کافه همینگوی (7).



خبرنگار که به خاطر لطف و مهربانی ایوانکا دوباره بر خود مسلط گشته و اعتماد به نفس خود را بدست آورده است میگوید: "مستر پرزیدنت، من ابداً قصد ندارم شما را با سؤالاتم برنجانم، بنابراین میتوانید به سؤالاتی که فکر میکنید نامطلوبند اصلاً پاسخ ندهید!
ایوانکا به جای پدر با اشاره دست به خبرنگار میفهماند که میتواند سؤالش را بدون ترس مطرح کند.
خبرنگار به نشانه تشکر چشمکی به ایوانکا میزند و میگوید: "مستر پرزیدنت، در نقاط مختلف جهان دهان به دهان میچرخید که شما قصد داشتهاید شروع سال جدید را به مردم ایران تبریک بگوئید، آن هم چه تبریکی! میلیونها نفر حتی پس از گذشتن چند ساعت از آغاز عید همچنان امیدوار بودند که شما بر روی صفحه تلویزیون ظاهر شوید و به آنها آمدن عید را تبریک بگوئید! اما متأسفانه از سخنرانی شما خبری نشد! و مردم ابتدا دو روز بعد از آغاز نوروز تبریک عیدانه شما را شنیدند، اما در آن نه از ممه خبری بود و نه از لولو! ممکن است توضیح دهید که جریان از چه قرار است؟ نه موافقین و نه مخالفینتان توقع شنیدن یک چنین سخنرانیای را از شما نداشتند! اگر بیادبی نباشد باید به اطلاع شما برسانم که بسیاری معتقدند این متن تبریک نمیتوانسته از مغز شما سرچشمه گرفته باشد، مردم میگویند که علی آقا شما را چیز خور کرده و این نوشته را برای خواندن به دست شما داده است! و ..."
در این هنگام ترامپ مانند ترقه از جا میجهد و میگوید: "فکر میکنی نمیدونم منظورت چیه و چی تو اون کله کوچیکت میگذره؟ تو نه تنها زبون فارسیت خوبه بلکه خیلی هم باهوشی، اما کوچولو اینو بدون که من خیلی از تو باهوشترم، دلیلشم اینه که من رئیس جمهورم و تو خبرنگار! البته خبرنگاری که خیلی مظنون به نظر میرسه! از کجا معلوم که ایرانی نباشی و برای رنگ کردن من موهاتو واقعاً بلوند رنگ نکرده باشی؟! حالا تا فکتو پائین نیاوردم زیپ دهنتو بکش و خوب به جوابم گوش کن!"
خبرنگار با رنگی پریده و معصومانه به ایونکا نگاه میکند و سرش را پائین میاندازد.
ایوانکا پیشدستی میکند و میگوید: "البته آقای رکس تیلرسون آغاز عید را از جانب پاپی تبریک گفتند، متأسفانه پاپی یکی دو روز سرما خورده بود و نمیتونست حرف بزنه! مگه نه پاپی؟"
ترامپ با گفتن "درست همینطوره که ایوانکا میگه" چنین ادامه میدهد: "آقای خبرنگارِ زرنگ بگو ببینم، کدوم یکی از کشورای کره شمالی، روسیه، چین، ایران و سوریه از کشورای بد، کمی بد و خیلی بد هستن؟! آیا فکر میکنی مردم کره شمالی میتونن اونو سرنگون کنن؟
خبرنگار با صدای لرزان میپرسد: چه کسی را؟
ــ کیمو میگم!
ــ کیمو؟!
ــ آدم خنگ منظورم جونگه، کیم جونگ اون. حالا بگذریم از اینکه روسیه از کشورای خیلی بد نیست و میشه با این نوع از کشورا وارد گفتگو شد، ما با چین هم این کارو میکنیم.
خبرنگار با صدائی آهسته میپرسد: "و بقیه کشورها، مثلاً اتحادیه اروپا؟"
آخه از شما خبرنگارای ایرونی که سالها طول کشید سوتی ندین و تپق نزنین و مرتب به جای سوریه نگین روسیه و به جای روسیه سوریه چه توقعی میشه داشت؟ برای ما روسیه و سوریه نداره! هر دوشون پنج تا حرف الفبای یکسون دارن. پس برای ما هیچ فرقی با هم ندارن. ایران اما از کشورای خیلی بده! اینو جرج دبل یو هم چند بار تأکید کرد! حیف اون هفتتیری که ریگان فرستاد به اون کشور خیلی بد، ولادیمیر خیلی زرنگتره، دیدی چی هدیه داد؟ حالا آقای باهوش، من از تو میپرسم، اگه تو جای من بودی چیکار میکردی؟ یکی میاد پیشم میگه بمب بنداز، یکی میگه بمب اتم تأثیرش خیلی بهتره، اون یکی میگه این کارو بکنی نه من نه تو! چهارمی میگه تحریم کن، پنجمی میگه سرانشونو تحریم کن مردمو بی‎خیال! شیشمی میگه نذار نفت بفروشن خودشون ورشیکست میشن! یکی میگه دستور بده تلفنای همراهشونو طوری بسازن که وقتی پَر هم افتاد رو زمین بتونیم صداشو بشنفیم! اون یکی میگه بهتره هم بشنفیم و هم ببینم که دارن چیکار میکنن! یکی میگه گندم نفروش قحطی بشه! اون یکی هنوز انقلاب نشده از ترس در رفته و حالا بعد از چهل سال میگه من اونم که رستم بود پهلوان، انگار که من شاهنومه نخوندم! اون یکی اومده تو این کشور میگه میخوان منو بکشن، بهش پناهندگی میدیم، اما بعد میبینم طرف زرت و زرت میره ایران و برمیگرده (ایرونیا به این میگن هم از توبره میخوره و هم از آخور!) و میگه تغییر بی‌تغییر، اوضاع همینطوری که هست خیلی هم خوبه! اون یکی میگه شما اصلاً دخالت نظامی نکن ما خودمون سرنگونشون میکنیم. من میپرسم چطوری؟ پس چرا تا حالا نتونستی؟ میگه تو پول بده باقیش کاریت نباشه! انگار داره با اوباما معامله میکنه! حالا ما اومدیم خر شدیم و بهت پولو دادیم، اگه بعد اومدی و گفتی نتونستم سرنگون کنم تکلیف چیه؟ من خودم یه عمر اینطوری پول درآوردم. من اصلاً نمیفهمم که چرا شما ایرونیا همون بیست سی میلیون نفر جمعیتی که بودین باقی نموندین و دو برابر شدین! خوب حالا این دو برابر شدن چه سودی براتون به بار آورده! بجز اینکه هفت هشت نفری تو یک اتاق میخوابین و به خاطر صرفه‎جوئی در آب یک بار در هفته دوش میگیرین!
خبرنگار قصد داشت اعتراض کند و بگوید: "مستر پرزیدنت، شما اشتباه میکنید من ایرانی نیستم!" که ناگهان از میان یکی از پنجرههای باز فریاد خشمگین تظاهرکنندگان به داخل سالن کاخ هجوم میآورد:
دونالد ترامپِ خالیبند
خالی نبند خالی نبند.
دونالد ترامپ با اوباماست
نه با شماست نه با ماهاست!
ناتمام

در آمستردام.

روز آخر سالِ در حالِ غیب گشتن را طبق عادت هر ساله به کندوکاو آنچه در این 365 روز بر من گذشت و مرا شکل داد گذراندم.
گاهی آدم مانند موم نرم است و دیگران آنطور که مایلند به او شکل میدهند، گاهی اما آدم انگار از سنگی سخت تراشیده گشته و سالیانی متمادی بی‌تغییر باقی میماند.
من گاه از این دستهام، گاه از آن دسته. گاهی مانند شمعِ به ته رسیدهای چنان نرمم که هر کودکی قادر است هر حیوانی یا هر گُلی که مایل است از من بسازد، گاهی چنان کله‌شقم که هیچ حرف حساب حتی با سوراخ کردن کاسه سرم در مغز جا نمیگیرد. به عبارت دیگر همان ابلهی هستم که بودم. البته اگر پدرم هنوز زنده بود و من برای تبریک عید پیشش میرفتم و از هنوز خر بودنم برایش حکایت میکردم حتماً به من میگفت: حیف خر!
من وقتی احساس خر بودن میکنم کلی از خودم بیزار می‎گردم، نه به این خاطر که چرا احساس خر بودن به من دست داده، بلکه چرا در این حالت حتی قادر به عر عر کردن مانند یک خر نیستم.
اما همانطور که مشهور است حالت روحی انسان ثابت نمیماند. و تنها وسیله سنجشی که خدا با دست خودش در انسان خلق کرد در لبهایمان جای دارد. هرگاه انسان دو گوشه لب را بالا بکشد یعنی که خشنود است، اما وقتی آنها به سمت پائین میل کنند یعنی که ناخشنود است.
سال 1395 برای لبهایم سال خط مستقیم بود. دو گوشه لبم بر روی خط راست میان دو لبم نشسته بودند و اغلب به جای بالا و پائین کردن خود فکرشان را بی‎حرکت متوجه اتفاقات بیرون از من می‎ساختند تا درونم.
روزهای زیادی از این 365 روز را جلوی آینه ایستادم و تلاش کردم با کشیدن گوشههای لب به بالا به خودم در آینه دروغ بگویم، اما چهرهام در این حالت چنان رقتانگیز دیده میشد که هر بار از خود و هرچه آینه در جهان است بیزار می‎گشتم.
با وجود کوچک‌تر شدن مغز در این سال اما فراموشم نگشته که فرا رسیدن عید سعید باستانی را به تو خوبم تبریک عرض نکنم. امید دارم یافتن راه رسیدن به خرسندی در سال 1396 برایت چنان راحت باشد که به GPS محتاج نگردی. سلامت بودن و سالم ماندن جاودانه برایت آرزومندم.
راستی تا یادم نرفته:
در آمستردادم یا باید به موزه ون گوگ رفت و یا به کافهشاپ برای خرید کانابیس. من هم به موزه رفتم و هم به کافهشاپ.
این یک صحنه پس از خارج گشتن از کافهشاپ است.

پلیس (اندکی شنگول): سلام، شما چی میکشید؟
من (کاملاً مردد و غافلگیر گشته): اکثراً زوزه.
پلیس: ها ها ها!
من (بر خود مسلط گشته): منظورتون کانابیسه؟
پلیس: نخیر، منظورم تنباکوئه.
من (شگفتزده): تنباکو؟!
پلیس: بله، تنباکو. کشیدن کانابیس و حشیش مخلوط با تنباکو ممنوعه.
من (شگفتزدهتر): ممنوعه؟!

البته من از این قانون اطلاع داشتم اما به یاد دوران جوانی کانابیس را با تنباکو قاطی کرده بودم. ولی هنوز هم بر من آشکار نشده که پلیس چطور به این خطای من پی برد؟! جلالاخالق!

بی‎کران.



برتا کلاهدوز بود، ریچارد کارمند. او دختر را برای اولین بار صبح یک روز در اوایل ماه سپتامبر میبیند، هنگامیکه او به خاطر داشتن وقتِ کافی برای رفتن به اداره بیراههای انتخاب کرده و از میان باغهای فراوانِ خیابان (م) به آرامی میگذشت.
اینجا محلهِ بسیار آرامی است. فقط گاهی صدای چرخ یک کالسکه به گوش میرسد یا احتمالاً پارس یک سگ. امروز خیابانِ متروک با خانههای ویلا مانند و باغهای ظریفِ نردهکشی گشته در یک نور دوستداشتنیِ شفا دهنده قرار داشت. باد آرام و ولرم میوزید، رایحه عجیب برگهای پلاسیده خود را با نفسِ شیرین شکوفههای چغندر مخلوط میساخت و از میان یک پنجرۀ باز یک قناری چنان شاد آواز میخواند که انگار فصل پائیز نیست، بلکه ماه مِه نزدیک است.
او در این هنگام دختر را میبیند. اندام باریک یک دختر از سمت دیگر خیابان به سویش میآمد ــ آنها بیشتر و بیشتر به هم نزدیک میشوند ــ یک نگاه سریع به چهره دختر، و دختر از کنارش گذشته بود. در صبح روز بعد و در صبح سومین روز دقیقاً این اتفاق تکرار میگردد.
و ریچارد یک بار دیگر آن مسیر را میرود؛ او این مسیر را یک بار، دو بار ــ ده بار بالا و پائین میرود، اما دختر نیامد. بسیار خوب، چه اهمیتی دارد؟ او برای خود آرام آهنگ شادی را با سوت مینوازد و با عجله به اداره میرود. اما او در واقع دروناً کاملاً ناراحت بود.  در این روز در دفتر کارش هم هیچ چیز قصد سریع و ساده به انجام رسیدن را نداشت و اعلام پایان کار روزانه او را بسیار خوشحال می‎سازد.
او شب فوقالعاده زود به رختخواب میرود. مدت درازی بیدار میماند و فکر میکند. چرا او دختر را مخاطب قرار نداد؟ چرا او این اندازه بزدل بود؟ بله، اما آیا این کمروئی او دلایل خوبِ خود را نداشت؟ به نظرش میرسید که بر روی چهره ظریف آن دختر نفَس بکارتی واقعی میدمد، یک سحر و جادوی کامل از خلوص معنویت! این بدیهیست، او از آن دسته دخترانی نبود که با لذت به هر شیکپوشی اجازه میدهند آنها را مخاطب قرار دهند، او از آن دسته دخترانی نبود که به جوانیشان بی‌حرمتی میکنند و از حساسیت قلبشان توسط لاس زدنهای بیشمار میکاهند!
و با این وجود یا صحیحتر، درست به این خاطر، ریچارد تصمیم میگیرد شانسش را امتحان کند و برای به دست آوردن این موجود تا حد امکان تلاش ورزد.
البته او صبح روز بعد محبوبش را دوباره میبیند، اما ــ این تصادف بود یا از روی قصد؟ در کنار دختر یک بانوی سالخورده گام برمیداشت، ظاهراً مادرش!
بنابراین مخاطب قرار دادن دختر میسر نبود! ریچارد به این موقعیت بحرانی لعنت میفرستد ــ یا شاید حتی به مسبب به وجود آمدن این موقعیت، اما بلافاصله تصمیم دیگری میگیرد. او ابتدا هنگام عبور از کنار بانوان با احترام سلام میدهد. دختر چشمش را به زمین میدوزد و آهسته، طوریکه به زحمت قابل شنیدن بود جواب سلام را میدهد، در حالیکه بانوی سالخورده خود را به این راضی میسازد که چشمش را ساکت به سلام دهنده بدوزد. پس از لحظه کوتاهی قهرمان ما عقبگرد میکند و با احتیاط و فاصله مناسب آن دو بانو را تا کنار یک ساختمان قدیمی در حومه شهر که داخلش ناپدید میگردند تعقیب میکند. ریچارد به نزد سرایدار ساختمان میرود، او مؤفق میشود با پول و کلمات خوب مطلع شود که دختر برتا نامیده میشود و اینجا در این ساختمان به عنوان کلاهدوز مشغول کار است و با مادر بیوهاش در کوچه (ر) زندگی میکند.
به زودی مادر برتا نامهای از ریچارد دریافت میکند که در آن مرد جوان عشق خود به دختر را اعتراف کرده، شرایط بسیار مطلوبش را شرح داده و به طور رسمی از دختر دوستداشتنی خواستگاری کرده بود. بانوی سالخورده هم توسط نامه و با کلماتی اندک پاسخ میدهد که اگر تقاضایش صادقانه است میتواند در فرصت مناسبی برای آشنائی بیاید.
چه کسی سعادتمندتر از ریچارد بود! او به خانه کوچک اما بسیار راحت و زیبای بانوی بیوه حضور مییابد، به شیوهای صمیمی درخواستش را تکرار میکند و از مادر و دختر جواب مثبت را میگیرد.
از آن پس تا جائیکه ممکن بود از محبوب دوستداشتنیاش دیدار میکرد و به زودی مطمئن شده بود که صمیمیترین عشق متقابل را یافته است. به این ترتیب زمستان فرا میرسد و در لذایذ ساده میگذرد.
بانوی سالخورده ثروت تقریباً زیادی به ارث میبرد و به درخواست دخترش یکی از خانههای زیبای خیابان (م) را که در میان باغ زیبائی قرار داشت میخرد. این زوج جوان اغلب آنجا در زیر نور ولرم آفتاب گردش میکردند یا در حال گپ زدن و رؤیا دیدن در تاکستان مینشستند.
به زودی، به زودی زمان ازدواج  فرا میرسد!
در این هنگام یک جنگ آغاز میگردد و ریچارد ما باید به جبهه میرفت! ــ چه خداحافظی تکان دهندهای بود! من از توصیف آن خودداری میکنم. فقط آخرین کلمات برتا به ریچارد که با اشگهای گرم همراه بود در اینجا ذکر میشود: "امیدوارم آگاهی به عشق بیکران و وفاداریم برایت تسلی باشد!" ریچارد با عجله میرود.
به زودی در میدان جنگ بازوی چپ او توسط یک گلوله طوری خُرد میشود که باید آن را  قطع میکردند. بعد از بهبودی ریچارد را پس از تزئین سینهاش با مدال افتخار به خانه میفرستند.
او در یک روز غم‌انگیز و شرجیِ ماه سپتامبر دوباره وارد باغِ آشنا میگردد.
تاکستانِ مخفی آنجاست ــ آیا این یک لباس روشن نیست که از میان برگهای سرخ پائیزی تاکِ وحشی میدرخشد؟ چرا ریچارد چنین دلواپس است ــ حالا، جائیکه سعادتش در این نزدیکیست؟
او در مقابل آلاچیق میایستد. برتا آنجا نشسته است و کاغذی در دست دارد. در این هنگام چون برتا در برابر خود ریچارد را ایستاده میبیند از ترس مچاله میشود و از جا میجهد. دختر در حال بیرنگ و سرخرنگ شدن و به طور دردناکی مشوش گاهی به تکه کوچکِ باقی‌مانده از دستِ قطع شدۀ مردِ جوان نگاه میکرد و گاهی به کاغذ مچاله شده در دستش. مرد در مقابل او ایستاده، کسی که دختر به او روزی قول وفاداری و عشقِ بیکرانش را داده بود. ... هیچ نشانهای از شادیِ دیدار. ... حتی کوچکترین نشانهای در رفتار برتا قابل تشخیص نبود، فقط به نظر میرسید که در این لحظه ناگوارترین دستپاچگی دختر را پُر کرده است!
ریچارد آهسته شروع میکند: "برتا، برتای من. ریچارد تو به سویت بازگشته و تو به آغوشش نمیروی؟!"
دختر سکوت میکند و فقط آه میکشد.
در این هنگام او مشتاقانه دست دختر را میگیرد.
"آیا دیگر دوستم نداری؟"
دختر شرمسار و مردد و در حال گریز از نگاه ریچارد پاسخ میدهد: "آه چرا، اما ...؟"
"اما ...؟"
"مادرم ــ او قبول ..."
"آه، درست است، من بدبیاریام را کاملاً فراموش کردهام، منظورت این است که مادرت قبول نخواهد کرد تو با یک ــ چلاق ازدواج کنی؟"
دختر سر تکان میدهد.
"و تو، برتا، تو می‎خواهی چه کنی؟"
"من ــ باید احتمالاً ــ اطاعت کنم ..."
ریچارد تیز میخندد: "ها، ها، ها، ها!" و دست دختر را از دست خود پرت میکند.
"ها، ها، ها، ها! بیکران!! ــ عشق بیکران!!" ــ ریچارد میخواهد برود.
گرچه دختر در این لحظه از او عصبانیست، اما او را نگه میدارد و میگوید:
"ببین، تو خیلی وحشی و بیانصافی و من به خاطر تو مردی را که مرا قطعاً کمتر از تو دوست ندارد به آستانه ناامیدی کشاندم! او از من خواستگاری کرد، من آن را رد کردم و حالا او برایم نوشته که نمیخواهد بدون من زنده بماند. ..."
"خب او را نجات بده، او را نجات بده تو روح بزرگوار!" او خود را از برتا جدا میسازد و از میان باغِ متروکه با عجله میرود.
آن بالا بر روی نوک درختان صدای غار غار کردن یک دسته کلاغ چنان بلند و نافذ است که مانند خندۀ تمسخرآمیزی به گوش میرسد. ...