افکار خرکی.


بعضیها سگ را نجس میدانند و سگ آنها را ابله!
***
بعضیها خر را نفهم میانگارند و خر آنها را ملانصرالدین!
***
بعضیها میمون را زشت میپندارند و میمون آنها را مضحک!
***
آنقدر ساده بود که تصور میکرد <کلک زدن> یکی از فنون کشتی گیریست!
***
چون تمام شاهان جهان بی زهدان بودند بنابراین واژه <شاهزاده> هیچگاه زاده نگشت!
***
اگر خدا خر را کمی بهتر میشناخت به جای ندادن شاخ به او زبان آدمیزاد میبخشید!

آخرین بازی.


مردان سالخورده ــ
وقتی آدم با مرد سالخوردهای در خیابان روبرو میشود، با ریش بلند فرفری یا ریش کوتاه کرده یا کاملاً بی ریش که مانند درختی پر از جلبک و قارچ دیده میگردد، یا به یک مزرعه ناهموار چاودار و یا شبیه زمین بایریست که بر رویش دیگر هیچ چیز رشد نمیکند سپس آدم برای گذشتن از کنار او بی اراده قوسی میزند. آدم با دیدن چشمان او که غرق در افکار خودند یا بی تفاوت به جلو و یا خصمانه به اطراف مینگرند به خود میگوید: "آنجا چیزی میآید که نیت خیری برای هیچکس ندارد. چیزی سرد که با دست زدن به آن آدم یخ میزند و چیزی سخت که وقتی آدم بیش از حد به آن نزدیک شود لباسش را پاره میکند."
زیرا ما انسانها اینچنینیم. گرچه همه خودخواه اما غیر ارادی از همنوعان دیگر تقاضای مشارکت داریم، و اگر هم نه یک مشارکت واقعی، پس لااقل مشارکتی ظاهری، صمیمیت. اما از کسی که فقدان این دو را به طور شفاف در برابرش نگاه دارد خوشمان نمیآید و خود را از سر راهش کنار میکشیم.
مردان سالخورده بیچاره ــ
آیا در باره شما اشتباه میکنند؟ اگر آدم فقط ظاهرتان را تماشا کند، قطعاً نه. اگر آدم به خودش این زحمت را بدهد و به درونتان نگاه کند، شاید.
اما چه کسی وقت دارد و به خود این زحمت را میدهد که به درون همنوعانش نگاه کند؟ ــ
آیا کسی وقتی یک چنین مرد سالخوردهای از کنارش بگذرد به خود میگوید که باری سنگین از سالهای یک عمر از کنارش میگذرد، باری که به سختی بر گرده نشسته است و به سر برای گفتن "صبح بخیر" به شخص جوانی اجازه بالا بردن نمیدهد؟ که آنجا یک دریا از خاطره و زمان گذشته از کنارش به سرعت میگذرد، دریائی چنان عمیق و پهناور که چشمها دیگر قادر به بیرون آمدن از آن نیستند تا به زمان حال آنچه را بدهند که به زمان حال تعلق دارد! آیا کسی که هنوز در خودش شعله زندگی روشن و شوخ میسوزد، وقتی چراغ کوچکی از کنارش میگذرانند به خود میگوید که این چراغ به آخر فتیله خود رسیده است و اگر بخواهد هنوز به کسی نور دهد یا گرما بخشد باید در روشنائی دادن صرفهجوئی کند؟ و چه کسی خواهد پرسید که آیا چنین شخصی وجود دارد که برایش بیرزد در آن ساختمان پوسیده و قدیمی با مشارکت و حرارت و عشق کاملی یک اجاق بنا کند؟ ــ
برلین بزرگ است، ساکنان زیادی دارد و تعداد زیادی از مردان پیر سالخوردهای که توصیفشان رفت در میان آنها وجود دارد.
آدم همه جا آنها را میبیند، بیشتر اما در خیابانهای دورافتاده و ساکتتر، تا در خیابانهای کاملاً بزرگی که مانند رگهائی در میان شهر کشیده شدهاند، خیابانهائی که در آنها ترامواها در حرکتند و عبور از هر خیابانی جسارت میطلبد و آدم بدون راهنما نباید این کار را انجام دهد.
اما از آنجا که آدم در خیابانهای خلوت نسبت به خیابانهای پر رفت و آمد آسانتر میتواند تک تک رهگذران را رویت کند بنابراین اگر چنین خیابانهائی را اغلب بپیماید بنابراین شخصیت آن رهگذر را هم بیشتر درک میکند و راحتتر بخاطر میسپارد، به این ترتیب قابل توضیح است که مردم ــ حالا چند سال از آن زمان میگذرد ــ آنجا در غرب برلین کم کم متوجه دو مرد سالخورده میشوند که تقریباً هر روزه، و تقریباً همیشه سر ساعت مشخصی در خیابان ساکت به قدمزدن میپرداختند.
این دو با هم به قدم زدن نمیپرداختند، بلکه همیشه به تنهائی و بد خلق میرفتند، در زمستان با یک پالتوی ضخیم دگمه بسته شده که آنها را کمی شبیه به یک موش کور به چشم میرساند، و در تابستان وقتی هوا گرم بود اغلب با یک کلاه در دست، و آدم میتوانست موهای خاکستری کوتاه اصلاح شده آن دو را ببیند.
اما توسط درشکهرانانی که در گوشه آن خیابان مورد بحث ایستگاه خود را داشتند، توسط پسران و دخترانی که بازی کنان در خیابان پرسه میزدند، و توسط صاحبان مغازههائی که یکی از آن دو مرد سالخورده هر روزه از کنار مغازهشان میگذشت مشهور شده بود که در چند خیابان پائینتر مرد سالخورده دیگری درست شبیه به این پیرمرد تقریباً هر روزه و در همان ساعت مانند این یکی به تنهائی به قدمزدن میپردازد.
و مردم پس از پی بردن به این موضوع چیز تازه دیگری هم کشف میکنند. این دو مرد سالخورده با هم برادر بودند، یکی یک سرهنگ بود، دیگری یک مشاور و هر دو از مدتها پیش بازنشسته.
دو برادری که هرگز با هم به شراب و آبجو نوشی نمیرفتند ــ چه چیزی بجز این نتیجهگیری باقی میماند: که این دو مرد سالخورده نمیتوانستند همدیگر را تحمل کنند. که آن دو برادر با هم دشمنی داشتند. اما حالا چیز عجیبتری پیش میآید: نتیجهگیریای که چنین بدیهی به نظر میرسید اشتباه بود.
روزگاری ــ البته مدتهاست که از آن زمان میگذرد ــ این دو مرد سالخورده آن چیزی بودند که همه انسانها زمانی بودهاند، پسربچه؛ پسران پدر و مادرشان، پسرانی که در خانه پدر و مادرشان با هم رشد کردهاند.
مشاور پنج دقیقه بزرگتر از سرهنگ: آنها دوقلو بودند.
آنها با هم به مدرسه میرفتند، همیشه در یک کلاس. آن دو رفوزه نشده و دارای استعداد خاصی هم نبودند. دو انسان متوسطی که طریق متوسط زندگانی برایشان مانند مسیری مستقیم و ضخیم از قبل مشخص شده بود.
و چنین هم اتفاق میافتد:
پس از به پایان رساندن مدرسه آنکه دیرتر مشاور گشت به دانشگاه میرود و آن دیگری سرباز میشود. این اولین جدائی آن دو بود. در این زمان هر دو چیزی کشف میکنند که همزمان اولین تجربه آنها بود، یک تجربه که در تمام عمرشان از یاد نبردند: آنها احساس کردند که جدائی از هم بطور وحشتناکی برایشان سخت شده است. و از این تجربه متوجه چیزی میشوند که تا حال شاید اصلاً هنوز نمیدانستند یا مبذول داشتن توجه خاصی به آن را بی ارزش میپنداشتند: آنها درمییابند که همدیگر را مهربانانه دوست میداشتهاند.
اینطور نبود که آنها هنگام خداحافی به گردن هم آویزان گشته و یا چیز مخصوصی به یکدیگر گفته باشند، برعکس، آنها کاملاً ساکت ایستاده بودند، حتی به همدیگر هم یک بار نگاه نکردند، بلکه انگار که تقریباً خجالت میکشند فقط به زمین خیره شده بودند. آن زمان پدر و مادرشان گفتند: "اینها جوانهائی هستند که نمیتوانند هنوز صحبت کنند." اما آنها این کار را دیرتر هم نیاموختند، همیشه انسانهائی باقی ماندند که قادر نبودند به یکدیگر بگویند: "من تو را دوست دارم"، انسانهائی که قلبشان از عشق فریاد میکشید و دهانشان لال بود و همیشه لال هم ماند. انسانهائی در زیر فشار یک بار. وقتی آن دو مجبور به جدا شدن از هم گشتند به همدیگر دست دادند. سپس برادر پنج دقیقه بزرگتر بر شانه آن دیگری میزند. و به این ترتیب آنها از هم خداحافظی میکنند. اما هنگام رفتن برادری که پنج دقیقه جوانتر بود شروع به گریه کردن میکند. برادر بزرگ‏تر صدای گریه او را میشنود اما چون نمیتوانست کمکی کند بنابراین بازنمیگردد و به رفتن ادامه میدهد. اما بعد وقتی او از کنار رودخانه میگذشت برای لحظه کوتاهی این فکر به سرش افتاد که شاید باید خود را به رودخانه پرتاب کند. او نمیتوانست گریه کند، اما قلبش که قویتر از قلب برادرش بود در همان لحظه میشکند.
به این نحو آنها از هم جدا میگردند و از همدیگر دور میمانند، یکی در یک سوی کشور و دیگری در آنسوی دیگرش. در سراسر زندگی، در سراسر زندگی سخت و طولانی. زیرا که زندگی برای هیچ کدام از آن دو گل رز به بار نیاورد. هیچیک از آن دو به مقام ویژهای نرسید، آنها بعنوان یک کارمند و یک افسر منظم و وظیفه شناس آهسته پله به پله بالا میرفتند. هیچیک از آن دو ازدواج نکرد. در اصل هر یک از آن دو در این جهان پهناور فقط یک انسان را دوست میداشت ــ اما قادر نبود این را به او بگوید. و در حالیکه آنها مدام به همدیگر فکر میکردند و مدام دقیقاً میدانستند که دیگری در چه وضعیست، اما با این حال هرگز پیش هم نمیرفتند و تقریباً هرگز نامهای هم نمینوشتند.
تا اینکه آنها سالخورده و بازنشسته میشوند. و در این هنگام تقریباً همزمان به برلین، جائیکه روزگاری در آنجا متولد شده بودند بازمیگردند.
اما آنها در برلین هم آپارتمان مشترکی اجاره نمیکنند. اینکه هر یک از آن دو میدانست که <دیگری هم آنجاست> برایش کافی بود. آنها در هر حال نمیتوانستند با همدیگر صحبت کنند. بنابراین برای قدمزدن هم با همدیگر نمی‏رفتند.
هر یک از آن دو در آپارتمان خود با خدمتکار پیری زندگی مجردانه خود را میگذراند.
آنها اما دو بار در هفته همدیگر را میدیدند. نه در رستوران و نه برای نوشیدن شراب یا آبجو، زیرا که هر دو پیر و دیگر چندان کاملاً سالم نبودند و شراب و آبجو نمینوشیدند. مشاور ناراحتی قلبی داشت و سرهنگ از درد معده رنج میبرد.
محلی که آن دو همدیگر را میدیدند خانه مشاور بود. دو بار در هفته سرهنگ به آنجا میرفت و سپس آن دو بر روی میز بیلیاردی که مشاور تهیه کرده و در اتاقش قرار داشت بازی میکردند. این یک جنبش سالم برای بدنشان بود. و خوبی دیگر آن این بود که هنگام بازی احتیاجی به صحبت کردن نداشتند. آدم میتوانست با شوقی ساکت بازی کند. و آن دو مشتاقانه بازی میکردند. نه سر پول ــ دلشان نمیآمد این کار را بکنند و بعنوان برنده از دیگری حتی پنج فنیگ ببرند ــ فقط به افتخار پیروزی بازی میکردند.
در صبح روزیکه عصرش سرهنگ به آنجا میآمد خبر زیر به مینا Minna داده میشد: "مینا، امروز جناب سرهنگ میآید." مینای سالخوده البته مانند آقای مشاور این را کاملاً خوب میدانست اما همیشه اینطور وانمود میکرد که انگار خبر تازهای میشنود.  و به شادی صدای او گوش میداد، و مرد سالخورده شادی اندکی داشت.
سپس نیم ساعت قبل از آمدن سرهنگ، مشاور ناآرام میگشت، تقریباً هیجانزده. از یک اتاق به اتاق دیگر و از این سو به آن سو میرفت، پارچه را از روی میز بیلیارد برمیداشت، توپها را روی میز قرار میداد و تخته نوشتن امتیاز را مرتب میکرد. در این بین به آشپزخانه میآمد:
"مینا ــ در پختن قهوه برای جناب سرهنگ عجله کن."
"بله، آقای مشاور، اطاعت."
مینا خودش مراقب بود. جناب سرهنگ همیشه رفتاری دوستانه داشت و خدمتکارش ماری Marie از خوب بودن این مرد به قدر کافی تعریف میکرد و به همین دلیل مینا برای درست کردن قهوه به خودش زحمت ویژهای میداد. حداقل در گذشته؛ زیرا این اواخر که وضع معده جناب سرهنگ بدتر گشت دیگر اجازه خوردن قهوه نداشت و فقط شیر مینوشید، یک لیوان بزرگ شیر گرم و خوب و همراه با آن نان خالص با کره یا چند نان سوخاری. آقای مشاور جعبه مخصوصی حاوی سیگار برگهای عالی میآورد، در آن را باز میکرد و مقابل برادرش قرار میداد. زیرا که جناب سرهنگ از کشیدن سیگار برگ خوب خوشش میآمد. حداقل قبلاً، زیرا در این اواخر به علت بدتر شدن وضع معدهاش دیگر سیگار نمیکشید. و این باعث تأسف مشاو شده بود، زیر او برای برادرش هر کاری که فکر میکرد میتواند راحتیاش را فراهم آورد با کمال میل انجام میداد.
سپس دقیقاً سر ساعت جناب سرهنگ میآمد. زیرا شوق دیدار برادر و بازی بیلیارد با او کاملاً مانند شوق مشاور بود.
و در حالیکه آنها در تمام روزهای طولانیای که از هم جدا بودند شوق و انتظار دیدار همدیگر را داشتند، حالا وقتی سرهنگ داخل میشود بجز دست دادن با هم کار بیشتری نمیکردند و تمام احوالپرسی و صحبتشان این بود: "خب، حالت چطوره؟" و: "هی، بد نیست"، طوریکه اگر شخص سومی آنجا ایستاده و اینها را شنیده باشد حتماً خواهد گفت: "این دو اما یک جفت ماهی دودیاند و نمیتوانند حرف بزنند!" زیرا انسانها از آنچه آدم یک قلب خجالتی مینامد به ندرت چیزی میدانند.
سپس برای اینکه مشاور چیزی گفته باشد هر بار میپرسید: "خب، حاضری؟ آیا مایلی یک دست بیلیارد بازی کنیم؟"
و گرچه دلیل آمدن جناب سرهنگ مانند همیشه بازی بیلیارد بود و در واقع این سؤال خندهدار به گوش میآمد اما جناب سرهنگ همیشه کاملاً جدی میماند و هر بار پاسخ میداد:
"بله، با کمال میل."
به این ترتیب آن دو به اتاق کاملاً راحت و دنجی که در آن لامپهای آویزانی بر بالای میز بیلیارد از قبل روشن شده و نور بر پارچه سبز رنگ میپاشاندند میروند. و دو برادر منزوی آنجا در انزوای کامل از جهان شروع به بازی میکنند.
هنگام بازی چیز عجیبی اتفاق میافتاد، در واقع چیزی مضحک: هر دو مرد سالخورده بخاطر برنده گشتن خود را به آنچه یک بار در پنجاه سال پیش بودند، یعنی به پسران جوانی تبدیل میساختند. نه به خاطر برنده شدن پول ــ همانطور که قبلاً گفته شد ــ، بلکه فقط به این خاطر چونکه هر کدام مشتاق برنده گشتن بودند.
و حالا در هنگام بازی استعداد ذاتی کمی مختلفشان آشکار میگشت: مشاور پر حرارت و زود خشم بود، سرهنگ هم پر حرارت بود اما از نوع نرمترش.
وقتی سرهنگ مؤفق به زدن چند توپ پی در پی میگشت مانند گنجشک خوشحالی به دور میز به بالا و پائین میپرید. در این وقت مشاور تقریباً سرشار از خشمی ساکت میگشت و مانند جغدی که به لانه کلاغی مینگرد برادرش را تماشا میکرد. از برادرش شکست بخورد؟ نه ــ با تمام دوست داشتن، نباید تحت هیچ شرایطی در بازی بازنده شود! او در چنین لحظاتی از سرهنگ متنفر میگشت، و اگر برایش چنین اتفاق میافتاد که واقعاً شکست میخورد، سپس آن را بعنوان فاجعه احساس میکرد، بعنوان فاجعه سختی که برایش جای تردید باقی میگذاشت که آیا میتواند زمانی این شکست را فراموش کند. اما معمولاً مشاور برنده میگشت. میز بیلیارد در خانه او قرار داشت و چون هر روز به تنهائی بازی میکرد بنابراین تمرین بیشتری از سرهنگ داشت. بعلاوه او طبیعت قویتری داشت و اراده برنده گشتن در نزدش قویتر از اراده سرهنگ بود.
اما وقتی سرهنگ میباخت مانند برادرش خشمگین نمیگشت، بلکه غمگین گردیده و با به پائین انداختن سر از آنجا میرفت.
وقتی حالا مشاور این را میدید غم او را در چنگال خود میگرفت. او اجازه نداشت بگذارد برادرش برنده شود ــ اما غمگین دیدنش را هم نمیتوانست تحمل کند، این برایش وحشتناک بود. او سپس دست برادرش را میگرفت:
"تو دوباره میآئی؟ بزودی دوباره میآیی؟" سرهنگ اما سرش را تکان میداد، بله، بله، او بزودی دوباره خواهد آمد.
سپس مشاور تنها مینشست و خود را با وحشتناکترین اتهامات سرزنش میکرد: او به برادرش حسادت میکرد، تقریباً از او متنفر شده بود، برایش شادی برنده شدن در بازی را نمیخواست، برای کسی که شادی خیلی کمی داشت! چه زیاد برادرش اصیلتر، ملایمتر و بهتر از او بود! و وقتی بازنده میگشت هرگز غر نمیزد، ناسزا نمیگفت و جوش نمیآورد، کاریکه او خودش مرتب انجام میداد!
سپس هر بار تصمیم میگرفت که نوبت دیدار بعدی کاملاً متفاوت باشد، سخاوتمند، نرم، بدون حسادت و از برنده گشتن سرهنگ خوشحال شود ــ ولی هر بار، وقتی سرهنگ دوباره آنجا بود، او مانند پرندهای شکاری به میز بیلیارد هجوم میبرد و این احساس را داشت که انگار رستگاری ابدیش بستگی به برنده شدن در این بازی دارد.
هر بار ــ زیرا گرچه سرهنگ اکثراً بازی را میباخت اما با این وجود همیشه دوباره میآمد. و چون احتمالاً مشاور از عهده چنین کاری برنمیآمد بنابراین این کار سرهنگ او را بسیار تحت تأثیر قرار داده بود. و به این خاطر او به هر چیز ممکنی که میتوانست به بخت سخت برادرش کمک کند فکر میکرد. کلمات آرام بخش از همه نوع: وقتی سرهنگ توپش به خطا میرفت مشاور با گفتن <یک بدشانسی افتضاح> خشم خود به نفع برادر را ابراز میکرد، وقتی سرهنگ یک امتیاز به دست میآورد او آن را یک ضربه <عالی و بی نظیر> توضیح میداد! اما بعد به خود زحمت میداد خیلی بهتر از او ضربه به توپ بزند. و به این نحو دیدار و بازیشان ادامه داشت، سالها.
سالها سرهنگ برای بازی بیلیارد به نزد مشاور میرفت. مردم سالها سرهنگ سالخورده را در خیابان محلهاش و مشاور را در چند خیابان پائینتر در حال قدمزدن و دوباره ناپدید گشتن میدیدند.
تا اینکه بعد روزی آمد که مردم دیگر سرهنگ سالخورده را ندیدند.
و فردای آن روز این خبر پخش میشود: سرهنگ سالخورده فوت کرده است.
در همان روز مشاور هم دیگر در خیابان محلهاش دیده نمیگردد و هشت روز پس از فوت سرهنگ مشاور هم میمیرد.
مردن آن دو نمیتوانست اتفاق خاصی باشد تا در بارهاش سر و صدای بزرگی بلند شود. آنها انسانهای سالخوردهای بودند، نه فرزند داشتند و نه اصلاً برای کسی ارث باقی گذاردند که برایشان گریه کند. بنابراین ــ بعد چه؟
اما هنوز چیزی بود؛ و آن مینای سالخورده بود، خدمتکار مشاور که نمیخواست آرام بگیرد.
و از آنجائیکه حالا برادر مینا فوت کرده بود مردم از او میپرسند که آیا او نگران روزهای پیریش میباشد؟ اما او پاسخ داده بود: "خدا نکند!". او و ماری، خدمتکار جناب سرهنگ از جانب هر دو آقایان چنان غنی گشتهاند که تا آخر عمر به اندازه کافی برای زندگی کردن پول دارند.
"خب ــ اما پس ــ"
بله ــ در آخرین روزهای زندگی آقای مشاور چیزی اتفاق افتاده بود ــ چیزی عجیب و غریب ــ و او هرچه میکند نمیتواند آن را فراموش کند.
عاقبت صاحبخانه که مردی فرهیخته و عاقل بود حل جریان را به عهده میگیرد. او پیش مینای سالخورده میرود و میگذارد که ماجرا را برایش تعریف کند.
و مینا برایش تعریف میکند:
"این درست در همان روزی اتفاق افتاد که عصرش جناب سرهنگ فوت کرد. اما اینکه جناب سرهنگ چنین بیمار بوده است را آقای مشاور حتی در همان روز مرگ هم نمیدانست، و من هم از آن بی خبر بودم.
اینکه حالش چندان خوب نبود ــ بله، آنها از آن خبر داشتند. اما به آن عادت کرده بودند.
بنابراین در آن روز هم من و هم آقای مشاور مطمئن بودیم که بعد از ظهر، مثل همیشه جناب سرهنگ خواهد آمد. آقای مشاور همه چیز را آماده ساخته بود، من شیر را گرم کرده و نان خالص را بریده بودم. اما بعد جناب سرهنگ که همیشه وقتشناس بود نیامد.
مشاور یک بار به آشپزخانه سر زد و گفت: «من تعجب میکنم، نمیدانم جناب سرهنگ امروز کجا مانده است. امروز اما روز آمدن اوست.»
و من هم تعجب کرده بودم و جواب دادم: «بله امروز روز آمدن ایشان است.»
بعد اما پس از مدتی، در حالیکه من در آشپزخانه بودم شنیدم که از اتاق صدای بازی بیلیارد میآید؛ که چگونه توپها میغلطیدند و به هم برخورد میکردند، درست مانند همیشه. و من پیش خود فکر کردم: «خب، زمان انتظار برای مشاور طول کشیده و حالا او مانند همیشه وقتی جناب سرهنگ آنجا نیست به تنهائی با خود بازی میکند.»
سپس بازی همانقدر طول کشید که همیشه طول میکشید. و وقتی بازی به پایان رسید آقای مشاور دوباره به کنار آشپزخانه آمد و گفت: «مینا، پس چرا نیامدید و در درآوردن پالتو به جناب سرهنگ کمک نکردید؟» من همیشه این کار را انجام میدادم، و من این کار را با کمال میل انجام میدادم، زیرا که جناب سرهنگ همیشه مردی مهربان بود.
حالا وقتی آقای مشاور این را میپرسد، من نمیدانستم که در این باره باید چه فکر کنم و چه باید بگویم، زیرا که جناب سرهنگ اصلاً آنجا نبود.
بنابراین گفتم: اما آقای مشاور، من چطور میتونم در درآوردن پالتوی جناب سرهنگ کمک کنم وقتی که او اصلاً اینجا نبوده است؟"
صورت آقای مشاور پس از شنیدن این حرف مانند گچ سفید میشود و ــ با صدای کاملاً ضعیفی، میدانید ــ جواب میدهد: "اما من همین حالا یک ساعت تمام با او بیلیارد بازی کردم!"
حالا اما من چون فکر میکردم که جناب سرهنگ خواهد آمد بنابراین با تمام حواس گوش سپرده بودم بشنوم که آیا زنگ به صدا میآید. و زنگ به صدا نیامده بود، و درب راهرو در آن جلو بازنگشته بود، و هیچکس از طریق راهرو به داخل نیامده بود ــ و بعد هم از طریق راهرو خارج نگشته بود. و بنابراین جناب سرهنگ نیامده بود! و در لحظهای که من به آقای مشاور و آقای مشاور به من نگاه میکرد، ناگهان زنگ درب شروع به نواختن میکند، کاملاً وحشتناک، طوریکه من با تمام سرعت از جا میجهم تا ببینم چه کسی زنگ را این چنین به صدا میآورد. اما به محض باز کردن درب خانه ــ چه کسی آنجا ایستاده بود؟ ــ آری پیشخدمت جناب سرهنگ.
و ماری به محض دیدن آقای مشاور که در راهرو ایستاده بود شروع به گریستن میکند و میگوید: «آه، آقای مشاور، شما حتماً از ماجرا بی خبرید؟ من همین حالا از پیش جناب سرهنگ میآیم. یک ساعت پیش جناب سرهنگ فوت کردند.»
مینای سالخورده چنین ادامه میدهد: «بعد، آقای مشاور به محض شنیدن این خبر با هر دو شانه و تمام پشتش رو به دیوار میافتد، طوریکه من فکر کردم، او سقوط خواهد کرد، و صدائی از خود بیرون داد، من اصلاً نمیدانم که چگونه بود؛ نه اینکه او چیزی گفته باشد، بلکه انگار چیزی مانند یک ساعت در درون سینهاش به ناگهان به دو نیم شده باشد ــ آن صدا دقیقاً اینگونه شنیده گشت.»
بنابراین من و ماری، زیر بغل آقای قانونگذار را میگیریم و او را به اتاقش میبریم. او را بر روی یک صندلی مینشانیم و او مدتی بر روی صندلی مینشیند و مرتب به روبرویش خیره نگاه میکند و چیزی نمیگوید. اما بعد سرش را به سمت ماری تکان میدهد، که باید این معنی را میداد، که انگار میخواهد با او پیش جناب سرهنگ برود. اما قبل از آنکه با او برود به کنار اتاقی که میز بیلیارد در آن بود میرود، درب را قفل میکند و کلید را به من میدهد و با صدای کاملاً وحشتناکی میگوید: "دیگر این در را تا وقتی که من زندهام باز نکن!"
و بعد با ماری میرود.
او دو ساعت بعد دوباره در خانه بود. بدون آنکه به جائی سر بکشد فوری به اتاقش میرود و کنار میز تحریرش مینشیند و شروع به نوشتن میکند. چه مدت او آنجا نشسته بود را نمیتوانم جواب دهم، شاید تمام شب را.
او در روز بعد مانند یک شبح دیده میگشت.
او در آن روز دیگر از خانه خارج نگشت. روز بعد هم همچنین، و دیگر اصلاً بیرون نرفت. در اتاقی که میز بیلیارد قرار داشت دیگر داخل نگشت و فقط تقریباً روی صندلی برابر میز تحریرش نشست. بجز نشستن دیگر تقریباً کاری نکرد و دیگر صدائی از او برنخاست. سپس بعد از چند روز او دراز کشید و چند روز پس از آن فوت کرد. آن زمان، وقتی او دراز کشیده بود آخرین حرفش این بود: که بر روی میز تحریرش چیزی قرار دارد و باید بعد از مرگش خوانده شود.
بنابراین حالا به طرف میز تحریر او میروم و آنجا نوشته زیر را مییابم:
«آنچه من امروز در تاریخ ــ در ادامه تاریخ آمده بود ــ ساعت نه شب بوقت برلین در کنار یک میز تحریر مینویسم، آخرین نوشتهام خواهد بود. بعد از آن من دیگر قلم در دست نخواهم گرفت، زیرا که من به آخر عمر خود رسیدهام.
آنچه را که من اینجا با آگاهی کامل و با تفکری شفاف مینویسم شرحی است از آنچه من امروز بعد از ظهر در خانهام اینجا در برلین تجربه کردم. و کسانیکه آن را میخوانند نیتوانند حرفم را باور کنند یا نکنند ــ من آن را همانطور که بوده است تعریف میکنم:
من ساعت چهار عصر امروز در انتظار آمدن برادرم، سرهنگ بازنشسته ــ در ادامه نام او آمده بود ــ برای بازی بیلیارد بودم.
برادرم هر هفته در روزهای مشخصی دو بار پیش من میآمد، چنان سر وقت میآمد که اگر او قبلاً برایم از نیامدنش نمینوشت من اجازه داشتم به آمدنش اطمینان کامل داشته باشم. و چون امروز روز آمدنش بود، و او هم قبلاً از نیامدنش چیزی ننوشته بود، بنابراین مطمئن بودم که حتماً خواهد آمد. این را میدانستم که مدتهاست دیگر حال برادرم کاملاً خوب نیست، اما از اینکه حالش بدتر شده است بی خبر بودم.
از این جهت وقتی ساعت چهار میشود من خودم را مانند همیشه آماده استقبال از او میکنم، توپها را روی میز میچینم، چراغهای آویزان بر بالای میز بیلیارد را روشن میکنم، پردهها را میکشم ــ زیرا که روز سردی بود و او دوست داشت که اتاق گرم و دنج باشد، طوریکه هنگام بازی بتواند کتش را از تن خارج سازد.
معمولاً برادرم عادت داشت وقتی من هنوز مشغول آماده کردن بودم سر برسد. به همین دلیل انتظار داشتم که هر لحظه داخل شدنش را ببینم، و وقتی همه چیز را به پایان رساندم و او هنوز نیامده بود تا حدی متعجب گشتم.
من به ساعت میز بیلیارد نگاه کردم، یک ربع از ساعت چهار میگذشت. من چند بار در میان آپارتمان به این سمت و آن سمت میروم.  میلی برای به تنهائی بازی کردن نداشتم. من منتظر میمانم. ساعت چهار و نیم میشود و او هنوز نیامده بود.
حالا من تا اندازهای ناآرام میگردم و به این فکر میکنم که شاید باید پیشخدمت سالخوردهام را پیش او بفرستم تا از حالش جویا شود.
من همانطور که در حال فکر کردن در پشت میز بیلیارد ایستاده بودم ــ لامپی که بر بالای میز بیلیارد آویزان بود فقط به میز نور میداد و بقیه اتاق تقریباً بزرگ نیمه تاریک بود ــ به بالا نگاه میکنم و تقریبا به وحشت میافتم، زیرا ناگهان برادرم را که در آن سمت میز بیلیارد ایستاده بود میبینم.
او چنان ساکت و بدون سر و صدا داخل شده بود که من از آمدنش اصلاً چیزی نشنیده بودم. این را من به حساب سنگین بودن گوشم گذاشتم. نوعی که او اما آنجا ایستاده بود، چشمهایش بدون آنکه یکی از اعضای بدنش را تکان بدهد مدام به من نگاه میکردند، من هرگز او را اینطور ندیده بودم، طوری کاملاً غریبانه. من به او میگویم: «امروز اما دیر آمدی. من فکر کردم که دیگر نخواهی آمد.»
بنابراین من به سوی او میروم و دستم را برای دست دادن به او به سمتش دراز میکنم. او بی وقفه به من نگاه میکرد، سرش را تکان میدهد و او هم دستش را دراز میکند. دستش سرد بود، چهرهاش طوری رنگ پریده بود که من تا حال او را آنطور ندیده بودم؛ و نوعی که او سرش را تکان میداد کاملاً عجیب به چشم میآمد.
حال من طوری شد ــ من به زحمت میتوانم آن را توضیح دهم ــ که تقریباً باید برای داشتن لحنی بی تفاوت به خودم فشار آوردم.
من به او گفتم: «خب، آیا مایلی یک دست بیلیارد بازی کنیم؟»
او بجای پاسخ سرش را دوباره تکان میدهد، بدون کلمهای حرف به گوشه اتاق میرود، جائیکه چوبهای بیلیارد قرار دارند، چوبی را که همیشه با آن بازی میکند برمیدارد و ما مشغول بازی میشویم.
ما در اثنای بازی با هم صحبت نمیکردیم. اما این چیزی غیر معمولی نبود. برادرم کم حرف بود، من هم پر حرف نبودم، ما به این عادت داشتیم که در حال بازی صحبت نکنیم.
اما امروز چیزی بر خلاف معمول بود. او نه فقط حرف نمیزد، بلکه کاملاً بدون سر و صدا و در واقع ناشنیدنی شده بود. در غیر این صورت، وقتی او توپ خوبی میزد آدم میتوانست لذت بردن را در چهرهاش ببیند ــ امروز اما چهرهاش بی تغییر باقی میماند. حرکتهای او، من به زحمت می‏دانم آن را چطور باید توضیح دهم ــ تقریباً اتوماتیک بود، مانند حرکت یک مهره شطرنج که تا پایان بازی یک حرکت پس از حرکت دیگر انجام میدهد. و او امروز با یک اطمینانی بازی میکرد که من هرگز در او ندیده بودم. یک توپ پس از توپ دیگر، یک امتیاز پس از امتیاز دیگر، تا اینکه او در زمان کوتاهی برنده میگردد.
همیشه، وقتی او برنده میگشت برایم تعظیمی میکرد و در آن حال میخندید ــ امروز هم دوباره تعظیم کرد اما یک تعظیم کاملاً جدی.
سپس ما بازی دوم را شروع کردیم. نتیجه آن هم مانند بازی اول میشود: اوه ــ اوه ــ اوه ــ یک ضربه پس از ضربه دیگر، و تلق ـ تلق ــ تلق ــ یک امتیاز پس از امتیاز دیگر. طولی نمیکشد که بازی دوم را هم میبرد. و هنوز چیز دیگری هم بود: معمولاً، وقتی من بازنده میشدم عصبانی میگشتم ــ امروز اما اصلاً به آن فکر نمیکردم. من انگار طلسم شده بودم و احساسی داشتم که انگار باید اینطور باشد.
پس از آنکه دومین دور بازی را هم برنده شد چوب بیلیاردش را کناری گذاشت، سپس یک بار دیگر تعظیم کرد، این بار تعظیمی تقریباً تشریفاتی، و سپس قبل از آنکه بتوانم سؤال کنم <آیا دوباره به زودی خواهی آمد؟> او از اتاق خارج شده بود.
با چنان سرعتی خارج شده بود که وقتی من به دنبالش به راهرو رفتم او را پالتو بر تن و کلاه بر سر ایستاده در کنار درب خروجی دیدم. من میخواستم به او به امید دیدار بگویم، اما نمیتوانستم ــ او طور عجیبی آنجا در کنار در ایستاده بود: درست مانند قبل، وقتی ناگهان کنار میز بیلیارد مستقیم ایستاده بود، چشمهایش به من دوخته شده بودند، بی وقفه، کاملاً ثابت، و با این حال ــ با یک بیان ــ یک بیان ــ
ناگهان او ناپدید شده بود ــ من اصلاً نمیدانم چطور. چنان بی صدا که من اصلاً صدای باز و بسته شدن در را نشنیدم.
حالم طوری شد که احساس کردم احتیاج دارم انسانی را ببینم، صحبت انسانی را بشنوم. به این خاطر به آشپزخانه رفتم، جائیکه خدمتکار سالخوردهام نشسته بود و من با او صحبت کردم ــ من درست نمیدانم چه گفت؛ اما فکر میکنم که پیرزن ادعا کرد که برادرم اصلاً آنجا نبوده است.
و در حالیکه ما هنوز صحبت میکردیم زنگ خانه به صدا میآید، و وقتی درب خانه را باز میکنیم پیشخدمت برادرم کنار درب ایستاده بود. و من از او شنیدم که عصر امروز و درست یک ساعت قبل ــ در زمانی که او پیش من بوده و بیلیارد بازی کرده بود ــ برادرم فوت کرده است. من سپس با ماری به خانه برادرم میروم و ماری در راه همه چیز را برایم تعریف میکند:
امروز صبح زود برادرم تقریباً کاملاً سر حال و شاد بوده است و به ماری گفته بود که برای عصر احتیاجی به گرم کردن شیر ندارد، زیرا او به خانه برادرش آقای مشاور میرود تا با او بیلیارد بازی کند.
بعد ظهر اما احساس ناخوشی میکند و ماری به او پیشنهاد میکند که روی تخت دراز بکشد. ابتدا او حاضر به این کار نگشته بود، زیرا که برادرش انتظار او را میکشید. اما وقتی ماری او را راضی ساخت که وقتی هنگام رفتن برسد میتواند دوباره بلند شود و برود او این کار را قبول کرد و بر روی تخت دراز کشید.
اما پس از دراز کشیدن بر روی تخت مرتب حالش بدتر گشت، چنان بد که ماری نتوانست یک لحظه او را تنها بگذارد و برای آوردن پزشک برود. همچنین مرا هم نتوانست از جریان با خبر سازد.
او شروع به تب کرده بود، و سپس وقتی کمی از عصر میگذرد به خیالبافی میپردازد، و با این همه قصد داشت از تخت بلند شود که ماری تقریباً باید با خشونت او را نگاه میداشت. و او دائماً با صدای ضعیفی میگفت: «من باید بلند شوم! برادرم برای بازی بیلیارد انتظارم را میکشد، و اگر من نروم عصبانی میشود.»
این حرفها آخرین افکار و سخنان او بودند. خیلی زود پس از آن ساکت میشود و به خواب ابدی فرو میرود. و حالا من اینجا نشستهام و مینویسم، و در انتها یک چیز به این نوشته اضافه میکنم: «برادر، من از تو عصبانی نیستم! برادر من، من از تو عصبانی نیستم! و من بزودی میآیم ــ من این را میدانم، من آن را احساس میکنم ــ خیلی زود میآیم، حالا میخواهم به تو بگویم که من از تو عصبانی نیستم، بلکه میخواهم بگویم که من تو را دوست داشتم و میخواهم همچنان دوست داشته باشم، در هر دو جهان، و همیشه تا ابد!"