چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (6)



در جریان زندگی
من در مدت اقامت در نزد پدر همچنین آدرس خانۀ خواهرم را از او پرسیده بودم.
او آدرس خواهر بزرگترم را که در برلین زندگی می‌کرد به من داد، اما در مورد خواهر کوچکترم توضیح داد که چون او در این بین ازدواج کرده و به مونیخ نقل‌مکان کرده است بنابراین نمی‌تواند به من آدرسی بدهد، و ظاهراً پدر نمی‌توانست نام شوهرخواهرم را هم به یاد آورد.
من در آن زمان حرفش را باور کردم. امروز می‌دانم که او در بارۀ محل سکونت خواهر کوچکترم و نام فامیل شوهرش عمداً فریبم داده بود تا ارتباط من با خواهرم را ناممکن سازد.
از آنجاییکه راه بازگشتم به اِرفورت از طریق برلین می‌گذشتْ بنابراین در آنجا برای دیدار خواهر بزرگترم توقف می‌کنم. اما او متأسفانه از عیدِ پنجاهۀ سال قبل به آپارتمان جدیدی اسباب‌کشی کرده و هنوز محل اقامتش را به اطلاع پلیس محلی نرسانده بود.
چون زمان من محدود بود بنابراین از پلیس محلی قدیمی پرس و جو نکردم، بلکه با ترک کردن برلین و با وارد شدن به اِرفورت کار جدیدم را شروع کردم.
همانطور که قبلاً گفتم، صنعت کفاشی دستخوش یک تحول بزرگ شده بود. اما کارخانۀ آمریکایی که به تدریج معروف شده بود بطور موقت دچار کمبود کارگرانی بود که با کار با ماشین‌ها آشنا باشند. به این دلیل تصمیم گرفتم خودم را برای کار با ماشین‌ها در این کارخانه آموزش دهم و تحت این شرط کار در اِرفورت را پذیرفتم.
من بسرعت به محیط عادت کردم، بزودی یک موقعیت بسیار خوب در محل کار و در بین همکاران و دوستان بدست آوردم و دیرتر به آیزِناخ رفتم، جایی که خیلی مورد علاقه‌ام واقع گشت. سپس تحت شرایط بسیار مطلوب به یک کارخانه در پراگ رفتم و بنابراین دوباره یک قطعۀ کاملاً جدید از جهان را شناختم که در آن چکمه تولید می‌شد. من در آنجا زیاد و با کمال میل در محافل یهودی رفت و آمد می‌کردم. مرحلۀ بعدی کار و زندگی‌ام باید وین، شهر کنار رودِ دانوبِ آبی رنگ نامیده می‌گشت. اما تقریباً چنین نگشت. من نتوانستم حقم را بگیرم و به بوداپست رفتم و از آنجا به یاش، اما آنجا هم محل اقامتم نبود. در اودِسا، جایی که من در موقعیتِ مدیریتی کار می‌کردمْ ارتباط بسیار خوشایندی داشتم. من دو ماه آنجا بودم که یک شب در حال پیاده‌روی یک افسر روسی نام من را صدا زد.
من نمی‌توانستم او را فوری بشناسم، چون افسران روسی تا زمانیکه در برابر یک فرد ناشناس ایستاده‌اند عادت دارند در کل تا اندازه‌ای منحصر به فرد باشند، من به این خاطر که او نام من را می‌داند بسیار شگفت‌زده شدم.
اما او بلافاصله خود را معرفی کرد، و در حقیقت بعنوان دوست دوران جوانی‌ام گراف z.
من هنوز هم نمی‌دانم که چرا او همدردیِ صمیمانه و وفادارانه با من را از یاد نبرده است.
او در همان روز من را از آنجا با خود به خانه‌اش برد، من را به همسرش معرفی کرد، و در کمال تعجب من و همسرش همدیگر را می‌شناختیم.
او دختر یک خانواده گراف از کورلَند بود که در نزدیکی تیلزیت املاک فراوان داشتند؛ او هنگام دیدار خویشاوندانش با من آشنا شده و من را در حال اسب‌سواری اغلب دیده بود. و دیدن یک صورت از وطنِ قدیمی در غربت او را خوشحال ساخته بود. نمی‌دانم چطور شد که من بعنوان دوست دوران جوانیْ در طول ماه‌ها و با کمال میل به یک دوست خانوادگی تبدیل شدم.
من همچنین از طرف گراف به چندین خانوادۀ سرشناس معرفی می‌شوم و واقعاً همانطور که می‌توانستم فقط آرزو کنم یک رابطۀ اجتماعی خوشایند داشتم.
این آداب شرق را باید ستود: گرچه آداب و رسوم شرق خشن‌تر و لحن‌شان مانند امپراتوری غرب صیقل‌داده نیست، اما آدم در آنجا به مردم معرفی و با بیشترین مهمان‌نوازی پذیرفته می‌شود، و این واژۀ "اینجا را مانند خانۀ خودتان بدانید!" دقیقاً صادقانه از دهانشان خارج می‌شود. از آنجاییکه سمج نبودمْ بلکه متواضعانه می‌گذاشتم مهربانیِ دوستان به من نزدیک شود و بعلاوه توسط استعدادم در موسیقی کمک می‌کردم که ساعات سرگرمیِ انجمن زیباتر گرددْ بنابراین می‌توانم بگویم که من از طرف همۀ کسانیکه در زمان اقامتم در اودِسا با آنها رفت و آمد داشتم با کمال میل به مهمانی‌هایشان دعوت می‌شدم. البته دوستم یک اسب از اصطبلش در اختیارم گذاشته بود، و این برایم بسیار لذتبخش بود که شب‌ها بعد از اتمام کار سوار بر اسب بر روی اِستِپ‌ها شکار کنم تا سپس چند ساعتِ مطلوب را در جمع آقایان و خانم‌های شاد بگذرانم. زمان از جهات دیگر هم برایم آموزنده بود، به این نحو که من اجازه داشتم زندگیِ نظامی و اردوگاهیِ روسیه را از نزدیک و با بهترین راهنمایی ببینم. من در آن زمان ناخودآگاه ارتش پروس و اتریش را که با امکانات‌شان قبلاً آشنا شده بودم با ارتش روسیه مقایسه می‌کردم.
خیلی متأسف و همزمان خوشحال بودم که دوستم در پائیز به سرگردی ترفیع یافته و منتقل شده بود. ما عمیقاً اندوهگین از همدیگر خداحافظی کردیم، زیرا بجز دوستیِ دوران جوانی همچنین رفت و آمدِ معتمدانه در این یک سال ما را به هم پیوند می‌داد.
برادر رئیسم که برای بازدید در اودِسا به سر می‌برد من را خیلی خوب شناخت و دلش می‌خواست من را برای کارخانه‌اش در ووچ بعنوان مدیر فنی استخدام کند. این یک موقعیت مطلوب بود، همچنین از نظر مالی. به همین دلیل آن را رد نکردم.
اما این شغل در آنجا بقدری مأیوسم کرد که بزودی به رفتن ادامه داده و به سمت ریگا رفتم. در این فرصت بعد از سال‌ها یک بار دیگر به دیدار خانۀ پدری رفتم. این بار آماده و بالغ با پدرم روبرو گشتم و دیگر ترس و خجالتِ سال‌های پیش را نداشتم. اما متأسفانه این بار هم هیچ بهبودی در شرایط داخلی نیافتم. من یک برادرناتنی بدست آورده بودم، اما آنطور که از دهان مادرخوانده‌ام مطلع گشتمْ او هم همان باری را باید بر دوش تحمل می‌کرد که مادرم بخاطرش کشته شده بود. به همین دلیل من فقط چهار روز در تیلزیت ماندم و بعد راهم را به سمت ریگا ادامه دادم.
آنجا بیشتر مورد علاقه‌ام بود، من دوباره رفت و آمد زیاد و زیبایی در خانواده‌های بهتری داشتم و میل به ازدواج کردن بیشتر از یک بار در من زنده گشت.
متأسفانه من در تمام عمر یک زنجیر نامرئی به دوش کشیده‌ام که مانع از ازدواج کردنم می‌گشت.
من چندین بار از سوی خانم‌ها در دوستانه‌ترین شکل به این کار تشویق شده بودم، و چند بار واقعاً به نظر می‌رسید که انگار باید خدای ازدواج مرا در آغوش گیرد، اما سپس این نگرانی به سراغم آمد و از خود پرسیدم: آیا واقعاً قادر به این کار هستم که به یک زن آنچیزی را ارائه دهم که بدرستی از شوهرش انتظار دارد؟
فکر ماجرای سیه‌روزی‌ای که به مادرم ضربه شدیدی زده بود من را همیشه از این کار بازمی‌داشت و به خود می‌گفتم نکند من هم دیرتر بگذارم همسرم به این یا آن شکل رنج ببرد.
احتمالاً اگر بر این وحشت غلبه می‌کردم برایم بهتر بود.
در این وقت بدبختی جدیدی به سراغم می‌آید!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر