یک مسابقهُ دو.

"آقای بَک، آیا میتوانید یک سفر به ایرلند بکنید؟"
"چرا که نه؟"
"شاید امشب با کشتی پستی؟"
"البته. اما وقتی آنجا هستم چه باید بکنم؟"
آقای وارمینگتونِ مهربان میگوید: "این موضوعی ناگوار است، به من اجازه بدهید تمام جزئیات را برایتان بطور خلاصه تعریف کنم، سپس خودتان بهتر میتوانید قضاوت کنید چه قدمهائی باید برداشته شود."
وارمینگتون یکی از ثروتمندترین و محترمترین وکلایِ لندن بود؛ یک مرد بلند قامت و قوی، معمولاً با روحیهای شاد و بهترین رفیق. اما امروز ابر تاریکی بر روی پیشانیِ شادش نشسته بود و آدم تشویش و دستپاچگی را در چهرهاش میدید. او به طاقچۀ شومینهای که در آن عصر شرجی ماهِ پائیز هنوز آتش در آن روشن نبود تکیه داده و متفکرانه با زنجیر سنگین طلائی ساعتش بازی میکرد.
او تکرار میکند: "یک موضوع ناگوار، آقای بَک" و از جامش جرعهای از شراب خوبِ کهنۀ قدیمی که در کنارش بر روی طاقچه قرار داشت مینوشد و ادامه میدهد: "آیا شما برادرزنمْ بارون برتون را میشناسید؟"
بَک با چهرۀ جدی سر تکان میدهد. او در بارۀ بارون برتون چیزهای مطلوب کم شنیده بود. "بله، بله، او متأسفانه برای خانوادهاش نگرانی بسیاری ایجاد کرد. همسرم هنوز از دوران کودکی خود برخی مشاجرات طوفانیای را به یاد دارد که قبل از رفتن بارون برتون به خارج از کشور اتفاق افتادند. پس از ازدواج ما آنچه در قدرتم بود برای برتون انجام دادم؛ اما متأسفانه فقط کم فایده داشت. او در آن زمان پنجاه ساله بود، اما بیبند و بار مانند یک جوانِ زیبا. اما هشت سال قبلْ کاملاً غیرمنتظره یک سعادت به دامانش میافتد و با یک زن جوان زیبای صاحبِ ارث ازدواج میکند که تا حد مرگ عاشق این مردِ سالخوردۀ شیطان شده بود. او تا زمانیکه زن زنده بود در مسیرهای مستقیم باقی میماند، و هنگامیکه زن در حدود یک سال پیش فوت میکند افسرده میشود. زن اعتمادِ مطلقاً بلاشرطِ خود به برتون را توسط وصیتنامهاش ثابت کرد و او را تنها وارثِ ثروت خویش نامید. زن نه تنها برای او تمام پولْ بلکه همچنین املاک خود را به ارث گذارد، زیرا آنطور که زن نوشته بودْ شدیداً اعتقاد داشت که برتون از فرزند عزیزش فلورانس به دوستداشتنیترین شکل نگهداری خواهد کرد.
نباید ناگفته گذارد که او در ابتدا برای انجام وظیفهاش همچنین بهترین اراده را داشت. او دو هفته پس از مرگِ همسرش پیش من میآید و خواهش میکند برایش یک سند بنویسم که مفادش قابل لغو گشتن نباشد؛ او میخواست تمام دارائیش در ویلتشر را که شامل حقوق بازنشستگی سالانه به مبلغ پنج هزار پوند و یک خانۀ زیبا و باغ است را به نام دختر کوچکش ثبت کند، در حالیکه برای خودش فقط یک درآمد متوسط از اموال همسرش باقی میماند. او میگوید: <وارمینگتون، من به خودم مطمئن نیستم. این خلاصۀ داستان است. من اگر پول داشته باشم فوری آن را از پنجره بیرون میریزم.> البته من تلاش کردم که سند تا جائیکه قانون اجازه میداد از قدرتِ تعهدِ شدیدی برخوردار شود، و برتون آن را بدون یک کلمه مخالفت امضاء کرد. چنین به نظر میرسید که او دختر کوچکش را واقعاً خیلی دوست دارد؛ او باید همه جا همراهش باشد، حتی در تئاتر هم او را همراه خود میبرد. همسرم ــ عمۀ دختربچه است ــ مدام در فکر اوست، و چون تصور میکرد که اگر مدتی همراه کودکان همسالش باشد خوشحال خواهد شدْ بنابراین سال قبل او را برای جشن عید کریسمس دعوت میکند؛ او باید در هدایای عید و در تمام شادیهایِ روزهای تعطیل با کودکان شریک میگشت.
پدر دختر با او از ویلتشر به شهر میآید و دختر را پیش ما میگذارد، اما خودش نمیخواست بماند. شاید تنهائیْ باعثِ بیداری مجددِ روح قدیمیِ ولگردی در او شده بود. او عادتهای قدیمیاش را دوباره از سر میگیرد، در گوشههای تئاتر و محلهای واریته و اغلب در پشت صحنه پیدا میگشت. در یک ساعتِ نامبارکْ در یکی از این فرصتهای آنچنانیْ با دوشیزه تریکسی موردنت آشنا میشود، یک خانم جوانِ شاد و همزمان هوشمند که به عنوان ستاره بر روی صحنۀ واریتهها میدرخشد. آقای بَک، شما باید مطمئناً دوشیزه تریکسی را در لباس چسبانِ صورتی رنگ بر روی تمام ستونهای تبلیغانی دیده باشید.
وقتی یک مرد شصت ساله دوباره عاشق میشودْ بنابراین اجازه میدهد به راحتی فریباش دهند. این موجود هوشمندْ به زودی او را طوری در دستان خود داشت که برتون به دختر پیشنهاد ازدواج میدهد. دختر به املاکش در ویلتشر چشم داشت، اما برتون فکر میکرد که نمیتواند دیگر آنها را در اختیار داشته باشد، و البته من مواظب بودم در این باره به او هیچ توضیحی ندهم. او کاملاً عصبانی بود که چنین ابله بوده و دارائی را به نام دخترش به ثبت رسانده است. به این وسیله این امکان از او ربوده شده بود که به دوشیزه تریکسی ستایشش را به اثبات برساند. اما دوشیزه تریکسی در نزد باتجربهترین وکیلانِ سراسر شهرْ آقایان شارکی و اسنیپت مشاوره میگیرد. همه چیز بنابراین روشن شده بود و مدت زیادی طول نمیکشد که آنها شوهرخواهر همسرم را از اختیارات قانونیاش دقیقاً آگاه میسازند. من مطلع شدهام که آنها مشغول تنظیم قراردادِ ازدواج هستند و می‌خواهند تمام اموال را به مناسبت ازدواج به نام دوشیزه تریکسی موردنت ثبت کنند."
بَک میگوید: "اما لرد برتون اموال را رسماً به نام دخترش کرده است و ممکن نیست که قانون اجازه این کار را به او بدهد."
وکیل با حالتی متفکرانه لبخند میزند و میگوید: "این با شغلم به زحمت مناسبت دارد اگر من تحقیرآمیز در بارۀ قانونمان سخن بگویم؛ اما نمیشود انکار کرد که قانون شامل موارد بسیار عجیب و غریب است. ببینید، سند به نفع فلورا کوچکْ آنطور که نامیده میشود فقط یک <اهداء داوطلبانه> است. اما قانون برای اهداء داوطلبانه ارزش کمی قائل است؛ برای قانونْ عشق و محبتِ طبیعی در مقایسه با یک قراردادِ ازدواج البته چیزی به حساب نمیآید، و او این قراردادِ ازدواج با دوشیزه تریکسی را خواهد بست. اگر اموال در ویلتشر به نام این خانم جوان به مناسبت ازدواجش با صاحب اموال به ثبت برسدْ بنابراین طبق یک حکم قدیمی از دورانِ ملکه الیزابتْ اهداء داوطلبانه به فلورا کوچکْ حتی ارزشِ کاغذی که رویش نوشته شده است را ندارد."
"این قانون واقعاً ناعادلانه است."
"آقای بَک، شما تنها انسانی نیستید که این نظر را دارد، شما فقط نظر خود را خلاصهتر و فشردهتر از لردِ معروفی بیان می‌‏کنید که اخیراً در مجلس نمایندگان اظهار کرد: <این برای ما نمیخواهد واقعاً قابل درک شود که آیا میتواند صادقانه باشد اگر کسی چیزی را که به او تعلق ندارد بفروشد و پول فروش را برای خود نگهدارد و اینکه شخص دیگری که تمام شرایط را میداند اجازه داشته باشد از نظر قانونی برای غارتِ صاحب اموال به این فرد کمک کند. درک یک چنین روشی برای یک ذهن ناوارد دشوار است و حتی برای ذهنی با تفکراتِ قانونی چیز رضایتبخشی نیست.>"
بَک میگوید: "اما این مرد هرگز برای غارت کردن کودک خودش از این قانون استفاده نخواهد کرد!"
"این اصلاً هنوز معلوم نیست. من فکر میکنم که او دیر یا زود وقتی فرصت به دست آورد این کار را انجام خواهد داد. در حال حاضر وجدانش هنوز بر علیه شیفتگی و شیدائیاش میجنگدْ اما من میترسم که به زودی وجدانش شکست بخورد. زنِ جوانِ هوشمند با او مانند ماهیگیری که یک ماهی به قلابش گیر کرده است بازی میکند. او به یک روستایِ ساحلی در ساحل غربی ایرلند گریخته و قسم یاد کرده استْ تا زمانیکه سند نوشته نشده باشدْ نمیگذارد لرد برتون حتی یک نگاه هم به او بیندازد."
"و لرد کجا است؟"
"او هم در ایرلند است. محل اقامتش راتکول نام دارد و در جنوب واقع شده است. او نمیتواند تحمل کند که دریا بین او و الههاش جاری باشد، هرچند که آنها حالا توسطِ تمام پهنای جزیره از یکدیگر جدا هستندْ اما هر روز نامه و تلگراف بین آنها رد و بدل میشود. من میترسم که او نتواند مدت بیشتری مقاومت کند."
"اما چه کاری میشود در این ماجرا انجام داد؟ آیا نمیشود احتمالاً او را در یک دیوانهخانه حبس کرد؟"
"متأسفانه نه. اگر هر مردی که یک زن او را عاشق خود میسازد به دیوانهخانه برده میشدْ بنابراین تعداد مردانِ زندانی بیشتر از مردانِ آزاد میگشت."
"آیا نمیتوانید از احساس انسانی این خانم جوان استفاده کنید؟"
"در نزد او چنین احساسی وجود ندارد."
"و قانون بر علیه شماست؟"
"بله ــ با توجه به مفاد فعلیاش."
"پس به نظرم میرسد که هیچ راه چارهای باقی نمانده باشد."
"اما نه کاملاً. اگر شانس با ما همراهی کند میتوانیم قانون را تغییر دهیم و به وزیرِ شطرنجشان کیش بدهیم. من حالا به اصل مطلب میپردازم. لازم نیست یادآور شوم که من با اعتماد کاملی با شما صحبت میکنم. اگر حریفان ما کوچکترین سوءظنی ببرند بنابراین بازی را باختهایم و میتوانیم فقط کارتهایمان را دور بیندازیم."
وارمینگتون خود را به سمت بَک خم میسازد و غیر ارادی با صدای آهسته صحبت میکند: "ما در مجلس اعیان با آرامی تمام لغو آن حکم قدیمی از دورانِ ملکه الیزابت را به جریان انداختهایم. خودِ صدراعظم از این درخواست پشتیبانی میکند. به محض تأییدِ پادشاهْ املاک کودک در امان میماند. در مجلس اعلا این قانون در بهترین مسیر قرار دارد و یکی از محبوبترین وکلای ما در حال تلاش است آن را از مجلس بگذراند. صدراعظم قول داده است که اگر در جلسه سوم هم رأی بیاوردْ در همان روز از پادشاه موافقتش را خواهد گرفت."
"بنابراین موضوع مربوط میشود به اینکه کدامیک سریعتر انجام میشود، تصویبِ قانون یا قراردادِ ارث ــ و جایزه مسابقۀ دو یک حقوق بازنشستگیِ سالانه به مبلغ پنج هزار پوند است؟"
"کاملاً درست است."
"من فقط نمیفهمم که در این مورد چه باید انجام دهم."
"شما باید به من این لطف را بکنید، به ماونت ایگل بروید، جائیکه دوشیزه تریکسی اردو زده است، و تا زمانیکه با پیشنهاد ما توافق شود او را  تحت نظر داشته باشید. شارکی و اسنیپت در واقع چشم و گوشهای تیزی دارند و مانند گور سکوت میکنند. هیچ انسانی نمیتواند بداند که آیا آنها چیزی از جریان بو کشیدهاند یا نه. اما این مسلم است که آنها در تماس دائمی با دوشیزه تریکسی قرار دارند. وقتی شما به ایرلند میروید شاید بتوانید آنجا یک نگاه به کارتِ بازی او بیندازید، زیرا دوشیزه تریکسی برخلاف آن دو وکیلْ سرزنده و پُر حرف است."
"من این را درک نمیکنم. شما فقط احتیاج دارید راز خود را مخفی نگاه دارید؛ تماشای بازی دیگران برای شما فایدهای ندارد."
"دارد، دارد! و ما به کمک شما حساب میکنیم. شما به ما کمک خواهید کرد، درست است؟ هزینهها اصلاً مهم نیستند. ما فقط مایلیم که شما ــ داخل شوید، داخل شوید!"
یک دست کوچک درِ اتاق را زده بود. حالا درِ اتاقِ نشیمن آهسته باز شده و یک دختر کوچکِ زیبای تقریباً هفت ساله در آستانۀ در ظاهر شده بود. طرههای فرفری طلائی مانند یال بر روی شانههایش آویزان بودند، چشمهای آبیاش از روی شیطنت میدرخشیدند، و چالهای جذابی در گونههای گلگون بازی میکردند. دختر با دیدن مردِ غریبه میخواست دوباره بگریزد، اما آقای وارمینگتون او را مهربانانه صدا می‎زند و میگوید: "فلورا، بیا تو!" و او با این حرف داخل اتاق میشود.
"آقای بَک، این موکل شما است. فلورا، به آقا دست بده؛ او میخواهد خیلی کارها برایت انجام دهد و دوستِ خوب تو باشد."
یک غریزۀ درست باید به پریِ کوچکِ بامزه فاش ساخته باشد که بَک همۀ کودکان را دوست دارد. او از زانوی بَک بالا میرود و دهان کوچکش را برای یک بوسه غنچه میکند و میگوید: "متشکرم. این یک عروسک بزرگ است، درست میگم؟" این ظاهراً باید مفهوم دوستی باشد و ادامه میدهد: "من پنج بچه و یک پسر زیبای سیاهپوست دارم، اما برایشان مادر ندارم. میدونی، من خودم هم مادر ندارم، او مُرده و به خاک و هوا رفته است، اما پاپا همیشه از من نگهداری خواهد کرد."
آقای وارمینگتون مهربانانه لبخند میزد، در حالیکه بَک با دستان بزرگ قویاش که بسیار زمخت دیده میگشت و اما نرمتر از دست برخی از زنان بودْ موی پرپشتِ طلائی را نوازش میکرد. عمویش میگوید: "خب، فلورا، حالا بدو برو بیرون و بیشتر مزاحم آقای بَک نشو. تو میتونی برای خودت انگور و دو بیسکوئیت از روی میز برداری عزیزم. سپس برو و به بازی کردن ادامه بده. در را هم پشت سرت خوب ببند."
دختر در آستانۀ در یک بار دیگر سرش را برمیگرداند و با انگشتِ کوچکِ بالا آورده به بَک هشدار میدهد: "برای بچههایم مامان را فراموش نکنی!" و روز بعد واقعاً یک عروسکِ بزرگ برای فلورا برتون از مغازۀ اسباببازی فروشی فرستاده میشود.
در پشت سر لباس کوچکِ سفید با کمربندِ آبی رنگ و موهای فرفریِ طلائی بسته میشود. بَک مصمم میگوید: "من میخواهم بروم، گرچه هنوز نمیدانم آنجا چه سودی میتوانم داشته باشم. من خوشحال خواهم شد اگر قادر باشم به این کوچولوی بامزه یک خدمت انجام دهم."
وارمینگتون با خوشحالی زیادی میگوید: "آدرس این خانمْ هتل رویال در ماونت ایگل در شهرستان کلِر است. هتل کاملاً نزدیک ساحل دریاست و تقریباً چهار کیلومتر از شهر فاصله دارد."
"بنابراین میخواهم با قطار سریعالسیر که چهل و پنج دقیقه دیگر به راه میافتد حرکت کنم. از فردا به بعد آدرس من: <آقای جرایم بلاد اسمیت، هتل رویال در ماونت ایگل است.> وقتی چیزی برای گفتن داشتیدْ برایم یک تلگراف بفرستید؛ من هم تلگراف خواهم فرستاد."
دوشیزه تریکسی موردنت پس از اولین روزهای تبعیدِ داوطلبانه به شهرستان کلِر خود را بسیار خسته احساس میکرد. و همچنین بیان احساسات پر حرارتِ تحسین‌کنندۀ سالخوردهاش را یکنواخت و مأیوس کننده مییافت. دوشیزۀ غیررمانتیک پس از مچاله کردن نامۀ هشت صفحهای و انداختن آن در شومینه با خود زمزمه میکرد: "اگر قرار باشد تا ابد اینطور ادامه یابد پنج هزار پوند در سال هم کافی نخواهد بود. پس از ازدواج این تغییر خواهد کرد." او غرق گشته در رویاْ وقتی به شام کوچکِ خندهداری فکر میکرد که با تحسین کنندهاش پس از اجرایِ نمایش میخوردْ لبخند میزد. این خاطره وضعیت فعلی او را غیرقابل تحملتر میساخت. او بر روی یک صندلی راحتی بزرگ در اتاق‌نشیمن نشسته بود، پاهایش را بالا برده و با نگاهِ ناراضیْ دریای آبی رنگ را که خود را در سطح وسیعی تا افق گسترانده بود تماشا میکرد. بدبختی اوْ بیکار بودن و کسی را برای گفتگو نداشتن بود. چندین واعظ و یک مردِ مسافر انگلیسی با همسرش همراه با سه دختر خوب تربیت شده به هتل وارد شده بودند، اما اینها برای تریکسیِ بانشاط در لباس شیکِ دوچرخهسواریش فقط یک وسیله وحشت و انزجار بودند. "کاش لااقل کسی را میداشتم که با من بخاطر چیزهای ساده میخندید، سپس این قابل تحمل بود!" او با ناامیدیِ تمام آه میکشید؛ و در این حال نگاهش از دریا که روبرویش قرار داشت به سمت چپ رو به زمین تنیس میچرخد، و اینک سرنوشت آرزوی او را برآورده ساخته بود و التماس کردنش باید برآورده میگشت.
یک مرد جوان که لباس قابل توجهاش میگذاشت او را به عنوان یک آرتیستِ صحنههای خاص در نظر گرفتْ با کت در دست در زمین به اطراف پرسه میزد. نوارهای قرمز و زرد پیراهنش در آفتابِ ظهر برق میزدند؛ بر روی سرِ با موی زردِ کمرنگش یک کلاهِ کوچکِ حصیری نشسته بود که نوارش در تمام رنگهای رنگین کمان میدرخشید؛ یک سبیل بور دهان گشادش را میپوشاند و از صورتِ گردْ حماقتِ بیمزهای نمایان بود. دوشیزه تریکسی بلافاصله یک خویشاندیِ روحی احساس میکند و قلبش به تپش میافتد. پنج دقیقه دیرتر او هم در یک لباس کوتاه کرم رنگ، کفش قهوهای و جوراب توری ابریشمی بر روی زمین تنیس پرسه میزد. هنگامیکه به مرد جوان برخورد میکند و مرد جوان جرأت مییابد او را مخاطب قرار دهدْ کاملاً مشوش میشود و فقط یک نگاهِ خجالتی از میان مژههایِ بلندش به مرد میاندازد.
با این وجود پس از چند دقیقه آنها در پر جنب و جوشترین بازیِ تنیس بودند؛ پس از چند ساعت آنها همدیگر <تریکس> و <جِر> مینامیدند، طوریکه انگار از کودکی همدیگر را میشناختند، و بعد از اولین روز این مرد به شدت عاشق دوشیزۀ شاد بود و مانند یک بولداگِ بزرگ همه جا معشوقش را دنبال میکرد. دوشیزه برای دوستِ صمیمیاش مرتل مونمورنسی از تئاتر آپولو مینویسد "او مورد سلیقۀ من است. کاملاً آراسته، پولش را پسانداز نمیکند، یک چنان جوان بیتجربهای که مانندش را آدم نمیتواند تصور کند، و کاملاً دیوانۀ شخص دوستداشتنی من است. ما برعکس موشهای ترسویِ این محلْ مانندِ خدایان خود را سرگرم میسازیم."
بنابراین دوشیزه تریکسیْ جوانش را هرجا که میخواست به دنبال خود میکشید، و جوان از اینکه اجازه داشت به دوشیزه خدمت کند خوشحال بود. آنها با هم تنیس بازی میکردند، با دوچرخه به اطراف میراندند یا در امتداد دریا قدم میزدند. این خندهدار و تقریباً غمناک دیده میگشت وقتی مرد جوانِ قوی میگذاشت که ملکۀ جذاب تئاتر او را کاملاً اسیر خود سازد.
دوشیزه به همراهش که در اتاق نشیمنِ هتل در کنارش بر روی مبل نشسته بود میگوید: "فردا میخواهیم با هم برای شنا کردن برویم. طوری تظاهر نکنید که انگار همین حالا از ماه افتادهاید؛ لباس شنا را من تهیه میکنم ــ دوباره چه خبر است؟ داخل شوید!"
یک تلگراف برای دوشیزه موردنت بود. یک تعجب از روی لبهای گلگونِ دوشیزه در حالیکه تلگراف را میخواند میدود، سپس کاغذ را با عصبانیت پاره میکند و آن را در سطلِ خالی چترِ کنار شومینۀ خاموش پرت میکند. اما بلافاصله پس از آن وحشتزده فریاد میزند: "آه، من این کار را نباید انجام میدادم! شارکیِ پیر توصیه کرده بود که من باید مواظب باشم. جِر، کاغذ پارهها را برایم بیاورید؛ شما خیلی جوان خوبی هستید." آقای جرایم بلاد اسمیت فوراً تمام سرش را تا شانهها در سطل چترِ کنار شومینه فرو میکند، یک تلگراف قدیمی را آهسته از جیبش خارج میسازد و آن را در پشت سطل مخفیانه تکه تکه میکند، قبل از آنکه برای دوشیزه تریکسی تکههای کاغذ را از سطل بیرون بیاورد.
دوشیزه پس از آن یک کبریت روشن میکند و تکههای کاغذی را که به او داده میشود در شومینۀ خالی از آتش میسوزاند. نیمساعت دیرتر جرایم بلاد اسمیت در اتاق‌خواب که درش را قفل کرده بودْ تکه پارههایِ کاغذ تلگرافِ دوشیزه را کنار هم قرار میدهد. پس از این کار او مطلب زیر را میخواند: "همین حالا کشف کردم که دوستانِ دختر کوچک یک لایحه از پارلمان میگذرانند تا املاک او را حفاظت کنند. امیدارم بتوانم مانع این کار شوم. باید قراردادِ ارث سریعتر انجام شود. آیا پیرمرد رضایت داد؟ شارکی."
او بلافاصله پس از خواندنْ از پنجره میبیند که دوشیزه تریکسی بر روی دوچرخهاش از میدانِ چمنی مقابل هتل در حال راندن است. حالا او خیلی سریع بیرون بود و با دوچرخه به دنبال دوشیزه میرانْد. سیصد متر مانده به ادارۀ پست به دوشیزه میرسد و میپرسد: "یک دور با هم پا بزنیم؟"
"اول باید تلگرافم را بفرستم. این کار مهمی است و به این احمقها در هتل نمیتوانستم برای این کار اعتماد کنم."
"چرا من را نفرستادید؟"
"شما ناپدید شده بودید. من فکر کردم که برای خوابیدن دراز کشیدهاید. خب، حالا در هر حال اینجا هستم، بنابراین این بیاهمیت است." دوشیزه سریع و چابک در مقابل ادارۀ پست از دوچرخهاش پائین می‎آید و وارد دفتر تلگرافخانه میشود، در حالیکه جرایم بلاد اسمیت آمادۀ خدمتْ نزدیک در در کنار دوچرخهها میایستد.
دستگاه تلگراف هنوز یکی از آن دستگاههای قدیمی بود که توسط ضربه و تیک تیک صدا دادنِ مخصوصی حروف تلگراف را میفرستند. البته یکی از استعدادهای فراوان جرایم بلاد اسمیت فهمیدن کد مورس بود. بنابراین او پیام زیر را میشنید: "شارکی و اسنیپت، وکلا، لندن ــ بلافاصله قرارداد ارث را بفرستید. پیرمرد قول داده است امضاء کند. ــ موردنت."
هنگامیکه تلگراف فرستاده میشود و دوشیزه تریکسی از دفتر بیرون میآید، ستایشگرش در بیرون خاموش ایستاده بود. دوشیزه میخواست بخاطر چهرۀ سادهاش از خنده روده بُر شود و میگوید: "جِر، شما انسان ابله؛ منقارتان را اینطور باز نکنیدْ در غیر اینصورت مردم دهان شما را برای صندوق پست به حساب میآورند."
هنگامیکه آنها با هم در سراشیبی میراندند، ناگهان بلاد اسمیت چیزی به خاطر میآورد و بلند میگوید: "خدای من، من هم میخواستم یک تلگراف بفرستم. تریکس، خواهش میکنم آهسته برانید. یک دقیقه دیگر من دوباره پیش شما هستم."
دوشیزه با خنده پاسخ میدهد: "باشه، به معشوقتان سلام برسانید و بگوئید که من حسود نیستم."
او در سراشیبی شدید با دوچرخه دور میزند ــ کاری که در سراشیبی راحت نیست ــ و به سمت ادارۀ پست میراند. او برای آقای وارمینگتون تلگراف میفرستد: "آنها همه چیز را میدانند، عجله واجب است!"
سپس دوباره به دنبال ردِ دوچرخۀ دوشیزه تریکسی میراند. در همین حال در لندن بازی بخاطر یک حقوق بازنشستگی سالانه به مبلغ پنج هزار پوند با حرارت و احتیاط انجام میگشت.
در مجلس اعیان در مورد <اهداء داوطلبانه> با موفقیت از هر سه جلسه گذشته بود. در آن روز دوشنبه، هنگامیکه تلگراف بلاد اسمیت در لندن مانند یک بمب در دفتر وارمینگتون منفجر شده بود، قانون مورد نظر در میان قوانین مختلفی در دستور کار مجلس عوام قرار داشت. به این دلیل جای تعجب نبود که وکیل مهربان در هیجان تبآلودی به سر میبرد. آقای روبرت ریدلی مجربترین وکیل که با وارمینگتون در وقت نهار در سالن به این سو آن سو قدم میزد میگوید: "آقای عزیز محترم، اصلاً نگران نباشید. دوست شما ــ نامش چه بود؟ ــ بَک ــ باید در مسیر اشتباهی باشد. هیچکس از تصمیم ما چیزی نمیداند. شما خواهید دید که ما این قانون را همین امشب به تصویب میرسانیم،  سپس دوشیزه تریکسی موردنت بازنده خواهد گشت."
اعضای پارلمان دوباره در جای خود نشسته بودند؛ سخنگوی پارلمان خواستار سکوت میشود و منشی شروع می‌کند به خواندن قوانین پیشنهادی دستور کار مجلس. این جالبترین، اما همچنین عجیبترین روند در مجلس عوام است؛ زیرا هر عضو توسط کلمات <من اعتراض دارم!> میتواند از مذاکره در باره قانون روی میز جلوگیری کند. مجلس در آن شب فقط با تعداد کمی اشغال شده بود؛ اما هر عضوی که میخواست رأی مثبت یا منفی بدهد در محل خود حضور داشت، ابتدا همه چیز خوب پیش میرود و برخی از قوانین رأی مثبت میگیرند؛ سپس اما ورق برمیگردد.
"قانون بر علیه آزار و اذیت اقلیتهای مذهبی."
"من اعتراض دارم!"
"قانون بر علیه مواد غذائی تقلبی."
"من اعتراض دارم!"
"قانون بر علیه فروش شیر سرپائی."
"من اعتراض دارم!"
"قانون در باره حفاظت از پرندگان."
"من اعتراض دارم!"
"قانون در باره افزایش حقوق رفتگران شهرداری."
هنگامیکه اعتراضی بر علیه این قانون شنیده نمیشود، عضوی که این قانون را پیشنهاد داده بود کلاهش را همانطور که سُنتِ پارلمان مطالبه میکند تکان میدهد. سخنگو اعلام میکند: "پرسش این است که آیا این قانون باید به مرحله دوم برود."
"من اعتراض دارم!"
پیشنهاد دهندۀ این قانون اما آرام نمیماند و میگوید: "با لطف و اجازۀ مجلس مایلم از عضو محترم خواهش کنم به اعتراضشان پافشاری نکنند. این قانون توسطِ تمام احزابِ مجلس حمایت میشود. این قانون نه تنها برای طبقۀ بسیار شایستۀ کارگر بزرگترین مزیت میباشدْ بلکه همچنین بطور کلی به نفع عموم است. به این خاطر من از عضو محترم مصرانه تقاضا میکنم ..."
"من اعتراض دارم!"
"لعنتی!" این ناسزا در تمام مجلس قابل شنیدن بود؛ فقط سخنگو بطور عاقلانه گوشهای ناشنوائی داشت. او برای اینکه طنین خنده را متوقف سازد فریاد میزند: "ساکت، ساکت! قانون در مورد اهداء داوطلبانه."
وکیل مجرب ریدلی وقتی کسی اعتراض نمیکند کلاهش را تکان میدهد. سخنگو میگوید: "پرسش این است که آیا این پیشنهاد باید در مرحلۀ دوم پذیرفته شود. من از آقایان خواهش میکنم با آری یا نه رأی بدهند."
هنگامیکه سکوت میشود سخنگو اعلام میکند: "بنابراین آری اکثریت دارد."
حالا دومین مرحله پاراگرافها بدون مشکل به پایان میرسد. وارمینگتون از خوشحالی میدرخشید. در حالیکه سخنگو یک بار دیگر از جا برمیخیزد تا مرحلۀ سوم را درخواست کند، وکیل مجرب هاردی، با یک نامۀ گشوده در دستْ با عجله از راهرو پائین میآید و در فاصلۀ نزدیک به ریدلی بر روی صندلی خود مینشیند.
سخنگو میگوید: "پرسش این است که آیا باید جلسۀ سوم این قانون را به رسمیت بشناسد."
کوتاه و تیز مانندِ شلیک گلوله از دهان هاردی خارج میشود: "من اعتراض دارم!"
ریدلی شروع میکند: "شاید دوست محترم و دانشمندم تأمل کند ..."
هاردی با صدای بلندتر از بار اول میگوید: "من اعتراض دارم!"
ریدلی: "اما من مایلم از عضو محترم خواهش کنم ..."
سخنگو حرف او را قطع میکند: "ساکت! ساکت! قانون در مورد ترافیک دوچرخه."
از قانون در مورد <اهداء داوطلبانه> در آن شب دیگر اجازۀ گفتگو نبود.
مدت کوتاهی پس از آنْ هنگامیکه ریدلی همراه با دوستش هاردی با هم مجلس را ترک میکردند میپرسد: "چرا شما این کار را کردید؟"
"شارکی از من برای انجام این کار خواهش کرد. من نمیتوانستم این را از او نپذیرم؛ من همیشه کارهای زیادی از او میگیرم. نامهاش نزدیک بود به اندازۀ ضخامت یک مو دیر به دستم برسد. شما یک دقیقه دیرتر میتوانستید قانون را به ثبت برسانید."
"این قابل تأسف است. میدانید که اصلاً مربوط به چه موضوعی میشود؟"
"من؟"
"اینجا متن قانون است، یک نگاه به آن بیندازید."
"کوتاه و مختصر. همه چیز درست به نظر میرسد. حکم در مورد <اهداء داوطلبانه> باید مدتها قبل تنطیم میگشت. چه چیزی شارکیِ سالخورده را فقط آزار داد که مرا تحریک کرد به این قانون اعتراض کنم؟"
"من میتوانم آن را به شما بگویم." و او با کلمات اندکی کل ماجرا را برایش تعریف میکند.
هاردی از روی عصبانیت برای خود سوتی میزند و میگوید: "همکار عزیز، من واقعاً متأسفم، شارکی باید خجالت بکشد که از من انتظار دارد کار کثیفش را بشورم. مانندش نباید دیگر تکرار شود، من این را به شما قول میدهم."
"متشکرم. اما من میترسم برای پشیمانی شما دیر شده باشد. شارکیِ سالخورده به سختی به ما زمان و فرصت برای دومین آزمایش خواهد داد."
صبح زود روز بعد دوشیزه تریکسی موردنت از خواب بیدار میشود و خود را در ناآرامی بزرگی مییابد. او زمانیکه دفتر ادارۀ تلگراف باز میشود کنار در ایستاده بود. و البته بطور اجتنابناپذیر جرایم بلاد اسمیت کاملاً نزدیک معبودش بود. او در حالیکه کنار درب از دوچرخهها مراقبت میکرد میتوانست تلگرافی را که برای دوشیزه تریکسی فرستاده میگشت با گوشهایش بشنود: "همه چیز طبق خواسته. دیروز در سومین جلسه مانع ایجاد گشت. اسنیپت با قطار سریعالسیر به راتکول میراند و قراردادِ ارث را برای امضاء کردن میآورد. شارکی."
هنگامیکه کارمندِ مؤدبی تلگراف رسیده را به دوشیزه تریکسی میدهد او فریاد شادمانهای میکشد: "هورا!" اما وقتی در حال تکان دادن تلگراف در هوا با شادی از دفتر خارج میشودْ فقط پشتِ جرایم بلاد اسمیت را میبیند که خم شده بر روی فرمانِ دوچرخه‌اش به سمت هتل میراند.
دوشیزه تریکسی با تعجب میگوید: "خدای من، این انسان احمق چه به سرش افتاده؟ شاید زنبور نیشش زده. و من قصد داشتم کمی او را بخارانم و به او چنگ بیندازم. پنج هزار پوند حقوق بازنشستگی و یک قصر، و تمام اینها را فقط به فراست خودم مدیونم. این واقعاً بسیار بزرگ است. دوشسها حتماً حسادت خواهند کرد. من باید حالا کاملاً به تنهائی دوچرخهسواری کنم. و ماهرانه برانم، تا هوا تنفس کنم، در غیر اینصورت منفجر میشوم."
در این میان آقای بَک در اتاقش با درِ قفل کرده نشسته بود ــ زیرا او حالا دوباره خودش بود، با وجود سبیل بور و گونههای گلگونش ــ و یک کتاب راهنمای راهآهن و یک نقشه از ایرلند بر روی تختش قرار داشت. پس از آنکه او با مداد بر روی قطارهای مخصوصی یک ضربدر میکشد، بر روی نقشه با یک نقطه در ابتدای شدیدترین سراشیبی راهآهن جنوبی علامت میگذارد، جائیکه بزرگراه با پلی تقاطع پیدا میکرد. این نقطه دقیقاً در وسط دو ایستگاه قرار داشت. در سومین ایستگاه ریلهای شهرستان راتکول و نوکرانی به هم وصل میگشتند که حدود پنجاه کیلومتر طول داشت و در راتکول پایان مییافت. قطار سریعالسیر ساعت هشت شب از نقطۀ علامتگذاری شده میگذشت و در ایستگاه نوکرانی به آخرین قطار خطِ ریل کناری برخورد میکرد. قطار محلی بعدی ابتدا در روز بعد ساعت دو و نیم بعد از ظهر حرکت میکرد و یک ربع بعد از ساعت پنج به راتکول میرسید.
حالا بَک با پرگار با دقت فاصله نقطۀ علامت گذاری شده بر روی نقشه و ماونت ایگل در شهرستان کلِر را اندازه میگیرد و کیلومترها را محاسبه میکند.
او زمزمه میکند: "تقریباً بیش از صد و شصت کیلومتر، زمان کافی خواهد بود؛ اما جریان خطرناک است و تا حدِ امکان غیرقانونی. خوب مانعی ندارد. من برای دادگاهها در طول زندگیم بسیار خدمت کردهام، و آنها حالا میتوانند برای من یک بار کار خوبی انجام دهند. و همچنین این آقایِ بلاد اسمیت است که این ترفند را به کار میبرد و نه پُل بَک. این کار اما برای فلورای کوچکِ زیبا آخرین شانس است، بنابراین باید تازه نفس مشغول کار گشت!"
او به محض تصمیم گرفتن لحظهای برای آماده گشتن از دست نمیدهد و لباس دوچرخهسواریِ سبک و سادهای به رنگ سیاه میپوشد که عضلات بازو و پایش را قدرتمندانه ظاهر میساخت. در کنار فرمانِ دوچرخه یک کیسه را میبندد که دو قوطی حلبی پر از روغن در آن قرار داشت. او هر دو قوطی را با دقت در دستمال بزرگ ابریشمی پیچیده و آن را داخل کیسه قرار داده بود.
بَک در مقابل درِ هتل سریع و در سکوتِ کامل سوار دوچرخهاش میشود و با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت از آنجا میراند. از سمت جنوبِ شرقی باد قویای به صورتش میوزید، اما او با بالا کشیدن شانههایش لجوجانه بر علیه آن میجنگید. او برای تسلی دادن به خود میگفت: "قطار هم نمیتواند بر خلافِ جهت باد به سرعت پیش برود. و همچنین کوچکترین کمک برای کاری که در برابرم قرار دارد ارزشمند است."
آقای بَک تمام روز را خستگیناپذیر و با سرعت یکسانی با دوچرخهاش به راندن ادامه میدهد. فقط یک بار هنگامیکه نیمی از راه را پشت سر گذارده بودْ در یک میخانه یک قطعه نان می‌خورد و یک لیوان آبجو مینوشد. حالا شب آغاز میشود. دستگاهِ مسافتسنجش نشان میداد که او صد و چهل کیلومتر پشت سر گذارده است.
هنگامیکه او به ساعتش که عقربههای آن به سختی قابل دیدن بودند نگاه میکندْ میبیند که هنوز دو ساعت برایش باقی مانده است. او کمی از سرعتش میکاهد، زیرا راندن در جهت مخالفِ وزش بادی که تمام روز با شدت میوزید بسیار طاقتفرسا بود. اما ده دقیقۀ دیرتر در زیر خود یک حرکتِ کوتاه و ضربهزن را احساس میکند که برای همۀ دوچرخهسواران آشناست. او بلافاصله از دوچرخه که تا اندازهای ویران دیده میگشت به پائین میلغزد؛ لاستیک چرخ عقب کاملاً بیباد و صاف شده بود. از آنجا که مقصدِ سفرش هنوز نوزده و نیم کیلومتر فاصله داشت، به نظر میرسید که این تصادف باید همه چیز را خنثی سازد. اما بَک نمیگذاشت که به راحتی دلسردش سازند. او یک انبردست از کیسۀ ابزار تعمیر برمیدارد، دوچرخه را سرپا میکند، زین به سمت پائین و چرخها در هوا و سپس فنتیل چرخ عقب را لمس میکند. باز کردن مهره فنتیل مشکل ایجاد نمیکند؛ گازانبر مهره را در بر گرفته و بلافاصله پیچانده و باز شده بود.
تیوپِ چرخ بَک در درون لاستیکِ بیرونی دارای ساختار خاصی بود و بطور مجزا مانند یک سوسیسِ طویل سر و ته به هم چسبیده در درون لاستیکهای بیرونی قرار داشتند. او همیشه یک تیوپِ رزرو در کیسه حمل میکرد. بنابراین نه احتیاج داشت زنجیر چرخ را باز کند و نه چرخ را از بدنه جدا سازد و نه محل صدمه دیده را برای تعمیر کردن جستجو کند. او خیلی ساده تیوپِ سوراخ شده را بیرون میکشد، یک تیوپ جدید بجای آن قرار میدهد و بقیه کار را تلمبۀ هوا انجام میدهد. تمام این کارها را بَک با چنان سرعتی انجام میداد که آدم نمیتوانست از انگشتهای چاق و ضخیمش انتظار داشته باشد. پنج دقیقه از زمانیکه او متوجۀ پنچر بودن چرخ شده بود میگذشت، و حالا او دوباره سوار دوچرخه بود و حصارهای تاریکِ هر دو سمتِ جاده و هوای گرگ و میش از کنارش پرواز میکردند.
عاقبت! او میتواند به شیب تندی برسد، جائیکه جاده ناگهان به سربالایی میرفت و پل به شکل کمانی بر روی ریل طاق می‎بست. در این محل او از دوچرخه پیاده میشود، دوچرخهاش را از روی نردهای چوبی بلند میکند و آن را با احتیاط در زیر سایۀ یکی از ستونهای نگهدارندۀ پل قرار میدهد. سپس کیسۀ بسته شده به فرمان دوچرخه را برمیدارد و با آن به سمت ریلها پائین میرود. روشنائی برخی از ستارگان از میان مه قابل دیدن بود و ریلها یک درخشش خفیف میدادند؛ آنها مانند دو نوار روشن در تاریکی میدویدند.
حالا بَک یکی از دستمالهای ابریشمی را از کیسه خارج میسازد، یکی از گوشههای آن را میگرد، سپس با دندان چوبپنبۀ یکی از قوطی حلبیها را بیرون میکشد، پارچۀ ابریشم را تا جائیکه میتوانست با روغن خیس میسازد، و سپس به سمت ریلها خم میشود و شروع میکند به چرب کردنِ کامل آنها. او سریع و با دقت این کار را در یک مسیر طولانیتر از صد متر از سراشیبیِ تند به سمت پائین انجام میدهد، تا اینکه روغنِ اولین قوطی حلبی تمام میشود. سپس او به سمت دیگر ریل میرود و از آنجا رو به بالا با محتوایِ قوطی دوم مشغول روغنکاری ریل میگردد، تا اینکه این سمت هم کاملاً روغنکاری میشود. او سپس درست در زیر پل، در حالیکه بادِ سردِ شب از کنارش میگذشتْ در بالاترین نقطه سراشیبی میان ریل میایستد. حالت چهرهاش مخلوط عجیبی از یک انتظار و یک سرگرمی هیجانانگیز را نشان میداد
"من امیدوارم، اینجا در وسط ریل راهآهن، جائیکه قطار باید براند، یک جای مطمئن داشته باشم. این به زودی خود را نشان خواهد داد." او لحظهای پس از این حرف در برابر خود، کاملاً پائین در دوردست، ظاهر شدن یک ستارۀ سفید را میبیند که مرتب بزرگتر و روشنتر میگشت. باد تقریباً در مسیر مستقیمی به پائین ریلها میوزید و زوزهاش برای مدتی تنها صدائی بود که بَک میشنید. سپس ناگهان لرزش عجیبی در میان باد میافتد و تلق تلق و غرش قطار به دنبالش میآید. ابتدا آهسته، و در حالیکه در برابر غرش باد مقاومت میکرد به تدریج افزایش مییافت. لوکوموتیوِ قطارِ سریعالسیر با قدرت کامل بخار میآمد و در حال کشیدن یک ردیف طولانی واگن پشت سر خود در تاریکیِ شبْ با صدای رعد و برق در سراشیبی به بالا میراند. لوکوموتیو در حالیکه با زحمت به بالا میراندْ مانند اسبی که نفسش در حال تمام شدن است از سرعتش کاسته میشود.
حالا چرخها روغن را لمس کرده بودند. بلافاصله غرش قطار ضعیفتر میشود و  جیغ و تلق تلق از صدا میافتند. هنوز نیروی محرکۀ قدرتمند تلاش میکرد توده عظیم را در مسیرش با عجله به جلو رفتن مجبور سازد، اما چرخها بر روی فلز روغنکاری شده مانند سم اسب بر روی زمین لغزنده سُر میخوردند. لوکوموتیو آهستهتر و مرتب آهستهتر میآید تا اینکه در بیست متری محلی که بَک در میان ریل ایستاده بود توقف میکند. حالا قطار یک ثانیه ساکت میایستد، بعد بی‎‎صدا و ابتدا کاملاً به تدریج، سپس سریعتر و مرتب سریعتر سراشیبی را دوباره رو به پائین می‌راند. تا اینکه قطار با طنین جیغ وحشتناک لوکوموتیو در میان سکوتِ شب در پای سراشیبیِ طولانی عاقبت متوقف میشود. باز و بسته شدن بسیاری از درها و یک سر صدای در همِ هیجانزدهْ بسیار خفیف به گوش بَک میرسید. او انتظار میکشدْ تا اینکه نگهبان که برای نصب کردن علائم هشدار ضروری بالا آمده بود کاملا نزدیک او میرسد. حالا او میدانست که قطار در این شبْ دومین آزمایش را برای حرکت نخواهد کرد.
او با قلبی آسوده دوباره دوچرخهاش را میآورد و با حرکتِ باد بر پشت مسیری را که آمده بود سریع بازمیگردد. جاده خود را در برابرش مانند یک نوارِ خاکستری مه در شب گسترش میداد.
در روز بعد، در ساعت سه و نیم، در حالیکه آقای اسنیپت هنوز با قراردادِ ازدواج در کیفِ چرمی سیاه رنگ هشت و نیم کیلومتر دورتر از راتکول بود و به وضع حمل و نقل راهآهن ناسزا میگفتْ در مجلس یک ماجرای بسیار عجیب و غریب اتفاق میافتاد.
صدراعظم با کلاه مثلثی شکل بر روی کلاه گیسِ عظیم بر روی نیمکتِ پهن قرمز مایل به زردی نشسته بود؛ در کنار او دو لرد دیگر نشسته بودند. این سه لرد ملکۀ غایبِ انگلیس را نمایندگی میکردند. و بسیاری آقایانِ بلند پایه در لباسهای مختلف محلی حضور داشتند. اما عجیب‌ترین در بین آنها مرد بلند قامتی با لباس سیاه رنگ فارقالتحصیلی بود که یک کلاهگیس از موی سفیدِ اسبْ باشکوهترین چهره را به نمایش میگذاشت. مرد کوچک اندامی یک لیست از پیشنهادات را میخواند که از میان هر دو مجلس مسافرت کرده و خود را حالا به بندرِ صلح آمیز نزدیک میساختند.
مرد بلند قامت با خوانده شدن تیترِ هر قانون مانند آدمکوکی یک نیمچرخ میزد، در مقابل تخت خالی پادشاهی تعظیمی میکرد و با صدای یکنواخت کلمات جادوئی را میگفت که به موجب آن یک پیشنهاد به یک قانون در پارلمان تبدیل میگردد.
مرد کوچک اندام میخواند: "قانون در مورد اهداء داوطلبانه."
مرد بزرگ قامت اعلام میکند: "ملکه این را میخواهد."
در این لحظه قانون برای ثبت اعلام شده بود؛ این حالا بخشی از قانون اساسی سرزمین شده و حقوق فلورانس برتون کوچک حفظ شده بود. تمام بعد از ظهر تریکسی موردنت و جرایم بلاد اسمیت در ماونت ایگل با بیصبری بزرگی منتظر رسیدن تلگراف بودند. در حوالی عصر دو تلگراف همزمان به دستشان میرسد. هر دو تلگراف فقط حاوی یک کلمه بود، در تلگراف تریکسی نوشته شده بود <بازنده> و در تلگراف جرایم اسمیت نوشته شده بود <برنده>.