
بیرحم
اینجا در واقع روز کوپنیک آغاز میگردد!
مِکلنبورگ مالیات ایالتی تا 30 سپتامبر 1906 را برایم افزایش داد. من
فکر میکردم که اجازه دارم تا به پایان رسیدن این تاریخ از محافظت و لذت بردن از امکانات این ایالت استفاده کنم.
به همین دلیل توسط اخراج شدنم احساس میکردم زخم سختی خوردهام.
اما با این حال میخواستم هنوز بطور موقت یک بار ببینم که آیا در جای دیگرْ حوزۀ فعالیت
جدیدی برایم گشوده خواهد گشت.
بنابراین ابتدا یک سفر به پراگ میکنم. از دوستان قدیمیام دیگر کسی را پیدا
نکردم، اما کارگاهی که زمانی در آن کار کرده بودم هنوز وجود داشت، و مذاکرهای که بخاطر استخدامِ دوبارهام انجام دادم ظاهراً به نتیجۀ خوبی منجر گشت ــ اگر فقط یک
مشکل وجود نمیداشت، و آن این بود که معرفی کردن در نزد پلیسِ شهر پراگ برایم غیرممکن
بود.
من ابتدا به سمت وروتسواف میرانم و از آنجا به سمت برلین، اما اینجا
هم بدون موفقیت. وقتی میخواستم دوباره از برلین به سمت خانه، یعنی، به سمت تیلزیت
برانمْ این فکر از ذهنم میگذرد که از محل سکونت خواهر بزرگترم جویا شوم. بنابراین
به اداره ثبت احوال میروم. در آنجا این خبر خوش را دریافت میکنم که خواهرم در ریکسدورف
زندگی میکند و با یک صحاف ازدواج کرده است.
من بیشتر از اینکه راه بروم پرواز کردم و با عجله و سرعتِ هرچه تمامتر از پلهها
پائین آمده و به سمت ریکسدورف رفتم.
بعد از بیست و پنج سال خواهرم را دوباره در آنجا پیدا کردم. البته ما حرفهای
زیادی برای گفتن به همدیگر داشتیم. با این حال من از تعریف کردن نقاطِ دردناکِ زندگیم
اجتناب میکردم. تعریف کردن از درد و رنج چه فایدهای میتوانست برایم داشته باشد؟! او زندگی
متواضعانهاش را داشت و مطمئناً نمیتوانست به من کمک کند. بعد از گذراندن چند روز
در پیش او به دیدار وطنم میروم. آدرس نامادریم را به سختی بدست میآورم. حالا 17 سال
بود که ما دیگر هیچ چیز از همدیگر ندیده و نشنیده بودیم. من در نزد او اشگ ریختم. پدرم
ده سال قبل و برادر ناتنیام هفده سال قبلْ اندکی پس از آخرین دیدارم فوت کرده بودند.
زنْ نیازمندانه خود را از میان زندگی میکشاند و از شکوفاییِ سابقِ خانوادۀ ما چیزی
جز خاطره برایش باقینمانده بود.
در یک دیدار از خویشاوندانم به من اطلاع داده میشود که چون قبل از آزاد
شدن از زندانِ راویچ برای تهیۀ پاسپورت تلاش کردهامْ بنابراین مقامات پلیس در تیلزیت
تصمیم گرفتهاند به این خاطر در میان مردم شایعهپراکنی کنند. حالا از آنجاییکه برای
بدست آوردن شغل در تیلزیت هم نمیشد اعتماد کردْ بنابراین تصمیم گرفتم ابتدا یک بار دیگر
از پوتسدام دیدن کنم. و چون نمیخواستم تمام پولم را خرج کنمْ بنابراین تصمیم میگیرم
پائینترین و سختترین کار را انجام دهم: من در آن زمان در پوتسدام زغال حمل میکردم.
من فکر میکنم به این وسیله ثابت کرده باشم که به هیچ وجه از آندسته افرادی
نیستم که از کار کردن گریزانند. متأسفانه نیروی جسمانیام در برابر تلاشها به اندازه کافی قدرتمند
نبود. کمرم از فشارِ کار بطور کامل زخم و تبدیل به یک تودۀ خامِ خونین شده بود، طوریکه لباسم
به آن میچسبید. من مجبور بودم دست از این کار بکشم. در یک عصر شنبه دوباره به برلین
برمیگردم و فوری در صبح یکشنبه موفق میشوم در یک کارخانۀ تولید کفش در نزدیکی ایستگاه
"اِشلِزیشن بانهوف" بعنوان ماشینیست شغلی پیدا کنم.
حالا من در حقیقت دارای شغل بودمْ اما با معرفی در نزد پلیس باید چکار میکردم؟
من ابتدا در نزدیک محل کارم در مسافرخانهای به نام "به سمت خانه" زندگی
میکردم. اما این کار در دراز مدت قابل اجرا نبود. اولاً باید زودتر از خواب بیدار
میشدم تا به موقع به محل کارم برسم و اگر با درآمدم همچنان در مسافرخانه میماندم توجه را به خود جلب میکرد. و چون حالا میدانستم که برلین در پذیرشِ زندانیانِ
آزاد گشته بسیار محتاط استْ بنابراین میخواستم ببینم که آیا از ریکسدورف که در آنجا آپارتمانی اجاره کرده بودمْ میشود بموقع به برلین به محل کارم برسم.
بنابراین به سمت خواهرم میرانم تا با او مشورت کنم. نتیجه
این بود که خواهرم از من درخواست کرد پیش او نقل مکان کنم. این پیشنهاد البته برایم
بسیار خوشایند بود، به این ترتیب من در اوقات بیکاریام یک ارتباط واقعی داشتم و دستهای خواهر همچنین در روابط دیگر هم بهتر از دست غریبهها مراقبت میکند. وانگهی او فرزندی
در پیش خود نداشت، شوهرش با شغلِ آزاد زندگی را میگذراند، طوریکه بسیاری از امکانات
رفاهی تأمین میشد. من فقط این وحشت بزرگ را داشتم که مقامات پلیسِ ریکسدورف برایم دردسر
ایجاد کنند. اما حالا باید تمام تخممرغها را در یک سبد قرار میدادم. معرفی کردنم
در نزد پلیس انجام شد و در ابتدا برایم گرفتاری ایجاد نکردند. اما تقریباً بعد
از چهارده روز به ادارۀ پلیسِ منطقه احضار میشوم، زیرا طبق قانون باید هر شهروندِ جدید در بارۀ
خانواده و روابط دیگرش اطلاعات ارائه دهد.
حالا هنگام ثبت اظهاراتم مطلع میشوم که مقامات برلین قبلاً در بارۀ اخراجم
مطلع شده بودند، و مأمور ثبت اطلاعات با تأسف میگوید که احتمالاً در برلین این اتفاق
رخ خواهد داد. من پس از حرف او اشاره میکنم که دارای یک شغل دائمی هستم و در پیش خواهرم
زندگی میکنم که شوهرش از شهرت خوبی برخوردار است ــ اما همه اینها تأثیری نداشت!
من چهار هفتۀ بعد از برلین اخراج میشوم!
اما برای ترک کردن شهر برلین و ممنوعیتِ اقامت در سی شهرِ دیگرِ ذکر شده در حکمِ اخراجْ به من چهارده روز مهلت داده میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر