چگونه من سروانِ منطقۀ کوپنیک شدم. (4)



در زونِنْبورگ
قبل از آنکه حالا از غم‌ها و شادی‌هایم در زونِنْبورگ، یعنی در دارالتأدیب زونِنْبورگ در سلول گداها، دزدان و کلاهبردران تعریف کنمْ باید در باره کارمندانِ خانه‌ای که در زندان موآبیت دیده بودم چیزی بگویم. در آنجا کادر رسمی در آن زمان از دارالتأدیبی به نام "خانه ناهموار" بودند، و در کل یک روحیه انسانی در آنجا حاکم بود که عذاب دادن غیرضروری زندانیان را رد می‌کرد، اما بدون غفلت از جدیتی که باید بر آدم‌های مختلفی که آنجا گرد هم می‌آیند مطلقاً حکومت کند. من می‌خواهم باور کنم که در آنجا هم مجازات‌هایی اگر که ضروری تشخیص داده شده باشندْ تعیین شده‌اند، با این حال فکر می‌کنم که در کل کارمندان رفتار خود را در برابر تک تک افراد زندانی به گونه‌ای تنظیم کرده بودند که برای نظم و دیسیپلینِ خانه کفایت می‌کرد، بدون آنکه زندانی‌ها را بی‌جهت تحریک کند یا به آنها صدمه بزند.
روحیه حاکم آن زمان در بین کارمندان دارالتأدیب زونِنْبورگ که حالا من به آنجا منتقل شده بودم کاملاً متفاوت بود. بعد از آنکه آنچه من در طول اقامتم از زندانی‌ها و مسئولان تجربه کردمْ واقعاً در آنجا آنچه را که آدم "جهنم" می‌نامد وجود داشت. فقط بربریت و خشونت وحشیانه روش کار بود.
خودِ مدیر، یک شخص منحصر به فرد، بعنوان یک پسر خیابانی در سال 1813 با ارتش به فرانسه رفته بود، سپس بعنوان طبل‌زن استخدام شده و عاقبت به یک موقعیت کم اهمیت ارتقاء یافته بود.
او عادت داشت وقتی مردم برای تحقیق و مجازات پیش او برده می‌شدند با یک غرور خاصی بگوید: "من هم مثل تو قبلاً پسر خیابانی بودم!"
او بعنوان مدیر در نزد روئسای منطقه در فرانکفورت/اودر از شهرت خاصی برخوردار بود، زیرا او موفق شده بود صندوق پول اداره را تا حد امکان سودمند شکل دهد؛ و شکایت‌ها از رفتار وحشیانۀ او نسبت به زندانیان در آن زمان گوش شنوایی پیدا نمی‌کرد.
وقتی زندانیان تحت این فرمانروایی بیش از حد تنبیه بدنی می‌شدند و از درد فریاد می‌زدند: "آخ خدایا، آخ خدایا!" سپس او با تمسخر به آنها پاسخ می‌داد: "تو در اینجا خدایی نداری، در اینجا من خدا و شیطان تو هستم!"
نوشتن تمام چیزهایی را که در مورد او و اعمالش در سال‌های اول اقامتم در دارالتأدیبِ زونِنْبورگ تجربه کرده‌ام برایم نفرت‌انگیز است. من این حق را برای خود محفوظ می‌دارم که دیرتر در مورد جزئیاتِ سیستمی که آن زمان در آنجا برقرار بود بپردازم. امروز فقط می‌خواهم طبق ضرب‌المثل قدیمی بگویم: "سیب دور از درخت نمی‌افتد!" کارمندانِ دولتی که زیر نظر این مؤسسه کار می‌کردند مانند خود او بودند.
وقتی کارمندی بعنوان خدمتِ آزمایشی استخدام می‌گشت و واقعاً اندکی قلب داشتْ بنابراین هرچه زودتر خدمت را ترک می‌کرد. فقط کارمندانی می‌ماندند که با توجه به نگرش درونی‌شان با مدیر در یک سطح ایستاده بودند یا برایشان این شغل آخرین راه نجات بود.
اندکی قبل از منتقل شدنم به دارالتأدیبْ ادامۀ شکایات از مدیر توسط دولت شنیده شده بود؛ او از شغلش برکنار شده و یک مدیر جدید به نام آقای گولِّرت جایگزین او شده بود. او مأمور شده بود این دارالتأدیبِ آلوده را پاک کند. آنطور که من می‌توانم با رضایت فراوان بگویم، آقای مدیر گولِّرت این اعتماد دولت به خود را تا حد امکان خدشه‌دار نساخت و برای جارو کردن این اصطبل آلوده زحمت فراوان کشید.
او مدت چهارده روز از هشت صبح تا هفت شب مدام زندانیان را می‌پذیرفت و به شکایت‌شان گوش می‌داد. او همچنین شکایات افرادی را که با حق مطرح می‌گشت تا حد امکان منصفانه بررسی می‌کرد.
تعداد زیادی از کارمندان بلافاصله اخراج می‌شوند، برخی دیگر منتقل می‌شوند، تعدای هم که نمی‌توانستند دیگر تحمل کنند داوطلبانه رفتند. اما روحی که یک بار در دستگاه اداری نفوذ کرده بود مانند خمیرمایه هنوز بر رفتار تازه‌واردان تأثیر می‌گذاشت. این یک تجربه قدیمی‌ست که در هر انسانی یک مستبد زندگی می‌کند که البته تحت چنین شرایطی مانند اینجا به شیوه‌ای خاص به زندگی ادامه و خود را توسعه خواهد داد.
اما این انتقال برایم جدا از انتظارِ وحشتی که یک چنین خانۀ جدید، ناشناس و بدنامی در یک زندانی بیدار می‌سازدْ برخی چیزهای دیگری را هم که برای زندگی دیرترم اهمیت زیادی پیدا کردند بیدار ساختند. اگر هم دیسیپلین در دارالتأدیب بطور غیرضروری "خشن" بود، اما من به این خاطر کمتر عذاب کشیدم، زیرا من همیشه در برابر هم‌زندانی‌هایم از یک خودداری کردنِ خاص پیروی می‌کردم و به خودم اجازه نمی‌دادم در خلافکاری‌هایشان دخالت کنم و در نتیجه در مقابل برخی از درگیری‌ها با اداره در امان ماندم.
گرچه من در ابتدا بعضی چیزهای ناخوشایند دیدمْ اما همچنین با چیزهای خوبی هم روبرو شدم. قبل از هر چیز گروه زیبا و آموزش‌دیدۀ کُر که هم در کلیسا عبادت گروهی را زیباتر می‌ساخت هم تحت شرایطی در حیاط برای زندانیان لذت‌های موزیکالی تدارک می‌دید که بسیاری از مردمِ آزاد از آن محرومند. آقای مدیر گولِّرت یک دوست بسیار ویژه و حامی آواز بود، درست مانند همسرش که فکر می‌کنم در اصل یک معلم بوده باشد. او خودش موزیکال بود و توسط نفوذش از تمایلات آقای گولِّرت حمایت می‌کرد.
از آنجاییکه من صدای نسبتاً خوبی دارمْ بنابراین خیلی زود وارد گروه آواز کُر شدم و در طول سال‌ها به خودم آموزش خوانندگی دادم و تقریباً هر قسمتی را که خیلی سخت نبود بدون تمرین قبلی می‌خواندم. من همچنین دیرتر دومین سولیست در باس شدم، و مدتی بعد تا حدودی شخصیت کلیدی در آوازهایی که در دوران آزادی به آنها گوش می‌دادم. علاوه بر دانشی که بدست آورده بودم همچنین دارای چیزی هستم که به آن گوش موزیکال می‌گویند.
این ادعای من را یک برخوردِ کوتاه با یک کوک‌کنندۀ حرفه‌ای اُرگ که یک اُرگ تازه کوک شده را برای تحویل دادن آورده بود اثبات می‌کند. من بعد از آنکه پانزده دقیقه به نواختن او گوش کردم به او گفتم: "اُرگ دقیقاً کوک نشده است!" او می‌خواست بزرگ‌ترین شرط را برعکسِ ادعای من ببندد. اما بعد از آنکه اُرگ را بررسی کرد بسیار متحیر شده بود که حق با من بوده است و دو تُن دارای کوک بایسته نبودند.
بنابراین موسیقی برایم در آنجا و برای زندگی دیرترم فقط شادی، آرامش و تعالی به ارمغان آورد. و بجز این اجازه انجام کار دیگری را هم داشتم که برایم بعداً در زندگی بسیار مفید بود. برای بیشتر از پنجاه در صد از زندانیان مکاتبه با بستگان بسیار سخت بود؛ و بدتر از آن کنار آمدن با این موضوع بود: نامه‌های ارسالیِ زندانیان ابتدا توسط کارمندان خوانده می‌شد و به همین دلیل آنها بخاطر نوشته‌های ناقص‌شان از ارسال نامه‌ها خجالت می‌کشیدند.
آن زمان زندانیان اجازه داشتند از کمک هم‌زندانیانی استفاده کنند که بیشترین توانایی را داشتند و می‌توانستند خواسته‌های مورد نظرشان را بفهمند و به آنها شکل دقیقی دهند.
زندانیان در این زمینه به من اعتماد ویژه‌ای داشتند، در ابتدا چند نفر پیشم هجوم آوردند و از من خواهش کردند نامه‌هایشان را بنویسم. این نامه‌ها در ابتدا فقط مسائل خانوادگی بودند، دیرتر باید خطاب به مقامات رسمی هم نامه می‌نوشتم. برایم نوشتن دعاوی حقوقی استثناء بود، چون خیلی زود این تجربه را بدست آوردم که هرکس خود را درگیر روندِ دعوا می‌کندْ به مسائلش فقط از دیدگاه جانبدارانه می‌نگرد و بی‌طرفیِ قضاوت در مورد خودش در این موضوع را کاملاً از دست می‌دهد، بله، چنین فردی می‌خواهد برایش دروغ‌های آشکاری نوشته شود که خودش هم به آنها باور ندارد، زیرا او فکر می‌کند به این ترتیب به محاکمه‌اش یک چرخش مطلوب می‌دهد.
من همیشه فقط چیزهایی را می‌نوشتم که فکر می‌کردم با حقیقت مطابقت دارند و این را برای خود اصل قرار دادم.
بعداً زندانیانی هم سعی کردند پیشم بیایند که می‌توانستند نامه‌هایشان را خوب بنویسند اما اعتماد داشتند که من می‌توانم نامه‌هایشان را واضح‌تر از خودشان توضیح دهم.
این نامه‌نگاری‌ها با داستان‌ها و گزارش‌های مرتبط با آنها برایم بسیار آموزنده بود، زیرا من از این طریق با نیازها، آرزوها، امیدها و شرایط اقتصادی توده بزرگی از مردمی که به متنوع‌ترین اقشار تعلق داشتند؛ از قبیل کارخانه‌داران و ملاکین تا متواضع‌ترین کارگران آشنا شدم و مورد اعتمادشان قرار گرفتم. اگر بعدها در زندگی تا اندازه برایم آسان گشت تا فوراً به شرایط و افکار افرادی که در مقابلم ایستاده‌اند فوراً راه یابمْ بنابراین باید همیشه آن را نتیجه آن سال‌های سختِ کار ذهنی بدانم.
اما توسط این فعالیت همچنین یک تأثیر خاص هم در بالا و هم در پایین بدست آوردم و این می‌توانست به یک رابطه واقعاً خوشایند منجر شود، به شرطی که از دست دادن آزادی شخصی همیشه یک فشار سنگین بر دوشم قرار نمی‌داد.
مدت کوتاهی پس از شروع محکومیتم در دارالتأدیب زونِنْبورگ از پدرم هم یک ملافات داشتم که در پیش خواهرم در کُلن بود و در راه بازگشت شخصاً به ملاقاتم آمد.
من در این لحظه هم تحقیر شده با یک خطای سنگینِ خاص در برابر او ایستاده بودمْ اما با این حال نمی‌توانستم بر آن چیزی غلبه کنم که جوانی‌ام را نابود ساخته بود و او بطور قابل توجهی در آن نقش داشت.
این ساعت هم مانند بسیاری از ساعات زندگی‌ام می‌گذرد. این ساعات برای من برای تمام عمر یک ساعت غم‌انگیز باقی‌مانده است.
چند سال بعد شوم‌ترین سرنوشتی که می‌تواند برای فردی در موقعیت من اتفاق افتد برایم رقم می‌خورد ــ مرگ مادرم! و در واقع یک مرگ در شرایطی بسیار خاص.
من در اولین جمعه ماه مارس سال 1878 بعلت تلاش بیش از حد به ذات‌الریه شدیدی مبتلا شدم که انتقال فوریم به بیمارستان را ضروری ساخته بود؛ روز شنبه دماسنج یک تب بالای 42 درجه را نشان می‌داد.
در همان روز شنبه مادرم ظاهراً در اثر سکته مغزی در ساعت یازده و نیم شب فوت می‌کند.
پس از پیام تلگرافی به خواهرم در کُلن او فوری خود را به بستر مرگ مادر می‌رساند و اولین کارش این بود که من را از درگذشت عزیزمان آگاه کند. این نامه در واقع به دارالتأدیب می‌رسد؛ کشیش دارالتأدیب وقتی من بیهوش و در حال هذیان‌گویی در بستر بیماری دراز کشیده بودم با نامه در جیب به ملاقاتم می‌آید، اما از محتویات نامه طبق دستور پزشک به من اطلاع داده نمی‌شود.
در چنین مواردی به خویشاوندانِ زندانی اطلاع داده نمی‌شود یا در هر صورت در آن زمان اطلاع داده نمی‌شد. بنابراین خواهرم در حالی که در تیلزیت مانده بود چهارده روز انتظار پاسخ نامه‌اش را می‌کشد، و وقتی نامه‌ای از من دریافت نمی‌کند با عصبانیت از رفتارم به کُلن برمی‌گردد.
پس از این ماجرا و بدون تقصیر من شکافی بین ما ایجاد می‌گردد که نتوانست در طول بیست و پنج سال از بین برود. او در آن زمان با این تصور زندگی می‌کرد که اگر من آنقدر بی‌عاطفه‌ام که حتی مرگ مادر هم تکانم نمی‌دهدْ بنابراین دیگر هیچ تلاشی فایده نخواهد داشت. او از من دست کشیده بود. کارمندان دارالتأدیب ابتدا پس از گذشت شش هفته از دریافت نامه و با انجام اقدامات احتیاطیِ لازم من را از مرگ مادرم مطلع ساختند. آنچه را که دکتر سعی داشت با انجام یک چنین اقدام احتیاطیِ از پیشامدش جلوگیری کند، یعنی عود کردن بیماری، با این وجود با شنیدن این خبر عود می‌کند و سیزده هفته طول می‌کشد تا توانستم دوباره بستر بیماری را ترک کنم.
من در آن زمان از همۀ شرایط وحشتناک مرگ مادرم اطلاع نداشتم وگرنه احتمالاً زنده نمی‌ماندم.
آنطور که بعداً فهمیدمْ مادرم تا جائیکه دستانش می‌توانستند در عاشقانه‌ترین شکل برای تأمینم تلاش کرده بود تا زندگیِ بعد از ورود به آزادی را برای خودم دوستانه شکل دهم. متأسفانه من نتوانستم از میوه عشق او لذت ببرم.
وقتی من به خانه پدری بازگشتم تمام آنچیزهایی که مادرم در این سال‌ها برای من آماده و تهیه کرده بود صاحب دیگری پیدا کرده بودند و من کوچک‌ترین یادبودی بدست نیاوردم.
در این بین روز آزادیم نزدیک شده بود.
من به پیشواز یک آینده مبهم می‌رفتم و مطلقاً در این مورد شک نداشتم که شهروندانم زندگی را برایم بسیار سخت خواهند کرد. من توسط آشنایانِ بدبختی که به زندان داخل و خارج می‌گشتند به اندازه کافی شنیده بودم که بتوانم تمام سختی‌هایی که یک فردِ از زندان آزاد شده را تهدید می‌کردْ خیلی شفاف بشناسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر