مبارز.

"ببینید، من فقط از رویِ کنجکاوی زندگی میکنم! من فقط میخواهم بدانم که هنوز چه رخ خواهد داد. و البته همچنین بخاطر پسرانم. اما در غیر اینصورت ... شما میتوانید حرفم را باور کنید، اگر من همین حالا اینجا بیفتم و بمیرم ... نمیتواند بهتر از این برایم اتفاق بیفتد. من فقط میخواهم آسایش داشته باشم. آسایش کامل! و آدم پس از مرگ آن را دارد. من از آن مطمئنم. من حتی آن را میدانم. واقعاً! آیا حرفم را باور نمیکنید؟"
"آه، بی تردید، بی تردید، آقای هِین! من شخصاً ... من با شما کاملاً موافقم. من هم مطمئنم. البته میدانید ...؟"
"بله، من این را میدانم. تجربههایم این را ثابت کردهاند. اما از این گذشته ... من نمی‌خواهم دیگر به هیچ چیز فکر کنم. فقط دانستن اینکه آدم پس از مرگ دیگر به هیچ چیز فکر نمیکند هنوز من را نگاه داشته است. این میتوانست وحشتناک باشد که آدم مجبور بود یک بار دیگر ... اما این محال است. بله، و سپس آینده. این هنوز برایم جالب است. باریْ هیچ چیز بجز کنجکاوی! کنجکاوی!"
او با لحن معمولی و بدون هیچ ردی از تظاهر صحبت می‌کرد. صدایش مانند همیشه آهنگی آهسته و اندکی لرزش عصبی داشت. با هر قدم که ما در کنار همدیگر در میان تاریکی برمیداشتیمْ عصای در دست راستش به جلو به پرواز میآمد و دوباره تهِ فلزیِ آن با یک ضربۀ آرام بر روی جادۀ شنی می‌نشست. به این ترتیب ما مدتی گام به گام در حالی که ساکت بودیم راه میرفتیم. اما در من از مصیبت انسان و از غیرضروری بودنِ بی پایانِ تمام زندگیْ زمزمه و صحبت میکرد، و موسیقیِ عصا و آهنگِ گامهای ما بر روی جادهْ ریتم ضربۀ سرنوشت را در ملودی افکارم میآورد. و من از کنار به رفقیم نگاه میکردم، به کسی که این شناخت از مجموعِ اطمینان و نتایج به دست آوردهْ برایش یک حقیقت و واقعیت بدیهی و ضروری شده بودْ که او حالا آن را اینطور بیان میکرد، مانند فردی که هنوز میتواند آن را صد هزار بار بیان کند، اما خود را بخاطر فراوانی یا خستگی یا چون برایش در نهایت بیتفاوت بودْ با این یک بار راضی می‌ساخت.
و من خودم ... من اینجا در کنار او میرفتم و هنوز چیزی آرزو می‌کردم، هنوز چیزی میخواستم، و زندگی هنوز برایم دست تکان میداد، و من خود را در کنار این مرد بطرز خاصی سبز و جوان میدیدم، در کنار این مرد که به سختی سی سالش بود، که تمام شده بود، کاملاً تمام شده و بالغ برای آسایش. حداکثرْ کنجکاوی هنوز برایش جالب بود، کنجکاوی به طور کلی.
این من را مانند نسیمی از جهانِ غریبه میلرزاند، و من برای یافتن انسانی مانند خود و نوع خودم در تاریکی به اطراف نگاه میکردم. آنها در جلو و پشت سر ماْ در اشکالِ نامشخصْ به صورت گروهی و دو نفره یا تنهاْ در نور سوسو زن فانوسهاْ در کنار جاده میرفتند. از پشت سر ما سر و صدای مهمانان غیرطبیعیِ جشنِ جمعۀ قبل از عید پاک به گوش می‌رسید که ما از آن به خانه بازمیگشتیم. یک تراموایِ تا سقف پُر شده با گوشت انسانْ که توسط اسب کشیده میگشتْ از کنار ما میگذرد. صدای خنده در شب طنین میانداخت، فریادها به سوی ما به پرواز میآمدند. اما ما سکوت کرده بودیم و همچنان قدم برمیداشتیم.
و مصیبت زندگی دوباره نیرومندتر از قبل بر روحم فشار میآورد. این من را میان دو سنگ آسیاب میگذاشت، میان وجد و ویرانی، و من راه نجاتی نمیدیدم که چطور از این دو فرار کنم. آیا این واقعاً  تورهای ماهیگیری بودند که جهان خود را در آنها به سمتِ سرنوشت نهائی تاب میداد؟
در این وقت در درونم فریاد زده میشود: "چرا تو هم مانند آنها در آنجا سر و صدا نمیکنی؟ چرا مانند بقیه نمینوشی و شیرۀ زمان را نمیمکی؟ تو اصلاً چه میخواهی؟! بیمعنی! بیهوده! و من دندانها را بر هم میفشردم و بر علیه دیوانگی که به من پوزخند میزد مقاومت میکردم."
بنابراین ما از اولین خانههای حومۀ شهر میگذریم و به ارتفاع بالاْ بر روی ریلهای ایستگاهِ قطارِ وستاِند میرسیم. فانوسهای بیشماری در پائین ما شعله میکشیدند، فانوسهای قرمز و سبز، آبی و سفید، دریائی از نور درخشان. لوکوموتیوها میغریدند و سوتِ تیزی میکشیدند. بر روی ریلهای آهنی زندگی میغلتید، و در تمام آسمانِ گستردۀ شبانۀ دوردستْ در مقابل ما یک بخارِ قرمز رنگ و مه خود را میگستراند که به پایتختِ شبانهْ نزدیکیِ داغ و نفس آتشینش را اعلام میکرد. بر روی ردیفِ خانههای بی‌پایانی که ما آنجا در آن پائین حدس میزدیمْ تودههای ضخیم ابری آویزان بودند که به رنگ تیره در مقابل بخارهایِ قرمز مانند کلافِ دودْ بر بالایِ شعلههای آتشسوزی جهانْ نامشخص میگشتند.
در این هنگام رفیقم از خوابِ سکوتش بیدار میشود و برایم از مسیرهای متغیر زندگیاش که احتیاج او را در آنها انداخته بود تعریف می‌کند، و از بیقراریای که او را مانند یک سگ از ابتدای جوانی تا همین اواخر تعقیب میکرد. او ابتدا بریده بریده و آهسته تعریف میکرد، سپس سریعتر و روحدارتر، اما همیشه با صدای آهسته و یکسان و با یک لرزش عصبی که آدم متوجه هیجان درونی میگشت، و اینکه چگونه هر کلمه با گوشت‌اش خریداری و با خونش پرداخت گشته بود.
"ببینید، با من از کودکی هر آزمایشی کردهاند. ابتدا پدرم و معلمانم و پس از آن ... سپس این کار را زندگی انجام داد. و زندگی از همه بهتر فهمیده بود چطور این کار را انجام دهد. آیا شما میدانید که من باید الهیات تحصیل میکردم؟"
"شما و الهیات؟ ممکن نیست! شما؟"
"بله، من در شهر دارمشتادت در دبیرستان بودم، خویشاوندانم میخواستند چیز خوبی از من به بار آورند. یک پشتیبان خوبِ دولت و جامعه. پدرم در خدمت هلندیها افسر بود."
من سر تکان میدادم.
"من در آن زمان بسیار متدین بودم، تمام گناهان کوچک را به قلب می‌گرفتم و بطرز وحشتناکی از وجدانم پیروی می‌کردم. برای مثال بطرز نامطلوبی دعاهای صبح و شبم را میخواندم و خود را برای  نرفتن به جهنم بسیار رنج می‌دادم. اما این کارها برای خویشاوندانم مهم نبودند. آنها میخواستند فقط با من خودستائی کنند. من باید معرفِ چیزی میگشتم. شاید کشیش دربار شوم و غیره. اما من پیشرفت نمیکردم. زبان لاتین و سپس این از حفظ آموختنِ وحشتناک اصلاً نمیخواست داخل سرم برود! این قواعد! وقتی به آن فکر میکنم! من تمام اینها را بسیار سخت میگرفتم. البته انواع اصطکاکها نیز با معلمان وجود داشت و پایان ماجرا این بود که من به یکی از آنها متقابلاً کشیده زدم. او همیشه با من بد رفتار میکرد و در نهایت به من کشیده میزند. من در آن زمان در کلاس نهم بودم. من ناراضی بودنم از این کار را با کشیده زدن به او نشان دادم. البته من باید مدرسه را ترک میکردم. از الهیات و کشیش دربار شدن دیگر خبری نبود.
من یک نزاع وحشتناک با پدرم داشتم، ــ و سپس باید من افسر میگشتم. من به یک مدرسۀ افسری رفتم و باید خود را آماده میساختم. اما از افسر شدن هم خبری نبود. من بیش از حد خودرأی بودم. افسر شدن برایم میتوانست خوب باشد. من در آن زمان کاملاً جوانیِ اشرافزاده بودم. این همچنین کاملاً طبیعی بود. همیشه تأثیرات خانه! ... و سپس تمام روز را بیرون ماندن و اسبسواری کردن! اسبسواری، من از این کار خوشم میآمد! اما آموختن دیگر مناسبم نبود. با من بیش از حد آزمایش شده بود. خلاصه کنم، من در آنجا هم پبشرفت نکردم. البته من حالا یک وجود نیمه غافلِ وقت‎گذران بودم.
کاش فقط در یک شغل عملی وارد میگشتم! اما من در یک اتمسفر زندگی میکردم! تمام اینها برای خویشاوندان من به اندازه کافی خوب نبودند. پدرم میخواست هنوز آخرین آزمایش را با روش خودش با من انجام دهد. بنابراین مرا به یک مدرسۀ اسبسواری در گوتینگن میفرستد. من نمیدانم که او چطور به این فکر افتاد. من باید پس از به پایان رساندن مدرسه به عنوان استادِ اصطبلدار سلطنتی ترقی کنم. من باید در یک فرصت مناسب به فردِ با نفوذی معرفی میگشتم و هنرم را نشان میدادم، و سپس کارم پیش میرفت. زیرا من اسبسواری را خوب میدانستم. البته من تمام روز را بر روی اسب مینشستم. این عنصر من بود، من میتوانستم تصورش را کنم که چه چیزهائی از من باید بشود! من در آن زمان دیدگاه داشتم! دیدگاه! اما این شکوه و جلال مدت زیادی طول نمیکشد. مشخص میشود که من نمیتوانم استاد اصطبلدارِ سلطنتی شوم. برای این کار فقط افسران انتخاب میگردند یا میگشتند، من چه میدانم! پدرم این را نمیدانست! ما همدیگر را هرگز درک نمیکردیم. او همیشه نقشههای مختلفی برای من داشت. حالا این کار هم دوباره به جائی نمی‌رسد. او پنجاه در صد از من قطع امید کرده بود. حالا میتوانستم یک کار عملی انجام دهم.
من آن زمان نوزده ساله بودم. ما یک خویشاوند داشتیم، یک مالک زمین در ایالت هِسن. من پیش او فرستاده میشوم. من باید کارگرانش را نظارت میکردم. خلاصه مانند یک بازرس! بنابراین من ناگهان برزگر بودم.
این چگونه به نظرم میرسید! حالا کاملاً تنها بودم. مالک فرد کاملاً نجیبی بود. اما او اصلاً وقت نداشت که خود را با من مشغول سازد. او انواع شغلها و کارهای جانبی داشت. ما همدیگر را فقط هنگام غذا خوردن میدیدیم. او به سختی آنجا بود و ما در واقع هیچ رابطهای نداشتیم. بنابراین من با خودم تنها بودم. البته من هیچ چیز نمیآموختم. حداکثرْ چیزی که خود به خود میآمد. و سپس این تنهائی! تا کیلومترها هیچ انسانی! حداقل آنطور که به نظرم میرسید. مردم من را درک نمیکردند و من آنها را. همچنین دو همکار هم آنجا بودند. یک بازرس اصلی و یک نفر دیگر! اما آنها را هم درست درک نمیکردم. من طور دیگر عادت داشتم. من باید در آن زمان یک انسان وحشتناک بوده باشم. بنابراین من تنها به خودم متکی بودم. چطور من در آن زمان به جهان نگاه میکردم! گاهی خودم هم آن را دیگر باور نمیکنم.
البته من به عنوان انسان جوان به افکار مختلفی میرسیدم! در این وقت من با همسر آیندهام آشنا میشوم. او پیشکار بود. من او را هر روز میدیدم. تا اندازهای تقریباً تنها زنی بود که میتوانست در نظر گرفته شود. و من بیست سله بودم! او هفده ساله. و لباس زیبای ملی! من در اصل عاشق لباس او شدم ... بله، شما میخندید!"
"آه، نه، به هیچ وجه، خواهش میکنم! من آن را کاملاً درک میکنم. من میتوانم خیلی خوب آن را تصور کنم! من فقط خوشحالم که شما همۀ این چیزها را اینطور تعریف میکنید! همه چیز را با یک لحن یکسان! طوریکه انگار تمام اینها هیچ چیز نبودهاند! و در این حال اما دوباره ... آدم میتواند دستهایش را مشت کند! اما خواهش میکنم ادامه دهید!"
"بله، شما درست میگوئید! برای من آن زمان اینها هیچ چیز نبودند. ما خیلی ساده با هم نامزد شدیم. من میخواستم سریع با او ازدواج کنم. وقتی من آن را برای خانه نوشتمْ در این وقت غوغا به پا گشت. البته من حالا درست و حسابی فکرم را عملی میسازم. اگر لااقل کسی من را کمی آگاه میساختْ که من اصلاً در بارۀ آن چه فکر میکنم! که از چه چیز میخواهیم زندگی کنیم! که این چطور باید انجام گرددْ شاید بعد طور دیگر فکر میکردم! اما شما پدرم را بد میشناسید. هیچ حرفی از چنین چیزهائی! از تصورات عاقلانه! فقط صحبت از لعنتها و اتهامات! از موقعیت اجتماعی من و موقعیت اجتماعی دختر! از ارث محروم ساختن و راندنم و از چنین شوخیهائی! البته من حالا محکم بر سر حرفم باقی ماندم.
در این وقت فکر رفتن به آمریکا به ذهنم میرسد. من این را در درخشانترین رنگها تصور میکردم. من نمی‌توانستم آن را از دست بدهم. نامزدم با من موافقت میکند. بنابراین به حرکت میافتیم. من در آنجا با او ازدواج میکنم. و پشت سر من پدرم لعنتِ وحشتناکش را برایم پرتاب میکند. در آن زمان یک سند نوشته میشود که من در آن از ارث محروم شده بودم. این برایم بیاهمیت بود. من با پدرم به پایان رسیده بودم."
"و امروز رابطه شما با پدرتان چطور است؟"
"آه، کاملاً خوب. البتهْ من نابود نگشتم. من حتی با خود پول آورده بودم. این کار پدرم را تحت تأثیر قرار داد! چنین افرادی فقط با موفقیت تحت تأثیر قرار میگیرند! او وظیفۀ خود میدانست به ظاهر دوباره رابطه برقرار کند، و من از این کار استقبال کردم. اما ما به هم غریبه شدهایم. او میداند که من در بارۀ او چه فکر میکنم. عشق پدری و غیره پیشداوریاند! من هیچ عشق پدری نمیشناسم! من فقط هنوز کلاً عشق انسان و شاید عشق مادر را میشناسم! شاید! من هنوز مطمئن نیستم، شاید آن هم فقط خودخواهی باشد. اما بقیه چیزها پیشداوری‌اند!
پیشداوری! بله، من به اندازه کافی از آن با خود به آمریکا برده بودم. این سودی است که آدم با خارج شدن از کشورش از آن نصیب می‌برد، شما اصلاً باور نمیکنید که در اینجا چطور همه چیز سنگربندی شده به نظرم می‎آید! حالا! برایم همه این چیزها روشن است. من اصلاً درک نمیکنم که مردم به آن پی نمیبرند! اما آن زمان من خودم پر از پیشداوری بودم. من باید آنها را از خودم دور میریختم. وقتی به گذشته فکر میکنمْ شگفتزده می‌شوم از این که نابود نگشتهام. حتی چند بار کم مانده بود نابود شوم.
ما ابتدا با یک آرایشگاه شروع کردیم. فکرش را بکنید، بدون نقشۀ قبلی یک آرایشگاه! در وسط یک شهر کوچک!
ما در نیویورک ماندیم. من زبان انگلیسی نمیدانستم. البته همسرم هم نمیدانست. من از خانه هنوز هزار دلار به عنوان پول سفر دریافت کرده بودم. پدرم خوشحال بود که از دستم خلاص شده است! بنابراین به عنوان آخرین جبران غرامت! البته آنها خرج سفر میشوند. پس از سه ماه ما تمام شده بودیم. و سپس ابتدا زندگی شروع میشود. ما تا آن زمان بورژوا و هنوز هم اروپائی بودیم. اما سپس آن میآید! سپس آن میآید ..."
رفیقم نفس عمیقی میکشد، در حالیکه ما در خیابانِ خالی از انسانِ شارلوتنبورگ گام برمیداشتیمْ سنگفرش در زیر کفِ کفشمان جرنگ جرنگ صدا میداد و خانهها صدا را منعکس میساختند، خانههای تیره با پنجرههای خاموش مانند چشمهای خیره. و همسایهام به تعریف کردن با روشِ خاموشش ادامه میداد، و عصایش را به حرکت میانداخت، و سر و صدای خاموش گامهایمان ما را همراهی میکرد.
"من میدانم پرولتاریا گشتن چه معنی میدهد! من این را شناختم که چگونه آدم به تدریج به حیوان تبدیل میشود. در ابتدا وقتی من شبها از کار به خانه میآمدمْ همسرم همیشه یک سفرۀ سفید بر روی میز میانداخت و غذا و کارد و چنگال بر روی آن قرار داشت. در این هنگام ما هنوز هم مانند بورژواها نفس میکشیدیم. در آن زمان باید هنوز همه چیز شبیه به چیزی دیده میگشت، در غیر اینصورت خود را خوب احساس نمیکردیم. اما سپس بجای سفرۀ سفید یک پارچۀ مشمائی میآید، و سپس آن هم دور میماند. غذا در یک ظرف بر روی میزِ بدون سفره قرار داده میشد، و من با قاشق داخل آن میکردم و با ولع میخوردم! در این وقت آدم به خود زحمت نمیدهد، وقتی آدم تمام روز را بر روی داربست ایستاده باشدْ دیگر همه چیز برای آدم بیاهمیت میشود. فقط سیر شدن! سیر شدن! من غذا را پائین میفرستادم و وقتی پُر بودم به اتاق کناری میرفتم و خودم را بر روی تخت پرت میکردم. گاهی قبل از خواب هنوز یک پیپ میکشیدم و یک روزنامه آلمانی میخواندم. اما در نهایت حتی آن را هم انجام نمیدادم! به محض قرار گرفتن بر روی تخت فوری تا صبح می‌خوابیدم. و در صبح همه چیز دوباره از نو شرع میگشت. بله، ابتدا در این هنگام دیدم که زندگی چه بود! در این هنگام ابتدا زندگی را از زاویۀ درست شناختم. آدم باید این را تجربه کرده باشد! و سپس هیچ چشماندازی که طور دیگر خواهد گشت! پرولتاریا باقی ماندن!"
من میگویم: "بله، پرولتاریا باقی ماندن! اجازه دارم بپرسم شما چکار میکردید؟"
"من ابتدا صیقل میدادم. اما برای این کار کم پرداخت میشود و من درآمد خوبی نداشتم. اما برایم چه باقی مانده بود؟ من هیچ چیز نمیفهمیدم. در آنجا برای صیقل دادن احتیاج به چیز زیادی نیست. بر خلاف اینجا. من خوشحال بودم که این کار را به دست آوردهام. من به طور وحشتناکی غیر عملی بودم. در هر رابطهای. من خود را در زندگی به طرز وحشتناکی دشوار مییافتم. همچنین با زبان انگلیسی و همکارانم. اینها همه مانع میگشتند خود را در آنجا پیدا کنم! اینها میوۀ تربیت من بودند. ابتدا این به تدریج برایم روشن میشود. من میبایست همه چیز را در واقع ابتدا از صفر میآموختم. سادهترین شگردها را! در این کار پیش نرفتم. من بیش از حد کُند بودم، کل سیستم منزجرم میساخت. این رقابت دیوانهوار! این کَلک‌زدنِ متقابل! این سر خم کردن برای بالائیها و فشار آوردن به پائینیها! تمام اینها برای من یکی سختتر از دیگری بود. من تمام اینها را وحشتناک احساس میکردم!
من تا حد امکان مقاومت میکردم. اما پیشرفت نمیکردم. تا اینکه آب تا گلویم بالا آمد. من این انتخاب را داشتم که در آب غرق شوم یا مانند بقیه انجام دهم. با درآمدم به عنوان صیقل دهنده نمیشد زندگی کرد. همسرم یک شغل به عنوان پیشخدمت و پس از آن به عنوان خدمتکار داشت. اما این هم کمک زیادی نمیکرد. در این وقت مشاورۀ خوب گران و کشتی در حال غرق شدن بود.
اما من به اندازه کافی آموخته بودم. من میدیدم که دیگران چطور انجام میدادند. من انعطافپذیرتر شده بودم. من به خودم میگفتم: حالا یک آزمایش دیگر و اگر این شکست بخورد سپس رها میکنی. اما گستاخ! گستاخ! ... من میدانستم که نقاشان حقوق بیشتری دریافت میکنند. در آن زمان خانه بسیار بنا میگشت. میدانید، در خانههای تازه ساخته شده برای در و پنجرهها و غیره به نقاش احتیاج دارند. من نمیدانستم که آدم چطور آن را انجام میدهد. اما چرا نباید من هم بتوانم مانند دیگران این کار را خوب انجام دهم، شما میبینید، من خودم را سازگار میساختم.
من پیش یک کارفرما میروم، یک کارفرمای آلمانی، یک فردِ با انضباط و وحشتناک سختگیر، و میپرسم که آیا میتوانم یک شغل به عنوان نقاش به دست آورم. او از من میپرسد: "آیا نقاشی کردهاید؟" من پاسخ میدهم: "البته، در غیر این صورت اینجا نبودم." او میپرسد: "کجا؟" من میگویم: "آنجا و آنجا" و البته میدانستم که او تحقیق نخواهد کرد. او میپرسد: "چه مبلغی درخواست میکنید؟" من میگویم: "زیر هفت دلار در هفته نمیتوام کار کنم." او میگوید: "بسیار خوب، این مبلغ را میگیرید، اما اگر هیچ کاری انجام ندهید اخراج خواهید شد." من میگویم: "البته" و میروم. بنابراین من این شغل را به دست آوردم.
صبح روز بعد شروع به کار میکنم. من ابتدا کمی از کنار نگاه میکنم که دیگران چطور انجام میدهند، و شروع میکنم. اول اینطور و بعد آنطور. کار سختی نبود. اما در کنارم یک مأمور مراقبت ایستاده بود. من او را برای خود خریدم. من ابتدا کمی از او حرف درآوردم. او قابل دسترسی به نظر میآمد. من به او ودکا میدادم و قولِ نیمی از حقوق اولین هفتهام را. در عوض او روش نگاه داشتن قلمو در دست را نشانم میدهد. این کار سختی نبود. آدم فقط باید آن را میدانست. من فوری آن را یاد گرفتم و بعد از چهار هفته طوری نقاشی میکردم که انگار تا حال کار دیگری انجام ندادهام.
من مدتی طولانی در این مؤسسه میمانم. من هر روز فکر میکردم که اخراج خواهم گشت. کارفرما لیندنر نامیده میگشت. او هر شب وقتی ما از سر کار برمیگشتیم در مقابل درِ خروج میایستاد و افرادِ به درد نخور را اخراج میکرد. در آمریکا فسخِ قرارداد وجود ندارد. شما هرگز نمیدانید که آیا فردا دارای کار هستید یا بر روی سنگفرش خیابان نشستهاید. این بخشی از سیستم است. آزادی کامل برای گرسنگی کشیدن، این همچنین خوبی خود را دارد. اگر مورد علاقه واقع نشودْ آدم میرود. حداقل آدم متعهد نیست ... بنابراین او جلوی درِ خروج میایستاد و با انگشت اشاره میکرد: "شما میتوانید بروید، و شما میروید و شما و شما." اما او به من اشاره نمیکرد. در این وقت شجاعت به دست میآورم، من پیش خود فکر می‌کردم، هِی، تو باید کاری انجام داده باشی که او اخراجت نمیکند. من از خودم تعجب میکردم. اما این من را مطمئن میساخت. من بیشتر به سیستم نفوذ میکردم. من میدیدم که این چگونه انجام میشود. من شروع میکنم بطرز بیرحمانه‌ای به کنار زدن آنچه در سر راهم قرار داشت. من به خودم میگفتم یا تو ضربه میزنی یا به تو ضربه خواهند زد ... برایم چاره دیگری باقی نمانده بود. این درونم را به درد میآورد وقتی مجبور میشدم مرد بیچارهای را که دارای حقی مانند خود من بود به کنار هل دهم. اما آنجا هیچ رفاقتی وجود نداشت. کسب پول! کسب پول! این سیستم است! همه چیز از آن ناشی میشود، آنجا همیشه یکی دیگران را به کار وامیدارد! این را نمیشد اصلاً زندگی نامید! همه چیز بر اساس پیشی‌گرفتن از دیگری تنظیم شده است. هر فرد در دیگری دشمن خونی خود را میبیند که دلارها را از او میقاپد. همیشه یکی دیگران را تا حد له له زدن به کار وامیدارد.
آیا همچنین میدانید که من فکر میکردم در حال دیوانه شدنم، یا اینکه دیوانه هستم؟
اما من بر همه چیز غلبه میکنم. و در نهایت از این کارم احساس رضایت میکردم. سپس مرتب مطمئنتر میگشتم. من درخواست اضافه حقوق میکنم و با آن موافقت میشود. من بیش از هرچیز میآموزم که شایستگیهایم را در نور صحیح قرار دهم. البته این فقط به ضرر دیگران میتوانست تمام شود. اما آدم تبدیل به جانور میشود. و سپس آموختم هرگز طوری نشان ندهم که نمیتوانم کاری را انجام دهم. من میدیدم که فقط گستاخ بودن مهم است. در این وقت من در بهترین مسیر بودم.
من سپس به زودی از پیش اولین رئیسم میروم و در نزد یکی از رقبایش مشغول کار میشوم. مدتها بود که او میخواست من را داشته باشد. من در آنجا فقط سود خود را در نظر داشتم. این به من کمک میکرد. من باید کاری انجام میدادم که باعث پیشرفتم می‌گشت. این تقصیر من نبود که دیگران به این فکر نمیافتادند، آنها آزادی کامل داشتند.
شما میبیند، من حالا کاملاً در داخل سیستم بودم. من از دیگران بالاتر بودم. درها معمولاً دو بار رنگآمیزی میشدند. اما درخشندگیِ درست در نوبتِ سومِ رنگآمیزی خود را نشان میدهد. در طول روز برای این کار وقت نبود. در غیر اینصورت نمیتوانستیم کمیت کامل را به انجام برسانیم. بنابراین من شبها می‌رفتم و سهم درهای خودم را برای بار سوم در زیر نور ماه رنگآمیزی میکردم. وقتی درهای من خشک میشدند آنها را به رئیس نشان میدادم. "ببینید، این درها را من رنگ کردهام، و حالا آنها را با درهای دیگر مقایسه کنید." البته تفاوت واضح بود. این او را تحت تأثیر قرار میداد. البته هیچکس حدس نمیزد که من شبها برای رنگ زدن میروم.
من این کارا را مدتی ادامه دادم. این کار همچنین به من کمک کرد. من در آنجا سرکارگر میشوم. در این وقت من پول پسانداز میکردم."
من میپرسم: "و چطور تمام این چیزها را همسرتان تحمل میکرد؟"
"همسرم؟ بله، این بدترین چیز بود. من اصلاً بدترین چیز را هنوز تعریف نکردهام. ابتدا رابطه ما کاملاً قابل تحمل بود. البته به زودی دیدم که تمام چیزها آنطور نبودند که من فکر کرده بودم. در نیویورک تمام این چیزها از آنچه بر روی املاک عمویم در هِسن بودند تفاوت داشتند. همسر من واقعاً بیسواد و از خانوادۀ سادهای بود. پدر و مادرش مردم عادی و کشاورز بودند. اما زنها یک چنین ریتمی دارند. او همه چیز را تا اندازهای سریع میآموخت. تا زمانیکه او سالم بود این کار پیش میرفت. و ما همچنین همدیگر را زیاد نمیدیدم. ما در همان سالهای اول همدیگر را گم کردیم. و من همیشه فکر میکردم مسبب اصلی اینکه باید همه چیز برای او سخت شود من بودهام. او هم احتمالاً همه چیز را طور دیگر تصور کرده بود.
ما دارای اولین کودک شدیم. این در زمانی بود که من برای مدت طولانی بیکار بودم. به هیچ وجه کاری پیدا نمیگشت. یک بحران وحشتناک بود، بخصوص در بخش ساختمانسازی، و احتمالاً هزاران نفر مانند ما بر خشکی نشسته بودند. حالا بخصوص در این زمان! هیچ کاری نمیآمد و نمیآمد. اندوختههای اندک به پایان میرسند و من باید کرایۀ خانه را میپرداختم. عاقبت چارۀ دیگری نمی‌شناختم. من به یک مغازۀ قسطی فروشی میروم، پیشپرداخت کوچکی میپردازم و یکدست مبلمان به دست میآورم. من سپس آن را میفروشم و به این ترتیب موقتاً کمی پول داشتم. من امیدوار بودم تا پرداختِ قسط دیگر دوباه کاری پیدا کنم. بله، هیچ راه دیگری برای اینکه به خیابان انداخته نشویم برایم باقی نمانده بود. من کرایه خانهام را میپردازم، و به این ترتیب میتوانستیم حداقل انتظار تولد کودک را بکشیم. این کار هم پول لازم داشت. کودک اما مُرده به دنیا میآید و همسرم بطرز وحشتناکی به این خاطر رنج میبرد.
و حالا در مقابل هیچ ایستاده بودیم. حداقل با صاحب فروشگاه امکان کنار آمدن وجود داشت. او انسان شایستهای بود و زمان پرداخت را تا زمانیکه کار پیدا کنم تمدید میکرد. اما صاحبخانه ما را از خانه بیرون کرد. همسرم خود را به عنوان دایه به یک خانواده یهودی کرایه میدهد، آنها آلمانی بودند، و من ... من در پیش یک آشنا، یک صاحب رستوران جا پیدا کردم. من در زیرزمین زندگی میکردم و بر روی زمین لخت میخوابیدم. این در زمستان بود. من بطرز وحشتناکی یخ میزدم و هیچ چیز و یا خیلی کم برای خوردن داشتم. آن زمان من این فکر را داشتم که خود را از بین ببرم. من خیلی به آن نزدیک بودم. من از این وضع سیر شده بودم و فکر نمیکردم بتوانم دوباره خود را بالا بکشم.
من در واقع خودم هم نمیدانم که چرا این کار را نکردم. شاید به خانوادهام فکر کردم. من تصمیم میگیرم یک بار دیگر آزمایش کنم.
یک روز به خیابان میروم. یک ازدحام بزرگ بود. در آن وسط یک مرد نشسته بود و از روی یک عکس نقاشی میکرد. همه شگفتزده بودند و خیره نگاه میکردند. آدم میتوانست پرتره را فوری دریافت کند. من با خود فکر کردم، تو هم میتوانی این کار را بکنی. من میروم و دو روز تمرین میکنم، بعد من هم مشغول این کار میشوم. به زودی مشتریهای زیادی داشتم، بعد از مدتی مقداری پول کسب کرده بودم. با آن میتوانستم دوباره مانند انسان زندگی کنم. من فقط بطور مکانیکی کار میکردم. اما شانس داشتم.
من کار قبلیم را به عنوان سرکارگر دوباره به دست میآورم. زمانه خود را بهتر ساخته بود. من دوباره داخل سیستم میشوم. من همچنین به عنوان سرکارگر یک کارآفرین کوچک بودم. شرکتهای بزرگِ کارآفرینی که اغلب کل محله را میسازندْ به سرکارگرانشان تعدادی از خانهها را محول میکنند. آدم برای این کار مبلغ زیادی دریافت میکند، از آن باید دستمزدها و مواد اولیه پرداخت شود. آنچه که باقی میماند سود است. شرکت اصلی هم سود خود را داشت. حالا باید آدم از دستمزدها و از مواد اولیه بکَند، در واقع از کل هزینۀ تولید. هرچه سریعتر کار شود بهتر است. زمان پول است. البته فقط مقاطعهکاری وجود دارد. یکی همیشه دیگران را به سریعتر کار کردن وامیدارد. قبلاً من خودم مورد سوءاستفاده قرار میگرفتم. حالا من از دیگران سوءاستفاده میکردم. آدم وقتی چشمانداز دارد که ابتدا تا این حد پیش آمده باشد. به همین خاطر هم همه برای گرفتن این شغل هجوم میبرند. در این کار همیشه پول است.
من این کار را مانند بقیه انجام میدادم. من از سیستم استفاده میکردم. یک کارگر همیشه دیگران را به سریع کار کردن وامیداشت. به هر نفر یک خانه محول میگشت. من پیش یکی از کارگران به یکی از خانهها میروم و میگویم: "همکارت در خانۀ دیگر خیلی جلوتر از تو است." او میگوید: "خب پس من هم باید سریع باشم." و مانند دیوانهها کار میکرد. سپس پیش کارگر دیگری در یک خانۀ دیگر میرفتم و میگفتم: "همکارت حتماً زودتر تمام خواهد شد. سریعتر کار کن." البته او دیوانهتر کار میکرد، به این ترتیب همیشه از یک خانه به خانۀ بعدی. و به این شکل آدم به عنوان کارفرما پیشرفت میکند.
من به تدریج حدود 1000 دلار به دست میآوردم. این تنها فکر من بود. پول! پول! پول! من فقط برای دلارها زندگی میکردم. من تا اندازهای آمریکائی شده بودم. من هنوز گاهی تغییر حالت داشتم، اما همیشه نادرتر. من میدانستم این چیزی که در من آهسته خفه میگشت در واقع زندگی نیست. من میتوانستم به دنبال این مرگ بروم اما سیستم من را محکم نگاه میداشت. من نمیتوانستم خود را آزاد کنم. اگر نمیخواستم دوباره همه چیز را بر روی یک کارت بنشانم باید با این کار کنار میآمدم. و هرچه من بیشتر داشتمْ این خطر هم بزرگتر بود که با یک ضربه همه چیز دوباره نابود گردد. بنابراین باید هنوز خیلی بیشتر در پشت آن باشم. دوامِ سیستم  در این قرار دارد. آدم باید آن را درک کرده باشد. آدم به عنوان میلیونر یا به عنوان ولگرد در خیابان به پایان میرسد. قبلاً آن را آدم نمیداند. اما چرخدندهها آدم را رها نمیسازد. تا آخرین لحظه آدم مطمئن نیست. و در عین حال همه چیز در آدم خفه میشود. این را من در برابر چشمان خود داشتم. اما من با آن کنار آمده بودم. من با خود فکر میکردم زندگیات تباه شده است، به هر حال مهم نیست. حالا تو میخواهی لااقل به عنوان مرد ثروتمندی بمیری و کودکانت نباید برای کار کردن به آسیاب بروند!
همچنان برایم موفقیت پیش میآمد. من سپس در یک فروشگاه که لوازم چوب ماهون می‌فروخت مشغول میشوم. ما چوب ارزان قیمت را توسط مواد شیمیائی به عنوان چوب ماهون میفروختیم. یک بار ماده شیمائی بد عمل کرده و چوب سفید مانده بود. این یک ضرر بزرگ بود و امکان تغییر دیگر وجود نداشت. در این وقت این فکر به ذهنم میرسد: ما آن را به عنوان چوب ماهون سفید رنگ میفروشیم. رئیسم از این ایدۀ شگفتانگیز بسیار خوشحال بود. چوب سریع به فروش میرسد. چوب سفید رنگ ماهون! فکرش را بکنید، چیزی نادر! مشتری متقاعد بود و ما سود برده بودیم. سیستم دوباره خود را درخشان اثبات کرده بود. ما چه میتوانستیم انجام دهیم! چرا مشتریان اینقدر احمق بودند! رئیسم فقط متأسف بود که چرا از این چوبهای سفید رنگ ماهون بیشتر ندارد.
سپس فروش خانه به من پیشنهاد میشود. من مزد بگیر یک شرکت ساختمانی می‌شوم و باید به خریداران مزایایِ خانه را در نور درخشانی می‌نشاندم. من همچنین تعداد زیادی از این خانهها را قالب کرده بودم. من میدانستم چطور مردم را جلب کنم. من این را آموخته بودم. انسانها اصلاً چیزی بیشتری بجز اعداد نیستند که آدم باید با آنها حساب کند. کسی که این را بهتر بداند همۀ آنها را در کیسه دارد. کل اخلاق سیستم در این قرار دارد. بر طبق این اصل همه چیز میچرخد. شما میبینید که مفهوم انسان در آنجا محلی ندارد. اما چرا باید داشته باشد وقتی آدم فقط سود میبرد!
من واقعاً خوب پول کسب میکردم. وضع من خوب بود. اما من دیگر از این کار لذت نمیبردم. از هیچ چیز لذت نمیبردم. من عاقبت پس از فروشِ ده خانه به رئیسم پیشنهاد میکنم به عنوان شریک وارد شرکت شوم. در روزی که باید قرارداد را امضاء میکردم زنم میمیرد."
من وحشتزده میپرسم: "همسر شما! و این چطور پیش آمد؟"
"بله، این آخرین سالها وحشتناک بودند. او از زمانِ به دنیا آوردن کودکِ مرده دوباره بهبود نیافت. من به شما گفتم که او در یک خانوادۀ یهودی دایه شده بود. او بعد از چند هفته تب میکند. گفته میشد که شیر پستان به سمت سرش بالا رفته است. او دیگر نمیتوانست شیر بدهد. بچۀ خانوادۀ یهودی بیمار میشود. آنها مرا متهم میسازند که من از بیماری زنم خبر داشتهام. من از آن خبر نداشتم. با این وجود آنها از زنم مراقبت میکنند. آنها او را دوست داشتند و با هزینۀ خود او را به بیمارستان میبرند. من نمی‌توانستم هیچ کاری انجام دهم.
او یک سال و نیم در بستر بیماری بود و بعد از مرخص گشتن از بیمارستان کاملاً شکسته بود. با بیست و یک سال سن. پزشکان میگفتند که او دوباره سالم نمیشود! فردا میتواند آخرین روز باشد و همچنین میتواند چند سال طول بکشد. این را نمیشود پیشبینی کرد. این پیامدِ به دنیا آوردن کودکِ مرده و همزمان نیاز بود. او یک بیماری کلیوی غیرقابل درمان داشت. او بیمارتر و بیمارتر میگشت. البته او مانند همۀ بیماران تحریک‌پذیر و عبوس بود. تولستوی حق دارد که میگوید عشق چیزی بیشتر از لذت جسمانی نیست. لذت جسمانی و خودخواهی، این اصولی هستند که هر زندگیِ مشترک بر آن قرار دارد. هر یک سود خود را جستجو میکند. وقتی این غایب باشد سپس ازدواج جهنم میشود.
من به تدریج شروع میکنم به نفرت از همسرم. وقتی به او نگاه میکردم نفرت در من بالا میآمد. من نمیتوانستم غذا خوردنش را ببینم! هر حرکتی که او انجام میداد من را منزجر میساخت! من از او مانندِ دشمن خونیام نفرت داشتم. اما من این را به او نشان نمیدادم. من اجازه نداشتم این را به او نشان دهم. او تقصیری نداشت. این نفرت میخواست خارج شود و فریاد بکشد! اما من دهانش را میگرفتم و مهارش میکردم!
این چهار سال طول میکشد! به تدریج به این نقطه میرسم که آدم دیگر هیچ چیز نمیگوید. من دیگر هیچ نیازی نداشتم. من کاملاً پژمرده بودم. ما به این ترتیب کنار هم زندگی میکردیم. تنها بچهها بودند. با وجود تمام اینها دو کودک به دنیا آمده بودند. من تمام شده بودم. من دیگر هیچ آرزو و اشتیاقی نداشتم. همچنین دلارها هم دیگر به من لذت نمیبخشیدند. در این هنگام همسرم میمیرد. او بیست و پنج ساله شده بود. او هرگز متوجه نگشت که وضعم چطور است. من آن را واقعاً پنهان نگاه داشتم ...!"
من پس از یک مکث میپرسم: "چطور شما اصلاً بازگشتید؟"
"همانطور که گفته شدْ من باید قرارداد شراکت را امضاء میکردم. من میتوانستم انتخاب کنم در آمریکا بمانم یا به آلمان بازگردم. اگر آنجا میماندم امکان این ریسک وجود داشت که بتوانم یک روز همه چیز را از دست بدهم. آنجا آدم نمیتواند از کارش کاملاً مطمئن باشد. من باید سپس کاملاً آمریکائی میگشتم. من باید وضعیت جنگی را مدام برای خود توضیح میدادم. مقدار اندکی که هنوز داشتم خرج میشود. اما این ناگهان دوباره در من بیدار می‌شود و سپس میخواستم کودکانم را در آلمان تربیت کنم.
من تصمیم می‌گیرم قطع رابطه کنم و برمیگردم. بنابراین اینجا هستم. اینجا بهتر میشود زندگی کرد، با وجود تمام پیشداوریهائی که آدم باید آنها را بپذیرد. ثروتم بزرگ نیست. من برای داشتن ثروت زیاد مدت زیادی در آمریکا نبودم. این باید ابتدا میآمد! اما همچنین میتوانست به خوبی از دست برود! پولی که دارم برای چند سالِ بعد و برای تربیت پسرانم کفایت میکند. سپس من تمام میشوم. سپس دیگر هیچ کاری برای انجام دادن ندارم."
"و واقعاً دیگر هیچ چیز از زندگی انتظار ندارید؟"
"نه، سیستم من را ویران ساخت. این سیستمِ لعنتی که انسان را به حیوان تبدیل می‎کند! من حالا در این مورد کاملاً آگاهم، همچنین از لحاظ تئوری. شما میدانید که من خود را با آن بسیار مشغول میسازم. من فقط میخواهم بدانم که این سیستم چگونه پیش خواهد رفت! به این دلیل آینده برایم جالب است. این را کنجکاوی یا هرچه که میخواهید بنامید! من به این نتیجه رسیدهام که دیگر هیچ انسانی را ملامت نکنم! من همه چیز را درک میکنم! من همه چیز را میفهمم! من فقط خود را توسط سیستم نگاه میدارم. این باید برود! من مایلم هنوز این را ببینم! در غیر این صورت همه چیز برایم بیاهمیت است. این سیستم نانجیب!" ...
و او دستم را میگیرد و در دست خود میفشرد و با سر پائین انداخته شده از آنجا میرود. من اما ایستاده بودم و به رفتن اندامِ کوتاهِ نیرومندش که در تاریکی عمیقتر و عمیقتر غرق میگشتْ مدتی طولانی نگاه می‌کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر