
آزادی طلایی
من در آن زمان به سمت فرانکفورت حرکت کردم تا موقتاً زمین محکمی
در زیر پایم بدست آورم و به اطراف منطقه نگاهی بیندازم.
بیگانه بودن منْ ورود فوریام در رابطۀ منظمِ یک کار معمولی را سخت میساخت،
و چون در این مدت صنعت دستخوش تغییر قابل توجهی شده بودْ بنابراین تصمیم میگیرم
خود را کاملاً وقف کارِ ماشینی در کفاشی کنم. من اقدامات اولیه برای بدست آوردن محل
کار در شهر اِرفورت را انجام دادم و در این بین میخواستم از وقتِ خود برای دیدار خانه
و گور مادرم استفاده کنم.
بنابراین سفر طولانی از فرانکفورت به تیلزیت را شروع میکنم. این بار نه مانند
رسولان با پای پیاده بلکه در یک قطارِ راحت.
تغییراتی که این سیزده سال در شکل ظاهری وطنم ایجاد کرده
بود را با علاقهای قابل درک مشاهد میکردم.
من قدمهایم را مرددانه به سمت خانه پدر و مادرم هدایت کردم و در ساعت چهارِ بعد از ظهر یک جمعه وارد اتاقهای آشنا گشتم.
با چمدان کوچک سفر در دست به در میکوبم و با شنیدن "داخل
شوید" وارد اتاق نشیمن میشوم.
پدرم به مبل تکیه داده و راحت نشسته بود. "شما چه کسی هستید؟ چه میخواهید؟" ــ من وقتی این پرسش از دهان او خارج شد لحظهای لال در مقابلش ایستادم و بعد پرسیدم: "پدر، آیا دیگر فرزندت را نمیشناسی؟" ــ او پاسخ میدهد:
"عجب، پس حالا بیرون آمدهای؟ چه مدت میخواهی اینجا بمانی!"
هرکس که محتوای این گفتگو را با دقت بخواند احتمالاً همانطور که من شگفتزده شده بودم شگفتزده خواهد گشت. من خسته و کوفته از نظر جسمی و روحی به خانۀ پدری بازمیگردم و اولین پرسشی که او از من میکند این بود: "تا کی میخواهی بمانی؟"
حالم طوری بود که انگار یک ضربۀ محکم به صورتم خورده باشد. من آرام و بیصدا چمدانم
را در گوشهای میگذارم.
لازم به ذکر است که پدرم در اکتبر سال قبل دوباره ازدواج کرده بود. مادرخواندۀ فعلیام که قبلاً فقط یک نامه به من نوشته بود برایم کاملاً ناآشنا بود. از آنجاییکه وقتی به خانه رسیدم او حضور نداشتْ بنابراین توسط یکی از کارآموزانِ پدرم فوری از مزرعه به خانه آورده میشود، و نیمساعت
بعد ما در مقابل هم ایستاده بودیم.
من نمیتوانم بگویم که او یک تأثیر نامطلوب بر رویم گذاشت. برعکس، اگر ما بیشتر با هم میماندیم و بیشتر همدیگر را میشناختیمْ میتوانستم
اعتماد کاملش را بدست آورم.
اما چون از اظهارات پدرم اینطور متوجه شدم که برایش یک مهمان ناراحت و
ناخوشایند هستمْ بنابراین مدت اقامتم را فقط به چند روز محدود کردم.
ابتدا پس از قوی ساختن خود به دیدار اقوام و آشنایان میروم و تقریباً در آخر یکی
از دوستان قدیمیِ مادرم را ملاقات میکنم. او صمیمانهترین روابط را با مادر فوت
شدهام داشت و همچنین در مورد نامه نوشتن به من به مادرم کمک میکرد.
او بعد از یک گفتگوی کوتاه دستم را میگیرد و برایم در حال اشگ ریختن علت
مرگ مادرم را تعریف میکند.
بنا به روایت او پدرم همچنان تسلیمِ اشتیاقِ بازیِ زشتِ قماری بود که یکی از علل
تیرهبختی دوران جوانیام به شمار میآمد.
او در روز مرگ مادرم دوباره با یک پول قابل توجه در جیب بیرون رفته و تمام پول
را باخته بود و سپس ساعت یازده شب به قصد برداشتن پول از صندوق برمیگردد. مادرم که میدانست
در اولین روزهای ماهِ جدید یک سفته باید پرداخت شودْ نمیخواست پول را به او بدهد و خودش را در مقابل کمدی که پول در آن بود قرار میدهد. از آنجاییکه پدرم میخواست از طریق آزار فیزیکی، هل دادن و ضربه زدن مادرم را
به دادن پول مجبور سازدْ بنابراین ممکن است مادرم به زمین افتاده، سرش به لبه سختی برخورد
کرده و به این خاطر مرده باشد.
دوست مادرم این را از یک شاهد عینی شنیده بود، از یک ترومپتنواز از هنگ سوارهنظام
که در اواخر شب از آنجا میگذشت و از میان پنجره تمام ماجرا را دیده بود. بنابراین
من نمیتوانستم در درستی آنچه گفته شده بود شک کنم.
با چه وحشتی من به این گزارش گوش میدادم و چه تأثیری این گزارش بر من گذاشت
به سختی قابل توصیف است.
این زن از من خواست بگذارم جسد مادرم را برای معاینه از خاک بیرون آورند و علیه
پدرم شکایت کنم. این درخواست را نمیتوانستم و اجازه نداشتم انجام دهم!
این کار به چه چیز باید منجر میگشت و چه فایدهای میتوانست داشته باشد!
من سپس در غروب به گورستان رفتم، صلیبی را که بر روی گور مادرم است با دست گرفتم
و مدتی طولانی، من نمیدانم چه مدت، آنجا دراز کشیدم. سپس چند برگ از بوتۀ رُزی که بر
روی گورش میروید چیدم ــ تنها یادگاریای که برایم از مادر فراموشنشدنیام باقیمانده
است. پس از آن با این تصمیم قطعی به خانه پدری بازگشتم که آنجا را هرچه زودتر ترک
کنم. محل اقامتم نمیتوانست اینجا باشد. نامادریام نمیتوانست به خودش توضیح دهد که
چه چیز من را اینطور ناگهانی دوباره به رفتن واداشته است.
من مایل نبودم گفتگویی در این مورد انجام شود، بخصوص وقتی پدرم
در برابر من بطور غیرموجهْ اما خیلی قابل درک سعی میکرد از مادرخوانده تجلیل
و مادر فوت شدهام را تحقیر کند. این من را منزجر میساخت.
رفتن من یک تصمیم قطعی بود.
من بعد از ظهرِ روز بعد برای دومین بار خانهام را ترک کردم. این بار خیلی فقیرتر
از دفعۀ قبل. من حالا میدانستم که دیگر برایم
خانهای وجود ندارد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر