توضیح میداد صبحانه برایش هشت کرویتسر Kreuzer تمام میشد. ما همگی خیلی مانده به ساعت ده دچار یک ناآرامی بزرگ میگشتیم. فقط جلینک تظاهر به داشتن آرامش میکرد: الساعه باید آن لحظه فرا برسد که جلینک ــ فردی مانند ما از شفاخانه ــ دوباره ما را تحقیری بی پایان کند، و ما با هیجان انتظار این لحظه را میکشیدیم. هرگز ربینگر یا کلاین از زمانیکه در شفاخانه زندگی میکنند لذت به مهمانخانه رفتن را تجربه نکردند. البته مهمانخانهای که جلینگ برای خوردن صبحانه به آنجا میرفت باشکوه نبود. اما او در آنجا مهمان، آقا و خریدار بود. جلینگ در حالیکه آهسته در سالن قدم میزد از لحظات قبل از رفتن به مهمانخانه کاملاً لذت میبرد. کلاین و ربینگر تا حد امکان خود را بی تفاوت نشان میدادند. اما چانه ربینگر از خشم میلرزید و بذاق از دهان بی دندان بر روی کتش میریخت. کلاین با چنان خشمی خود را مشغول تعمیر چتر میساخت ــ او چتر ساز بود و گاهی هنوز چتری را برای تعمیرات جزئی پیش او میآوردند ــ که انگار میخواهد چوب چتر را بشکند. جلینک کمی مانده به ساعت ده با آرامشی بی مانند میگفت "خوب دیگه با اجازه ما بریم" و با گامهائی آهسته و موقرانه میرفت.
اما بعد ربینگر و کلاین خشمشان را خالی میکردند. من فکر میکنم که آنها حیثیت خود را بخاطر مهمانخانه رفتن جلینک خدشهدار شده احساس میکردند. آنها شروع میکردند به داستان تعریف کردن، آنها در روایت از خوشگذرانیهای زندگی خویش از همدیگر طوری سبقت میگرفتند که مهمانخانه رفتن جلینک، غذای هشت کرویتسری او و تمام شهر باید در برابر کارهای آن دو رنگ میباختند.
جلینک قدرت پرداخت پول صبحانه را داشت. زیرا او کاسبی میکرد. من همیشه کار و کاسبی او را بسیار اسرارآمیز تجسم میکردم، گرچه کار و کاسبیاش مطمئناً بسیار کم از اسرار برخوردار بود. کار و کسباش این بود که او خانه به خانه میرفت و از اهالی خانه میپرسید که آیا بطری کهنه دارند و آنها را به چند هلر  Hellerمیخرید و با سود اندکی به یک دکاندار میفروخت. به نظر من جلینک مانند تاجر بزرگی به نظر میآمد که کشتیهایش در اقیانوسها شناورند و بارگیری میکنند. کار و کسب کلاین که من هر روز آن را میدیدم ــ تعمیر چترهای شکسته را ــ در برابر کسب و کار جلینک بی اهمیت و فقیرانه بود.
جلینک با آن سبیل خاکستری به پائین آویزان شده و آن فریاد دائمی تنها همخانهای بود که من در برابرش کمی احساس احترام میکردم. کلاین تقریباً کور بود و چشمهایش از میان عینک خم شدهای خسته نگاه میکردند. هرگز او صورتش را اصلاح نمیکرد. و همیشه یک چتر برای تعمیر میان زانوانش چسبیده بود. با کلاین میتوانستم گاهی چنان احساس همدردی کنم که وسیلهای که به زمین افتاده و او با دستهایش به دنبال آن میگشت یا اشتباهاً جای دیگری قرار داده بود را بی سر و صدا کنار دستش میگذاشتم. آرامش صبورانه او تنفرم را که حتی در برابر جلینک هم نمیتوانستم از ابراضش خودداری کنم بی دفاع میساخت.
قلبم در مقابل ربینگر سخت، بی گذشت و گنگ بود. بدنش که از سر انگشتان تا زانو بدون وقفه میلرزیدند، پلکهای سرخ بدون مژهاش، چشمهای گود رفتهاش، دهان بی دندانش که مدام در جنبش و از گوشه آن بدون وقفه نخ نازکی از بزاق آویزان بود، لکنت زبان دائمی مشوشاش و تمام ناتوانی بشریاش مرا دشمن او ساخته بود. من یک کودک بودم و به این پیرمرد که شبها تشکاش را خیس میساخت زنجیر شده بودم، به کسی که زندگی رو به خاموش شدنش با فاصله یک قدم از من شب به شب یک نبرد با مرگ بود. آیا من بعنوان بچه بدجنسی به دنیا آمده بودم که این پیرمرد با این موقعیت سختش نمیتوانست در روحم هیچ اثری بگذارد و یا اینکه، آنطور که من فکر میکنم به دنیا آمدهام تا به این اندام لرزان و در رنج و این روح خاموش گشته به زنجیر کشیده شوم تا سختتر از یک زندانی که زندان ابدی خویش را احساس میکند در عذاب باشم؟
در پشت شفاخانه یک حیاط کوچک کثیف قرار داشت که پلههای درون آن به یک باغ منتهی میگشتند. از عجایب خانه یکی هم این بود که آدم میتوانست بدون مجبور بودن در استفاده از پلهها بلافاصله از یک قسمت خانه به قسمت دیگر و از یک اتاق به اتاق دیگر برود. باغ کوچک بود. در آن چند درخت و در وسط آنها یک درخت قدیمی گردو قرار داشت که در زیر آن یک نیمکت چوبی قرار داده بودند. این درخت مرزی بود با حیاط و باغهای دیگر که به وسیله دیوار مخروبهای به بلندی قد یک انسان از هم جدا شده بودند. در یک گوشه از باغ که با عبور از کنار درخت گردو میشد به آنجا رسید یک چاه حفر کرده بودند که بر بالایش یک سطل چوبی آویزان بود؛ وقتی آدم چرخ را میچرخاند، سطل متصل به زنجیر با سر و صدا به داخل چاه داخل میگردید. از این چاه آب لازم برای خانه کشیده میگشت.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر