چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (15)



برای حمله به پیش، به پیش
ما به سمت شهرداری می‌رویم و پس از گماشتن پست‌های نگهبانی در خارج از ساختمان به بقیه افراد فرمان ورود به داخل ساختمان شهرداری را می‌دهم.
بر روی اولین پله با یک ژاندارم محلی روبرو می‌شوم، و چون فعلاً وظیفه‌ای بعهده نداشت به او دستور می‌دهم که تحت امر فرمانده گروهم مشغول به انجام وظیفه شود.
من تعیین کرده بودم که هر یک از سه دروازۀ ورود به ساختمان شهرداری توسط یک نگهبان اشغال شود.
فرمانده نگهبانان، یعنی فرمانده گروهِ نظامی‌امْ امور مربوط به شهرداری و همزمان خدمات سازمانی در نزد من را بر عهده داشت.
بدون اجازه من هیچکس حق ورود به شهرداری و خروج از آن را نداشت.
بنابراین حالا من با هفت سرباز در پشت سرم وارد شهرداری شده بودم. ابتدا به اتاق منشی که در طبقۀ اول قرار داشت می‌روم.
با باز کردن در اتاق می‌بینم که آقا بر روی صندلی‌اش راحت نشسته است.
من به اطلاعش می‌رسانم که  مأموریت دارم او را به برلین ببرم و او باید خود را برای سفر آماده کند.
او اعتراض زیادی نکرد، من دو نگهبان در کنار او قرار می‌دهم تا مراقب باشند که نتواند هیچ اتفاقِ ناخوشایندی برایش رخ دهد.
از اینجا به اتاق مجاورِ مخصوص شهردار می‌روم.
با ورود من شهردار در پشت یک میز بر روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و کمی غافلگیر گشته به نظر می‌رسید. با این حال با شناختن درجه‌ام از جا می‌پرد. و وقتی به او اطلاع می‌دهم که دستور دارم او را به برلین ببرم، ابتدا همانطور که قابل درک است بسیار وحشت‌زده می‌شود.
او از من درخواستِ توضیح می‌کند، و من به او می‌گویم که او در برلین همه چیز را خواهد فهمید. و وقتی اصرار می‌کند که لااقل برای آرام کردنش بگویم که جرمش چیستْ به او صادقانه می‌گویم که از جریان بی‌خبرم.
او حالا تمام بهانه‌های ممکن و اعتراض‌ها را امتحان می‌کند؛ و من بعنوان پاسخ برایش دو سرباز می‌گمارم تا از او مراقبت کنند.
در وطنِ پروس شرقیِ منْ به صندوقدار شهر معمولاً خزانه‌دارِ شهر می‌گویند. او در آنجا همزمان معاون شهردار هم است. من تصور کردم که در اینجا هم همینطور است و می‌خواستم به دیدار این آقای مورد نظر هم بروم.
اما در حال رفتن به طبقه پایین این فکر از ذهنم می‌گذرد که من هنوز هیچ پلیسی را ندیده‌ام، و برای اینکه اطلاع کسب کنم این افراد کجا مخفی شده‌اندْ از راهرو به سمت چپ می‌پیچم و به این ترتیب به دفتر بازرس پلیس می‌رسم.
او راحت بر روی صندلی‌اش نشسته بود و چرت می‌زد. من او را بیدار می‌کنم. او کاملاً شگفت‌زده نگاه می‌کرد. سپس از او پرسیدم که آیا شهر خوبِ کوپنیک پول پرداخت می‌کند که او اینحا بشیند و چرت بزند؟ اگر برایتان ممکن است لطف بفرمایید زحمت بیرون رفتن را به خودتان بدهید و مراقب باشید که در خیابان‌ها نظم لازم برقرار باشد و در ترافیک هیچ اختلالی ایجاد نشود.
او با سرعت خود را دور می‌سازد، اما نگهبان دروازه ساختمان به او اجازه خروج نمی‌دهد و او کاملاً متحیر و پریشان به نزدم برمی‌گردد.
او به من توضیح می‌دهد که نگهبان به او اجازه خروج نداده است و از من خواهش می‌کند به او مرخصی بدهم، زیرا که باید خودش را بشوید.
از آنجاییکه درخواستش واقعاً ضروری به نظرم می‌رسیدْ بنابراین مرخصی‌اش را می‌گیرد. و آنطور که به نظر می‌رسید این واقعاً یک شستشوی بزرگ بود که او انجام داد، زیرا من دیگر نتوانستم دوباره او را ببینم.
بعد از این شوخی دوباره تمامِ جدی بودن وضعیت به سراغم می‌آید و من به دیدار معاون شهردار می‌روم.
در راه یک پیک به من نزدیک می‌شود که می‌خواست پول نقد به ارزش 1200 مارک از پستخانه دریافت کند. من ابتدا نمی‌گذارم که او بگذرد، زیرا که این امر برایم هیچ اهمیتی نداشت، و وارد اتاق صندوق می‌شوم، که فکر می‌کردم می‌توانم معاون شهردار را در آن پیدا کنم.
چهار آقا در اتاق بودند، و چون نمی‌دانستم کدامیک از آنها صندوقدار خزانۀ شهر است و نمی‌خواستم هر چهار نفر را دستگیر کنمْ بنابراین تصمیم می‌گیرم آنها را در اتاق‌شان مشغول سازم.
بنابراین از آقایان خواستم که ابتدا به محل کار خود بروند، زیرا آنها از روی کنجکاوی جمع شده بودند و در باره اتفاقات غیرقابل درک در شهرداری به تفصیل صحبت می‌کردند. حالا هر یک از آقایان به سمت میز خود می‌رود و من می‌پرسم: "چه کسی اینجا صندوقدار خزانۀ شهر است؟"
از سمت یکی از میزها پاسخ داده می‌شود: "من!" من به آقا مانند به آن دو نفری که قبلاً دستگیر شده بودند اطلاع می‌دهم که دستور دارم او را به برلین ببرم، و اینکه او به این خاطر باید موجودی صندوق را بشمرد و آن را ببندد.
او ابتدا برای این کار آماده بود، اما متذکر می‌شود که برای این کار باید پول را از پست داشته باشد، من به پیک او اجازه عبور نداده بودم.
"خب، اگر شما باید پول را داشته باشید بنابراین بگذارید که پیک آن را بیاورد!"
من دستور می‌دهم که بگذارند مرد عبور کند، و می‌خواستم خودم هم دور شوم که صندوقدار خزانۀ شهر پرسش دیگری از من می‌کند: در چه شکلی باید پول را لیست کنم.
من می‌گویم که برایم کاملاً بیتفاوت است، او باید طوری آن را انجام دهد که بتوانم با یک نظر اجمالی درست بودن صورتحساب را تشخیص دهم.
در جلوی در اتاقِ او فرماندۀ دومین جوخه را بعنوان نگهبان قرار می‌دهم و بعد به اتاق‌های بالا برمی‌گردم تا کمی دقیق‌تر آنها را بررسی کنم.
در حال بالا رفتن از پله‌ها ناگهان صندوقدار خزانۀ شهر به همراه نگهبان بدنبالم می‌آید و می‌گوید: "جناب سروان، من نمی‌توانم صندوق را ببندم. من برای این کار باید از طرف شهردار دستور داشته باشم."   
من پاسخ می‌دهم: "شما به آن احتیاج ندارید! اگر نمی‌خواهید صندوق را ببندیدْ بنابراین می‌گذارم که شما را فوری بازداشت کنند و بستن صندوق را به کارمند دیگری واگذار می‌کنم!"
او می‌گوید: "بسیار خب، بنابراین من این کار را حتماً انجام می‌دهم!"
من او و نگهبان همراهش را مرخص می‌کنم و به طبقه بالا می‌روم.

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (14)



نقشۀ لشگرکشی من
برای من فقط این موضوع مطرح بود که از کجا می‌توانستم یا می‌خواستم یک گروه نظامی را بدست آورم، و وانگهیْ چگونه می‌توانستم به آسان‌ترین شکل از محل بدست آوردن گروه تا محل عملیات برسم. در ابتدا قصد داشتم از یکی از ایستگاه‌های قطار برلین یک گروه از واحدِ ویژه نظامی را که از مأموریت برمی‌گشتند بردارم و با آن عملیات نظامی را شروع کنم.
برای این منظور ابتدا یک شب به ایستگاه قطارِ اشلزیشن بانهوف رفتم، جاییکه می‌دانستم بسیاری از نیروها از آن عبور می‌کنند. اما اتفاقاً در این شبی که من در آنجا بودم هیچ گروهی وجود نداشت.
بنابراین تصمیم گرفتم از یکی از گروه‌هایی که در میدانِ تیرِ تِگل نگهبانی دادنشان تمام شده بود استفاده کنم. برای انجام این کار باید برای خودم روشن می‌ساختم که از کدام مسیر می‌خواهم بروم. من می‌توانستم از بینِ برنائو، اورانینبورگ، فویرستنوالده، ناوئن یا کوپنیک یکی را انتخاب کنم.
من روز قبل برای یک بررسی کوتاه به ناوئن رفته بودم. در آنجا وقتی می‌خواستم به برلین برگردم با ستاد کل ارتش و افسران آکادمیِ جنگ برخورد کردم که در این روز به ناوئن آمده بودند تا در باره مؤسساتِ تلگرافِ بدون سیم اطلاع کسب کنند.
من برای یک لحظه غافلگیر شدم، اما چون واکنشی نشان ندادمْ بنابراین برایم کوچک‌ترین مزاحمتی ایجاد نگشت.
اما چون ناوئن بخاطر قرار داشتن اشپانداو در میانش بیش از حد خطرناک بودْ بنابراین کوپنیک را انتخاب می‌کنم، زیرا می‌توانستم با استفاده از قطار در سریع‌ترین زمان به آنجا برسم.
من می‌دانستم که غیبت گروه‌ها در پادگان در ابتدا نگرانی ایجاد نخواهد کرد، از این رو وقت کافی داشتم که مقاصدم را در کوپنیک اجرا کنم. حقایقِ زیر ثابت می‌کنند که به هیچ وجه در محاسبه اشتباه نکرده بودم. با توجه به اینکه ترک کردن دیرهنگامِ آپارتمانم توجه ساکنان خانه را جلب می‌کرد و می‌توانست فوری به کشف کردنم منجر شودْ بنابراین باید صبح زود از خانه بیرون می‌رفتم.
من در اتاقم لباس نظامی را می‌پوشم و پانزده دقیقه قبل از چهار صبح خانه را ترک می‌کنم. ابتدا ساعت چهار با اولین قطار به سمت کوپنیک می‌رانم تا حداقل ساختمان شهرداری را ببینم، اما بعد از صرف صبحانه در یک کافۀ خوب ساعت شش صبح به برلین برگشتم. چند ساعتی را در آنجا گذراندم و بعد با یک درشکه به سمت زِه‌اشتراسه راندم، آنجا از درشکه پیاده شدم و با محلی که نگهبانان اردو زده بودند آشنا شدم.
بعد از بدست آوردن اطلاعات دوباره به یک کافه رفتم و در آنجا ناهار خوردم. در مسیر رفتن به کافه با یک سرگرد نیروی هوایی برخورد کردم. این به اندازه کافی تضمین‌کنندۀ این واقعیت بود که یونیفرمِ بسیار مورد انتقاد قرار گرفته‌ام کیفیتی کاملاً بی عیب و نقص داشت. بعد از خوردن نهار، حدود ساعت یازده و سی دقیقه برای در اختیار گرفتن نگهبانان به محل رفتم.
برخلاف انتظارم یک جوخۀ در حال عزیمت دیدم. آنطور که بعداً مطلع شدم آنها از جوخۀ نگهبانیِ استخر شنا بودند.
از آنجاییکه آنها طبق مقررات به من سلام نظامی ندادندْ به سمت‌شان فریاد زدم: "ایست".
گروهبان به افرادش دستور ایستادن داد و طبق مقررات گزارش داد از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند!
من باید در اینجا بگویم که این گروهبان بعد از تقریباً دو سال، زمانیکه من برای استراحت در نقاهتگاهِ یِگِرهوف در دویزبورگ به سر می‌بردم به عیادتم آمد. او در همسایگیِ دویزبورگ در هومبِرگ زندگی می‌کرد. من در گفتگو از او پرسیدم وقتی که آن روز او را صدا زدم چه فکری پیش خود کرده بود؟
او پاسخ داد که فکر کرده بود سه روز بازداشت خواهد شد و در نتیجه دگمه‌های یونیفرمش را از دست خواهد داد، زیرا او نمی‌خواست من را ببیند تا مجبور شود به افرادش برای ادای احترام فرمان دهد.
من به او و افرادِ جوخه‌اش اطلاع می‌دهم که آنها حالا اجازه راهپیمایی به سمت پادگان را ندارند، بلکه بدستور مراجع بالاتر تحت فرماندهی من به مأموریت دیگری اعزام می‌شوند. سپس به گروهبان دستور می‌دهم جوخۀ نگهبانیِ میدان تیرِ هنگِ دوم گارد را که در نزدیک‌ترین ایستگاه قرار داشت احضار کند. و این دستور در مدت زمان کوتاهی اتفاق افتاد.
هنگامیکه دومین جوخۀ نگهبانی نزدیک شد و فرمانده‌شان طبق مقررات گزارشش را داد، به او همان چیزها را اطلاع دادم و اولین فرمانده جوخۀ نگهبانی را به فرماندهیِ گروه تعیین می‌کنم و می‌گذارم که افراد را به صف کند و بعد به فرمانده دومین جوخه دستور می‌دهم در تهِ صف قرار گیرد. سپس دستور حرکت به سمت ایستگاه قطار پوتلیتس‌اشتراسه را می‌دهم.
من به این خاطر که گروه نمی‌توانست به پادگان برگردد پیشنهاد می‌کنم که آنها می‌توانند ابتدا در اولین رستورانِ ایستگاه قطار چند لیوان آبجو بنوشند و سپس در کوپنیک نهار بخورند. پول نقدِ لازم را به فرمانده تحویل می‌دهم. همچنین پول بلیط‌های قطار را، چونکه مایل نبودم برای انجام عملیاتْ کامیون نظامی مصادره کنم.
به این ترتیب ما به سمت کوپینک می‌رانیم!
در ایستگاه رومِلزبورگ باید سوار قطار دیگری می‌شدیم. از آنجاییکه هنوز مقداری وقت داشتیم بنابراین افراد گروه برای تقویت خود به بوفه می‌روند.
در این فرصت مشاهده می‌کنم که آنها با مردم غیرنظامی بسیار گفتگو می‌کنند.
برای اینکه این کار را برای کوپنیک غیرممکن سازم تصمیم می‌گیرم یک تنبیه کوچک اعمال کنم، اما اجازه می‌دهم افراد گروه فعلاً با اراده آزاد عمل کنند، گرچه می‌توانستم دستور دهم به خط شوند و با نگهداشتن تفنگ در کنار پای راست خبردار بایستند. سپس در کوپنیک اجازه دادم که گروه در رستوران نهار بخورند و برای این کار به آنها پانزده دقیقه زمان دادم، در این فاصله من در راهرویِ ایستگاه قطار قدم می‌زدم. افراد گروه سر موقع از رستوران خارج می‌شوند.
من در ابتدا می‌گذارم که گروه از جلوی ایستگاه قطار راهپیمایی کند و تقسیم وظیفه برای ساختمان شهرداری را انجام می‌دهم. بعد دستور می‌دهم سرنیزه‌ها را نصب کنند، تنها به این خاطر که به گروه یادآوری کنم که آنها نه برای لذتْ بلکه برای انجام وظیفه خوانده شده‌اند. در اینجا همه چیز خوب پیش می‌رفت و من دیگر دلیلی برای توبیخ افراد گروه ندیدم.
من دستورالعمل‌ برای رفتارِ تک تک افرادِ گروه را ضروری نیافتم، زیرا می‌دانستم ــ همانطور که این مورد هم آن را دوباره تأیید کرد ــ، که یک مرد اگر هم تنها یک سال خدمت کرده باشد بطور کامل از آن مطلع است که با یک زندانیِ به او تحویل داده شده چگونه باید رفتار کند.
هیچکس از طرف من دستوری برای انجام عمل خشونت‌آمیز دریافت نکرده بود. من دقیقاً می‌دانستم که افراد گروه از دستوراتم بی‌چون و چرا اطاعت خواهند کرد.
دیرتر این پرسش مطرح می‌شود که اگر حالا مردم از مقامات جانبداری می‌کردند و به من و افراد گروه حمله می‌کردند من چکار می‌کردم.
پاسخ به این پرسش اصلاً ممکن نیست.
من در لحظۀ معین و در چنین موقعیتی همانطور که برای یک افسر لازم است عمل می‌کردم!

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (13)



چگونه به این ایده رسیدم
حالا من ابتدا می‌گذارم که این زمان آرام بگذرد و تلاش می‌کنم شغل جدیدی بدست آورم.
من با توجه به این تصمیم خود را به سمت خارج چرخانده بودم. پیرمازنس، پراگ و میخووو هرادیشته تقریباً پیشنهاد یکسانی را به من ارائه می‌دادند. پیرمازنس حتی پیشنهادی کمی بالاتر. اما این چه فایده‌ای برایم داشت، من دو بار از رایشِ آلمان اخراج شده بودم، بنابراین نمی‌توانستم انتظار داشته باشم که مقاماتِ بایرنی در مقابل یک شهروندِ پروسی در چنین موردی خود را با ملاحظه‌تر از مقاماتِ دولتیِ خودشان نشان دهند. حتی در منطقۀ چِشی بر طبق قانون سکونتِ بدون پاسپورتِ معتبر برای یک فرد خارجی کلاً منتفی بود. حالا اما آسایشِ آینده‌ام به داشتن یک پاسپورت گره خورده بود.
خواهرم هنگامی که در نزدش اقامت داشتم من را با خانمی آشنا می‌سازد، و فکر می‌کرد که ازدواج کردن من با این خانم به مصلحتم است. اگر رفتار مقامات با من در آن زمان دوستانه‌تر می‌بود شاید رخ دادن این ازدواجِ برنامه‌ریزی شده می‌توانست ممکن گردد.
البته من می‌توانستم با انجام این کار یک بار سنگین بر دوشم قرا دهم. زیرا در این خانواده یک پسر پنج ساله وجود داشت که به اصطلاح در خیابان بزرگ شده بود و تمام بی‌ادبیِ یک پسر خیابانی را در خود داشت. مادرش او را اینطور تربیت کرده بود و یک نگاهِ سخت که آدم با آن بی‌ادبی‌های عزیزش را سرزنش می‌کرد می‌توانست زن را تا حد زیادی هیجانزده و خشمگین سازد. اگر من در آن زمان با این خانم ازدواج می‌کردم یا امروز این کار را انجام می‌دادمْ بنابراین اختلاف و نزاع روزانه اجتناب‌ناپذیر می‌گشت. این برای من و برای او به اندازه کافی روشن شده بود، و من فقط می‌توانم اظهار تأسف کنم که اخبار مربوطِ به این موضوع در آن زمان در بعضی از مطبوعات منتشر شده است.
در آن روزها یک مقاله در روزنامه خواندم که به دادخواهیِ تبعیدشدگان پرداخته بود. در این مقاله آمده بود که حتی کوچک‌ترین سابقۀ کیفری می‌تواند به مقامات پلیس کمک کند تا در شهر خودْ اقامتِ افرادِ مجازات شده را دشوار یا کاملاً غیرممکن سازند. این مقاله من را رها نمی‌ساخت. و من به این نتیجه رسیدم که باید در هر صورت چند فرم گذرنامه در اختیار داشته باشم.
فقط در اینجا مرتکب یک اشتباه بزرگ شدم.
من اولین پاسپورتم را آنطور که فکر می‌کردم از مقامات پلیس دریافت نکردمْ بلکه شورای شهر آن را برایم صادر کرد. این را دو برادر در آن زمان برایم نوشتند، همکلاسی‌های من، یکی از آنها از اداره پلیس و دیگری از دبیرخانۀ شورای شهر.
من در آن زمان گذاشتم یکی از این برادرها برایم کارت شناسایی و برادر دیگر پاسپورت را صادر کرد، اما از تحویل دادن آنها به من در طول سال‌ها دریغ شده بود. من فکر می‌کردم که کارت شناسایی و پاسپورتم در دبیرخانۀ اداره پلیس نگهداری می‌شوند و بر این اساس تصمیم گرفتم که آنها را از یکی از ادارات در دسترس دریافت کنم.
فقط پرسش هنوز خود را بدور چطور و از کجا می‌چرخاند.
من دو راه داشتم؛ یا دسترسی به دفاتر و بررسی کمدها و کشوها را توسطِ سرقت شبانه ممکن سازم، یا اما توسط یک عمل خشونت‌آمیز ــ همانطور که عاقبت این راه را برگزیدم ــ در روز روشن مقامات مسئول را خیلی راحت دستگیر کرده و سپس آن چیزی را بردارم که به آن نیاز داشتم و از من دریغ می‌کردند. من بر این عقیده بودم که حالا به سهم خود هیچ دلیلی ندارم که با مسئولان محترمانه برخورد کنم. و در بارۀ چگونه عمل کردن به آن فکر هم کرده بودم.
نقشۀ هنرِ فریب دادن در من شروع کرده بود به بالغ گشتن.
بعلاوه پس از دو بار تبعید باید بدرستی می‌پذیرفتم که محل‌هایی هم که قصد داشتم بروم با همان بی‌مبالاتی علیه من رفتار خواهند کرد.
شاید امروز کسی بگوید: "نه، این اتفاق نمی‌افتاد!" اما این حرف برایم بی‌ارزش است، زیرا آنچه در آن زمان برایم رخ داد را در هزاران سال پیش انجام می‌دادند، بدون آنکه هرگز کسی برای کمک کردن یک دست یا یک پایش را حرکت دهد. و حالا این پرسش می‌شود: "اصلاً چطور به این ایده رسیدید؟" پاسخ به این پرسش آسان است.
من ماجراهای مشابه را همانطور که "روز کوپنیک" ارائه می‌دهد از تاریخ آموختم. 
من یکی از امرای انتخابگرِ بزرگ را به یاد می‌آورم که دستور داد شهردار کونیگزبِرگ را در شب از مقامش خلع کنند و به براندنبورگ ببرند، جائیکه او، اگر اشتباه نکنم، مجبور شد 28 سال را در اسارت بگذراند. همچنین به داستان میشائیل کولهَس اثر هاینریش فون کلایست فکر کردم که شاید یکی از مشهورترین موردِ قانون‌شکنی به دلیل توهین به احساسِ عدالت را نشان می‌دهد.
کافی‌ست، من نقشه‌ام را تکمیل کردم، و نشان دادم که مردِ اجرایِ این کار من بودم. معنی این همه صحبت و انتقاد کردن در مورد عملی که انجام دادم و حتی به یونیفرمم چیست؟! ... برای مثال، انتقاد می‌کنند که من کلاهخود به سر نداشتم!
کلاهخود در آپارتمانم بر روی میز قرار داشت. اما من با توجه به شرایطْ ناگزیر نبودم که هفده ساعتِ تمام یک کلاهخود را برای انجام وظیفۀ رسمی‌ای بر روی سر حمل کنم که می‌توانستم و می‌خواستم آن را با کلاه نظامی راحت‌تر انجام دهم.

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (12)



بی‌رحم
اینجا در واقع روز کوپنیک آغاز می‌گردد!
مِکلنبورگ مالیات ایالتی تا 30 سپتامبر 1906 را برایم افزایش داد. من فکر می‌کردم که اجازه دارم تا به پایان رسیدن این تاریخ از محافظت و لذت بردن از امکانات این ایالت استفاده کنم.
به همین دلیل توسط اخراج شدنم احساس می‌کردم زخم سختی خورده‌ام.
اما با این حال می‌خواستم هنوز بطور موقت یک بار ببینم که آیا در جای دیگرْ حوزۀ فعالیت جدیدی برایم گشوده خواهد گشت.
بنابراین ابتدا یک سفر به پراگ می‌کنم. از دوستان قدیمی‌ام دیگر کسی را پیدا نکردم، اما کارگاهی که زمانی در آن کار کرده بودم هنوز وجود داشت، و مذاکره‌ای که بخاطر استخدامِ دوباره‌ام انجام دادم ظاهراً به نتیجۀ خوبی منجر گشت ــ اگر فقط یک مشکل وجود نمی‌داشت، و آن این بود که معرفی کردن در نزد پلیسِ شهر پراگ برایم غیرممکن بود.
من ابتدا به سمت وروتسواف می‌رانم و از آنجا به سمت برلین، اما اینجا هم بدون موفقیت. وقتی می‌خواستم دوباره از برلین به سمت خانه، یعنی، به سمت تیلزیت برانمْ این فکر از ذهنم می‌گذرد که از محل سکونت خواهر بزرگترم جویا شوم. بنابراین به اداره ثبت احوال می‌روم. در آنجا این خبر خوش را دریافت می‌کنم که خواهرم در ریکسدورف زندگی می‌کند و با یک صحاف ازدواج کرده است.
من بیشتر از اینکه راه بروم پرواز کردم و با عجله و سرعتِ هرچه تمامتر از پله‌ها پائین آمده و به سمت ریکسدورف رفتم.
بعد از بیست و پنج سال خواهرم را دوباره در آنجا پیدا کردم. البته ما حرف‌های زیادی برای گفتن به همدیگر داشتیم. با این حال من از تعریف کردن نقاطِ دردناکِ زندگیم اجتناب می‌کردم. تعریف کردن از درد و رنج چه فایده‌ای می‌توانست برایم داشته باشد؟! او زندگی متواضعانه‌اش را داشت و مطمئناً نمی‌توانست به من کمک کند. بعد از گذراندن چند روز در پیش او به دیدار وطنم می‌روم. آدرس نامادریم را به سختی بدست می‌آورم. حالا 17 سال بود که ما دیگر هیچ چیز از همدیگر ندیده و نشنیده بودیم. من در نزد او اشگ ریختم. پدرم ده سال قبل و برادر ناتنی‌ام هفده سال قبلْ اندکی پس از آخرین دیدارم فوت کرده بودند. زنْ نیازمندانه خود را از میان زندگی می‌کشاند و از شکوفاییِ سابقِ خانوادۀ ما چیزی جز خاطره برایش باقی‌نمانده بود.
در یک دیدار از خویشاوندانم به من اطلاع داده می‌شود که چون قبل از آزاد شدن از زندانِ راویچ برای تهیۀ پاسپورت تلاش کرده‌امْ بنابراین مقامات پلیس در تیلزیت تصمیم گرفته‌اند به این خاطر در میان مردم شایعه‌پراکنی کنند. حالا از آنجاییکه برای بدست آوردن شغل در تیلزیت هم نمی‌شد اعتماد کردْ بنابراین تصمیم گرفتم ابتدا یک بار دیگر از پوتسدام دیدن کنم. و چون نمی‌خواستم تمام پولم را خرج کنمْ بنابراین تصمیم می‌گیرم پائین‌ترین و سخت‌ترین کار را انجام دهم: من در آن زمان در پوتسدام زغال حمل می‌کردم.
من فکر می‌کنم به این وسیله ثابت کرده باشم که به هیچ وجه از آندسته افرادی نیستم که از کار کردن گریزانند. متأسفانه نیروی جسمانی‌ام در برابر تلاش‌ها به اندازه کافی قدرتمند نبود. کمرم از فشارِ کار بطور کامل زخم و تبدیل به یک تودۀ خامِ خونین شده بود، طوریکه لباسم به آن می‌چسبید. من مجبور بودم دست از این کار بکشم. در یک عصر شنبه دوباره به برلین برمی‌گردم و فوری در صبح یکشنبه موفق می‌شوم در یک کارخانۀ تولید کفش در نزدیکی ایستگاه "اِشلِزیشن بانهوف" بعنوان ماشینیست شغلی پیدا کنم.
حالا من در حقیقت دارای شغل بودمْ اما با معرفی در نزد پلیس باید چکار می‌کردم؟ من ابتدا در نزدیک محل کارم در مسافرخانه‌ای به نام "به سمت خانه" زندگی می‌کردم. اما این کار در دراز مدت قابل اجرا نبود. اولاً باید زودتر از خواب بیدار می‌شدم تا به موقع به محل کارم برسم و اگر با درآمدم همچنان در مسافرخانه می‌ماندم توجه را به خود جلب می‌کرد. و چون حالا می‌دانستم که برلین در پذیرشِ زندانیانِ آزاد گشته بسیار محتاط استْ بنابراین می‌خواستم ببینم که آیا از ریکسدورف که در آنجا آپارتمانی اجاره کرده بودمْ می‌شود بموقع به برلین به محل کارم برسم.
بنابراین به سمت خواهرم می‌رانم تا با او مشورت کنم. نتیجه این بود که خواهرم از من درخواست کرد پیش او نقل مکان کنم. این پیشنهاد البته برایم بسیار خوشایند بود، به این ترتیب من در اوقات بیکاری‌ام یک ارتباط واقعی داشتم و دست‌های خواهر همچنین در روابط دیگر هم بهتر از دست غریبه‌ها مراقبت می‌کند. وانگهی او فرزندی در پیش خود نداشت، شوهرش با شغلِ آزاد زندگی را می‌گذراند، طوریکه بسیاری از امکانات رفاهی تأمین می‌شد. من فقط این وحشت بزرگ را داشتم که مقامات پلیسِ ریکسدورف برایم دردسر ایجاد کنند. اما حالا باید تمام تخم‌مرغ‌ها را در یک سبد قرار می‌دادم. معرفی کردنم در نزد پلیس انجام شد و در ابتدا برایم گرفتاری ایجاد نکردند. اما تقریباً بعد از چهارده روز به ادارۀ پلیسِ منطقه احضار می‌شوم، زیرا طبق قانون باید هر شهروندِ جدید در بارۀ خانواده و روابط دیگرش اطلاعات ارائه دهد.
حالا هنگام ثبت اظهاراتم مطلع می‌شوم که مقامات برلین قبلاً در بارۀ اخراجم مطلع شده بودند، و مأمور ثبت اطلاعات با تأسف می‌گوید که احتمالاً در برلین این اتفاق رخ خواهد داد. من پس از حرف او اشاره می‌کنم که دارای یک شغل دائمی هستم و در پیش خواهرم زندگی می‌کنم که شوهرش از شهرت خوبی برخوردار است ــ  اما همه اینها تأثیری نداشت!
من چهار هفتۀ بعد از برلین اخراج می‌شوم!
اما برای ترک کردن شهر برلین و ممنوعیتِ اقامت در سی شهرِ دیگرِ ذکر شده در حکمِ اخراجْ به من چهارده روز مهلت داده می‌شود.

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (11)



یک حیوان وحشی تحت تعقیب
من تصمیم گرفته بودم که اصلاً بدنبال یافتن شغلی در داخل امپراتوری آلمان نباشم، بلکه مستقیم یا به اتریش‌ــ‌مجارستان یا روسیه برگردم.
برای اجرایِ این نقشه احتیاج به یک پاسپورت داشتم. طبق آیین‌نامه‌های متعارف باید ادارۀ بخشداریِ راویچ به من پاسپورت می‌داد.
در آنجا بدون ذکر دلیل با درخواستم موافقت نمی‌شود.
از دادن پاسپورت به من خودداری کردند!
حالا من به آخرین محل سکونتم در پوزنان رجوع می‌کنم. فرماندهی نیروی انتظامی در پوزنان هم بدون ذکر هیچ دلیلی از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کند.
در نتیجه من به زادگاهم در تیلزیت رجوع می‌کنم. در آنجا هم بدون ذکر هیچ دلیلی برای بار سوم از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کنند!
من از مدیر زندان می‌پرسم که چرا از دادن پاسپورت به من خودداری می‌کنند، و مدیر به من پاسخ می‌دهد که او هم نمی‌تواند دلیل آن را توضیح دهد.
حالا من اندکی قبل از آزادی درخواستِ پشتیبانیِ پس از آزادی می‌کنم. این درخواست هم پذیرفته نمی‌شود!
سرانجام به سراغ روحانی زندان می‌روم و توسط او یک شغل بعنوان استادِ ماشینیست در کارخانۀ کفشِ آقای هیلبرشت در ویسمار بدست می‌آورم.
در اینجا من باید اشاره کنم که قبل از آزاد شدنِ زندانی یک تبادلِ مکاتبۀ رسمی میان محل ورود و سکونتِ زندانیِ آزاد شده و زندانِ محلِ خروجِ زندانی صورت می‌گیرد.
بنابراین مقام مسئول در ویسمار همیشه این اجازه را داشت که با مشاهدۀ کوچکترین تهییج بخاطر نقل مکانم به شهرشان با مدیریت زندان تماس برقرار کند، یعنی، اجازۀ نقل مکانم را نپذیرد.
اوراق ضروری برای ویسمار را به من می‌دهند و از زندان آزاد می‌شوم.
مدیر زندان در صبح روز ترخیصْ نامه‌ها و تصمیماتِ دقیق‌ترِ مربوط به محاکمه‌ام را که سال‌های سخت و پُر از اندوه و اضطرابی برایم فراهم ساخته بود به من تحوبل می‌دهد.
من در برابر این تصمیم قرار گرفته بودم که آیا دعوای قدیمی را به گور بسپارم یا که می‌خواهم آشتی‌ناپذیر به آزادی بازگردم.
من اولی را ترجیح دادم!
من با یک گام به سمت اجاقِ شعله‌ور نزدیک می‌شوم. یک پرتابْ یک دسته پرونده را در شعله‌های آتش فرو می‌برد. پنج دقیقه دیرتر دروازه‌های آزادی به رویم گشوده می‌شوند.
احتمالاً بندرت یک انسان با تصمیمی راسخ‌تر خود را به خواسته‌های جامعه در همه چیز تطبیق داده و به استقبال آزادی رفته است!
من در 13 فوریه 1906 وارد ویسمار می‌شوم، با یک ترس و تردیدِ خاص وارد مغازه و محل کسب و کار آقای کارفرمایِ آینده‌ام می‌شوم. به شکل صمیمانه‌ای مورد استقبال قرار می‌گیرم و ابتدا با غذا و نوشیدنی رفع خستگی می‌کنم، یک اتاق به من اختصاص داده می‌شود و فوری به من اطلاع می‌دهند که من خود را کاملاً بعنوان عضوی از خانواده باید بحساب آورم.
یک ساعتِ بعد فرم‌های ضروری را در ادارۀ پلیس و ادارۀ تجارت تهیه می‌کنم. در آن حال به من توضیح داده می‌شود که من نباید هیچگونه آزار و اذیتی توسط ارگان‌های پلیسِ ویسمار تجربه کنم. این خبر قلبم را واقعاً سبک می‌سازد.
بعد از رسیدن به خانه و عوض کردن لباسْ توسط کارفرمایم در محل کسب و کار و کارخانه هدایت می‌شوم و بعنوان استادِ ماشینیست به کارمندان معرفی می‌شوم.
کار زیادی در انتظارم بود، زیرا ماشینی شدنِ کارخانه هنوز مراحل اولیه را طی می‌کرد، و آقای هیلبرشت بزودی این تجربه را می‌کند که در من نیرویِ کارِ قابل اعتمادی یافته است.
ما همان شب در یک حلقۀ تنگِ خانوادگی بیشتر در باره کسب و کار حرف می‌زنیم و طبق رضایت متقابلْ حرف‌های‌مان را در یک توافقِ سالم تنظیم می‌کنیم. به این ترتیب من در محیط کار و خانواده پذیرفته می‌شوم.
بعد از مدت کوتاهی بین من و بزرگ‌ترین پسرِ کارفرمایم که از هر نظر پدرش را نمایندگی می‌کرد رابطۀ خوبی برقرار می‌گردد. او هم قبلاً نانش را در غربت جستجو کرده بود، هرآنچه به ساخت و کارگاه مربوط می‌شود را بسیار خوب آموزش دیده و در زادگاهش از یک شهرت بسیار خوبی برخوردار بود. او در مقابل پدرش موقعیت بسیار دشواری داشت. پدرش همان‌چیزی بود که آدم یک انسانِ خودساخته‌ای را می‌نامد که تمایل چندانی به ایجاد تغییراتِ مدرن در کارگاهش ندارد، کاری که برای یک کارگاهِ زیرکِ آمریکایی ضروری‌ست. او بیشتر می‌خواست که در جاهای اشتباه پس‌انداز کند. وقتی توسط لجبازی در چیزی شکست می‌خوردْ بنابراین مسئولیت آن را بر شانه‌های پسرش می‌گذاشت.
من نمی‌توانستم به دلایلِ صداقت و سودمندی همیشه به پدر حق دهم، بلکه مجبور بودم اغلب از پسرش طرفداری کنم. و این مطمئناً یک نمرۀ خوب برای همه شرکت‌کنندگان است که این اختلافاتِ واقعی هرگز به اختلافاتِ شخصی منجر نگشت.
ما وقتی غروب‌ها محل کسب و کار را ترک می‌کردیم و همه چیزی را که به کسب و کار تعلق داشت بنوعی کنار می‌گذاشتیمْ سپس یک زندگی خانوادگی و اجتماعیِ زیبا و شاد آغاز می‌گشت، همانطور که در خانواده‌های بهترِ مِکلنبورگی بسیار ارزشمند شمرده می‌شود.
بزودی مقامات محلی مانند تمام جاهایِ دیگر با درخواست‌های مالیاتی‌شان به من مراجعه می‌کنند. ابتدا شهر با مالیات شهرداری‌اش، سپس دولت با خراج دولتی‌اش. من همیشه این خواسته‌ها را بصورت منظم انجام می‌دادم، حتی مالیات دولتی را تا 30 سپتامبر 1906.
مقامات پلیس در این میان به قولی که به من داده بودند عمل نکردند، بلکه پرس و جوهای غیرضروری‌شان از رئیسم بسیار آزاردهنده شده بود.
فقط رابطۀ خوبی که من با خانواده و سایر ساکنان ویسمار داشتم مانع گشت که بخاطر این پرس و جوهاْ برای اقامتم در ویسمار اختلالی پدید آید.
همچنین در طول اقامتم به خواهرم در کُلن نامه نوشتم. تولدش درست در این روزها بود، و با اینکه او از کُلن رفته بود با این حال نامه‌ام بدستش رسیده بود.
او در نامه‌اش بطور خلاصه به من اطلاع داده بود که وضع و حالش در مدتی که ما دیگر همدیگر را ندیده و برای هم نامه ننوشته بودیم چگونه بوده است. یک لحنِ ملایم و گرم از میان نامه‌اش می‌وزید. عشق قدیمیِ سی سالۀ خفتۀ خواهر و برادری اما دوباره بر موانع پیروز گشته بود، و این نامه در آن زمان حالم را بسیار خوب کرد.
همچنین حالا هم من با شرح ندادنِ رنج‌هایم به خواهرم مزاحمش نشده‌ام. من اصلاً مایل نبودم توسط محتوای نامه‌هایم و هرگونه نتیجه‌گیری از آنها او را در چشم شوهر و فرزندانش کوچک کنم. برایم کافی بود که هنوز خواهری دارم که به من فکر می‌کند.
اما من مخفیانه به یک حمایت از طرف دخترعمویم امیدوار بودم، که مجرد مانده بود، مانند من فکر می‌کرد و دارای ثروت قابل توجهی بود. اما من بیم داشتم بخاطر چیزی پیش او بروم.
من فکر می‌کردم که در ویسمار امن هستم و از آنجاییکه نیازهایم نسبتاً کم هستندْ بنابراین واقعاً دلیلی برای درخواست کمک ندارم.
در این وقت ناگهان کاملاً غیرمنتظره دستور اخراجم از ویسمار می‌آید!
رفتارم در ویسمار همانطور که دیرتر از طرف مقامات اعلام گشتْ کاملاً بدون ایراد بود.
با این اوصاف بی‌توجه به اعلام رضایتِ مقامات از رفتامْ اخراجم از ویسمار و ایالات مِکلنبورگ صورت می‌گیرد.
این تصمیم بوسیله منشی شهربانی به من اعلام نشد، بلکه توسط یک کارمند یونیفرم‌پوش و بدون ذکر دلیل.

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (10)



عدالت چیست؟
من به قوۀ قضائیه خودمان اعتماد زیادی داشتم، گرچه از حکمِ اعلام شده‌اش علیه خودم به شدت متأثر شده بودمْ اما نگذاشتم دیدگاه‌های هم‌زندانی‌هایم هیچگاه گمراهم سازند، حتی خیلی بیشتر، چون این تجربۀ گسترده را داشتم که جایی که واقعاً حکم‌های ظاهراً غیرموجه وجود داشتندْ نه بخاطر تقصیر قاضیْ بلکه بخاطر شهادتِ شهودی که گاهی مشاهدات و تجربیاتِ کاملاً غیرممکن‌شان را به قاضی به معتبرترین شکل تعریف می‌کنندْ چنین حکم‌هایی صادر شده‌اند.
به همین دلیل هم باور می‌کردم که دادگاه در مورد من توسط اظهارات شهود در تحقیقات مقدماتی به حکم دادنش رسیده بود.
بزرگترین آرزویم یک تجدید نظر در حکم داده شده بود؛ اما چگونه؟
گوشه‌نشینی‌ام باعث می‌شود تا بتدریج وضعیت روحی‌ای بر من حاکم شود که مرا برای دنیای خارج کاملاً مرده می‌ساخت. این فکر که در آینده چه سرنوشتی خواهم داشت به ندرت به سراغم می‌آمد. و وقتی پیش می‌آمد که به آن فکر کنمْ بنابراین بعنوان چیزی ظاهر می‌گشت که من آن را به محلی بسیار دور از خود می‌فرستادم.
در این وقت اتفاقی رخ می‌دهد که تکانش مرا از خواب بیدار ساخت.
یک راه‌آهن از لِگنیسا تا مرز روسیه ساخته می‌شد، و یک دسته از سربازانِ هنگِ راه‌آهنْ روبنا برای مسیر را فراهم می‌کردند.
این سربازها در طی این مدت در راویچ اسکان داده شدند. افسران در یک یکشنبه از اتاق‌های زندان بازدید می‌کنند و به سالنی هم که من در آن اقامت داشتم وارد می‌شوند.
یکی از افسران، یک ستوان یکم، که به ماشین‌های فراوانِ کارگاه که من در میانشان ایستاده بودم علاقه نشان می‌دادْ به من نزدیک می‌شود و مدتی با من صحبت می‌کند.
من نمی‌دانم چه چیزی واقعاً باعث گشت که او خود را با من مشغول سازد. او از من پرسید که چقدر از زندانم باقی‌مانده است؟
هنوز امروز هم نگاه وحشت‌زدۀ ستوان یکم را می‌بینم که با آن من را اندازه می‌گرفت، وقتی به او گفتم: "پانزده سال!"
"خدای من، مگر چه جرمی مرتکب شده‌اید؟"
و وقتی بطور خلاصه حقایقِ رخ داده را تعریف کردمْ لحظه‌ای به فکر فرو رفت. سپس به من توصیه کرد که یک بار دیگر مسیر قانونی را امتحان کنم.
من روزها به حرفش فکر کردم. به این ترتیب همچنین یک شب در حال فکر کردن بر روی تختم دراز کشیده بودم که تیم‌های هنگِ راه‌آهن از محل کارشان به خانه بازگشتند و از تهِ گلو و دلی شاد آواز خواندند:
"مانند یک عقابِ مغرور با آهنگ اوج می‌گیرد!"
آه، من هم دلم می‌خواست اغلب در آزادی و در جمع انسان‌های شاد آواز می‌خواندم ... و حالا؟ ...
این آواز مانند یک صاعقه جسم و روحِ سُست شده‌ام را بیدار می‌سازد. تمام چیزهای زیبایی که آزادی برای یک انسان به ارمغان می‌آورد و زندانی از آنها بی‌بهره است به پرواز می‌آیند و از کنار ذهنم می‌گذرند. و من تصمیم می‌گیرم به توصیۀ ستوان یکم عمل و مبارزه کنم! شاید می‌توانستم هنوز یک بخش از دست‌داده‌هایم را دوباره بدست آورم! ...
من با ترس و کورمال کورمال اولین گام‌ها برای دادخواهی را برداشتم که سال‌ها طول کشید.
هیچ چیز خسته‌کننده‌تر از انتظارِ همراه با نگرانی در مبارزه علیه احکام کیفریِ قطعی نیست، بویژه اگر این مبارزه توسط شخصی ناآگاه از قانون هدایت شود!
دادستان کل استان پوزنان در بحبوحۀ این دورانِ مبارزه از من دیدن می‌کند. من نمی‌دانم که او از کدام سمت از محاکمۀ من آگاهی داشت، کافی‌ست، من را به نزد او می‌برند.
من هنوز هم چهرۀ خاص او را می‌بینم، وقتی به این پرسش که به چه خاطر مجازات شده‌ام و به چه میزانْ جریان را برایش تعریف کردم و با 15 سال پاسخم را به پایان رساندم.
پرسش بعدی این بود: "خب، آیا احتمالاً کسی را در حین سرقت به قتل رساندید؟"
او هم نتوانست باور کند که بخاطر فقط این یک جرمْ مجازات 15 سال زندان برایم تعیین شود.
من نمی‌خواهم خودم را با تک تک مراحل پیگیریِ دادخواهی درگیر کنم. اما این آموزنده است که چطور دادگاه جنایی گنیزنا در هر نامه‌ای که بعنوان پاسخ به شکایت‌نامه‌ام می‌فرستادْ همیشه همزمان یک هدفِ حملۀ جدید هم علیه خود و نتیجه‌گیری‌اش می‌گذاشت و به این ترتیب به من روشنگریِ ناخواسته می‌داد.
من واقعاً آنها را از موقعیتی به موقعیت دیگر هُل دادم و آنها را به این نتیجه‌گیری مجبور ساختم که فقط در یک شکایتِ کیفری علیه دیوان دادگستری به دلیل انحراف آگاهانه از قانون می‌تواند راه چاره‌ای برایم پیدا شود.
همه می‌دانند که پاسخگو کردن یک دیوان دادگستری در قبال این اتهام چقدر سخت است. اما من برای انجام این کار تصمیم گرفتم و به این ترتیب مبارزه دوباره شروع گشت.
در اینجا هم اشتباه بودن دلایلی را که دیوان عدالت برای عذرخواهی و توجیه کردنش توضیح داد ثابت کردم، اما این کار دادگاه عالی منطقه‌ای را مجبور به نوشتنِ سندِ نهایی می‌کند و در آن درخواستم برای طرح یک شکایت کیفری علیه دیوان عدالت را به اندازه کافی مستدل نمی‌شناسد و نامه را با امضای رئیس دادگاه عالیِ منطقه‌ای و دادستان کل به من تحویل می‌دهند.
واقعاً شواهد و مدارک اثبات چقدر باید سنگین باشد تا یک دیوان عدالت بخاطر انحراف آگاهانه از قانون به پاسخگویی کشیده شود؟
بنابراین راه قانونی برای من بسته بود و من نمی‌توانستم روی هیچ کمکی حساب کنم. در این وقت این تصمیمِ تلخ خود را در درونم می‌نشاند که انتقامم از قضات را شخصاً بگیرم.
مبارزه‌ام علیه مقامات قضایی همدردی بسیاری از کارمندان ارشد و رده‌های پائین‌تر اداری را برانگیخت و به این ترتیب روحیۀ تحریک‌پذیرم از آنها پنهان نماند.
از آنجاییکه آنها بخاطر رابطۀ طولانی‌ای که با من داشتند نیرویِ عمل و قاطعیت‌ام را بخوبی می‌شناختندْ بنابراین بدرستی می‌توانستند حدس بزنند که من بعد از آزادی از زندان تصمیمم را انجام خواهم داد، از این رو اقسام تلاش‌ها را می‌کردند تا در گفتگوهای خصوصی من را از قصدم منصرف سازند.
من سپس آرامتر و آشتی‌پذیرتر گشتم و باز بتدریج شروع کردم به مشغول ساختن خود با آینده‌ام.
همانطور که قبلاً اشاره کردم بدنبال ارتباط با خانواده‌ام نبودم؛ اما پس از گذراندن ده سال از حبس این انزوا برایم سخت شده بود، طوری که تصمیم می‌گیرم حداقل اخباری از خواهرانم از طریق غیرمستقیم دریافت کنم.
من از مکاتبه با آنها از درون زندان پرهیز می‌کردم، بنابراین به کشیش زندان مأموریت می‌دهم در نزد پلیس محلیِ کُلن که خواهرم آخرین بار نام و آدرسش را به ثبت رسانده بودْ اخبار دریافت کند.
تلاش بیهوده نبود، و من آدرس دقیق را بدست می‌آورم. 
سپس از مدیر زندان خواهش کردم به من یک ورق کاغذِ خالی، یعنی یک ورق کاغذِ بدون مُهر زندان بدهد. من دلیل این خواهش را برایش توضیح دادمْ اما او خواهشم را نپذیرفت.
من فکر می‌کنم که هر فرد بیطرفی این نوع رفتار مدیر را در چنین شرایطی اهانت‌بار قضاوت کند.
ابتدا پس از دو سالْ وقتی مدیر از تعطیلاتش لذت می‌بردْ معاونش خواهش مکررم را برآورده می‌سازد. بنابراین در موقعیتی بودم که حداقل به خواهرم اطلاع دهم که هنوز زنده‌ام.
من آدرس خودم را در نامه ذکر نکرده بودم، به این ترتیب بدون آنکه خواهرم در مقابل اعضای خانواده‌اش شرمسار شود به هدفم از نامه نوشتن رسیده بودم.

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (9)



راویچ
بتازگی شدیدترین سرزنش‌ها به این خاطر که بی‌درنگ و پُرانرژی علیه این حکم مبارزه نکرده‌امْ به من شده است. اما همانطور که بارها متذکر شده‌ام در نظر نمی‌گیرند که اکثر انسان‌ها مانند من خود را خیلی کم با آیین دادرسیِ کیفری آشنا می‌سازند و از اینرو حقوق و وظایف‌شان در دادگاه را نمی‌شناسند. وانگهی از زمان صدور حکم هفده سال گذشته است و از آن زمان تا کنون دیدگاه‌های کاملاً متفاوتیْ هم در دایرۀ قضات و هم در سایر شاغلینِ حقوقی نفوذ کرده است.
البته امروز می‌دانم که چگونه باید در چنین شرایطی رفتار کنم.
وانگهی برای زندانی در آن زمان تقریباً غیرممکن بود از حقوقی که به او تعلق می‌گیرد استفاده کند، چون او برای برداشتن کوچک‌ترین قدم در چنین زمینه‌هایی باید ابتدا از مدیریت زندان مجوز دریافت می‌کرد. اما مدیریت به هر بهانۀ ممکن سعی می‌کرد روند دادخواهی را دشوار سازد.
این دومین ورود به زندان خیلی سخت‌تر از اولین ورودم به من ضربه زد.
تمام هستی‌ام که با تلاش و زحمت فراوان بدست آورده بودم نابود شده بود و دیگر امیدِ دیدنِ دوبارۀ آزادی را نداشتم.
من ارتباطِ با دنیای بیرون و با خانواده‌ام را جستجو نمی‌کردم. مگر داشتن ارتباط بدردم می‌خورد؟ ... بله، من حتی برای پدید نیاوردنِ اندوهِ جدیدی برای کسانمْ آرزو می‌کردم هر ردی که می‌توانست بسویم هدایت شود و محل اقامتم را فاش سازدْ تیره و تار گردد.
من حالا کاملاً تنها برای خودم ایستاده بودم.
برای بر خود مسلط گشتن و خو گرفتن با محیطِ جدیدمْ به مدتی زمان نیاز داشتم. چنانچه در اینجا هم دوباره برخی چیزها بعنوان وزنۀ تعادل علیه آسیب‌ها خدمت نمی‌کردْ شاید من هم می‌توانستم به روحِ شیطانی‌ای که در زندان حاکم و برای یک زندانیِ طولانی مدت اجتناب‌ناپذیر بودْ تسلیم و غرق شوم.
یکی از این چیزها موقعیت کاری‌ام در کارگاهِ زندان بود.
کارآفرینی که آن زمان کارگاه را اداره می‌کرد خیلی زود در من ماشینیستِ شایسته را می‌شناسد و نظارت بر افراد شاغل در کارگاهش را به من واگذار می‌کند.
به این ترتیب رابطۀ من با هم‌زندانی‌هایم متفاوت‌تر از آنچه مرسوم بود می‌گردد.
ماشینیست در چنین کارگاه‌هایی روحِ کلِ کار است. تمام اشتباهاتی که در تولیدِ کالا توسط کارگرها انجام می‌گیرند و پیش او می‌آید نمایان می‌شوند، و ارزش کالاهای تولید شده در کارگاه به دقت و هوشیاری او بستگی دارد.
اگر او نخواهد خودش به صاحب کارگاه ضرری بزند یا نخواهد بگذارد که دیگران ضرر بزنندْ بنابراین اجازه دارد کالاهای معیوب را نپذیرد. از این رو بسیاری که علاقه دارند کالای تولید شده با ایراداتش تحت یک کنترل شدید قرار نگیرد از او می‌ترسند.
حالا علاوه بر این که در این مواقع در کنار اتلافِ وقت و انجام دوبارۀ کار همچنین فوراً مجازاتِ انضباتی اجرا می‌شودْ بنابراین بسیار قابل درک است که آرامش بزرگ و ظرافت زیادی برای پیشگیری از احتمال درگیری با صاحب کارگاه و کارگر ضروریست.
من در این کار بطور کلی موفق شدم. و هرچند هم‌زندانی‌هایم در من کنترل‌کنندۀ سختگیری را می‌دیدند که تولیدات معیوب را نمی‌پذیرفت، با این حال اما هرگز مجازاتِ انضباطی به تحریک من علیه آنها اعمال نگشت.
بله، آنها بزودی این اعتماد را بدست آورند که اگر بتوانم به نحوی به آنها کمک کنمْ بنابراین این کار حتماً از طرف من در صمیمانه‌ترین شکل انجام خواهد گرفت.
اما این مدارا با هم‌زندانی‌هایم این نتیجۀ خوشایند را هم برایم به همراه آورد تا کارمندانی که با آنها سر و کار داشتم با نگاه خاصی با من رفتار کنند. آنها پی برده بودند که گرچه من در مورد کارِ بی‌نقص اصرار می‌ورزمْ اما هرگز جناحی رفتار نمی‌کنم یا خودم را به سطح تهمت زدن یا داشتنِ سوءظن نزول نمی‌دهم. بله، من بارها از این لذت برخوردار بودم که در موارد اختلاف به حرفم گوش داده می‌شد.
رابطه‌ام با کشیش زندان چندان مطلوب نبود. او من را، از آنجاییکه هنگام ورودم به زندان در یک گفتگو با او آزادانه و آرام اظهار نظر کردمْ یک سوسیالیست به شمار می‌آورد. اما این برایم اهمیت کمتری داشت.
اما وقتی او به قلمروِ خاصِ خودش، یعنی مراقبت روحیْ رو آورد، این کمی خجالت‌آور گشت.
او خود را از موضعِ یک معلمِ تأیید به من نزدیک می‌سازد که به دانش‌آموزان تعلیمات دینی درس می‌دهد، اما متأسفانه این نکته را نادیده گرفت که من از او مسن‌ترم و همچنین با اندیشه در بارۀ مسائل دینی یک قضاوت مستقل شکل داده‌ام.
حالا همانطور که من شواهد و مدارک سنتی را که احتمالاً برای یک کودکِ مؤمن می‌تواند کافی باشدْ اما نه برای یک مرد بالغْ در تمام بی‌ثباتی‌اش روشن ساختم، او موضوع را اشتباه درک کرد و به این نتیجه رسید که من یک آتئیست هستم.
اگرچه من در درونم به این ادعا لبخند زدم، اما دیدن چنین تنگ‌نظری‌ای در نزد یک مرد تحصیلکرده برایم خجالت‌آور بود.
با اینکه ما ما مدت پنج سال مراودۀ خوشایندی داشتیم و کشیش همیشه با حسن نیت و اعتماد با من برخورد می‌کرد، اما موانعی که اولین گفتگو در بین ما ایجاد کرده بود اصلاً نمی‌خواست سقوط کند. این واقعاً موجب تأسفم شده بود، و کشیش به وضوح شگفت‌زده و خوشحال گشتْ وقتی من هنگام خداحافظیِ پایانِ کارش در زندانْ یک دیدار خاص انجام دادم.
او به میل خودش برایم توضیح داد که دیگرانی که با او دوستانه‌تر بودند چنین ملاقاتی با او نکرده‌اند. او کمترین انتظار برای چنین کاری را از طرف من داشت.
رابطه‌ام با معلم زندان اما بهتر بود. او برای تکمیلِ گروه کُرِ کلیسا همیشه فاقد نیروهای توانمند بود. از آنجاییکه زندانیان عمدتاً از استان پوزنان بودند که در آن آوازِ کلیسایی نسبتاً کم مراقبت می‌شود، بنابراین نیروهای تعلیم‌دیده بسیار نادر بودند. ورود من در کُر برای معلم بسیار مطلوب بود. اما یک وضعیت بد هنوز وجود داشت و آن جداگانه تمرین کردنِ اجباریِ اعضای کُرِ کاتولیک و پروتستان بود. و چون حالا می‌توانستم در تمرین موسیقی کلیسائیِ کاتولیک و آوازهای کلیسایی کمک بزرگی برایش باشمْ بنابراین بزودی رابطۀ شخصی ما بسیار دوستانه می‌شود.
او حتی چند بار باعث می‌شود که من هنگام عبادتِ دسته‌جمعیِ کاتولیک‌ها شرکت کنم، زیرا گروه کُر او فاقد خوانند با صدای باس بود. به این خاطر من به کشیشِ کاتولیک نزدیک‌تر شدم. وقتی او در تمریناتِ درسِ آواز شرکت می‌کرد همیشه یک کلمۀ دوستانه برای من داشت.
من همچنین خود را بیشتر یک مسیحی احساس می‌کردم تا عضوی از یک فرقۀ خاص. و این نگرش من را همچنین در تماس با یهودی‌هایی که در زندان بودند قرار می‌دهد.
بنابراین شاید می‌توانستم از درون کاملاً راضی باشم، اگر که روابطی با خانواده‌ام و کلاً با دنیای بیرون برایم باقی‌می‌ماند و همچنین می‌توانستم بیعدالتی‌ای را که توسط دادگاه در زمان صدور حکم برایم اتفاق افتاده بود را تحمل کنم.

چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (8)



تکرار جرم
ما در طول دوران زندان هیچگاه توافقی به عمل نیاوردیم که دیرتر با هم مرتکب تبهکاری شویم.
از آنجاییکه ما تقریباً همزمان آزاد شدیم و من موقتاً در پوزنان ماندمْ بنابراین او من را به خانواده‌اش معرفی کرد. به این وسیله رابطه‌ام با او صمیمانه‌تر گشت. عاقبت پول نقد من تمام می‌شود، من شغلم را از دست داده بودم و بدست آوردن فوریِ یک شغل جدید تحتِ چنین شرایطی ممکن نبود.
حالا کالِنبِرگ با پیشنهادِ انجام یک کار جدید خود را بتدریج به من نزدیک می‌سازد.
در ابتدا مقاومت می‌کردم، اما همانطور که چکیدنِ مدامِ آبْ سنگ را سوراخ می‌کندْ من هم بخاطر قرار داشتن در مضیقه مالی اجازه می‌دهم من را با خود همراه سازد. امروز هنوز هم برایم قابل درک نیست که او چطور من را که از او مسن‌تر و باتجربه‌تر بودم به سمت خود کشاند!
کافی‌ست، ما به وانگروویست می‌رویم، در آنجا با ورود به خانۀ صندوقدارْ وارد اتاقی که صندوق پول دادگاه در آن قرار داشت می‌شویم و درِ صندوق را باز می‌کنیم. در حالیکه ما مشغول این کار بودیمْ زنِ صندوقدار متوجه می‌شود که از اتاقِ صندوق پول سر و صدا می‌آید. او شوهرش را از خواب بیدار می‌کند و صندوقدار با کمک گرفتن از چند کارمند اتاق را محاصره می‌کنند.
من سر و صدایِ نزدیک شدن مردم را به موقع شنیدم، و حالا این پرسش برای ما مطرح بود: باید چه کنیم؟
رفیقم حاضر بود از اسلحه‌اش استفاده کند، البته نه برای کشتن، بلکه چون او از تأثیری که همیشه شلیک گلوله در نیمه‌شب می‌گذارد آگاه بود!
من اما دورتر را می‌دیدم، یا حداقل فکر می‌کردم که دورتر را می‌بینم. گلوله می‌توانست اصابت کند و به قیمت کشته یا زخمی شدن یک یا چند نفر تمام شود.
من همچنین اینطور حساب می‌کردم که دادگاه این چشم‌پوشیِ داوطلبانۀ استفاده از اسلحه را در نظر می‌گیرد و ترجیح می‌دادم که مقاومت نکنیم.
همانطور که حکم بعدی نشان می‌دهد من در قضاوت قاضی اشتباه کرده بودم. و این تنها غافلگیرگشتنی نبود که انتظارم را می‌کشید. بنابراین بدون مقامت کردن گذاشتیم که ما را به زندان هدایت کنند، پول نقد البته در ساختمان صندوق پول باقی‌می‌ماند.
صندوقدار در همان شب بعد از بستن درها توسط مسئولین فراخوانده می‌شود.
او پول‌ها را می‌شمرد و حساب می‌کند، و در آنجا ناگهان مبلغی بیشتر از چند صد مارک گمشده بود!
تنها دو احتمال وجود داشت: یا صندوقدار پول‌های گمشده را قبلاً اختلاس کرده بود یا اینکه کارمندان از فرصت استفاده کرده تا جیب‌هایشان را پُر کنند.
جیب‌های ما با بیشترین دقت بررسی شده بودند، اما جیب‌های کارمندان خیر!
من باید در اینجا تذکر دهم که ما نه از طریقِ حیاط‌ها و خیابان‌هاْ بلکه مستقیم از زیر طاقِ اتاق صندوق پول به زندان هدایت شده بودیم.
در روز بعد هنگام یادداشت کردن وسایل خودم ساعت جیبی‌ام را نیافتم.
زندانبان که خودش ساعت را از من تحویل گرفته بود قاطعانه ادعا می‌کرد که من بجز فقط یک گردنبند اصلاً چیز دیگری در پیشم نداشته‌ام.
بخاطر اعتراضم در نزد قاضیِ تحقیق او شخصاً بازدید از کل زندان را بر عهده گرفت، احتمالاً با این امید که شاید همراهِ با ساعتْ آثار جنایات دیگری را که می‌توانستم مرتکب شده باشم پیدا کند.
او در چهارمین روزِ دستگیریِ من ساعت را در یک سطل آشغال در زیر مدفوع انسان می‌یابد.
و آنطور که خودش توضیح داد در حقیقت توسط صدای بلندی که حرکتِ عقربۀ ساعت داشت از آن آگاه شده بود.
اما از آنجاییکه ساعتم بعد از کوک کردن فقط 36 ساعت کار می‌کندْ بنابراین مشخص بود که ساعت در تصاحب شخص دیگری بوده و در آخرین لحظه از ترس قاضیِ تحقیق آن را در سطل آشغال انداخته است.
تحت این شرایط از قاضیِ تحقیق خواستم تا همه‌جانبه‌تر تحقیقات را انجام دهد، اما متأسفانه این درخواست من بدون نتیجه ماند!
تحقیق در همان ابتدا وارد مسیری شد که رسیدن به هدف را ناممکن می‌ساخت. و من در آن زمان متأسفانه هنوز اطلاعات کمی از قانون آیین دادرسی داشتمْ وگرنه با شدت بیشتری از خودم دفاع می‌کردم. زمانِ برگزاری دادگاه کمی بعد از دستگیری‌ام بود. افرادی که هنگام دستگیری حضور داشتند بعنوان شاهد دعوت شده بودند؛ همچنین قاضی منطقۀ وانگروویست.
من بیشترین علاقه را داشتم که استماع شهادتِ شهود در برابر قاضی صورت گیرد.
رئیس دادگاه مایل به یک تحقیق بسیار گسترده بود تا بتواند مسائل مربوط به صندوق پول را به اندازه کافی روشن سازد.
با این وجود رئیس استماعِ شهادت با حذف تمام شهودِ احضار شده به تحقیق خاتمه می‌دهدْ بدون آنکه از من، همانطور که آیین‌نامه دادگاه حکم می‌کندْ پذیرشنامه را دریافت و آن را کتباً ثبت کند. چنین چیزی نمی‌تواند دیگر امروز برایم رخ دهد.
قاضی در اینجا ظاهراً این تصور را داشت که اگر واقعاً قدمی برای استماع شهود برداردْ بنابراین به احتمال زیاد مجبور می‌گشت که برخی از شهود را برای ادای شهادت به دادگاه فراخواند. در چنین شرایطی که شهود از کارمندان هستند و فراخواندنشان می‌توانست برای او بسیار ناخوشایند باشدْ قابل درک است.
اما هر توضیح و دفاعی برای من و رفیقم به این خاطر ناممکن شده بود.
حتی در بارۀ این مهمترین پرسش که آیا ما از به کار بردنِ سلاح داوطلبانه صرفنظر کرده‌ایم یا اینکه از قصد استفاده از سلاح توسط کارمندان جلوگیری به عمل آمده است ــ چیزی که در صدور حکم از اهمیت بالایی برخوردار بود ــ، نتوانست به دلایل فوق تصمیم‌گیری شود.
من حالا این تصور را داشتم که دادگاه اظهاراتی را که در تحقیقات اولیه اقرار کرده بودم کاملاً باور کرده و به این خاطر از مدرکِ استماعِ شهود چشم‌پوشی کرده است.
آدم می‌تواند تصور کند که چه غافلگیریِ وحشتناکی من را دربرگرفته بود وقتی دادستان هنگام اقامه دعوا اشاره می‌کند که فقط توسطِ غافلگیر شدن ما توسط کارمندان از اسلحه استفاده نشده است، و بنابراین یک محکومیت پانزده ساله زندان درخواست می‌کند.
همچنین امیدم با تصور به اینکه اعتراف آشکارِ من و رفیقم می‌تواند بر اساس قانون کیفری به یک حکم خفیف‌تر کمک کند به حقیقت نپیوست و دادگاه با درخواست دادستان کاملاً موافقت می‌کند. البته دادگاه حکمی صادر کرد که نه با قوانین جزایی و نه با قانون دادرسی کیفری مطابقت داشت.
من این احساس را داشتم که توسط شرایط مختلفْ قضاوتی انجام شده است که توسط راهِ قانونی باید آسیب‌پذیر باشد. اما متأسفانه نمی‌دانستم از کدام راه باید وارد می‌گشتم یا از کدام راهِ قانونی باید استفاده می‌کردم تا به لغو یا تخفیف حکم منجر گردد.
من چیزهایی در این خصوص شنیده بودم که می‌شود بر علیه یک حکم اعتراض یا درخواستِ تجدید نظر کردْ اما نمی‌دانستم از کدام راه باید اقدام کنم.
پس از برگرداندنم به زندان فوری یک منشیِ دادگاه درخواست کردم تا بتواند راه قانونیِ ضروری را ارائه دهد. او اما ابتدا در نهمین روزِ محکوم شدنم ظاهر می‌گردد و من در یازدهمین روز به زندان راویچ منتقل می‌شوم.