پسرها و قاتلین.(2)

ربینگر عادت داشت بعد از ظهرها بر روی نیمکت زیر درخت گردو بنشیند. او دستش را بر روی عصای زمخت خود تکیه میداد و برای خود زیر لب غر میزد. و وقتی اشتازینکای خدمتکار با یک سطل کوچک آب، با نگاه بی فروغ چشمان به جلو دوخته شده و با پاهای قوی در دمپائیهای چوبی آهسته از آنجا عبور میکرد، او برایش سر تکان میداد. چشمانش بر روی پستانهای سنگین و چاق اشتازینکا که با هر گام به این سو و آن سو به حرکت میافتادند دوخته میگشت. من برای اشتازینکا چرخ چاه را میچرخاندم. و من نگاههای ربینگر را میدیدم و پستانهای اشتازینکا را و احساس میکردم که ربینگر چیزی میداند که برایم ناشناس میباشد.
اشتازینکا بدون کلمهای تشکر همانطور که آمده بود میرفت. ربینگر از پشت رفتن او را نگاه میکرد، لبهای در هم فرو رفتهاش به لبخند تبآلودی باز میگشت و آب دهانش بر روی کت کثیفش جاری میشد.
من سالها با اشتازینکا در زیر یک سقف زیستم و بی تردید با او زیاد صحبت کردم. اما، اگر هم عجیب به گوش آید: همانقدر که من دقیقاً میتوانم حرکاتش، نگاههایش، گام برداشتن و اندامش را به خاطر آورم، و همانقدر که امروز هم وقتی به او فکر میکنم میتوانم به وضوح بویش را در بینیام احساس کنم، ولی اصلاً نمیتوانم آهنگ صدایش را به یاد آورم. چنین به نظرم می‎‎رسد که انگار من هرگز صدایش را نشنیدهام و هرگز صدای خندهاش به گوشم نخورده است. اشتازینکا در خاطرم گنگ است. من صدای نفس کشیدنش را که او با صدای بلند از بینی خارج میکرد میشنوم، من صورت بی رنگ او را و حتی نقش لباسش را میبینم، اما کلمهای از آنچه گفته بود را نمیشنوم.
زمانی که اشتازینکا خدمت در شفاخانه را شروع کرد شاید من هشت ساله یا کمکی مسنتر بودم. من فکر نمیکنم که اشتازینکا از همان لحظه اول در من هیجانی برانگیخت. این باید احتمالاً به تدریج در من اتفاق افتاده باشد. وقتی خوب به آن فکر میکنم، احساس میکنم اگر ربینگر وجود نمیداشت شاید من، من میگویم شاید، کاملاً بی تفاوت از کنار اشتازینکا عبور میکردم. ربینگر چشمان مرا گشود و امروز هم هنوز آن لحظهای را که این اتفاق افتاد کاملاً شفاف میبینم.
من در باغ ایستاده بودم تا سیبهای نیمه فاسد از درخت افتاده شده را پنهانی از روی زمین جمعآوری کنم. ربینگر روی نیمکت خود نشسته بود و به خورشید چشمک میزد. در این لحظه اشتازینکا با سطلهای کوچکش از میان باغ میآید و به سمت چاه میرود. من چند قدم از ربینگر فاصله داشتم، میدیدم که لبهایش تکان میخورند، میدیدم که چگونه او در حال لرزیدن عصایش را به زمین میفشرد و طوریکه انگار میخواهد از جا بلند شود حرکتی میکند و میگوید "آه تو عروس چاق" و پس از هر کلمه مکثی میکرد تا نیرو برای کلمه بعدی بدست آورد: " تو، عروس چاق!"
من سیب دندان زده را دور میاندازم. من چهره از شکل طبیعی خارج شده ربینگر را میبینم و نگاه خیره چشمانش را تعقیب میکنم و شگفت زده خدمتکار را انکار برای اولین بار میبینم. لکنت زبان ربینگر در گوشم میپیچید: عروس من! من این کلمه را تا حال هرگز نشنیده بودم و از آن هیچ چیز نمیدانستم.
وقتی من در رد نگاه ربینگر اشتازینکا! یا همان عروس چاق را  شناختم چیز تازهای در من زنده گشت. من هرگز زنی را نه طور دیگر مشغول انجام کار سخت دیده بودم و نه حتی در لطافت مادرانه. حالا ناگهان جوشش یک چشمه خاموش و دست نخورده در من هراسانم ساخته بود.
من دستهایم را بالا اتداخته و فرار میکنم.
من احساس میکنم که انگار باید اولین تأثیر حسهای بیدار گشته جاودانه باشد، که انگار هر کس به اولین زنی که با او روبرو میگردد برای همیشه ویران میگردد، اگر هم شاید فقط خود را در یک عشق، یک مذهب و آداب و رسوم شیفتگی مانند عشق به یک مادر نشان دهد. علاقه من به اشتازینکا هرگز خاموش نگشت، گرچه اشتازینکا گنگ و بی فروغ باقی ماند، با این حال من هم اجازه دیدن اوج زندگی را داشتم.
اولین نتیجه دیدار در باغ ترس فریبندهای بود در برابر حضور اشتازینکا و خصومتی فروزان بر علیه ربینگر. من بیدار روی تختخواب مینشستم و با چهرهای وحشتزده و شهوانی به شروع درد شبانه ربینگر گوش میسپردم. من حتماً بدون آنکه درخواست کمک کنم میگذاشتم که او با سرفه کردنهایش خفه شود. من حدس میزدم و احساس میکردم که ربینگر، این پر حرف، این پیرمرد غرق گشته در شب زندگیام را از مدار خود خارج کرده و آن را تسلیم گناه و ویرانی ساخته است. نفرت و شرارت در برابر رنج ربینگر در من قویتر میگشت.    
گرچه حضور اشتازینکا و نگاه او عمیقاً روحم را میترساند و اعضای بدنم را از وحشت در برابر چیزی نامشخص و تهدید آمیز میلرزاند، اما رویاهایم پر بودند از اشتیاق دیدار وی. من روزها در راهروی تاریک کمین میکردم تا بوی او و لباسش هنگام خارج شدن از آشپزخانه لمسم کنند. من کنار چاه مینشستم و انتظار میکشیدم تا او برای بردن آب میآمد. هر وقت ربینگر را روی نیمکت در زیر درخت گردو نشسته میدیدم خودم را در میان بوتهها مخفی میساختم و چشم از صورتش برنمیداشتم. من نمیتوانستم بدون مخفی ساختن خود در جلوی او بایستم، وگرنه در این لحظه میتوانست نفرتم به قاتلی مبدل گردد. من فقط باید از جا میجهیدم و گلویش در بین انگشهای سختم اگر که برگها و شاخهها در بین من و او مانعی نبودند حتماً میشکست. من از ترس در برابر خودم به مخفیگاه میگریختم.
وقتی اشتازینکا میآمد من چرخ چاه را لرزان میچرخاندم. او به من نگاه نمیکرد. چشمان حیوانیاش بی روح به تماشای زنجیر که داخل چاه میگشت مینشست. او تشکر نمیکرد و میرفت.
نیروی بیرحمی مجبورم میساخت که در کنار او باشم. من ساکت شروع به انجام کارهایش میکردم. او در این هنگام بی حرکت میایستاد و یا مینشست، نفسهای سختش را از بینی بیرون میداد و میگذاشت که کار را انجام دهم. من اما هنگام خرد کردن چوب نگاهم را با ترس به پستانهای آویزانش که آهسته بالا و پائین میرفتند میدوختم.
در آن زمان شروع به کسب اولین کرویتسر خود کردم. به این نحو که من از اداره پست روزنامهها را میگرفتم و به در خانه مشترکین میبردم. زیرا یکشنبهها در ناحیه ما پست تعطیل بود. من در هفته بیست تا سی کرویتسر کاسبی میکردم. با آن من شیرینی، یک روبان رنگی و یک شانه براق میخریدم و جلوی اشتازینکا قرار میدادم و او ساکت آنها را برمیداشت.
با گذشت زمان مؤفق میشوم در آشپزخانهای که در حقیقت به آپارتمان آقای مایر تعلق داشت رفت و آمد کنم. شبها وقتی خانم و آقای مایر برای خوابیدن میرفتند من درب آشپزخانه را آهسته باز میکردم و داخل میگشتم. اشتازینکا آنحا ایستاده بود و بشقاب‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها را میشست یا کارهای روز بعد را آماده میساخت. من نزدش میرفتم و کارهایش را انجام میدادم.
به این ترتیب زمان درازی گذشت و من در شفاخانه با سه پیرمرد و یک خدمتکار رشد کردم.
دیگر زمان زیادی به لحظهای که باید من در چهارده سالگی شفاخانه را ترک میکردم نمانده بود که دوباره رویداد دیگری با شفافیتی خاص در خاطرم نقش بست.
شبی در آشپزخانه این اتفاق رخ داد. چراغ نفتی کوچک بر روی میز آشپزخانه روشن بود. اشتازینکا و من بر روی زمین چمباته زده و مشغول برداشتن عدسها شسته شده از درون یک کاسه بودیم. اشتازینکا کاملاً نزدیک من نشسته بود. من جرأت حرکت دادن به بازو و پاهایم را نداشتم و به زحمت دستهایم را حرکت میدادم. فقط انگشتانم مانند وسیله غریبهای داخل کاسه میگشت و عدسهای نامرغوب را خارج میساخت. انگار که حضور فیزیکی اشتازینکا باری است که با سنگینی بر روی من و روی او و وسائل آسوده بود.
من صدای نفسهایش را کنار گوش و گونهام احساس میکردم. بینیام بوی گرم بدنش را به داخل میکشید. او مانند حیوان بزرگ و خستهای با انبوه گوشت تنبل خود آنجا چمباته زده بود، چشمهایش بی فروغ بودند و دستهای بزرگش در کنار دستهای من درون کاسه قرار داشت.
پاهایم شروع به لرزیدن میکنند. من احساس میکردم بدنم کنترل خود را از دست داده و در حال سقوط است. اما من از نزدیک کردن خود به اشتازینکا حتی به پهنای یک مو هم چنان وحشتناک میترسیدم که انگار بعد بدون شک برایم اتفاق وحشتناکی رخ خواهد داد و مرا از بین خواهد برد.
من به نوسان میافتم. عضلات گرفتهام متشنج میگردند. من احساس میکردم که چگونه شانهام به شانهاش نزدیک میگشت، احساس میکردم که انگار شانهام یک مسیر طولانی را میپیماید. حالا بدنم بدنش را لمس میکرد.
اشتازینکا اما با فشار مرا از خود دور میسازد و دستش را دوباره آرام در عدسها فرو میبرد.
در این لحظه شهوت در من میشکفد. خجالت جوانی ناپدید میگردد، حیوان، هیجان و خون در من فریاد میکشند. من آزاد بودم. من آماده بودم آقا باشم. هنوز دستهایم چند ثانیه درمانده سرم را لمس میکردند، سپس دستها خود را دراز میکنند. من از جا میجهم و پستانهای پر و چاق اشتازینکا را که بالا و پائین میرفتند میگیرم.
اشتازینکا ساکت از جا برمیخیزد. مرا بغل و مانند بار سبکی بلند میکند. درب را باز میکند. با مشت سنگینش به دندهام میکوبد و مرا در آستانه در روی زمین میاندازد. سپس با آرامش در را پشت سر خود میبندد.
من اما در آنجا افتاده، در حال پیچیدن به خود، متحمل اولین رنج عشق گشتم.
آخرین ماههای اقامتم در شفاخانه دیگر به اشتازینکا در کارهایش کمک نکردم. من مراقب او بودم و تعقیبش میکردم. من دیگر نمیخواستم به اشتازینکا خدمت کنم. من میخواستم از او قویتر باشم.
من شبها در کنار در آشپزخانه میایستادم و به صدای خواب آرامش گوش میسپردم. من گوشم را به در میچسباندم و هنگام انجام وظایف انسانیاش پنهانی به او گوش میکردم و از شهوتی به سختی مهار گشتنی میلرزیدم. من به دنبال او به زیر زمین میرفتم و در انتظار ساعتی میماندم که بتوانم پستانهای چاقش را بگیرم. اما من از نگاه بی فروغ وجود گنگاش میترسیدم.
به این ترتیب، آخرین روزهای درد و رنج در شفاخانه با خشم بخاطر امیال برآورده نگشته‌ام گذشتند. مدرسه را قبلاً ترک کرده بودم و روزی که باید از جوانیام خداحافظی میکردم، داخل جهان میگشتم، تنها، کاملاً بر روی پاهای خودم، و میدیدم که چطور میتوانم به خودم کمک کنم مرتب نزدیکتر میگشت.
خداحافظی برایم سخت انجام نگشت. بیشتر به این خاطر که من موقتاً باید در محلهمان میماندم و رفتنم خداحافظی برای همیشه نبود. هر روز بعد از کار اگر چیزی مرا به رفتن به شفاخانه میخواند میتوانستم به آنجا بروم، اما من به هیچ وجه احساسی برای خانه و ساکنین آن نداشتم، حتی حسی از شاکر بودن. من از ترک کردن خانه کودکی غمانگیزم، پیرمردان و آقای مایر خوشحال بودم، خوشحال از اینکه نباید دیگر عکس فرد نیکوکار را در برابرم ببینم و روحم پر بود از عکسهای آینده سعادتمندی که در آن من دیگر نباید تحمل میکردم، بلکه آقا بودم و بالادست دیگران.
اشتازینکا، دختر خدمتکار البته آنجا باقی ماند، در حالیکه من باید از آنجا میرفتم. وقتی خانه را ترک کنم دیگر نخواهم توانست در مسیرهای خانه به دنبالش بروم و حضورش دیگر در اطرافم نخواهد بود. اما من این را میدانستم که یک بار دوباره خواهم آمد و بعنوان یک آقا که در دستانش قدرت قرار دارد، قدرت بر طلا، قدرت بر مردم در برابر اشتازینکا خواهم ایستاد و با خنده او را مجبور خواهم ساخت جلوی پاهایم به خاک افتد.
دو رور قبل از ترک شفاخانه به نزد مدیر خانه، یک شهروند محترم خوانده شدم. او برایم یک سخنرانی کرد که من از آن خیلی نفهمیدم، زیرا تجمل اتاقی که من در آن پذیرفته گشتم حواسم را پرت ساخته بود. فقط تا این حد میدانم که او مرا نصیحت کرد فرد خیرخواه و عمل نیک او را برای زندگی آیندهام از یاد نبرم و آنطور که امروز به نظرم  میرسد او سعی میکرد به خاطر درمانده و تنها در جهان رها ساختنم با بیان اینکه من بخاطر دانههائی که در شفاخانه در سینهام کاشته شده است در نبرد زندگیای که در برابرم قرار دارد شکست نخواهم خورد خودش را بیشتر از من آرام سازد. او مرا با این همدردی با یک هدیه نقدی ده گولدنی Gulden که مرد نیکوکار برای پسرانی که شفاخانه را ترک میکردند معین کرده بود تا دیگر هرگز نگران سرنوشتم نباشند مرخص میکند.
در صبح روزی که باید خداحافظی میکردم مانند همیشه از جا برخاستم، مانند همیشه کفش و لباسهای کلاین، جلینک، ربینگر و آقا و خانم مایر را تمیز کردم. سپس از آقا و خانم مایر خداحافظی کردم. آقای مایر چند کلمه برایم صحبت و آرزوی خوشبختی میکند و در تمام وقت دستهایم را در دستش نگاه داشته بود. چنین به نظرم میرسد که رها کردنم به سمت ناشناختهها فقط برای او سخت است و انگار حالا بیهوده سعی میکرد تا به من چیز خوبی بگوید. من باید به نحو نامشخصی خوبی او را احساس کرده و به این واقعیت آگاه گشته باشم که حالا من واقعاً یک خانه را از دست میدادم، اگر هم خانهای فقیر و بدون شادیای را، زیرا من شروع کردم به زار زار گریستن. در این وقت آقای مایر پیشانیام را بوسید.
سپس داخل سالن میشوم، جائیکه پیرمردها نشسته بودند، کت خود را در روزنامهای میپیچم، خرت و پرت فقیرانهام را برمیدارم، به پیرمردها دست میدهم و میروم. در حیاط زیر پنجره آشپزخانه میایستم و فریاد میزنم:
"خداحافظ، اشتازینکا، من از اینجا میروم، خداحافظ!"
سر اشتازینکا از پنجره خارج میگردد و چشمانش مرا خسته نگاه میکنند.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر