چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (8)



تکرار جرم
ما در طول دوران زندان هیچگاه توافقی به عمل نیاوردیم که دیرتر با هم مرتکب تبهکاری شویم.
از آنجاییکه ما تقریباً همزمان آزاد شدیم و من موقتاً در پوزنان ماندمْ بنابراین او من را به خانواده‌اش معرفی کرد. به این وسیله رابطه‌ام با او صمیمانه‌تر گشت. عاقبت پول نقد من تمام می‌شود، من شغلم را از دست داده بودم و بدست آوردن فوریِ یک شغل جدید تحتِ چنین شرایطی ممکن نبود.
حالا کالِنبِرگ با پیشنهادِ انجام یک کار جدید خود را بتدریج به من نزدیک می‌سازد.
در ابتدا مقاومت می‌کردم، اما همانطور که چکیدنِ مدامِ آبْ سنگ را سوراخ می‌کندْ من هم بخاطر قرار داشتن در مضیقه مالی اجازه می‌دهم من را با خود همراه سازد. امروز هنوز هم برایم قابل درک نیست که او چطور من را که از او مسن‌تر و باتجربه‌تر بودم به سمت خود کشاند!
کافی‌ست، ما به وانگروویست می‌رویم، در آنجا با ورود به خانۀ صندوقدارْ وارد اتاقی که صندوق پول دادگاه در آن قرار داشت می‌شویم و درِ صندوق را باز می‌کنیم. در حالیکه ما مشغول این کار بودیمْ زنِ صندوقدار متوجه می‌شود که از اتاقِ صندوق پول سر و صدا می‌آید. او شوهرش را از خواب بیدار می‌کند و صندوقدار با کمک گرفتن از چند کارمند اتاق را محاصره می‌کنند.
من سر و صدایِ نزدیک شدن مردم را به موقع شنیدم، و حالا این پرسش برای ما مطرح بود: باید چه کنیم؟
رفیقم حاضر بود از اسلحه‌اش استفاده کند، البته نه برای کشتن، بلکه چون او از تأثیری که همیشه شلیک گلوله در نیمه‌شب می‌گذارد آگاه بود!
من اما دورتر را می‌دیدم، یا حداقل فکر می‌کردم که دورتر را می‌بینم. گلوله می‌توانست اصابت کند و به قیمت کشته یا زخمی شدن یک یا چند نفر تمام شود.
من همچنین اینطور حساب می‌کردم که دادگاه این چشم‌پوشیِ داوطلبانۀ استفاده از اسلحه را در نظر می‌گیرد و ترجیح می‌دادم که مقاومت نکنیم.
همانطور که حکم بعدی نشان می‌دهد من در قضاوت قاضی اشتباه کرده بودم. و این تنها غافلگیرگشتنی نبود که انتظارم را می‌کشید. بنابراین بدون مقامت کردن گذاشتیم که ما را به زندان هدایت کنند، پول نقد البته در ساختمان صندوق پول باقی‌می‌ماند.
صندوقدار در همان شب بعد از بستن درها توسط مسئولین فراخوانده می‌شود.
او پول‌ها را می‌شمرد و حساب می‌کند، و در آنجا ناگهان مبلغی بیشتر از چند صد مارک گمشده بود!
تنها دو احتمال وجود داشت: یا صندوقدار پول‌های گمشده را قبلاً اختلاس کرده بود یا اینکه کارمندان از فرصت استفاده کرده تا جیب‌هایشان را پُر کنند.
جیب‌های ما با بیشترین دقت بررسی شده بودند، اما جیب‌های کارمندان خیر!
من باید در اینجا تذکر دهم که ما نه از طریقِ حیاط‌ها و خیابان‌هاْ بلکه مستقیم از زیر طاقِ اتاق صندوق پول به زندان هدایت شده بودیم.
در روز بعد هنگام یادداشت کردن وسایل خودم ساعت جیبی‌ام را نیافتم.
زندانبان که خودش ساعت را از من تحویل گرفته بود قاطعانه ادعا می‌کرد که من بجز فقط یک گردنبند اصلاً چیز دیگری در پیشم نداشته‌ام.
بخاطر اعتراضم در نزد قاضیِ تحقیق او شخصاً بازدید از کل زندان را بر عهده گرفت، احتمالاً با این امید که شاید همراهِ با ساعتْ آثار جنایات دیگری را که می‌توانستم مرتکب شده باشم پیدا کند.
او در چهارمین روزِ دستگیریِ من ساعت را در یک سطل آشغال در زیر مدفوع انسان می‌یابد.
و آنطور که خودش توضیح داد در حقیقت توسط صدای بلندی که حرکتِ عقربۀ ساعت داشت از آن آگاه شده بود.
اما از آنجاییکه ساعتم بعد از کوک کردن فقط 36 ساعت کار می‌کندْ بنابراین مشخص بود که ساعت در تصاحب شخص دیگری بوده و در آخرین لحظه از ترس قاضیِ تحقیق آن را در سطل آشغال انداخته است.
تحت این شرایط از قاضیِ تحقیق خواستم تا همه‌جانبه‌تر تحقیقات را انجام دهد، اما متأسفانه این درخواست من بدون نتیجه ماند!
تحقیق در همان ابتدا وارد مسیری شد که رسیدن به هدف را ناممکن می‌ساخت. و من در آن زمان متأسفانه هنوز اطلاعات کمی از قانون آیین دادرسی داشتمْ وگرنه با شدت بیشتری از خودم دفاع می‌کردم. زمانِ برگزاری دادگاه کمی بعد از دستگیری‌ام بود. افرادی که هنگام دستگیری حضور داشتند بعنوان شاهد دعوت شده بودند؛ همچنین قاضی منطقۀ وانگروویست.
من بیشترین علاقه را داشتم که استماع شهادتِ شهود در برابر قاضی صورت گیرد.
رئیس دادگاه مایل به یک تحقیق بسیار گسترده بود تا بتواند مسائل مربوط به صندوق پول را به اندازه کافی روشن سازد.
با این وجود رئیس استماعِ شهادت با حذف تمام شهودِ احضار شده به تحقیق خاتمه می‌دهدْ بدون آنکه از من، همانطور که آیین‌نامه دادگاه حکم می‌کندْ پذیرشنامه را دریافت و آن را کتباً ثبت کند. چنین چیزی نمی‌تواند دیگر امروز برایم رخ دهد.
قاضی در اینجا ظاهراً این تصور را داشت که اگر واقعاً قدمی برای استماع شهود برداردْ بنابراین به احتمال زیاد مجبور می‌گشت که برخی از شهود را برای ادای شهادت به دادگاه فراخواند. در چنین شرایطی که شهود از کارمندان هستند و فراخواندنشان می‌توانست برای او بسیار ناخوشایند باشدْ قابل درک است.
اما هر توضیح و دفاعی برای من و رفیقم به این خاطر ناممکن شده بود.
حتی در بارۀ این مهمترین پرسش که آیا ما از به کار بردنِ سلاح داوطلبانه صرفنظر کرده‌ایم یا اینکه از قصد استفاده از سلاح توسط کارمندان جلوگیری به عمل آمده است ــ چیزی که در صدور حکم از اهمیت بالایی برخوردار بود ــ، نتوانست به دلایل فوق تصمیم‌گیری شود.
من حالا این تصور را داشتم که دادگاه اظهاراتی را که در تحقیقات اولیه اقرار کرده بودم کاملاً باور کرده و به این خاطر از مدرکِ استماعِ شهود چشم‌پوشی کرده است.
آدم می‌تواند تصور کند که چه غافلگیریِ وحشتناکی من را دربرگرفته بود وقتی دادستان هنگام اقامه دعوا اشاره می‌کند که فقط توسطِ غافلگیر شدن ما توسط کارمندان از اسلحه استفاده نشده است، و بنابراین یک محکومیت پانزده ساله زندان درخواست می‌کند.
همچنین امیدم با تصور به اینکه اعتراف آشکارِ من و رفیقم می‌تواند بر اساس قانون کیفری به یک حکم خفیف‌تر کمک کند به حقیقت نپیوست و دادگاه با درخواست دادستان کاملاً موافقت می‌کند. البته دادگاه حکمی صادر کرد که نه با قوانین جزایی و نه با قانون دادرسی کیفری مطابقت داشت.
من این احساس را داشتم که توسط شرایط مختلفْ قضاوتی انجام شده است که توسط راهِ قانونی باید آسیب‌پذیر باشد. اما متأسفانه نمی‌دانستم از کدام راه باید وارد می‌گشتم یا از کدام راهِ قانونی باید استفاده می‌کردم تا به لغو یا تخفیف حکم منجر گردد.
من چیزهایی در این خصوص شنیده بودم که می‌شود بر علیه یک حکم اعتراض یا درخواستِ تجدید نظر کردْ اما نمی‌دانستم از کدام راه باید اقدام کنم.
پس از برگرداندنم به زندان فوری یک منشیِ دادگاه درخواست کردم تا بتواند راه قانونیِ ضروری را ارائه دهد. او اما ابتدا در نهمین روزِ محکوم شدنم ظاهر می‌گردد و من در یازدهمین روز به زندان راویچ منتقل می‌شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر