جوانی و وطنم
من در 13 فوریه 1849 زمانیکه پدرم تحت رهبری قیصر بعدی، یعنی ویلهلم اول، در
بادِن میجنگیدْ در منطقۀ تیلزیتِ پروسِ شرقی متولد گشتم. گفتگوهای میان دو پدربزرگ و پدرم اولین برداشتهای دوران کودکیام را شکل دادند. پدربزرگهایم در لشگرکشیهای
سالهای 1813/14/15 شرکت داشتند. آنها پُر از غرور به پدرم نگاه میکردند. آیا جای
تعجب دارد که در چنین محیطی این آرزو در من رشد کند که باید در ارتش به یک مقام مهم رسمی برسم؟
در شهر پدریام، یک پادگان، به محض اینکه پسر بتواند راه برود شروع میکند به
سربازبازی. چیزی که او را خوشحال و تهییج میکندْ سلاحها
و یونیفرمهای رنگارنگِ رزمندگانی هستند که با موسیقی به جبهۀ جنگ میروند. من همیشه
یک ستایشگرِ خاصِ ارتش بودم. میان من و افراد هنگ یک رابطۀ دوستانه ایجاد شده بود که
از سوی افسران تحمل میگشت، این رابطه امکانِ کسب دانشهای خدماتی را
تا آنجا که به پادگان و خدمت صحرایی مربوط میگشت بوجود آورد ــ البته این دانشها برای
افرادی که چنین رفتار دوستانهای در پادگان دریافت نمیکنند ناشناخته میماند.
از آنجا که روحیه پُر جنب و جوشی داشتم، بنابراین برداشتهای دوران جوانی را که
تا سن شانزده سالگی دریافت کردم تا دوران پیری با من ماند. پدر و مادرم و پدر و مادربزرگهایم
نه تنها بخاطر این ارتباط خوشحال بودند، بلکه تا جائیکه با وظایف تحصیلی آیندهام
سازگار بود از آن حمایت هم میکردند، زیرا آنها این ارتباط را به عنوان یک فال نیک
برای زندگی آیندهام میدیدند.
تا آنجا که به رشد فکریام مربوط میشودْ عمویم پاتسیش در این مورد تعیین کننده
بود. او دانش زیادی داشت، حرفهاش مکانیک و دنیا را چندین بار دیده بود، او من را در
خانه تا جایی آماده ساخت که وقتی در شش سالگی به مدرسه رفتم میتوانستم بخوانم، بنویسم
و حساب کنم! و سه سال بعد به مدرسه عالی در تیلزیت رفتم.
این عمو که هنوز امروز هم برایش بسیار احترام قائلمْ تأثیر بزرگی در خانواده
داشت، بخصوص بر پدرم که یک کفاش چیرهدست و علاوه بر آن شهروند تیلزیت بود ــ این شهروند
بودن در آن زمان یک امتیاز بود که همه نمیتوانستند از آن برخوردار شوند.
مادرم که در سالهای اولیه عمر من خیلی نگران سلامتیام بودْ علاقه زیادی به
من داشت. او تا آخرین نفس مراقبم بود و برایم صادقانه دعا کرد.
رابطۀ من با پدرم زیاد خوب نبود. پدر بعد از مرگ عمویم خود را با اشتیاق تسلیم قماربازی کرد. او با یک قمارباز حرفهای آشنا میشود که از هر نظر به پدرم
خیانت میکرد. در نتیجه تمام درآمدی را که کسب و کار مغازه، باغ و مزرعه برایمان به ارمغان
میآورد متأسفانه بطور کامل از دست میدهیم. دور نگهداشتن پدرم از این تأثیرِ مخرب
ناممکن بود.
نه التماسهای مادرم، نه این آگاهی که او خود و خانوادهاش را به کلی ویران میکندْ
میتوانست او را مجبور سازد که اشتیاقش را مهار کند.
با اینهمه نمیتوانم بگویم که پدرم در واقع همان چیزی بود که مردم از یک انسانِ
بد در ذهن دارند. برعکس، او حتی توانسته بود تا سنین پیری احترام و اعتماد شهروندانش
را حفظ کند.
صحنههای خانگیای که خانواده ما را تا مرز گدایی رسانده بودند از طرف مادرم
با بیشترین دقت پنهان و پردهپوشی میگشت، تا هیچ چشم و گوش غریبهای از آشفتگیِ خانواده
ما آگاه نشود. متأسفانه حالا برایش ممکن نبود که همچنین دست محافظش را بالای سر فرزندانش
نگهدارد؛ بنابراین وقتی پدرم در روزهایی که مقدار زیادی از دارائیش را میباخت به خانه
میآمد، هم مادر بیچارهام و هم من و خواهران و برادرانم مورد وحشتناکترین بدرفتاری
قرار میگرفتیم.
من نمیتوانم و اجازه ندارم تصاویری را که سپس در خانواده ما رخ میدادند اینجا
بازگو کنم، زیرا اگرچه من توسط این حوادث تا مرز مرگ صدمه دیده و از درون و بیرون ویران
گشته بودم، اما اجازه نداشتم به عنوان کودک در مورد پدرم به قضاوت بنشینم.
من متأسفانه نمیتوانم از زندگی دیرترم یک لحظه هم به یاد آورم که در آن پدر را با عشق و اعتماد ملاقات کرده باشم، و در کودکیام او فقط وحشتِ وحشت بود. ابتدا
پس از سالهای طولانی او را دوباره دیدم، و فرمان چهارم ــ "تو باید به پدر و
مادر احترام بگذاری" ــ روح و زندگی گشت؛ تنها پس از آن بود که از طرف من یک رابطۀ
قابل تحمل ایجاد شد.
جاده بدبختی
نمیدانم چند ساله بودم که در اثر یک صحنۀ خانوادگی خانۀ والدین
را مخفیانه ترک کردم تا در کونیگزبِرگ در پیش یک خویشاوند حمایت جستجو کنم. این یک
روزِ بسیار سرد زمستانی بود، اگر اشتباه نکنم وقتی مسیرم به سمت
کونیگزبِرگ را از میان برف و یخ جستجو میکردم هوا 18 درجه سانتیگراد زیر صفر بود. این یک مسافت 110
کیلومتری است. البته من نمیتوانستم این مسافت را در یک روز طی کنم، بنابراین مجبور
بودم برای خوابگاهِ شبانه از مهماننوازیِ صمیمانۀ دهقانان پروسِ شرقی بهرمند شوم. چون
گذراندن شب در فضای باز ممکن نبود.
عصر، تا حد مرگ خسته و کوفته به کونیگزبِرگ رسیدم و چون برای پناه بردن در پیش
خویشاوندم دیر شده بودْ بنابراین در اینجا هم بدنبال جائی برای ماندنِ در شب گشتم. صاحب
مسافرخانه با کمال میل خواهشم را پذیرفت. من بر روی یکی از نیمکتهای مسافرخانه دراز
کشیدم، خودم را با قطعات لباس پوشاندم و امیدوار بودم بتوانم آنجا شب را با آرامش بگذرانم.
من خیلی زود به خواب رفتم.
شاید بین ساعت نُه و ده شب بود که ناگهان بیدار شدم. من خوابآلود از جایم برخاستم،
چشمهایم را مالیدم و در مقابلم یک مأمور پلیس دیدم. او ابتدا از من پرسید که چرا من
به کونیگزبِرگ آمدهام، و وقتی دلیلم را برایش تعریف کردمْ دستور میدهد که با او بروم
و مرا به بازداشتگاه پلیس میبرد.
صبح روز بعد من را پیش یک افسر پلیسِ لباس شخصی میبرند. ما در یک اتاق تنها
بودیم. او هم ابتدا از من دلیل آمدنم به کونیگزبِرگ را میپرسد. خجالت از افشای روابطِ غمانگیز خانوادگیام در برابر غریبههاْ مانع میشد به او بگویم که چرا خانۀ والدینم
را ترک کرده و به کونیگزبِرگ آمدهام. و چون در برابر پرسشهایش تا حدودی ساکت ماندمْ سعی کرد من را با کتک زدن به اعتراف وادارد و بگویم که در بین راه گدایی کردهام.
حالا فکرش را بکنید، که این ماجرا پنجاه سال پیش رخ داده است، که ما در پروسِ شرقی در روستاها گستردهترین مهماننوازی را انجام میدادیم، که هر مسافرِ خستهای وقتی عصر
وارد حیاطِ خانهای میگشت به عنوان یک گدا در نظر گرفته نمیشد، بلکه به عنوان یک مهمان
به حساب میآمد و بدون پرسشِ زیاد که از کجا آمده است و به کجا میرود به او به بهترین
وجه سرپناه برای شب و غذا و نوشیدنی اعطاء میگشت؛ بله حتی آمدن او مردم را خوشحال
میساخت، چون او در این مناطقِ خلوت خبر از راه دور میآورد ــ بنابراین هر فردِ با
بصیرتی میفهمد که پلیس کلمۀ "گدا" را نادرست مورد استفاده قرار داده بود!
...
اما طبق استانداردهای خودِ پلیس هم در اینجا هیچ گدایی کردنی رخ نداده بود. یک
اعلان جرم که مأمور پلیس من را در حال گدایی کردن گرفتار کرده باشد در پروندهها موجود
نیست.
من فکر نمیکنم که امروز هنوز چنین بدرفتاریهایی با فرد احضار شده در دفاترِ مقامات پلیس بدون توبیخ شدن اتفاق افتد، اما این مطمئناً برای مقامات مقرِ پلیسِ کونیگزبِرگ بسیار شرمآور است که یک چنین بدرفتاری با یک پسر جوان در دفاتر آنها توانست
رخ دهد.
بعد از آنکه من مورد ضرب و شتم واقع شدمْ در حال گریستن به افسر پلیس اعتراف
کردم که گدایی کردهام.
حالا من در نتیجۀ اعترافم برای چهل و هشت ساعت به حبس محکوم میشوم، که باید
آن را در ساختمان پلیس میگذراندم، و بعد از اتمام دوران حبسْ نقشه یک سفر اجباری را
دریافت کردم که مسیر رسیدن به وطنم را نشان میداد، و برای تأمین هزینه بازگشت 25 فنیگ
به من میدهند. من حالا باید با این پول سه روز (چون سفرم حداقل این مدت طول میکشید)
غذا میخوردم و هزینۀ اقامت برای شب را میپرداختم.
امیدوارم که چنین شرایطی امروز دیگر ممکن نباشد. البته من میتوانستم این واقعه
را نادیده انگارم، اگر که این موضوع ــ بعد از پنجاه سال ــ دوباره مطرح نمیگشت و
بعنوان یک سلاح علیه من مورد استفاده قرار نمیگرفت.
من به وطنم بازگشتم، و صحنههای وحشتناکی را که آنجا تجربه کردم نمیخواهم اینجا
بازگو کنم. من نمیتوانستم از خودم دفاع کنم، نه با کلمات و نه با عمل، بلکه باید همه
چیز را تحمل میکردم.
مادرم در این شرایط زجرهای ناگفتنی کشید.
حالا هنوز هم چشمهای پدرم باز نشده بودند، و او در فواصلِ کم و بیش طولانی به
شبهای قمارش ادامه میداد. آنچه مادرم از طریق کوشش و صرفهجویی اضافه میآورد همچنان
قربانی دیوانگیِ قمار او میگشت.
همانطور که در بالا ذکر کردم، تربیتم دارای این هدف بود که من را برای ورود
به ارتش آماده کنند. از آنجا که من روحیه پُر جنب و جوشی داشتم و ذهنم در دوردستها
پرسه میزد و از آنجا که ساکنانِ محصور در خشکی زندگی دریایی را نمیشناسندْ بنابراین
آرزو میکردم به نیروی دریایی بپیوندم.
حالا هنگامیکه باید اقداماتِ اولیه برای ورودِ به نیروی دریایی را در فرماندهیِ منطقه انجام میدادمْ معلوم میشود که من یک سابقۀ کیفری چهل و هشت ساعته دارم ــ بنابراین
آرزوی ورودم به ارتش غیرممکن شده بود. تلاش و پول صرف شده بیفایده میمانَد.
کینهای که پدرم بخاطر شکستِ نقشۀ مورد علاقهاش علیه من پیدا کرد باعث شد رفتار سختتری
نسبت به من داشته باشد. من بعد از یکی از همین صحنههای غیرضروریْ نیمه برهنه
به خیابان میافتم و ابتدا داخل خانه همسایه میشوم تا در آنجا موقتاً یک سرپناه جستجو
کنم. از آنجا که در آن لحظه کسی در خانه نبودْ بنابراین برای پوشاندن برهنگیام لباسهای
آویزان در آنجا را پوشیدم و دوباره از آن خانه گریختم.
اما از آنجائی که حالا مردم داخل شدنم به خانه را ندیده بودند و صاحب لباسها
ناپدید شدنِ آنها را به پلیس اطلاع داده بودْ بنابراین به اتهام دزدی احضارم میکنند
و دوباره مجازات میشوم.
همچنین در این مورد هم قاضی ضروری ندانست در باره روشن شدن "دلیل این کار"
تحقیق کند، بلکه فقط به واقعیتِ آشکار بسنده کرد.
لباسها بدون آسیبدیدگی دوباره بدست صاحبش میرسند. اگر او حدس میزد که من
آنها را برداشتهامْ بنابراین گزارش ناپدید شدن لباسها هم میتوانست انجام نگیرد، چون
ما دوستان خوبی برای هم بودیم. اما ناپدید شدن لباسها گزارش شده بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر