بی‎کران.



برتا کلاهدوز بود، ریچارد کارمند. او دختر را برای اولین بار صبح یک روز در اوایل ماه سپتامبر میبیند، هنگامیکه او به خاطر داشتن وقتِ کافی برای رفتن به اداره بیراههای انتخاب کرده و از میان باغهای فراوانِ خیابان (م) به آرامی میگذشت.
اینجا محلهِ بسیار آرامی است. فقط گاهی صدای چرخ یک کالسکه به گوش میرسد یا احتمالاً پارس یک سگ. امروز خیابانِ متروک با خانههای ویلا مانند و باغهای ظریفِ نردهکشی گشته در یک نور دوستداشتنیِ شفا دهنده قرار داشت. باد آرام و ولرم میوزید، رایحه عجیب برگهای پلاسیده خود را با نفسِ شیرین شکوفههای چغندر مخلوط میساخت و از میان یک پنجرۀ باز یک قناری چنان شاد آواز میخواند که انگار فصل پائیز نیست، بلکه ماه مِه نزدیک است.
او در این هنگام دختر را میبیند. اندام باریک یک دختر از سمت دیگر خیابان به سویش میآمد ــ آنها بیشتر و بیشتر به هم نزدیک میشوند ــ یک نگاه سریع به چهره دختر، و دختر از کنارش گذشته بود. در صبح روز بعد و در صبح سومین روز دقیقاً این اتفاق تکرار میگردد.
و ریچارد یک بار دیگر آن مسیر را میرود؛ او این مسیر را یک بار، دو بار ــ ده بار بالا و پائین میرود، اما دختر نیامد. بسیار خوب، چه اهمیتی دارد؟ او برای خود آرام آهنگ شادی را با سوت مینوازد و با عجله به اداره میرود. اما او در واقع دروناً کاملاً ناراحت بود.  در این روز در دفتر کارش هم هیچ چیز قصد سریع و ساده به انجام رسیدن را نداشت و اعلام پایان کار روزانه او را بسیار خوشحال می‎سازد.
او شب فوقالعاده زود به رختخواب میرود. مدت درازی بیدار میماند و فکر میکند. چرا او دختر را مخاطب قرار نداد؟ چرا او این اندازه بزدل بود؟ بله، اما آیا این کمروئی او دلایل خوبِ خود را نداشت؟ به نظرش میرسید که بر روی چهره ظریف آن دختر نفَس بکارتی واقعی میدمد، یک سحر و جادوی کامل از خلوص معنویت! این بدیهیست، او از آن دسته دخترانی نبود که با لذت به هر شیکپوشی اجازه میدهند آنها را مخاطب قرار دهند، او از آن دسته دخترانی نبود که به جوانیشان بی‌حرمتی میکنند و از حساسیت قلبشان توسط لاس زدنهای بیشمار میکاهند!
و با این وجود یا صحیحتر، درست به این خاطر، ریچارد تصمیم میگیرد شانسش را امتحان کند و برای به دست آوردن این موجود تا حد امکان تلاش ورزد.
البته او صبح روز بعد محبوبش را دوباره میبیند، اما ــ این تصادف بود یا از روی قصد؟ در کنار دختر یک بانوی سالخورده گام برمیداشت، ظاهراً مادرش!
بنابراین مخاطب قرار دادن دختر میسر نبود! ریچارد به این موقعیت بحرانی لعنت میفرستد ــ یا شاید حتی به مسبب به وجود آمدن این موقعیت، اما بلافاصله تصمیم دیگری میگیرد. او ابتدا هنگام عبور از کنار بانوان با احترام سلام میدهد. دختر چشمش را به زمین میدوزد و آهسته، طوریکه به زحمت قابل شنیدن بود جواب سلام را میدهد، در حالیکه بانوی سالخورده خود را به این راضی میسازد که چشمش را ساکت به سلام دهنده بدوزد. پس از لحظه کوتاهی قهرمان ما عقبگرد میکند و با احتیاط و فاصله مناسب آن دو بانو را تا کنار یک ساختمان قدیمی در حومه شهر که داخلش ناپدید میگردند تعقیب میکند. ریچارد به نزد سرایدار ساختمان میرود، او مؤفق میشود با پول و کلمات خوب مطلع شود که دختر برتا نامیده میشود و اینجا در این ساختمان به عنوان کلاهدوز مشغول کار است و با مادر بیوهاش در کوچه (ر) زندگی میکند.
به زودی مادر برتا نامهای از ریچارد دریافت میکند که در آن مرد جوان عشق خود به دختر را اعتراف کرده، شرایط بسیار مطلوبش را شرح داده و به طور رسمی از دختر دوستداشتنی خواستگاری کرده بود. بانوی سالخورده هم توسط نامه و با کلماتی اندک پاسخ میدهد که اگر تقاضایش صادقانه است میتواند در فرصت مناسبی برای آشنائی بیاید.
چه کسی سعادتمندتر از ریچارد بود! او به خانه کوچک اما بسیار راحت و زیبای بانوی بیوه حضور مییابد، به شیوهای صمیمی درخواستش را تکرار میکند و از مادر و دختر جواب مثبت را میگیرد.
از آن پس تا جائیکه ممکن بود از محبوب دوستداشتنیاش دیدار میکرد و به زودی مطمئن شده بود که صمیمیترین عشق متقابل را یافته است. به این ترتیب زمستان فرا میرسد و در لذایذ ساده میگذرد.
بانوی سالخورده ثروت تقریباً زیادی به ارث میبرد و به درخواست دخترش یکی از خانههای زیبای خیابان (م) را که در میان باغ زیبائی قرار داشت میخرد. این زوج جوان اغلب آنجا در زیر نور ولرم آفتاب گردش میکردند یا در حال گپ زدن و رؤیا دیدن در تاکستان مینشستند.
به زودی، به زودی زمان ازدواج  فرا میرسد!
در این هنگام یک جنگ آغاز میگردد و ریچارد ما باید به جبهه میرفت! ــ چه خداحافظی تکان دهندهای بود! من از توصیف آن خودداری میکنم. فقط آخرین کلمات برتا به ریچارد که با اشگهای گرم همراه بود در اینجا ذکر میشود: "امیدوارم آگاهی به عشق بیکران و وفاداریم برایت تسلی باشد!" ریچارد با عجله میرود.
به زودی در میدان جنگ بازوی چپ او توسط یک گلوله طوری خُرد میشود که باید آن را  قطع میکردند. بعد از بهبودی ریچارد را پس از تزئین سینهاش با مدال افتخار به خانه میفرستند.
او در یک روز غم‌انگیز و شرجیِ ماه سپتامبر دوباره وارد باغِ آشنا میگردد.
تاکستانِ مخفی آنجاست ــ آیا این یک لباس روشن نیست که از میان برگهای سرخ پائیزی تاکِ وحشی میدرخشد؟ چرا ریچارد چنین دلواپس است ــ حالا، جائیکه سعادتش در این نزدیکیست؟
او در مقابل آلاچیق میایستد. برتا آنجا نشسته است و کاغذی در دست دارد. در این هنگام چون برتا در برابر خود ریچارد را ایستاده میبیند از ترس مچاله میشود و از جا میجهد. دختر در حال بیرنگ و سرخرنگ شدن و به طور دردناکی مشوش گاهی به تکه کوچکِ باقی‌مانده از دستِ قطع شدۀ مردِ جوان نگاه میکرد و گاهی به کاغذ مچاله شده در دستش. مرد در مقابل او ایستاده، کسی که دختر به او روزی قول وفاداری و عشقِ بیکرانش را داده بود. ... هیچ نشانهای از شادیِ دیدار. ... حتی کوچکترین نشانهای در رفتار برتا قابل تشخیص نبود، فقط به نظر میرسید که در این لحظه ناگوارترین دستپاچگی دختر را پُر کرده است!
ریچارد آهسته شروع میکند: "برتا، برتای من. ریچارد تو به سویت بازگشته و تو به آغوشش نمیروی؟!"
دختر سکوت میکند و فقط آه میکشد.
در این هنگام او مشتاقانه دست دختر را میگیرد.
"آیا دیگر دوستم نداری؟"
دختر شرمسار و مردد و در حال گریز از نگاه ریچارد پاسخ میدهد: "آه چرا، اما ...؟"
"اما ...؟"
"مادرم ــ او قبول ..."
"آه، درست است، من بدبیاریام را کاملاً فراموش کردهام، منظورت این است که مادرت قبول نخواهد کرد تو با یک ــ چلاق ازدواج کنی؟"
دختر سر تکان میدهد.
"و تو، برتا، تو می‎خواهی چه کنی؟"
"من ــ باید احتمالاً ــ اطاعت کنم ..."
ریچارد تیز میخندد: "ها، ها، ها، ها!" و دست دختر را از دست خود پرت میکند.
"ها، ها، ها، ها! بیکران!! ــ عشق بیکران!!" ــ ریچارد میخواهد برود.
گرچه دختر در این لحظه از او عصبانیست، اما او را نگه میدارد و میگوید:
"ببین، تو خیلی وحشی و بیانصافی و من به خاطر تو مردی را که مرا قطعاً کمتر از تو دوست ندارد به آستانه ناامیدی کشاندم! او از من خواستگاری کرد، من آن را رد کردم و حالا او برایم نوشته که نمیخواهد بدون من زنده بماند. ..."
"خب او را نجات بده، او را نجات بده تو روح بزرگوار!" او خود را از برتا جدا میسازد و از میان باغِ متروکه با عجله میرود.
آن بالا بر روی نوک درختان صدای غار غار کردن یک دسته کلاغ چنان بلند و نافذ است که مانند خندۀ تمسخرآمیزی به گوش میرسد. ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر