365 روز از زندگی من.(13)


خانم <م>
نمیدانم چرا امروز دل خانم <م> گرفته بود. کنارش خم میشوم، دستی به شانهاش میکشم، دهانم را به گوش چپش نزدیک میسازم و آهسته و تسلی بخش میگویم: "دوست داری دخترت را از اتاق پیشت بیارم؟" چشم خانم <م> کمی نمناک میگردد و با پائین آوردن سر جواب مثبت میدهد.
خانم <م> نود و یکساله است، موهایش از سفیدی برق میزند، چشمان سبز رنگش هنوز هم کمی میدرخشند، صورتش گرد و گوشتالود و زیباست و من خیلی دلم میخواهد گونههایش را مرتب ببوسم ولی به لمس کردن آنها توسط نک انگشتانم بسنده میکنم. خانم <م> به علت پیشترفت آلزایمر دچار اختلال شدید زبان است و باید با دقت فراوان به صحبتش گوش سپرد تا شش هفت در صد از حرفهایش را فهمید.
دختر خانم <م> عروسکی به اندازه کودکی تازه به دنیا آمده به نام مارتیناست که صورت توپول و بامزهای دارد. لباس سراسری آبی رنگی پوشیده و سرش تقریباً بی موست.
در حال گذاشتن مارتینا در بغل خانم <م> میپرسم: "پس چرا مارتینا را در اتاق تنها گذاشته بودی؟ حوصلهاش خیلی سر رفته بود!" و در این لحظه قطرات اشگ از چشمهای خانم <م> به روی دست من و مارتینا میچکند.
خانم <م> بی صدا اشگ میریخت و در همان حال عروسکش مارتینا را مرتب نوازش میکرد، درست مانند مادری که طفل بیمارش را نوازش میکند.
من بلافاصله میگویم: "اصلاً جای نگرانی نیست، فقط کافیست چند بار به پشت مارتینا بزنی تا باد دلش با آروغ زدن خالی شود و بعد حالش کاملاً خوب خواهد شد!"
خانم <م> چند بار آرام به پشت عروسک میزند و من صدای آهسته آروغ زدن را تقلید میکنم. خانم <م> آه عمیقی به نشانه آسوده گشتن میکشد و سرش را بالا میآورد، مهربانانه به من نگاه میکند و بعد لبهایش با لبخند ملیحی از هم گشوده میشوند.
من میگویم "خدا را شکر! ... حق با شما بود ... طفلکی انگار دلش خیلی درد میکرد!"، اما خانم <م> دیگر حواسش به من نبود و در حال نوازش کردن سر و دست و پای عروسکش با او با مهربانی عجیبی مشغول صحبت کردن شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر