توپچی لاتینی.


سالهای زیادی از این ماجرا میگذرد اما چنان واضح در برابر چشمانم قرار دارد که اگر نقاش بودم میتوانستم هنوز همه اجزایش را نقاشی کنم. حتی شلوار کوتاه خاکستری رنگی را به یاد میآورم که همسایه سمت دست چپم موزس زالسمن Moses Salzmann میپوشید، و شلوار تئودور بوخوسیویکس Bohusiewicz که لبه آن را داخل چکمهاش میکرد. اما من متأسفانه فقط نقاش واژهها گشتهام و از این رو باید آن را با این روش امتحان کنم. یک روز غمگین و بارانی ماه فوریه را تجسم کنید و در نور آن یک شهر کوچک غمگین و خیس گشته از باران را و در یک خیابان پر ازکثافت یک خانه خاکستری و وهمانگیز و در این خانه یک اتاق خاکستری و هولناک را. البته در لحظهای که من این را مینویسم نور طلائی روشن آفتاب خاطرات جوانی در برابرم میلرزد. زیرا که من خودم را در بین تعداد زیادی از جوانان پانزده شانزده سالهای که بر روی نیمکت کوتاه کلاس درس با هم نشستهایم میبینم. ما با اضطراب و طپش قلب آنجا نشسته بودیم و فقط گاهی بزدلانه به سمت تریبون نگاه میکردیم، طوریکه انگار آنجا یک ببر یا یک شبح یا حتی آقای مدیر ایستاده است.
اما هیچ چیز مشابهای آنجا نایستاده است بلکه یک مرد جوان خوش تیپ که حالا با لبخندی بر لب گره نخی را که به دور دستهای دفترچه بسته شده است باز میکند. او آقای ویلهلم لانگ Wilhelm Lang پرفسور لاتین است و اینها دفترچههای تکلیف ما میباشند. او لبخند می‏زند، وای بر ما، ما این لبخند را میشناسیم. کسیکه تکلیفش را با شتاب انجام داده رنگش میپرد و آنکه از روی دست دیگران نوشته مانند چاقوی جیبی تا میشود. اما حتی در ردیف شاگردان ممتاز هم لرزش آهستهای میافتد. زیرا کدام یک از ما میتواند به خود ببالد و بگوید: "من در درس پرفسور لانگ قبول شدهام" و چه کسی اجازه دارد در باره خود بگوید: "من فرد صالحی در چشمان او هستم؟!"
او لبخند میزند، اوه؛ لبخندش مرتب قویتر میگردد. و حالا او یکی از دفترها را در هوا نگه میدارد و میپرسد: "حدس بزنید چه کسی بهتر از همه تکلیفش را انجام داده است؟!". سکوتی عمیق حاکم میشود. فقط صدای چند آه به گوش میرسد. "هیچ کس، بسیار خوب، بهترین کار را آرستیدس Aristides حکیم ما نوشته است، آرستیدس لوزتسوک Aristides Lewczuk."
این یک شوخیست. و به این دلیل در نیمکتهای ردیف اول، جائیکه شاگردان ممتاز نشستهاند برای ادای وظیفه به خنده میافتند، و در نیمکتهای میانی، جائیکه دانشآموزان کمتر ممتاز مینشینند طبق وظیفه آهستهتر میخندند. در نیمکتهای ردیف آخر اما، جائیکه متمردین و تنبلها، نابغین دست کم گرفته شده و ویژهای که همیشه <بی عدالتی بر آنها روا داشته میشود> چمباته زدهاند، آنجا وقتی یک پرفسور شوخی میکند کسی نمیخندد، آنجا مانند گور ساکت میماند ...
اما چرا اول شدن آرستیدس یک شوخیست؟ و آرستیدس لوزتسوک چه کسیست؟
دانشآموز کلاس پنجم دبیرستان زرنوویتس Czernowitz. اما چیزیهای دیگری هم بجز دانشآموز بودن. فقط یک بار این انسان بزرگ، دست و پا چلفتی و بیست و شش ساله را آنجا، نزدیک به دیوار، بر روی آخرین نیمکت خوب تماشا کنید. او دارای نام مستعار "جانور تنبل" است و اگر کسی او را در حال لم دادن روی نیمکتی که به تنهائی بر آن حاکم است دیده باشد که چطور صورت زرد پف کرده با آن چشمان کوچک سیاه و خیرهاش را بر روی هر دو بازو قرار میدهد این نامگذاری را کاملاً نامناسب نخواهد یافت. او در این لحظه توسط یک تلنگر که از طرف همشاگردی جلوئی به بینیاش زده میشود از خواب میپرد و حالا نه چندان شوخ به اطراف نگاه میکند. شوخ بودن ابداً کار او نیست. جوان بیچاره! تا سن چهارده سالگی با خشنودی در مامورنیتزا Mamornitza در یک روستای کوچک و کثیف رومانیائی در کنار مرز زندگی میکرد، جائیکه پدرش قاضی محلیست و هیچ فشاری برای ترقی او را عذاب نمیداد. اما پدرش متأسفانه این فشار را به او میآورد: آرستیدس باید تحصیل میکرد و کشیش میشد. به این ترتیب پسر ابله بیچاره برای تحصیل به شهر آمد، آه، فقط خدا قطرات اشگ و کتکها را شمرد! البته بعد آرستیدس به پدرش توضیح میدهد: چنین به نظر میرسد که او مغزش برای زبان لاتین نمیکشد. اما آقای قاضی محلی عقیده دیگری داشت و بنابراین آرستیدس خود را به دست سرنوشتش سپرد تا یک مشعل مسیحی شعبه ارتدکس یونانی شود. البته چنین به نظر میرسد که همزمان این اعتقاد در او رشد کرده باشد که این مسیحیت عجله زیادی ندارد. زیرا او عجلهای به خرج نداد و برای سه سال اول دبیرستان دقیقاً هشت سال صرف کرد. و حالا او در کلاس یازدهم در آخرین نیمکت نشسته است، این جوان بیچاره، دست و پا چلفتی که زیاد دستش میاندازند ...
پروفسور میگوید "لوزتسوک!" و آرستیدس با اکراه بلند میشود و پشت گوشش را میخاراند. "اینکه کس دیگری تکلیف را نوشته مشخص است. زیرا نه تنها بدون غلط است بلکه به لاتین زیبائی هم نوشته شده است. و به این دلیل من به این بسنده نمیکنم که برای شما یک <شخص ثالث> ثبت کنم و نمره <متقلب> بدهم"، آرستیدس خودش را قویتر میخاراند، "بلکه من از شما همچنین میپرسم: نویسنده چه کسی است؟ دبیرستانی نمیتواند باشد!" آرستیدس سکوت میکند. "ما منتظریم، نمیخواهید فوری جواب بدهید؟"
عاقبت آرستیدس گریان و با زبان کند آلمانی میگوید: "من نمیتونم بگم کیه."
"چرا؟"
"چون وگرنه او فوری بیست و پنج میگیره."
طوفانی از خنده در ما بلند میشود، حتی پروفسور هم لبخند میزند.
آرستیدس مانند مرگ جدی باقی میماند و اضافه میکند: "کاپیتان حتماً دستور میده این کار را بکنن."
لانگ با بی صبری میگوید: "لوزتسوک، بیائید جلو."
آرستیدس خود را به آرامی به جلو میکشد، تا اینکه عاقبت در جلوی تریبون میایستد. "آیا عقل اندک شما سرکش شده است؟ چه کسی تکلیف را انجام داده است؟"
توپچی لاتینی این کار رو کرد. من نمیدونم اسمش چیه. بقیه سربازها همیشه بهش <لاتینی> میگن. آقای ناخدا هم <لاتینی> صداش میکنه. برای همین من هم بهش میگم <لاتینی>."
"و کجا شما این آشنائی عجیب را انجام دادید؟"
"پیش ما، در حیاط پهلوی خانم ترلکا Terlecka. آقای کاپیتان با اسبهاش هم اونجا زندگی میکنه. <لاتینی> خدمتکار مخصوص آقای کاپیتانه، اسبها رو تیمار میکنه."
دانشآموزان از خنده دلپیچه میگیرند. پروفسور میپرسد: "و این خدمتکار اسب تکلیف تو را انجام داد؟ مگر این انسان چه کسی است؟"
آرستیدس تضمین میکند: "یک انسان خوب! یک روح رشید. اما همیشه غمگینه، همیشه غمگین و مریضه، سینه درد داره. جند وقت قبل پیش من اومد و گفت: <آیا شما دانشآموزید؟> من میگم <آره>. او میگه: <خواهش میکنم، به من کتاب قرض بدید>. من میگم: <من فقط کتابهای درسی دارم>. او میگه: <به من کتابهای درسی قرض بدید>. من کتاب ریاضی میدم. او میپرسه: <شاید کلاسیک؟> من میپرسم: <شما لاتینی، یونانی بلدین؟> او میگه: <بله!> من بهش اووید Ovid میدم، او اووید رو میخونه. من بهش کسنوفون Xenophon میدم، او کسنوفون رو میخونه. بهش هومر Homer میدم، او هومر رو میخونه. بدون فرهنگ لغت، خیلی خوب میتونه. من میپرسم: <شما از کی و چرا سرباز هستین؟> او میگه: <از پانزده سال پیش> و برام تعریف میکنه، بخاطر پاکت، بخاطر جاسوس، بخاطر انسانهای بد ..."
پرفسور حرف او را با تعجب قطع میکند: "چی؟"
آرستیدس تزلزل ناپذیر تکرار میکند "بخاطر پاکت" و به حرفش ادامه میدهد: "بخاطر جاسوس، بخاطر انسانهای بد. شما میدانید، انقلاب پراگ." گوش دادن به حرفش قلبمو به درد آورد. من میگم: <غمانگیزه!> و ازش میپرسم: <اما میتونین شاید این تکلیف رو انجام بدین؟> او میگه: <آره!> من میگم: <پس انجام بدین!؟ او انجام میده. من هم از روش مینوسیم."
پروفسور جدی شده بود. بعد میپرسد: "آیا کسی از شما در نزدیکی لوزتسوک زندگی میکند؟". من دستم را بالا میبرم. پروفسور میگوید: "خواهش میکنم لطفاً همراه لوزتسوک بروید. با این مرد صحبت کنید و سپس برایم تعریف کنید. شاید بشود کاری برای این مرد انجام داد."
سه ساعت درس صبح مدرسه به پایان میرسد. من با لوزتسوک از میان کوچههای گلآلودی که مه ضخیمی رویش نشسته بود به سمت خانهاش از میان کوچه روسها میروم. همشاگردی من بیشتر از آنچه وضعیت طبیعی کوچه اجازه میداد هیجان زده بود. او میگوید: "لعنت، اگه جریان رو بشه! کاپیتان خبردار میشه، عصبانی میشه، دستور میده بهش بیست و پنج بدن. بیچاره آدم بیماریه، زود میمیره، بعد مقصر کیه؟ من!؟" بعد اما: "چی من؟ من نه! او خودش مقصره! من بهش گفتم من شاگرد اول نیستم، من شاگرد ممتازی نیستم، من محصل بدی هستم. پس توش غلط به کار ببرین؛ چهار غلط: "قبولی با نمره خوب"، یا پنج غلط: "قبولی با نمره کافی"، یا شیش غلط: "قبولی با نمره خیلی کم". میبینی، او قول داد، اما بدون غلط مینویسه، خب معلومه همه میفهمن که تقلب کردم!" من به خودم اجازه میدهم از او بپرسم که چرا خودش زحمت نکشیده تا با نیروی خود تنها شش غلط در تکلیفش به کار برد. او با حالتی تسلیم سرنوشت گشته میگوید "بی فایدهست. من تازه سال اوله که در کلاس یازدهم هستم، امسال قبول نمیشم و باید تکرارش کنم. مغز ندارم، خیلی ابلهم. اما هیچ ضرری نمیرسونه! مگه میخوام دکتر بشم؟ نه! یا وکیل؟ نه! یا پروفسور؟ نه! خب، پس فقط کشیش، روستا، دهقانها، سر خوب باشه کافیه!" او کنار درب خانهاش این را به من اعتراف کرد. ما از طریق حیاط گلآلود میگذریم. آرستیدس میگوید "اصطبل آنجا" و به یک ساختمان نیمه ویرانه اشاره میکند و ادامه میدهد: "تو اونو اونجا پیدا میکنی. من میرم بخوابم، خدا حافظ تا ظهر!"
من از درب اصطبل داخل میشوم. دو اسب براق و تیمار گشته به سمتم شیهه میکشند، به دیوارها اسلحه و لباسهای متحدالشکل آویزان بودند. قصد برگشتن داشتم که از پسزمینه، جائیکه مانند انباری به چشم میآمد ابتدا صدای سرفههائی سخت به گوشم میرسد و بعد این پرسش: "چیزی میخواستید؟"
من به آن سمت نگاه میکنم، اما در نور تاریک آن روز قادر به دیدن چیزی نبودم. بنابراین کلاهم را به نشانه سلام دادن لمس میکنم و به درون فضای تاریک روشن اصطبل میگویم: "من مایلم با آقای توپچی لاتینی صحبت کنم." مرد از جا برمیخیزد و به سمت من میآید. او تقریباً بلند قامت بود، اما حالت ایستادن بی جانی داشت. او باید بسیار بیمار باشد. آدم میتوانست این را در چهرهاش ببیند؛ سر طاسی داشت و غمگین بود، بطور وحشتناک غمگین. و چیز دیگری هم از این چهره خواندم: که شلوار اسبسواری و کت اصطبل لباس مناسبی برای این انسان نبود. من بی اراده به احترام او کلاه از سر برمیدارم.
"من توپچیای هستم که شما جستجو میکنید". در این هنگام لبخند بی رنگی بر گوشههای دهانش مینشیند و من توسط این لبخند تازه متوجه میگردم که مرد غریبه را با نام مستعارش مخاطب قرار دادهام. این مرا چنان خجالتزده میسازد که فقط توانستم بسیار آشفته داستان تقلب کردن آرسنیدس در تکلیف خانهاش و پیشنهاد لانگ را از دهان خارج سازم.
او با چشمان غمگین آبی رنگش سپاسگزارانه به من نگاه میکند و میگوید: "من از آقای پروفسور بخاطر محبتشان و از شما بخاطر زحمتی که کشیدهاید صمیمانه سپاسگزارم. من واقعاً متأسفم که لوزتسوک دچار دردسر شده است، اما <شش غلط> را من واقعاً فراموش کردم. من اصلاً دوست نداشتم این کار را بنویسم اما بخاطر کتابهائی که او به من قرض داده بود بدهکارش بودم. و انشاء درست بود؟"
"خیلی درست بود! پروفسور فوری گفت: <این را دانشجوی دبیرستانی ننوشته است!"
او میگوید: "بله. اگر آدم زندگیش را یک بار به سمت چیزی چرخانده باشد بنابراین نمیتواند دیگر آن را دوباره آسان فراموش کند". او سرفه سختی میکند و من با وحشت میبینم که چگونه برای یک لحظه کفی خونین بر لبانش مینشیند. سپس حمله فروکش میکند و او ادامه میدهد: "از پانزده سال پیش هیچ کتابی به زبان لاتین در دست نگرفته بودم. فقط هومر را داشتم." او به سمت انبارش میرود و برایم کتاب کوچک و ضخیم و کهنه شدهای را میآورد. "این را در آن شب دهم ماه می سال 1849 وقتی آنها مرا در پراگ از روی تختخواب بیرون کشیدند در جیبم قرار دادم و از آن زمان مانند یک معجزه آن را همه جا قاچاق کردهام. من باید در اصل از این کتاب عصبانی باشم" و با لبخند وحشتناکی ادامه میدهد "این کتاب مرا زنده نگاه داشته است."
من با صدای بلند میگویم: "اوه، من میدانم. شما در انقلاب پراگ شرکت داشتید!"
او سرش را تکان میدهد. "نه! من یک دانشجوی ساعی بودم که فقط به تحصیلش میپرداخت. جرم من شناختن کسی بود که کار سیاسی میکرد."
من شوکه شده میگویم: "چی؟! و فقط به این خاطر ــ"
"بله، به این خاطر!" بعد اما برای منحرف ساختن موضوع میگوید: "بنابراین به پروفسور بگوئید که من از او صمیمانه تشکر میکنم. اما من واقعاً نمیدانم که آیا بشود هنوز برایم کاری انجام داد."
"اما شما بسیار بیمارید! شما نمیتوانید بیشتر از این در این اصطبل مرطوب بمانید!"
او با چنان لبخندی پاسخم را میدهد که قلبم را پاره میسازد: "بزودی بهار فرا میرسد! در زمانهای زیبا حالم همیشه بهتر میشود. دوست جوان من، و اگر تمام نشانهها فریبم ندهند حتی در این بهار کاملاً سالم خواهم گشت!"
اشگ به چشمانم مینشیند. من از او خواهش میکنم: "اینطور صحبت نکنید! همه چیز بهتر خواهد گشت". من به یاد میآورم که چطور سه سال قبل در پایان ماه فوریه سال 1861 تمام شهر و مخصوصاً دبیرستان ما به افتخار قانون اساسی فوریه چراغانی شده بود و چگونه آن زمان ما محصلین بنا به دستور معلم کلاس یک پارچهنوشته تهیه کردیم: "Liberias et justitia Austriae fundamenta" و به این خاطر من ادامه دادم: "ما اما حالا دارای قانون اساسی هستیم. حالا دیگر ممکن نیست بر کسی ستم روا داشت. حالا اتریش در واقع بر پایه آزادی و عدالت ساخته شده است ..." او لبخند میزند، چنان لبخند عجیب و غریبی میزند که زبانم بند میآید. من اغلب باید این لبخند را به یاد میآوردم ــ در 30 ماه جولای 1865 ــ در 6 ماه فوریه 1871 ... و از آن زمان تا کنون در اغلب موارد، موارد بسیار ...
من حرفم را با این جمله به پایان رساندم: "شاید بتوانیم موقتاً سرنوشتتان را قابل تحملتر سازیم. آیا کتاب میخواهید؟"
او باخوشحالی و صدای بلند میگوید: "اوه، اگر شما این مهربانی را بکنید واقعاً عالی میشود! شما ابداً نمیدانید که چه لطفی به من میکنید!" او مانند برقگرفتهها شده بود و چشمانش میدرخشیدند. "اگر آقای پروفسور بتواند یک کتاب تفسیر هوشمندانه از هومر قرض دهد! بعد شاید یک هوراس Horaz. میبینید که چگونه سیریناپذیرم! و بعد ــ اشعار شیلر را هم مایلم یک بار دیگر بخوانم، قبل از آنکه من ــ قبل از آنکه بهار شود!"
من به او قول میدهم: "من همه این کتابها را تهیه خواهم کرد. کلاسیکها را بعد از ظهر از جانب آقای پرفسور برایتان خواهم آورد. اما شیلر را خودم دارم و آن را همین حالا برایتان میآورم."
من به سمت خانه میدوم و برایش کتاب را میآورم. هرگز روشی که او کتاب را با دستان لرزان نگاه داشت و با صدای نیمه بلندی شروع به خواندن آن کرد را من هرگز فراموش نخواهم کرد.
من سپس به پیش لانگ میروم و همه چیز را برایش تعریف میکنم. او عمیقاً متأثر میگردد و زندهترین مشارکت را از خود نشان میدهد. او دلش میخواست فوری تمام کتابخانهاش را برای بردن به من بدهد؛ مانند قاطر باربری چهار نعل کتابها را از میان کوچه روسها میبرم. همزمان دعوت ملاقات هرچه زودتر پروفسور را به او میدهم. توپچی بیچاره چشمانش از اشگ پر میشود. تمام کتابها را میگشاید، تیترها را میخواند و پشت سر هم میگوید: "اوه، باورم نمیشود که من یک بار دیگر این را تجربه میکنم!" سپس همه کتابها را به اتاق لوزتسوک میبریم؛ کتابها در اصطبل دولتی از مصادره در امان نبودند. گرچه آرستیدس شجاع نتوانست به درستی دلیل خوشحالی لاتینی بیچاره را درک کند اما او هم خوشحال گشته و شگفتزده به من گفت: "بخاطر کتابا خوشحاله! من هرگز بخاطر کتاب خوشحال نمیشم. اما وقتی مرد بیچاره و فقیر خوشحال میشه منم خوشحال میشم!" توپچی همچنین دعوت پرفسور را با کمال میل پذیرفت و گفت: "یکشنبه آینده، وقتی کاپیتانم برای شکار به زوچکا Zuczka میرود."
من او را در آن یکشنبه به خانه پروفسور بردم و اجازه داشتم پیش آنها بمانم. دیدن اینکه چگونه این مرد رو به مرگ بخاطر معاشرت با مرد تحصیلکردهای که جانانه با او همدردی میکرد و گذشته از آن همان رشتهای را تحصیل کرده که زمانی توپچی تحصیل کرده بوده است جان تازهای گرفته برایم تکان دهنده بود. و در آن روز او برای ما داستان زندگیاش را تعریف کرد، یک داستان ساده و با این وجود پر از تراژدی خرد کننده.
نام من فرانس باوئر Franz Bauer است و در جنوب بویهمن Böhmen در بودویس Budweis متولد شدهام. پدر و مادرم مردم فقیری بودند و من میبایست با نیروی خودم خرج زندگیام را تهیه کنم. از همان دوران دانشآموزی از طریق درس خصوصی دادن خودم را روی آب نگاه داشتم و سپس در دانشگاه هم به همین طریق به کمک کردن به خود ادامه دادم. من در سال 1847 دانشجوی رشته زبان و ادبیات دانشگاه پراگ شدم. در جنبش سال 1848 پراگ و در روزهای ماه ژوئن پراگ شرکت نداشتم. نه به این خاطر که من با ایدهآلی که در آن زمان برایش میجنگیدند مخالفتی داشته باشم، آنها ایدهآلهای ملی و آزادیخواهانه بودند و پدر و مادرم هم آنها را به روش خود برایم موعظه کرده بودند. اما طبیعت من برای کارهای شلوغ و پر سر و صدا مناسب نبود، من انسان ساکت و خجالتیای بودم و در واقع فقط سر در کتابهایم داشتم. همچنین در آن زمان شروع به آماده سازی رسالهام کردم: <در باره منشاء حماسههای هومری>. زمستان در کار بدون استراحت میگذرد و بهار سال 1849 فرا میرسد. در این وقت فاجعه بار سنگین خود را به رویم خالی میکند.
من در آن زمان گهگاهی با یک هموطن و رفیق دانشگاهیم که عضو اتحادیه دانشجویان شاخه مارکومانیا Markomannia بود رفت و آمد داشتم. او یک انسان ساعی و صادق و مشتاق و تسلیم ایدههای انقلابی بود. حالا او یک روز در ماه مارس پیش من میآید و برایم تعریف میکند که یک اتحادیه بزرگ مخفی بر ضد <استبداد سیاه و زرد> تشکیل شده است که او هم به آن تعلق دارد، اتحادیه متشکل از مردم جوان همه طبقات است. آلمانیها و چکها Tschechen با مردم روستا در تماسند و همچنین توسط برخی از افسران هنگ غیر متعارف با ارتش. هدف اتحادیه فتح قلعه پراگ و در اختیار گرفتن تمامی قلعههای دیگر است؛ با این سیگنال کل کشور قیام خواهد کرد. او از من دعوت کرد عضو اتحادیه شوم ولی من بلافاصله دعوتش را با صراحت رد کردم؛ همچنین به او هشدار دادم که خود را درگیر این ماجراهای خطرناک نکند. اما او گفت که اولاً آزاد سازی وطن یک وظیفه است و دوماً جریان اصلاً نمیتواند شکست بخورد زیرا که اتحادیه پراگ تنها نیست، او توسط باکونین Bakunin تهیج کننده روسی با یک لیگ بزرگ انقلابی در درسدن Dresden در تماس است و با گویرگی Görgey که پیوسته بر علیه نیروهای شاهنشاهی میجنگد و بزودی به وین Wien خواهد آمد رابطه برقرار کرده است. بعلاوه اتحادیه تحت رهبری وطنپرستان آموزش دیده و با تجربه است. البته با این وجود من بر سر مخالفت خود باقی میمانم و او بد خلق از پیشم میرود. ما در باره این موضوع دیگر صحبت نکردیم و من آن را فراموش کردم. این موضوع علاقهام را بطور ویژهای به خود جلب نکرده بود و برایم فقط مانند شور وشوقی پسرانه و احمقانه جلوه می‏کرد. من اما بعد مجبور گشتم بطرز وحشتناکی آن را به خاطر آورم ... دوستم در طول ماه آوریل هم چندین بار به دیدارم آمد. او معمولاً دیرقت بعد از ظهر به دنبالم میآمد و ما تا پاسی از شب به قدم زدن میپرداختیم. به این ترتیب او در غروب نهم ماه می هم پیشم آمد، با یک پاکت بزرگ مهر و موم شده در زیر بغل پییشم میآید و میگوید <من آمدم. اما تو باید حالا تا خانه مرا مشایعت کنی، من میخواهم این پاکت را در جای مطمئنی بگذارم. بعد در خدمت تو هستم>. اما چون محل زندگیش برعکس مسیری بود که ما برای قدم زدن در نظر داشتیم بنابراین من با خنده میگویم: <خب، این گنجت را تا فردا اینجا بگذار! مگر چه چیزی داخلش است؟> او جواب میدهد <کاغذهای مختلف> و من پاکت را از او میگیرم و بر روی میزم قرار می‌دهم. ما برای قدم زدن میرویم و چند ساعت واقعاً لذتبخشی را با هم میگذرانیم. حدود ساعت ده به خانه بازمیگردم، چند بیت اشعار یونانی میخوانم و بعد میخوابم. در حدود ساعت سه صبح با کوبیده شدن به درب خانه از خواب بیدار میشوم. من از بیرون صدای فغان صاحبخانه پیرم و صدای ناهنجار پرسش <او کجا میخوابد؟> را میشنوم و صدای جرنگ جرنگ اسلحهها را. من با وحشت به خود میگویم <پاسدارها!> و از جا میجهم. اولین فکرم آن پاکت شوم بود؛ باید آن را جائی مخفی میساختم. اما دیگر دیر شده بود، در این لحظه پاسدارها در اتاق بودند. من دستگیر میشوم، به کتابها و کاغذهایم نگاه زودگذری میکنند و آنها را با پاکتی که هنوز در دست نگاه داشته بودم مصادره کرده و مرا از راه پلهها به سمت درشکه کوچکی میبرند و از میان کوچههای تاریک به سمت هرادسکین Hradschin میرانند. در گوشه خیابان شهر که هنوز در خواب بود یک اعلامیه به دیوار زده شده بود که در آن از حکومت نظامی خبر میداد. همچنین من دیدم که چطور پاسدارها از یک خانه بیرون آمدند و در بینشان یک انسان جوان، یک دانشجو که رنگش مانند مردهها شده اما سرش را بالا نگاه داشته بود و چشمانش میدرخشیدند در بینشان حرکت میکرد. او به سمت من فریاد کشید: <زنده باد نبرد مقدس!>. من جوابی نمیدهم، من بی حس شده بودم. توپها به سمت شهر نشانه رفته بودند، طوریکه هرادسکین را به صورت یک اردوگاه نظامی درآورده بودند ... من به زندان انداخته میشوم. آنجا تازه به تدریج از وضعیت خودم آگاه گشتم. بدون شک نقشه فتح قلعههای پراگ کشف شده بود و من هم بعنوان همدست آنها دستگیر میشوم. آنها کاغذها را پیش من پیدا کرده بودند، من نمیدانستم که آنها چطور جریان را کشف کردند، اما من نابود شده بودم! بعد اما به خودم آمدم، من بی گناه بودم، و اگر قرار باشد خدائی در آسمان باشد بنابراین تحمل نخواهد کرد که من بخاطر جرمی که انجام نداده‏ام مجازات شوم."
راوی سکوت میکند و بعد با ناامیدی زیادی بلند میگوید "و من اما تاوانش را پس دادم. با تمام زندگی‏ام تاوانش را پرداختم". بعد او دوباره آرام میگیرد و اضافه میکند: "جزئیات اوضاع احتمالاً برایتان جالب نخواهد بود. من توسط دوستم دچار این مصیبت شدم، اما نه به اراده او. او کمی بعد از نیمه شب دستگیر شده بود. او هنوز بیدار بود، درب را قفل کرده و با شتاب تمام برایم یادداشتی نوشته بود: <کاغذها را نابود کن!>. او را هم سر و صدای صاحبخانه که مزاحم خوابش شده بودند از آمدن پاسدارها با خبر ساخته بود. و این مرد عاقل دیگر هیچ کار بهتری نداشت بجز اینکه آدرس مرا به فرمانده پاسدارها بدهد. بعد همه چیز سریع انجام میگردد.
محاکمه اما مانند دستگیر شدنم سریع انجام نشد و من در حقیقت ابتدا در طول بازجوئیهای بی شمار مطلع گشتم که چه آدم خطرناکی بودم. بی گناهی من ثابت نشد؛ آقایان دادگاه نظامی مرا گناهکار اعلام کردند. من به مرگ محکوم شدم و سپس این مجازات به بیست سال خدمت در رسته سواره نظام تخفیف داده شد. انسان‏ها چه چیزهائی را تخفیف و احسان مینامند! پنج سال بعد کاپیتانم با من آشنا شد. او رئیس دادگاه نظامیای بود که مرا در آن بخاطر تحریک رفقایم ــ من به آنها داستانم را تعریف کرده بودم ــ محکوم ساخته بودند. سرنوشتم او را متأثر ساخته بود و به این خاطر مرا بعنوان خدمتکار شخصی پیش خود میبرد و تا اندازهای انسانی با من رفتار میکند، البته وقتیکه مست نباشد ..." و آهسته، بسیار آهسته به آن اضافه میکند: "آه، کاش فقط حالا بهار بود!"
من نمیخواهم توضیح دهم که ما دو شنونده با شنیدن داستان او چه احساسی داشتیم. پروفسور سعی میکرد سرنوشت مرد را هر طور که میتوانست ملایم سازد و من هم بجز بردن کتابها پیش او متأسفانه کار دیگری از دستم برنمیآمد.
حدس او و امیدش که در بهار بهبود خواهد یافت او را نفریفته بود.
در یک یکشنبه زیبا ماه می با تعداد زیادی از همشاگردانم از کوچه روسها میگذشتم. ما میخواستیم به جنگل کوچک هورتزا Horecza برویم. در این وقت آرستیدس از روبروی ما میآید؛ او به سمت شهر میرفت. ما به او میگوئیم " لوزتسوک با ما بیا"، ما او را بعنوان سپر بلایمان همیشه با کمال میل همراه خود داشتیم. اما آرستیدس سرش را خیلی جدی تکان میدهد و میگوید: "من به خاکسپاری میرم" بعد مرا مخاطب قرار میدهد "با من بیا، توپچی مرده، مرد بیچاره و بیمار دیگه درد نمیکشه. پنجشنبه خونریزی میکنه، کاپیتان دستور میده که اونو به بیمارستان ببرن، جمعه صبح زود میمیره. امروز ساعت چهار بعد از ظهر خاکش میکنن، من به سربازی که پرستارش بود مشروب دادم، بعد برام تعریف کرد." ما به بیمارستان نظامی میرویم. درست ساعت چهار صف غمناکی به راه میافتد. فقط من و آریستیدس احساس غم و اندوه میکردیم. مراسم خاکسپاری در گورستان بسیار کوتاه بود. کشیش نماز کوتاهی میخواند، سپس تابوت را در گور قرار میدهند و دو سرباز پرستار اهل چک با خنده روی تابوت خاک میریزند.
من نمیتوانم احساسم از آن لحظه را بیان کنم. آرستیدس هم کاملاً متأثر شده بود. او غر غر میکرد: "بخاطر پاکت. چرا خدا اجازه داد؟" چرا؟! من جوابی برای سؤال او نداشتم. اما احتمالاً خدای مهربان و همچنین حکومت دولت اتریش هم جوابی برای این سؤال ندارند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر