.jpg)
عدالت چیست؟
من به قوۀ قضائیه خودمان اعتماد زیادی داشتم، گرچه از حکمِ اعلام شدهاش علیه خودم به شدت متأثر شده بودمْ اما نگذاشتم دیدگاههای همزندانیهایم هیچگاه گمراهم سازند،
حتی خیلی بیشتر، چون این تجربۀ گسترده را داشتم که جایی که واقعاً حکمهای
ظاهراً غیرموجه وجود داشتندْ نه بخاطر تقصیر قاضیْ بلکه بخاطر شهادتِ شهودی که گاهی مشاهدات
و تجربیاتِ کاملاً غیرممکنشان را به قاضی به معتبرترین شکل تعریف میکنندْ چنین حکمهایی صادر شدهاند.
به همین دلیل هم باور میکردم که دادگاه در مورد من توسط اظهارات شهود در
تحقیقات مقدماتی به حکم دادنش رسیده بود.
بزرگترین آرزویم یک تجدید نظر در حکم داده شده بود؛ اما چگونه؟
گوشهنشینیام باعث میشود تا بتدریج وضعیت روحیای بر من حاکم شود که مرا
برای دنیای خارج کاملاً مرده میساخت. این فکر که در آینده چه سرنوشتی خواهم داشت به ندرت
به سراغم میآمد. و وقتی پیش میآمد که به آن فکر کنمْ بنابراین بعنوان چیزی ظاهر میگشت
که من آن را به محلی بسیار دور از خود میفرستادم.
در این وقت اتفاقی رخ میدهد که تکانش مرا از خواب بیدار ساخت.
یک راهآهن از لِگنیسا تا مرز روسیه ساخته میشد، و یک دسته از سربازانِ هنگِ راهآهنْ روبنا برای مسیر را فراهم میکردند.
این سربازها در طی این مدت در راویچ اسکان داده شدند. افسران در یک یکشنبه از اتاقهای زندان بازدید میکنند و به سالنی هم که من در آن اقامت داشتم وارد میشوند.
یکی از افسران، یک ستوان یکم، که به ماشینهای فراوانِ کارگاه که من در میانشان
ایستاده بودم علاقه نشان میدادْ به من نزدیک میشود و مدتی با من صحبت میکند.
من نمیدانم چه چیزی واقعاً باعث گشت که او خود را با من مشغول سازد. او از
من پرسید که چقدر از زندانم باقیمانده است؟
هنوز امروز هم نگاه وحشتزدۀ ستوان یکم را میبینم که با آن من را اندازه میگرفت،
وقتی به او گفتم: "پانزده سال!"
"خدای من، مگر چه جرمی مرتکب شدهاید؟"
و وقتی بطور خلاصه حقایقِ رخ داده را تعریف کردمْ لحظهای به فکر فرو
رفت. سپس به من توصیه کرد که یک بار دیگر مسیر قانونی را امتحان کنم.
من روزها به حرفش فکر کردم. به این ترتیب همچنین یک شب در حال فکر کردن بر روی
تختم دراز کشیده بودم که تیمهای هنگِ راهآهن از محل کارشان به خانه بازگشتند و
از تهِ گلو و دلی شاد آواز خواندند:
"مانند یک عقابِ مغرور با آهنگ اوج میگیرد!"
آه، من هم دلم میخواست اغلب در آزادی و در جمع انسانهای شاد آواز میخواندم
... و حالا؟ ...
این آواز مانند یک صاعقه جسم و روحِ سُست شدهام را بیدار میسازد. تمام چیزهای
زیبایی که آزادی برای یک انسان به ارمغان میآورد و زندانی از آنها بیبهره است به
پرواز میآیند و از کنار ذهنم میگذرند. و من تصمیم میگیرم به توصیۀ ستوان یکم عمل و مبارزه
کنم! شاید میتوانستم هنوز یک بخش از دستدادههایم را دوباره بدست آورم! ...
من با ترس و کورمال کورمال اولین گامها برای دادخواهی را برداشتم که سالها
طول کشید.
هیچ چیز خستهکنندهتر از انتظارِ همراه با نگرانی در مبارزه علیه احکام کیفریِ
قطعی نیست، بویژه اگر این مبارزه توسط شخصی ناآگاه از قانون هدایت شود!
دادستان کل استان پوزنان در بحبوحۀ این دورانِ مبارزه از من دیدن میکند. من
نمیدانم که او از کدام سمت از محاکمۀ من آگاهی داشت، کافیست، من را به نزد او میبرند.
من هنوز هم چهرۀ خاص او را میبینم، وقتی به این پرسش که به چه خاطر مجازات
شدهام و به چه میزانْ جریان را برایش تعریف کردم و با 15 سال پاسخم را به پایان رساندم.
پرسش بعدی این بود: "خب، آیا احتمالاً کسی را در حین سرقت به قتل رساندید؟"
او هم نتوانست باور کند که بخاطر فقط این یک جرمْ مجازات 15 سال
زندان برایم تعیین شود.
من نمیخواهم خودم را با تک تک مراحل پیگیریِ دادخواهی درگیر کنم. اما این آموزنده
است که چطور دادگاه جنایی گنیزنا در هر نامهای که بعنوان پاسخ به شکایتنامهام میفرستادْ همیشه همزمان یک هدفِ حملۀ جدید هم علیه خود و نتیجهگیریاش میگذاشت و به این ترتیب
به من روشنگریِ ناخواسته میداد.
من واقعاً آنها را از موقعیتی به موقعیت دیگر هُل دادم و آنها را به این نتیجهگیری
مجبور ساختم که فقط در یک شکایتِ کیفری علیه دیوان دادگستری به دلیل انحراف آگاهانه
از قانون میتواند راه چارهای برایم پیدا شود.
همه میدانند که پاسخگو کردن یک دیوان دادگستری در قبال این اتهام
چقدر سخت است. اما من برای انجام این کار تصمیم گرفتم و به این ترتیب مبارزه دوباره شروع گشت.
در اینجا هم اشتباه بودن دلایلی را که دیوان عدالت برای عذرخواهی و توجیه کردنش
توضیح داد ثابت کردم، اما این کار دادگاه عالی منطقهای را مجبور به نوشتنِ سندِ نهایی
میکند و در آن درخواستم برای طرح یک شکایت کیفری علیه دیوان عدالت را به اندازه کافی
مستدل نمیشناسد و نامه را با امضای رئیس دادگاه عالیِ منطقهای و دادستان کل به من تحویل میدهند.
واقعاً شواهد و مدارک اثبات چقدر باید سنگین باشد تا یک دیوان عدالت بخاطر انحراف
آگاهانه از قانون به پاسخگویی کشیده شود؟
بنابراین راه قانونی برای من بسته بود و من نمیتوانستم روی هیچ کمکی حساب کنم.
در این وقت این تصمیمِ تلخ خود را در درونم مینشاند که انتقامم از قضات را شخصاً
بگیرم.
مبارزهام علیه مقامات قضایی همدردی بسیاری از کارمندان ارشد و ردههای
پائینتر اداری را برانگیخت و به این ترتیب روحیۀ تحریکپذیرم از آنها پنهان نماند.
از آنجاییکه آنها بخاطر رابطۀ طولانیای که با من داشتند نیرویِ عمل و قاطعیتام
را بخوبی میشناختندْ بنابراین بدرستی میتوانستند حدس بزنند که من بعد از آزادی از
زندان تصمیمم را انجام خواهم داد، از این رو اقسام تلاشها را میکردند تا در گفتگوهای خصوصی
من را از قصدم منصرف سازند.
من سپس آرامتر و آشتیپذیرتر گشتم و باز بتدریج شروع کردم به مشغول ساختن خود
با آیندهام.
همانطور که قبلاً اشاره کردم بدنبال ارتباط با خانوادهام نبودم؛ اما پس
از گذراندن ده سال از حبس این انزوا برایم سخت شده بود، طوری که تصمیم میگیرم حداقل
اخباری از خواهرانم از طریق غیرمستقیم دریافت کنم.
من از مکاتبه با آنها از درون زندان پرهیز میکردم، بنابراین به کشیش زندان
مأموریت میدهم در نزد پلیس محلیِ کُلن که خواهرم آخرین بار نام و آدرسش را به ثبت رسانده
بودْ اخبار دریافت کند.
تلاش بیهوده نبود، و من آدرس دقیق را بدست میآورم.
سپس از مدیر زندان خواهش کردم به من یک ورق کاغذِ خالی، یعنی یک ورق کاغذِ بدون
مُهر زندان بدهد. من دلیل این خواهش را برایش توضیح دادمْ اما او خواهشم را نپذیرفت.
من فکر میکنم که هر فرد بیطرفی این نوع رفتار مدیر را در چنین شرایطی اهانتبار
قضاوت کند.
ابتدا پس از دو سالْ وقتی مدیر از تعطیلاتش لذت میبردْ معاونش خواهش مکررم
را برآورده میسازد. بنابراین در موقعیتی بودم که حداقل به خواهرم اطلاع دهم که هنوز
زندهام.
من آدرس خودم را در نامه ذکر نکرده بودم، به این ترتیب بدون آنکه خواهرم در مقابل اعضای خانوادهاش شرمسار شود به هدفم از نامه نوشتن رسیده بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر