یک زندگینامه کوچک.


من، حالا که این را مینوسم بیست و هفت سالهام. اما همچنین میتوانستم بنوسیم سه ساله یا پنجاه هزار ساله‌ام. من اهل جائی از مارک Mark و یک پرویسهایم Preuße. و رنگهای مورد علاقهام که شما میشناسید سیاه و سفیدند. سیاه رنگ شب و سفید رنگ روز. من روزم و شبم. من در مارک متولد گشتم، در گذشته اما زمانی در چین زندگی میکردم و با یک عینک قاب شاخی ابیات کوچکی بر روی نوارهای بزرگ مینگاشتم. راهم هنوز طولانیست و اگر بخواهد کسی مرا یک ساعت همراهی کند باید به او خوشامد گویم. من باید دوباره و دوباره متولد گردم. من هنوز هم میتوانم خوب به خاطر آورم که یک بار یک خرگوش بودم و بر روی چمنزار جست و خیز میکردم و کلم میخوردم. بعدها یک کرکس بودم و کارم درآوردن چشمهای خرگوش بود. به این ترتیب من خودم را میکشتم. من خوب بودم. من بد بودم. من زیبا و زشت بودم؛ جذاب و وحشتناک، بزدل و شجاع، ریاست طلب و حقیر. من انسانها را دوست دارم. من اما آنها را از حیوانات و ستارهها بیشتر دوست نمیدارم و با آنها همانگونه که با تو همنوعم صحبت میکنم حرف میزنم. من زنها را دوست میدارم و بیشتر از همه عزیزترین زنی را که برایم دختر و مادر خدا بود. او مدتهاست که به سوی تاج و تخت خدا بازگشته است. او آنجا ایستاده، با گل زنبق در دست، و برایم از آن بالا لبخند میزند و میگرید. ــ آنچه شما میشناسید، تنها بخشی از آنچه سرودهام میباشد. باد اغلب برگهائی را که بر رویشان مینوشتم پراکنده است. من در یکی از سیاحتهای فراوانم دو نسخه کامل از یک درام گم کردهام. کسی که آنها را یافته باید برای خود نگاه دارد، شاید بتواند با آن اتاقش را کاغذ دیواری کند یا آن را پس از خوردن شام برای زنش بخواند. دوباره و دوباره باید با تیغی داغ با طنین جنگهای درونم تا انتها نبرد کنم. نبرد گلهای رز سرخ و سفید. اگر من یک بار در اثر زخم شمشیر مردم و بر زمین افتادم میل دارم گل رز سرخ و سفید بر خاک گورم پرتاب کنند. گورم باید مانند حجلهای تزئین گشته باشد و دو عاشق بتوانند خود را مانند بارانی از طلا بر رویش پرتاب کنند. و من حتی در زمان مرگ هم برای زندگی تازه دعای خیر خواهم کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر