
وای به حال خوشبختان
یکی از کارفرماهایم میمیرد و شریک دیگر او که به اندازه کافی ثروتمند بود
نیازی نمیبیند به کارش ادامه دهد و کارخانه بسته میشود. اگر من در آن زمان پول
کافی داشتم میتوانستم در چنین شرایط مساعدی کسب و کار را به عهده گیرم.
اما متأسفانه وقتی بهترین چیز وجود ندارد بنابراین بهره بردن از یک موقعیت خوبِ اقتصادی ناممکن میگردد.
من حالا با این هدف دوباره به تیلزیت برمیگردم تا از آنجا
با غربِ آلمان ارتباط برقرار کنم، و موفق میشوم فرصتی برای رفتن به پوتسدام پیدا
کنم.
در راهِ رفتن به آنجا در ایستگاه قطار در برومبِرگ یک دوست بسیار خوب از ووچ
را میبینم که در مدت اقامتم در آنجا برایم عزیز و ارزشمند شده بود. او در حال حاضر در ووچ شاغل بود و به اوبورنیک سفر میکرد تا با یک دوشیزۀ سالخورده نامزد شود. من باید
به او قولِ حتمی میدادم که در جشن عروسیاش شرکت کنم.
هنگامیکه من در پوتسدام ساکن بودم نامهای از او دریافت
کردم. او روز عروسی خود را اطلاع داده و از من خواسته بود که فوری به قولم عمل کنم. من چند روز مرخصی گرفتم و با خوشحالی به سمت اوبورنیک راندم. این چند روز برای من آخرین نقطههای استراحتِ یک دورانِ شادِ زندگی بودند.
در میان مهمانهای جشن عروسی چند آقای جوانتر از ورونکی هم حضور داشتند. ما هنگام بازگشت در حال و هوای شادِ خودمان تصمیم میگیریم مسیرِ از اوبورنیک به ورونکی را پیاده طی
کنیم.
تورِ واقعی من از طریق پیوا بود. اما همراهانم میخواستند متقاعدم سازند که از
ورونکی با کشتی گردشی برانیم. از آنجاییکه یک بیراهۀ چند ساعته برایم مهم نبود بنابراین اجازه میدهم که متقاعدم سازند و با آنها میروم. ما در مجموع هجده خانم و آقا
بودیم که برخی از آنهاْ برطبق محلِ زندگیشان از مسیر جدا گشتند، در حالی که ما گپزنان و آوازخوان به رفتن در مسیرمان ادامه دادیم.
شبِ اولِ زیبایِ ماهِ مِه بود، و وقتی ما تقریباً نیم ساعت از ورونکی دور بودیمْ برای یک پیکنیکِ شبانه در مقابل چادرهایی که در آنها اتحایۀ تیراندازان جشن برگزار میکنند نشستیم.
یکی از مهمانها، یک استادِ زینسازِ جوان و همسرش که آن محل را خوب میشناختند
توضیح میدهند که در چادری که ما کنارش نشستهایم یک ابزار موسیقی وجود دارد. با تشویق ما این پیشنهاد پذیرفته
میشود که آن را بیرون آورده و برای رقصیدن در شبِ اولِ ماهِ مِه از آن استفاده شود. ساز را فوری میآورند و ما مدت یک ساعت شادیای را تجربه میکنیم که متأسفانه باید طعمی تلخ بدنبال
میداشت.
از آنجاییکه این محل در یک جادۀ تا اندازهای شلوغ قرار داشتْ بنابراین رهگذرانِ
مختلفی شادی ما را مشاهده کرده بودند.
ما خسته از رقصیدن از همدیگر خداحافظی میکنیم و استادِ زینساز به من پیشنهاد میدهد
که برای رفع خستگیِ رقصْ چهار ساعتِ باقیمانده تا
حرکت قطار را در آپارتمانش استراحت کنم. من هنگام حرکت قطار خواب میمانم و ابتدا ساعت
یازده صبح وارد خیابان میشوم.
بعد از آنکه تقریباً صد قدم رفته بودمْ در کمال تعجبم یک مأمور پلیس نزدیک
میشود و از من میخواهد که برای لحظهای با شهردار صحبت کنم.
در نزد شهردار یک صورت جلسه وجود داشت که بر اساس آن با نفوذ به
چادری که در آن اتحایۀ تیراندازان جشن برگزار میکنند یک ابزار موسیقی
دزدیده شده است. از طرف رهگذران برخی من را بعنوان شرکتکننده در رقص شناخته و به پلیس گزارش داده بودند.
من باید حالا میگفتم که چه کسی این کار را کرده است. در این بین اما ساز پیدا شده
بود. ساز در کنار یک مزرعه چاودار قرار داشت.
با این وجود شهردار تصمیم راسخ داشت که همۀ شرکتکنندگان در رقص را باید
بازداشت کنند و پیش او بیاورند، و چون او نمیتوانست برای من از شکنجۀ جسمی استفاده
کند بنابراین با شکنجه اخلاقی امتحان میکند.
اما بدون موفقیت، زیرا من به هیچوجه نمیتوانستم اجازه دهم که مهمانان جشن عروسی برای
آن لذتِ کوتاهِ یک ساعته با شیوهای چنین زیانبار کفاره دهند.
بنابراین من جوابِ کوتاهی به شهردار میدهم، و به همین دلیل او دستور بازداشتم
را صادر میکند، اما او میخواست این دستور را به شرطی که من نام شرکتکنندگان را به او
بگویم لغو کند. همچنین این طعمه هم من را به تله نینداخت، و من باید سخاوتمندیام را
با یک زندانِ یک ساله میپرداختم!
این به خودی خود به اندازه کافی سخت بود، و برایم اصلاً مطلوب نبود. اما حداقل میدانستم
که تعدادی از جوانان را از یک تباهی در امرِ امرار معاششان نجات دادهام. زیرا طبق دیدگاهِ رایج در کشورمان کسی که یک
بار در نزد پلیس دارای پرونده شود تقریباً دیگر نمیتواند امیدی برای
پیشرفت در زندگی داشته باشد.
من برای گذراندن دوران محکومیتم به پوزنان منتقل میشوم و در اینجا با یک زندانی به نام کالِنبِرگ آشنا میشوم که سعی میکرد خود را به من نزدیک کند.
من در ابتدا با بیمیلی با او به گفتگو پرداختم، و چون از رفتارش اینطور به نظر
میرسید که هنوز از درون فاسد نگشته استْ بنابراین یک رابطۀ قابل تحمل بین ما پدید میآید. این نکته را هم اضافه کنم که هم پدر و مادر و هم برادرانش افراد کاملاً شریفی
بودند که برخی از آنها هنوز امروز هم دارای مناصبِ بسیار محترمِ دولتیاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر