365 روز از زندگی من.(14)


باران نم نم میبارید. چراغهای خیابانی هنوز روشن بودند و همراه با نور چراغ ماشینها منظره دلخواهم را به شهر میدادند. من راضی از شروع روز پیاده به سمت محل کارم به راه افتادم.
وقتی برای خوراندن صبحانه به خانم <ن> که نود و سه سال از عمرش سپری گشته وارد اتاقش میشوم بدون جواب دادن به سلامم با نگرانی میپرسد: شوهرم را دیدی؟
من لحظه کوتاهی به این میاندیشم که اگر بجای شوهر خانم <ن> بودم حالا به کجا میرفتم؟ بعد مرددانه پرسیدم: "شوهرتون رفت سر کار؟"
خانم <ن> جواب میدهد: "نه، رفته برای صبحانه نون بخره."
من بلافاصله میگویم: "بله، من دیدمش، در نانوائی برای خریدن نان تو صف ایستاده بود!"
خانم <ن> میگوید: "کاش برای آوردن نونها کمکش میکردی!"
من دلداریش میدهم و میگویم: "حمل چند عدد نان برای شوهرتون مثل آب نوشیدن آسونه!"
خانم <ن> میگوید: "ولی دستش خیلی درد میکنه!"
برای کم کردن نگرانی خانم <ن> میگویم: "ناراحت نباشید، من یک کیسه خرید قهوهای رنگ روی شانه شوهرتون دیدم، نونها را داخل کیسه قرار میده و روی شانه حمل میکنه و دستش درد نمیگیره."
خانم <ن> سریع میگوید: "رنگ کیسه خرید سیاهه و نه قهوهای!"
در دلم میگویم: "سیاه یا قهوهای، چه اهمیتی دارد. مهم آن است که تو مرگ شوهرت را که بیست و پنج سال از آن میگذرد فراموش کردهای اما درد دستش را هنوز هم به خاطر داری!" و با گفتن "میبخشید، حق با شماست، رنگ کیسه خرید سیاه بود!" فنجان قهوه را به دهانش نزدیک میسازم.

در یک چنین مکانهائی که من در آن مشغول کارم اخبار خوب و بد سریع از پی هم میآیند.
دیروز خانم <ک> از اینکه پولی ندارد تا برای خود لباس و کفش تازه بخرد از دست زندگی شکایت میکرد. من به او گفتم: "شما که از این ساختمان خارج نمیشوید، به کفش نو چه احتیاجی دارید! لباسهایتان هم که پاره نیستند و پاک و مرتبند، پس دیگر غم خوردنتان برای چیست؟!"

امروز بازی مار و پلکان را روی میز جلوی خانم <ک> و خانم <ز> که هفته پیش دخترش فوت کرده قرار دادم تا با بازی کردن افکار بیهوده به ذهنشان خطور نکند. پس از لحظه کوتاهی میشنوم که خانم <ک> با بی حالی به خانم <ز> میگوید "برای من هم تاس بریز". من سرم را برمیگردانم تا ببینم منظور خانم <ک> از گفتن این حرف چیست که ناگهان میبینم دست راست از آرنج خم شده خانم <ک> با چهل و پنج درجه فاصله از بدن رو به سمت بالا رفته و دست چپش با پانزده درجه رو به زمین خشک و بی حرکت مانده است و سرش به سمت راست شانه خم گشته و مردمک چشمانش که نیمی از آنها زیر پلکهای بالائی مخفی شده بودند بی حرکت به سقف اتاق نگاه میکنند.
در حال گفتن "بازگشت همه به سوی خداست!" بودم که بر خود مسلط میشوم، به خانم <ح> که توان دیدنش از یکی دو در صد بیشتر نیست و در کنار خانم <ک> نشسته بود میگویم: "مواظب باشید خانم <ک> از روی صندلی نیفته" و سریع مانند برق یکی از پرستارهای با تجربه را خبر میکنم.
خانم <ک> به بیمارستان منتقل میشود و من چند ساعت بعد در فرصتی که بدست آورده بودم مشغول واکس زدن کفش کهنهاش میشوم تا پس از بازگشت از بیمارستان با دیدن آن شاید غمش کمی کمتر گردد!
و خبر خوش امروز اما این بود که بلافاصله پس از انتقال خانم <ک> به بیمارستان خانم <ج> از تیمارستان مرخص و دوباره به خانه بازگردانده میشود.
من پس از ابراز خوشوقتی بخاطر بازگشتش از او میپرسم: "خوب استراحت کردید؟!"
خانم <ج> نگاه عاقل اندر سفیهای به من میاندازد و میگوید: "استراحت؟! انداخته بودنم تو یک اتاق کوچک. امروز هم موقع مرخص کردن به من گفتند: "دیگه حالت خوب شده، حالا میتونی بری و خودتو بکشی."
البته من فکر نمیکنم که کسی به او چنین حرفی را زده باشد، اما برای احتیاط تمام وسائل تیز و برنده داخل اتاقش را مخفی ساختم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر