چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (15)



برای حمله به پیش، به پیش
ما به سمت شهرداری می‌رویم و پس از گماشتن پست‌های نگهبانی در خارج از ساختمان به بقیه افراد فرمان ورود به داخل ساختمان شهرداری را می‌دهم.
بر روی اولین پله با یک ژاندارم محلی روبرو می‌شوم، و چون فعلاً وظیفه‌ای بعهده نداشت به او دستور می‌دهم که تحت امر فرمانده گروهم مشغول به انجام وظیفه شود.
من تعیین کرده بودم که هر یک از سه دروازۀ ورود به ساختمان شهرداری توسط یک نگهبان اشغال شود.
فرمانده نگهبانان، یعنی فرمانده گروهِ نظامی‌امْ امور مربوط به شهرداری و همزمان خدمات سازمانی در نزد من را بر عهده داشت.
بدون اجازه من هیچکس حق ورود به شهرداری و خروج از آن را نداشت.
بنابراین حالا من با هفت سرباز در پشت سرم وارد شهرداری شده بودم. ابتدا به اتاق منشی که در طبقۀ اول قرار داشت می‌روم.
با باز کردن در اتاق می‌بینم که آقا بر روی صندلی‌اش راحت نشسته است.
من به اطلاعش می‌رسانم که  مأموریت دارم او را به برلین ببرم و او باید خود را برای سفر آماده کند.
او اعتراض زیادی نکرد، من دو نگهبان در کنار او قرار می‌دهم تا مراقب باشند که نتواند هیچ اتفاقِ ناخوشایندی برایش رخ دهد.
از اینجا به اتاق مجاورِ مخصوص شهردار می‌روم.
با ورود من شهردار در پشت یک میز بر روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و کمی غافلگیر گشته به نظر می‌رسید. با این حال با شناختن درجه‌ام از جا می‌پرد. و وقتی به او اطلاع می‌دهم که دستور دارم او را به برلین ببرم، ابتدا همانطور که قابل درک است بسیار وحشت‌زده می‌شود.
او از من درخواستِ توضیح می‌کند، و من به او می‌گویم که او در برلین همه چیز را خواهد فهمید. و وقتی اصرار می‌کند که لااقل برای آرام کردنش بگویم که جرمش چیستْ به او صادقانه می‌گویم که از جریان بی‌خبرم.
او حالا تمام بهانه‌های ممکن و اعتراض‌ها را امتحان می‌کند؛ و من بعنوان پاسخ برایش دو سرباز می‌گمارم تا از او مراقبت کنند.
در وطنِ پروس شرقیِ منْ به صندوقدار شهر معمولاً خزانه‌دارِ شهر می‌گویند. او در آنجا همزمان معاون شهردار هم است. من تصور کردم که در اینجا هم همینطور است و می‌خواستم به دیدار این آقای مورد نظر هم بروم.
اما در حال رفتن به طبقه پایین این فکر از ذهنم می‌گذرد که من هنوز هیچ پلیسی را ندیده‌ام، و برای اینکه اطلاع کسب کنم این افراد کجا مخفی شده‌اندْ از راهرو به سمت چپ می‌پیچم و به این ترتیب به دفتر بازرس پلیس می‌رسم.
او راحت بر روی صندلی‌اش نشسته بود و چرت می‌زد. من او را بیدار می‌کنم. او کاملاً شگفت‌زده نگاه می‌کرد. سپس از او پرسیدم که آیا شهر خوبِ کوپنیک پول پرداخت می‌کند که او اینحا بشیند و چرت بزند؟ اگر برایتان ممکن است لطف بفرمایید زحمت بیرون رفتن را به خودتان بدهید و مراقب باشید که در خیابان‌ها نظم لازم برقرار باشد و در ترافیک هیچ اختلالی ایجاد نشود.
او با سرعت خود را دور می‌سازد، اما نگهبان دروازه ساختمان به او اجازه خروج نمی‌دهد و او کاملاً متحیر و پریشان به نزدم برمی‌گردد.
او به من توضیح می‌دهد که نگهبان به او اجازه خروج نداده است و از من خواهش می‌کند به او مرخصی بدهم، زیرا که باید خودش را بشوید.
از آنجاییکه درخواستش واقعاً ضروری به نظرم می‌رسیدْ بنابراین مرخصی‌اش را می‌گیرد. و آنطور که به نظر می‌رسید این واقعاً یک شستشوی بزرگ بود که او انجام داد، زیرا من دیگر نتوانستم دوباره او را ببینم.
بعد از این شوخی دوباره تمامِ جدی بودن وضعیت به سراغم می‌آید و من به دیدار معاون شهردار می‌روم.
در راه یک پیک به من نزدیک می‌شود که می‌خواست پول نقد به ارزش 1200 مارک از پستخانه دریافت کند. من ابتدا نمی‌گذارم که او بگذرد، زیرا که این امر برایم هیچ اهمیتی نداشت، و وارد اتاق صندوق می‌شوم، که فکر می‌کردم می‌توانم معاون شهردار را در آن پیدا کنم.
چهار آقا در اتاق بودند، و چون نمی‌دانستم کدامیک از آنها صندوقدار خزانۀ شهر است و نمی‌خواستم هر چهار نفر را دستگیر کنمْ بنابراین تصمیم می‌گیرم آنها را در اتاق‌شان مشغول سازم.
بنابراین از آقایان خواستم که ابتدا به محل کار خود بروند، زیرا آنها از روی کنجکاوی جمع شده بودند و در باره اتفاقات غیرقابل درک در شهرداری به تفصیل صحبت می‌کردند. حالا هر یک از آقایان به سمت میز خود می‌رود و من می‌پرسم: "چه کسی اینجا صندوقدار خزانۀ شهر است؟"
از سمت یکی از میزها پاسخ داده می‌شود: "من!" من به آقا مانند به آن دو نفری که قبلاً دستگیر شده بودند اطلاع می‌دهم که دستور دارم او را به برلین ببرم، و اینکه او به این خاطر باید موجودی صندوق را بشمرد و آن را ببندد.
او ابتدا برای این کار آماده بود، اما متذکر می‌شود که برای این کار باید پول را از پست داشته باشد، من به پیک او اجازه عبور نداده بودم.
"خب، اگر شما باید پول را داشته باشید بنابراین بگذارید که پیک آن را بیاورد!"
من دستور می‌دهم که بگذارند مرد عبور کند، و می‌خواستم خودم هم دور شوم که صندوقدار خزانۀ شهر پرسش دیگری از من می‌کند: در چه شکلی باید پول را لیست کنم.
من می‌گویم که برایم کاملاً بیتفاوت است، او باید طوری آن را انجام دهد که بتوانم با یک نظر اجمالی درست بودن صورتحساب را تشخیص دهم.
در جلوی در اتاقِ او فرماندۀ دومین جوخه را بعنوان نگهبان قرار می‌دهم و بعد به اتاق‌های بالا برمی‌گردم تا کمی دقیق‌تر آنها را بررسی کنم.
در حال بالا رفتن از پله‌ها ناگهان صندوقدار خزانۀ شهر به همراه نگهبان بدنبالم می‌آید و می‌گوید: "جناب سروان، من نمی‌توانم صندوق را ببندم. من برای این کار باید از طرف شهردار دستور داشته باشم."   
من پاسخ می‌دهم: "شما به آن احتیاج ندارید! اگر نمی‌خواهید صندوق را ببندیدْ بنابراین می‌گذارم که شما را فوری بازداشت کنند و بستن صندوق را به کارمند دیگری واگذار می‌کنم!"
او می‌گوید: "بسیار خب، بنابراین من این کار را حتماً انجام می‌دهم!"
من او و نگهبان همراهش را مرخص می‌کنم و به طبقه بالا می‌روم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر