داستان‌‏های عشقی.(15)


یک مخترع.
دوست من کنستانتین زیلبرناگِل رابطه‌اش با تمام دخترهای همسایه خوب بود، اما معشوقه‌ای نداشت. وقتی او یکی از دخترها را ایستاده و یا در حال رفتن می‏‌دید، خود را با یک سلام، با یک لطیفه یا با یک متلک صمیمی و خودمانی در کنارشان قرار می‌‏داد، و دخترها سپس می‏‌ایستادند، وراندازش می‌‏کردند و از این کار او لذت می‏‌بردند؛ او می‌‏توانست هرکدام از آنها را که مایل بود داشته باشد. اما او مایل به این کار نبود و هر وقت در کارگاه از دخترها و ماجرای عشقی صحبت می‌‏شد او شانه هایش را بالا می‌انداخت، و وفتی یکی از ما می‌‏پرسید که نظر او راجع به آن چیست، می‏‌خندید و می‏‌گفت:
"عجله کنید، عحله کنید، دَله‌‏ها! من ازدواج کردن شماها را به زودی خواهم دید."
و بعضی‌ها جواب می‌‏دادند: "آره، چرا که نه. مگه ازدواج کردن بدشانسی میاره؟"
"شماها می‏‌تونید امتحان کنید. اما من این کار را نمی‏‌کنم. من نه!"
ما اغلب او را به این خاطر دست می‌‏انداختیم، بخصوص که او اصلاً زن‌ستیز نبود. البته او هرگز معشوقه‏‌ای نداشت، اما اگر بر حسب اتفاق امکان یک لودگی کوتاه، یک لمس آرام و یک بوسه سریع دزدانه برایش آماده می‌‏گشت اجازه فرار این فرصت‏‌ها را نمی‏‌داد. همچنین ما فکر نمی‏‌کردیم که اشتباه است اگر فرض کنیم در جائی دور دختری در انتظار کنستانتین نشسته باشد و او اولین نفر از ما خواهد بود که با این دختر ازدواج خواهد کرد. زیرا که او درآمد خوبی داشت و هر لحظه که مایل بود می‌‏توانست استاد شود، و گفته می‏‌شد که پول زیادی در حساب بانکی خود دارد.
وانگهی کنستانتین آدمی بود که همه به او علاقه داشتند. او هرگز اجازه نداد که ما احساس کنیم او ماهرتر است و بیشتر از ما می‏‌فهمد؛ تنها وقتی کسی از او نظرش را می‌‏پرسید با کمال میل کمک می‏‌کرد و دست به کار می‏‌گردید. وگرنه او مانند یک کودک بود، خیلی آسان می‏‌شد او را به خندیدن واداشت یا منقلبش ساخت، دمدمی مزاج اما بی‌آزار بود و من هرگز ندیدم کارآموزان را بزند یا ناعادلانه با آنها رفتار کند.
در آن زمان هنوز فکر می‌‏کردم که می‌‏توانم در رشته مکانیکیِ ماشین مقداری پیشترفت کنم و به این خاطر هرچه بیشتر با زیلبرناگِل که استعداد و تجربه‌اش خیلی بیشتر از بقیه همکاران و همسطح استادمان بود تماس برقرار کردم. آنچنان او راحت و بشاش و بی‌لغزش و خطا کارها را به ثمر می‏‌رساند که وقتی در حین کار کردن تماشایش می‏‌کردی میل کار کردن نیز در تو شکوفا می‌‏شد. او همیشه فقط کارهای ظریف و حساس را انجام می‌‏داد، کارهائی که محتاج دقت و هوشیاری کامل بودند و در ضمن انجام‌شان نمی‌‏شد چرت زد، و او هرگز قطعه‌ای را خراب نکرد. اوج لذت بردن او وقتی بود که به کار مونتاژ ماشین‏‌های نو می‏پرداخت. همینطور قطعاتی را هم که برایش ناآشنا بودند مانند بازی کودکانه‌‏ای به آسانی نصب می‏‌کرد و به کار می‌‏انداخت، و در حین این کار چنان ویژه و اصیل به نظر می‌‏رسید که من آن زمان برای اولین بار دستگیرم شد که معنای تسلط ذهن بر ماده چیست و اینکه اراده قوی‌‏تر از تمام اجرام مُرده می‏‌باشد یعنی چه.
به تدریج کشف کردم که همکارم کنستانتین به کارهائی که به او محول می‌‏شود بسنده نمی‏‌کند. متوجه شدم که او بعضی وقت‏‌ها بعد از پایان کار ناپدید می‏‌شود و خود را جائی نشان نمی‏‌دهد، و خیلی زود پی بردم که او در اطاق اجاره‌ای کوچکی در زنفگاسه زندگی می‏‌کند و در آنجا نقاشی می‏‌کشد. در ابتدا فکر می‌‏کردم می‏‌خواهد تمرین کند تا فنون آموخته در آموزشگاه شبانه را به دست فراموشی نسپارد، اما پس از آنکه یک بار تصادفاً دیدم که او مشغول بررسی یک طرح می‏‌باشد، و وقتی بیشتر سؤال کردم فهمیدم که در رابطه با یک اختراع کار می‏‌کند. بعد از دانستن این موضوع رابطه‏‌ام با او خودمانی‏‌تر گشت و من بعد از مدتی از تمام اسرارش با خبر بودم. او دو ماشین اختراع کرده بود که از این دو یکی بر روی کاغذ طرح‏‌ریزی و دیگری مُدلش به اتمام رسیده بود. تماشای طرح و نقاشی‏‌هایش که کاملاً پاکیزه و واضح رسم شده بودند لذت‏بخش بود.
وقتی من در پائیز فرنسه برودبک را شناختم و با او رابطه برقرار کردم در ملاقات شبانه‌ام با کنستانتین وقفه‌‏ای ایجاد شد. در آن زمان دوباره سخت شروع به شعر گفتن کرده بودم، کاری که از زمان تحصیلِ زبان لاتین انجام نمی‏‌دادم. و با وجود آنکه توانسته بودم خودم را به زحمت از دست این دختر زیبا و بی‌‏فکر نجات دهم، اما او بیشتر از آنچه می‌‏ارزید به من هزینه تحمل کرد.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(14)


اولین تجربه.(3)
و بعد به خواهرزاده‏ خود که در حال ورق‏ زدن مجله‏ای بود می‌‏گوید: "می‌‏تونی از آن بالا در گوشه اطاق جعبه بازی‏‌ها را بیاری؟"
کارآموز می‏‌رود و او به طرف من می‌‏آید، آرام و با چشمانی درشت. و آهسته و نرم می‏‌گوید "آه تو! تو خیلی شیرینی." و در این حال صورتش را به صورتم نزدیک می‏‌سازد و لب‌‏هایمان برهم می‌‏نشینند، بی‏‌صدا و سوزان، و دوباره، و دوباره. من بانویِ بلند بالا و زیبا را در آغوش گرفته و چنان محکم به خود می‏‌فشرم که باید دردش آمده باشد. اما او فقط دوباره دهانم را جستجو می‏‌کرد و در حال بوسیدن چشمانش تر و دخترانه گشته و می‏‌درخشیدند.
کارآموز با جعبه بازی‏‌ها برمی‏‌گردد، ما می‏‌نشینیم و هر سه نفر بر سر شکلات تاس می‌‏ریزیم. دوباره حرف‌‏های او جان‏دار و با روح گشته و بعد از هر بار تاس ریختن شوخی می‌‏کرد، اما من حرفی از دهانم خارج نمی‏‌شد و نفس کشیدن برایم سخت شده بود. گاهی از زیر میز دستش را به سمت دستم می‏‌آورد و با آن بازی می‏‌کرد و یا آن را روی زانویم می‌‏گذاشت.
کارآموز در حدود ساعت ده شب یادآوری کرد که زمان رفتن فرا رسیده است.
او از من پرسید "شما هم قصد رفتن دارید؟" و به چشمانم نگاه کرد.
من تجربه‌‏ای در ماجراهای عاشقانه نداشتم، بنابراین با لکنت گفتم، بله انگار وقت رفتن رسیده، و بلند شدم.
او می‏‌گوید "خوب، باشه" و کارآموز به حرکت می‏‌افتد و من به دنبالش به سمت در حرکت می‏‌کنم، اما هنگامیکه کارآموز پایش را از در بیرون ‏می‏‌گذارد، زن دستم را گرفته، به سمت خود می‏‌کشاند و در گوشم زمزمه می‏‌کند: "بی‌‏عقلی نکن، زیرک باش!" و من این را هم نفهمیدم.
ما خداحافظی کردیم و به سمت ایستگاه دویدیم. بلیط را در دست نگاه داشتیم و کارآموز سوار شد. اما من حالا احتیاجی به همصحبت نداشتم. من فقط سوار پله اول شدم و وقتی راننده قطار سوت را به صدا آورد دوباره به پائین پریده و آنجا ماندم. شب خیلی تاریکی بود.
گیج و غمگین جاده طولانی را به سمت خانه طی کردم و مانند دزدی از کنار باغ و پرچین خانه او گذشتم. یک بانوی محترم مرا دوست می‌‏داشت! سرزمین‏‌های جادوئی درهایشان را به رویم گشوده بودند، و هنگامی که تصادفی در جیبم عینک دسته ورشوئی را می‌‏یابم، آن را در نهر آب پرتاب می‌‏کنم.
یکشنبه هفته بعد کارآموز برای نهار پیش زن دعوت شده بود، اما من نه. و او دیگر هرگز به کارگاه نیامد.
سه ماه تمام یکشنبه‏‏‌ها یا در ساعات دیروقتِ شب اغلب به زتلینگن می‏‌رفتم و در کنار پرچین‏‌ها به استراق سمع می‌‏ایستادم و به اطراف باغ خانه سر می‏‌کشیدم، صدای واق واق سگ نژاد سنت‌برنارد و عبور باد از میان درختان را می‏‌شنیدم، در اطاق‏‌ها نور چراغ می‌‏دیدم و فکر می‌کردم: شاید که او مرا یک بار ببیند؛ او مرا دوست دارد. یک بار هم از خانه صدای نواختن نرم و وزین پیانو شنیدم و به دیوار تکیه داده و گریستم.
اما دیگر هرگز خدمتکار مرا به خانه راه نداد و در برابر سگ‌‏ها از من حمایت نکرد، و هرگز دیگر دست‏‌های زن دستانم را و دهانش دهانم را لمس نکردند و فقط در رویا یک بار برایم این اتفاق افتاد. و من در اواخر پائیز شغل مکانیکی را رها ساختم و لباس کار آبی رنگ را برای همیشه از تن خارج ساخته و به شهر بسیار دور دیگری رفتم.
(1905)
ــ ناتمام ــ

وقتی که مغز سوت می‏‌کشد.


کاش کسی پیدا می‏‌شد و به من می‏‌گفت: "مرد حسابی، آخه تو به کار مردم چکار داری!" ولی من که کاری به کار کسی ندارم! این چه فکری بود که خیلی جلوتر از هر فکر مهم دیگری ناگهان از خط پایانی ذهنم گذشت!؟
خوب می‌‏دانم که "اگر بدانی که چه می‏‌خواهی بنویسی کارت را آسان ساخته‏‌ای." را همه از حفظ می‏‌دانند.
من هم قصد داشتم از دایره سرگردانی که در آن گرفتارم بنویسم، از تکرار ماجراها در دوران مختلف زندگی، از این بنویسم که با شصت ساله شدن هم هنوز صبوری را به طور کامل نیاموخته‌‏ام، و اینکه امروز ناگهان بی‌مقدمه متوجه گشتم فقط دانستن اینکه چه می‏‌خواهی بنویسی کافی نیست و باید علاوه بر آن بدانی که نوشته‏‌ات را چگونه می‏‌توانی به پایان ببری!
کاش همه خوب می‏‌دانستند که چگونه می‌‏خواهند کودکی‌شان را بگذرانند و به نوجوانی پای نهند و به چه نحو می‏‌خواهند از آنجا به جوانی و میانسالی و پیری و مرگ خویش سر بزنند.
کسی به کار من کاری نداشت و من هم در کار کسی دخالت نمی‏‌کردم. من فقط دلم می‌‏خواست بنویسم که ماجراهای دوران سی سالگی می‌‏توانند به راحتی در شصت سالگی هم دوباره رخ بدهند، درست مانند ماجراهای زندگی من که به خاطر تکرار مکررشان همه را از حفظم. قصد داشتم بنویسم که تکرار ماجراها نه مرا صبور ساخته‏‌اند و نه خردمند. و دل من با شروع هر ماجرای تازۀ تکراری انگار که باز ماجرای غریبی در حال رخ دادن است تند تند می‏‌زند. درست مانند دل کودکی که اولین روز رفتن به کودکستان را تجربه می‏‌کند، یا مانند برگ زرد درختی در پائیز وقتی باد و سرما می‌‏لرزاندش.
ماجراها گاهی بقدری تکرار می‏‌گردند که آدم را به سرگیجه می‌‏اندازند و بعد دیگر نه تو قادری کسی را بیابی تا گوشزد کند که نباید کاری به کار مردم داشته باشی و نه دیگر در اثر سرگیجه متوجه می‌‏گردی که جهان به چه سمت در حال چرخش است!

داستان‏‌های عشقی.(13)


اولین تجربه.(2)
خانم در یک لباس ساده تابستانی به رنگ آبی روشن ما را در سالن پذیرفت. او با ما دست داد و به نشستن دعوتمان کرد و گفت غذا فوری آماده خواهد شد، و از من پرسید: "آیا شما نزدیک‌‏بین هستید؟"
"یک کم."
"آیا خبر دارید که عینک اصلاً بهتون نمیاد." من عینک را از چشم برمی‌دارم و آن را در جیبم قرار می‌‏دهم و به چهره‌‏ام حالتی سرکشانه می‏‌دهم.
او در ادامه می‌‏پرسد: "و شما سوسیال دمکرات هم هستید؟"
"بله، البته."
"اما به چه دلیل؟"
"به خاطر اعتقادم."
"که اینطور. اما کراوات‌تان دوست ‏داشتنی‏‌ست. خوب حالا، وقت غذا خوردن فرارسیده. حتماً اشت‌ها برای غذا خوردن به همراه آوردید؟"
در اطاق کناری غذا روی میز چیده شده بود. بر خلاف توقعم، به استثنای سه گیلاس با شکل‌های مختلف چیز دیگری وجود نداشت که مرا دچار دستپاچگی سازد. یک سوپ مغز، راسته گاو سرخ کرده، سبزیجات، سالاد و شیرینی، اینها غذاهائی بودند که من بدون آبروریزی قادر به خوردن‌شان بودم. و شراب را خود خانم خانه در گیلاس‌‏ها ریخت و در حین غذا خوردن تقریباً فقط با کارآموز صحبت کرد. از آنجائی‏که غذاهای خوب همراه با شراب خیلی به من چسبید، به زودی حالم خوش و تا اندازه‌‏ای شنگول شدم.
بعد از غذا با گیلاس‌‏های شراب‌مان به سالن بازگشتیم، و هنگامی که به من یک سیگاربرگ نازک تعارف و در کمال تعجبم با یک شمع قرمز و طلائی رنگ روشن می‏‌گردد سرخوشی‌‏ام تا حد رضایت‌‏بخشی بالا می‏‌رود. تازه حالا جرأت می‌‏کنم خانم را با دقت تماشا کنم، و او چنان لطیف و زیبا بود که من خود را با غرور در بهشت جهانِ نجیب، جهانی که من در چندین رمان و پاورقی مشتاقانه یک تصور مبهم از آن به ‏دست آورده بودم احساس می‏‌کنم.
ما مشغول گفتگوی سرزنده و با روحی می‏‌شویم، و من چنان بی‌پروا شده بودم که در باره اظهار نظر قبلی مادام در باره سوسیال دموکراسی و کراوات قرمز رنگم مزاح می‌‏کنم.
خانم با لبخند می‏‌گوید: "شما کاملاً حق دارید. به ایمان‌تان وفادار بمانید. اما کراوات‌تان را باید کمی راست‏‌تر ببندید. ببینید، اینطوری _"
او جلوی من می‌‏ایستد و خود را بر رویم خم می‏‌کند، کراواتم را با هر دو دست گرفته و آرام به اطراف حرکتش می‏‌دهد. در این حال ناگهان با وحشتِ فراوان احساس کردم که او دو انگشت خود را از یقه پیراهنم داخل کرده و آهسته سینه‌‏ام را لمس می‏‌کند. و وقتی من با وحشت نگاهش کردم او مجدداً سینه‌‏ام را با دو انگشت فشرد و در این حال ثابت به چشمانم نگریست.
من فکر کردم، اوه این غیر ممکن است، و ضربان قلبم شدت گرفت، در حالی که او به عقب بازگشته و چنین وانمود می‏‌کرد که می‏‌خواهد کراوات را نگاه کند، اما به جای آن او مرا دوباره نگاه می‌‏کرد، جدی و مست، و سرش را آهسته چند بار تکان داد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(12)


اولین تجربه.(1)
این خانم از زمانی که خواهرزاده‏‌اش پیش ما در کارگاه مشغول به کارآموزی بود در مجموع سه بار به آنجا آمده بود و بعد از سلام و احوالپرسی با خویشاوند خود به او اجازه داده بود تا دستگاه‌‏ها را نشانش دهد. او هر بار با شکوه دیده می‏‌شد و آرایش لطیف و چشمان کنجکاو و سؤالات مضحکش وقتی در میان فضای دوده‏ گرفته کارگاه راه می‌‏رفت و بلند بالا بودنش، موهای طلائی روشن و آن صورت کاملاً جوان و بی‌‏تجربه‌‏اش که مانند صورت دختر خردسالی به نظر می‌‏آمد تأثیر زیادی بر من گذاشته بود. و ما در لباس‌هایِ کار روغنی و دست‌ها و صورت‌های سیاه آنجا ایستاده بودیم و احساس می‌کردیم که یک شاهزاده خانم به دیدارمان آمده است. و این با نظریه‏‌های سوسیال دموکراتی ما همخوانی نداشت، چیزی که ما در هر بار آمدن این خانم به کارگاه دوباره به آن پی می‌‏بردیم.
در این بین یک روز کارآموز در وقت استراحت پیشم آمد و گفت: "آیا می‏‌خواهی روز یکشنبه به اتفاق من پیش خاله‌‏ام برویم؟ او تو را دعوت کرده است."
"دعوت کرده؟ هی، از این شوخی‏‌های احمقانه با من نکن، وگرنه دماغتو فرو می‏‌کنم تو سطل آب داغ." اما او شوخی نمی‏‌کرد. خاله‏‌اش برای روز یکشنبه از من دعوت کرده بود. ما می‌‏توانستیم با قطار ساعت ده شب به خانه بازگردیم، و اگر مدت ماندمان طولانی‏‌تر می‏‌شد، شاید هم ماشینش را برای بازگشت در اختیارمان قرار می‏‌داد.
با مالک یک ماشین لوکس، سرور یک خدمتکار مرد و دو خدمتکار زن، یک درشکه‏‌چی و یک باغبان رفت و آمد داشتن، برای آن دوره از جهان‏بینی من ناپسند به حساب می‌‏آمد. اما من هنگامی این موضوع را به خاطر آوردم که با هیجان دعوت را قبول کرده و پرسیده بودم که آیا لباس زرد رنگِ روزهای یکشنبه‌‏ام به اندازه کافی خوب است یا نه.
تا روز شنبه با خوشی و هیجان لاعلاجی در حرکت بودم. بعد اما ترس به سراغم آمد. آنجا چه باید بگویم، چگونه باید رفتار کنم، چگونه باید با او صحبت کنم؟ کت و شلوارم که تا آن موقع به آنها افتخار می‌‏کردم ناگهان دارای لکه و چروک گشته و کناره‏ یقه‌‏ام ریش ریش شده بود. از این گذشته کلاه‏‌ام کهنه و نخ‏نما بود، و این معایب را نمی‏‌شد توسط سه وسیله با ارزشم _ یک جفت کفش نوک‌تیز، یک کراوات نیمه ابریشمی با رنگ قرمز براق و عینک دسته ورشوئی _ از چشم پوشاند.
در روز یکشنبه مانند بیماری به خاطر هیجان و خجالت به همراه کارآموز پای پیاده به زتلینگن رفتم. ویلا دیده می‏‌شود، ما در کنار پرچین جلوی درختان سرو و کاجِ خارجی ایستاده بودیم، واق واق سگ با زنگ در هم می‏‌آمیزد. یک خدمتکار ما را به خانه راه می‏‌دهد، او حرف نمی‏‌زد و رفتارش با ما اهانت‏‌آمیز بود، به سختی به خود زحمت داد تا از من در برابر سگ بزرگ نژاد سنت‌برنارد که قصد گاز گرفتن شلوارم را داشت محافظت کند. با ترس به دست‌‏هایم که هرگز چنین شرم‌‏آور تمیز نبوده‌‏اند نگاه می‌‏کردم. من قبلاً آنها را هنگام غروب نیم‏ساعت تمام با نفت و صابون شسته بودم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(11)


اولین تجربه.
واقعاً عجیب است که چگونه تجربه‏‌ها می‌‏توانند غریبه گردند و از دست آدم لیز بخورند! تمام سال‏‌ها با هزاران ماجرا می‌‏توانند از خاطر آدم گم شوند. من غالباً کودکانی را در حال دویدن برای رفتن به مدرسه می‏‌بینم و به زمان مدرسه رفتن خود فکر نمی‏‌کنم، من محصلین دبیرستانی را می‏‌بینم و با زحمت به یاد می‌‏آورم که من هم روزی یک دانش‌آموز دبیرستانی بوده‌‏ام. من مکانیسین‏‌ها را در حال رفتن به کارگاه‌شان و کارمندانی را که سریع به اداره‏‌هایشان می‌‏روند می‏‌بینم و به کلی فراموش کرده‌‏ام که من هم روزی قدم‏‌های مشابه‌‏ای برای رفتن به اداره برمی‏‌داشتم و بلوز آبی رنگ و نیمتنه کارمندی با آرنج براق می‌‏پوشیدم. من در کتاب‏فروشی جزوه‏‌های عجیبِ شعر شاعران هجده ساله را که بنگاه انتشاراتی پیرسون در درسدن به چاپ رسانده است تماشا می‌‏کنم و به اینکه من هم روزی چنین اشعاری سروده‌‏ام و حتی در دام همین شکارچیان مؤلفین افتاده و فریب‌شان را خورده‌‏ام دیگر فکر نمی‌‏کنم.
تا اینکه یک بار در یک پیاده‏‌روی یا سوار بر قطار و یا در ساعات بی‏‌خوابی شبانه قطعه کاملی از زندگی فراموش گشته دوباره ظاهر می‏‌گردد و کاملاً نورانی مانند یک صحنه‏‌آرائی، با تمام چیزهای جزئی، با تمام اسامی و مکان‌‏ها، همهمه‌‏ها و شایعات روبروی آدم می‌‏ایستد. شب گذشته اینچنین بر من گذشت. یک تجربه که در زمان رخ دادنش اطمینان کامل داشتم آن را هرگز از یاد نخواهم برد دوباره در برابرم ظاهر گشت، تجربه‏‌ای که من اما سال‏‌ها بدون هیچ نشانی فراموش کرده بودم. درست مانند آنکه آدم یک کتاب یا یک چاقویِ جیبی را گم کرده، دلتنگش شده و بعد فراموشش بکند و یک روزی دوباره آن کتاب یا چاقو در کشویِ میز میان خرت و پرت‏‌ها افتاده و دوباره متعلق به تو باشد.
من هجده ساله و در پایان دوره کارآموزی رشته مکانیک بودم. اخیراً پی برده بودم که در این رشته پیشرفتی نخواهم کرد و مصمم بودم یک بار دیگر تغیر رشته دهم. تا رسیدن موقعیتی که بتوانم این موضوع را با پدر در میان بگذارم در کارگاه ماندم و کارم را نیمه خشنود مانند کسی که استعفا داده باشد و تمام جاده‏‌ها را در انتظار خود می‏‌بیند انجام می‌دادم.
ما در آن زمان یک کارآموز در کارگاه داشتیم که ویژگی ممتازش خویشاوند بودن با خانم ثروتمندی از شهر کوچک همسایه بود. این خانم جوان که بیوه کارخانه‏‌داری بود در یک ویلای کوچک زندگی می‏‌کرد، یک ماشین شیک داشت و یک اسبِ سواری و به داشتن تکبر و غیر عادی بودن معروف شده بود، زیرا که او در میهمانی‏‌های قهوه و شیرینی شرکت نمی‏‌کرد و بجای این کار اسب سواری و ماهی‏گیری می‏‌کرد، گل لاله پرورش می‏داد و سگ سنت‌برنارد نگهداری می‏‌کرد. مردم با حسادت و عصبانیت از او صحبت می‌‏کردند، به خصوص از زمانی که فهمیدند او در اشتوتگارت و مونیخ، دو شهری که او اغلب مسافرت می‏‌کرد، می‌‏تواند خیلی خونگرم هم باشد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(10)


رؤیای زیبا.(2)
بلافاصله آنجا سنگ سفید و خاکستری، تیرهای چوبی و ماشین‌‏آلات قرار می‌‏گیرند، انسان‌‏های زیادی در آن اطراف ایستاده بودند و نمی‏‌دانستند چه باید بکنند؛ او اما با دست‏‌هایش آن‏ها را راهنمائی می‌‏کرد و توضیح و دستور می‏‌داد، نقشه‌‏ها را در دست‏‌هایش گرفته بود و فقط لازم بود ایماء و اشاره کند، و بدین نحو انسان‏‌ها به حرکت می‏‌افتادند و خشنود بودند که یک کار معقول انجام می‌‏دهند. آن‏ها سنگ‌‏ها را بلند می‏‌کردند و چرخ‏دستی‏‌ها را هل می‏‌دادند، میله‏‌ها را برمی‏‌افراشتند و الوارها را می‌‏تراشیدند، و در تمام دست‌‏ها و در هر چشمی اراده معمار ساختمان فعال بود. خانه کم کم ساخته شده و به قصری با سَردرِ مثلثی شکل و ایوان‏‌ها، حیاط‌‏ها و پنجره‏‌های قوس‏دار که یک زیبائی طبیعی، ساده و آتشین را به نمایش می‌‏گذاردند تبدیل می‏‌گردد، و این واضح بود که ساختن تعدای از این ساختمان‏‌ها برای محو گشتن رنج و نیاز، ناخرسندی و خشم از جهان ضروری به نظر می‌‏آمد.
مارتین با به پایان رسیدن ساخت عمارت خواب‌‏آلود شده بود و دیگر دقت کافی نداشت، او چیزی مانند موزیک و سر و صدای جشن و سرور از اطراف ‏شنید و خود را با جدیت و خشنودی عجیبی تسلیم یک خستگی عمیق و زیبا ساخت. وقتی در اثر این خستگی مادرش را دوباره می‌‏بیند که دست او را در دست گرفته است هوشیاریش رو به بالا صعود می‌‏کند. در این لحظه او می‏‌دانست که مادرش می‏‌خواهد با او به سرزمین عشق برود، و او آرام و پُر امید گشت و تمام آن‏ چیزهائی را که در این سفر تجربه کرده و انجام داده بود از یاد ‏برد؛ فقط یک روشنائی و یک وجدان کاملاً پاکیزه‏‌گشته از سمتِ کوهِ شناخت و از سمتِ قصر او برایش می‌‏درخشیدند.
مادر لبخندی می‏‌زند و دست او را در دست خود می‏‌گیرد و از سراشیبی به یک چشم‏‌انداز تاریک داخل می‏‌شود، پیراهن مادر آبی رنگ بود و هنگام قدمزدن از چشم او محو می‌‏گردد و وقتی او متوجه می‏‌شود که پیراهن آبی رنگ مادر همان دره دور و آبی رنگ بوده است، دیگر نمی‏‌دانست که آیا مادر حقیقتاً پیش او بوده یا نه و دچار یک غمگینی می‌‏شود و بر روی علفزار می‏‌نشیند و بدون درد، تسلیم و جدی همانطور که او قبلاً هنگام انگیزه آفرینش ساختمان را ساخته و در زمان خستگی استراحت کرده بود شروع به گریستن می‏‌کند. هنگام اشگ ریختن احساس می‏‌کند که حالا باید او با شیرین‏‌ترین چیزی که یک انسان می‏‌تواند آن را تجربه کند روبرو خواهد گشت، و وقتی سعی می‌کند در این باره تعمق کند، در حقیقت خوب می‌‏دانست که آن چیز فقط عشق می‏‌تواند باشد، اما او نمی‏‌توانست به درستی عشق را تجسم کند و در آخر بطور احساسی نتیجه می‏‌گیرد که عشق باید چیزی شبیه به مرگ باشد، چیزی شبیه به تحقق بخشیدن و شبیه به شبی که به دنبالش دیگر هیچ چیزی اجازه آمدن نخواهد داشت.
او هنوز به این موضوع تا آخر فکر نکرده بود که دوباره همه چیز طور دیگر می‌‏گردد. در آن پائین، در دره آبی رنگ موزیک مطبوعی نواخته می‏‌شد، و دوشیزه فوسلر دختر شهردار از روی چمن‏‌ها می‏‌گذشت، و ناگهان او می‏‌دانست که این دختر را دوست می‏‌دارد. دختر چهره‌‏ای مانند همیشه داشت، اما لباسی کاملاً ساده پوشیده بود، لباسی زیبا مانند یک زن یونانی، و هنوز مدتی از بودنش در آنجا نمی‌گذشت که شب فرا می‏‌رسد و دیگر چیزی بجز یک آسمان پر از ستاره‌‏های بزرگ و درخشان دیده نمی‌شد.
دختر روبروی مارتین از حرکت بازمی‌‏ایستد و به او لبخند می‏‌زند و دوستانه طوری که انگار منتظر او بوده است می‏‌گوید: "که اینطور، عاقبت آمدی؟"
مارتین می‏‌گوید "آره، مادرم راه را به من نشان داد. من حالا دیگر همه کارها را انجام داده‌‏ام، خانه بزرگی که قصد ساختنش را داشتم تمام شده. تو باید در آن خانه زندگی کنی."
دختر اما فقط لبخند می‏‌زد و چهره‌‏اش تقریباً مادرانه به نظر می‏‌آمد، متفکر و کمی غمگین مانند یک آدم بالغ.
مارتین می‌‏پرسد "حالا باید چه کار کنم؟" و دست‌‏هایش را روی شانه دختر قرار می‏‌دهد. دختر خود را به جلو خم می‌‏کند و بقدری از نزدیک به چشمان مارتین نگاه می‌‏کند که او کمی می‏‌ترسد، و حالا چیزی بجز چشمان درشت و آرام دختر و در بالای آن‏ها تعداد زیادی ستاره در یک مه‏ِ طلائی رنگ نمی‌‏دید. ضربان قلبش با شدت و دردآور می‏‌زد.
دختر زیبا لبش را بر روی لب او می‏‌گذارد، و در این هنگام جسم مارتین ذوب می‌‏گردد و تمام اراده‏‌هایش او را ترک می‏‌کنند. آن بالا ستاره‌‏ها، در تاریکی آبی رنگ آهسته شروع به طنین انداختن می‏‌کنند، و در حالیکه مارتین حس می‏‌کرد او حالا عشق و مرگ و شیرین‏‌ترین‏ چیزی را که یک انسان می‏‌تواند تجربه کند می‌‏چشد، به صدا و حرکت گردش دایره‌‏وار جهانِ اطرافش گوش می‌‏داد، و بدون آنکه لبش را از لب دختر بردارد و بدون آن‏که دیگر چیزی از جهان بخواهد و آرزو کند، احساس ‏می‏‌کند که او و دختر و همه چیز در گردش دایره‏‌وار فرو می‏‌روند، او چشمانش را می‌‏بندد و با سرگیجه‌‏ای خفیف بر بالای جاده‏‌ای که تا ابد از پیش تعیین شده است به پرواز می‏‌آید، بر بالای آن جاده‌‏ای که هیچ شناختی و هیچ کرداری و هیچ چیز دنیوی دیگر انتظار او را نمی‏‌کشند.
(1912)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(9)


رؤیای زیبا.(1)
ریشِ پدر در اثنای گفتن آخرین کلمات درازتر و چشمانش بزرگ‌‏تر شده بودند، او برای لحظه‏‌ای مانند یک پادشاه سالخورده به چشم می‏‌آمد. پدر سپس پیشانی پسرش را می‏‌بوسد و از او خداحافظی می‏‌کند. پسر از پله‌‏های پهن و زیبای آنجا که مانند قصری به چشم می‌‏آمد پائین می‏‌رود و وقتی به خیابان می‌‏رسد و قصد ترک کردن شهر کوچک را داشت با مادرش مواجه می‌‏شود که او را صدا می‌‏زد: "آره مارتین، تو می‌‏خواهی بدون خداحافظی از من عزیمت کنی؟" او پریشان‌حواس مادرش را نگاه می‏‌کند و چون او را زنده، جوان‌‏تر و زیباتر از زمانی که او در خاطر داشت روبروی خود ایستاده می‌‏بیند بنابراین خجالت می‏‌کشد بگوید که او تصور می‌‏کرده مادرش مدت‌هاست مُرده است. آری، تقریباً چیزی دخترانه در خود داشت طوری‏که وقتی مادرش او را بوسید قرمز گشت و جرئت نکرد او را ببوسد. مادر با نگاهی روشن و آبی رنگ به چشمان او می‌‏نگریست، نگاهی که مانند نوری در او نفوذ می‌‏کرد و هنگامی که مارتین آشفته و با عجله از آنجا می‏‌رفت برای او سر تکان داد.
او در جلوی شهر به جای جاده و دره با راه مال‌رو بدون آنکه تعجب کند یک بندر می‏‌بیند، بندری که یک کشتی از مُد افتاده با بادبانی قهوه‌‏ای که تا آسمان طلائی رنگ امتداد داشت لنگر انداخته بود، درست مانند عکس محبوب او از کلود لورین، کشتی‌‏ای که او بی‌‏درنگ جهت رفتن به سمت کوهِ آگاهی بر آن سوار می‌‏شود.
کشتی و آسمانِ طلائی رنگ اما ناگهان دوباره از دید او غیب می‌‏گردند و بعد از لحظه‌‏ای هابرلند خود را مانند بیدارگشته‌‏ای در جاده‌‏ای بسیار دور از خانه می‏‌یابد که به سمت کوهی در دوردست که در سرخی شب گداخته به نظر می‌‏آمد امتداد داشت. اما هر چه او راه می‏‌پیمود باز به کوه نمی‌‏رسید. خوشبختانه پرفسور زایدلر پا به پای او کنارش در حرکت بود و پدرانه می‌‏گفت: "اینجا هیچ ساز و ساخت دیگری بجز رویایِ مطلق محلی از اعراب ندارد و شما فقط با استفاده از آن می‏‌توانید ناگهان خود را در وسط همه چیز بیابید." او بلافاصله تبعیت می‌‏کند و یک رویایِ مطلق به یادش می‌‏افتد که تا اندازه‏‌ای کل گذشته او و جهان را در خود داشت و چنان به هر نوع از زمان گذشته نظم و ترتیب داد که همه چیز زمان حال و آینده شفاف گشتند. و پس از آن او ناگهان خود را روی کوه ایستاده می‌‏بیند، اما در کنار او پرفسور زایدلر نیز ایستاده بود و ناگهان او را <تو> خطاب کرد. هابرلند هم پرفسور را <تو> خطاب می‏‌کند. زایدلر رازی را برایش فاش می‌‏سازد و می‏‌گوید که در حقیقت پدر او می‌‏باشد، و هنگام صحبت کردن چهره‌‏اش هرچه بیشتر شبیه پدر او می‏‌گشت. در شاگرد دبیرستانی عشق به پدر و عشق به علم یکی گشته و هر دو قوی‏‌تر و زیباتر می‌‏گردند، و در حالی که او نشسته بود و می‌‏اندیشید و در محاصره شگفتی‏‌های آگاهی قرار گرفته بود، پدر در کنارش می‏‌گوید: "خب، حالا به اطرافت نگاه کن!"
در اطراف آنجا روشنی توصیف‌‏ناپذیری وجود داشت و همه چیز در جهان شفاف و منظم بود؛ او کاملاً درک ‏کرد که چرا مادرش مرده بوده و با این حال هنوز زنده است؛ او عمیقاً متوجه گشت که چرا ظاهر انسان‏‌ها، سُنت‏‌ها و زبان‌شان چنین مختلف اما از یک ماهیت و برادر بوده‌‏اند، او رنج و احتیاج و زشتی را طوری ضروری و خواسته خدا یا سرنوشت درک کرد که آنها زیبا و روشن گشته و با صدای بلند برای او از نظم و شادی جهان صحبت کردند. و قبل از آنکه کاملاً متوجه گردد که حالا او بر روی کوهِ آگاهی ایستاده و خردمند گشته، احساس کرد که برای کاری برگزیده شده است، و گرچه او از دو سال پیش دائماً در باره شغل‌‏های مختلف فکر می‏‌کرده، اما هرگز نتوانسته بوده است تصمیم به انتخاب شغلی بگیرد. حالا اما کاملاً دقیق و محکم می‏‌دانست که او یک معمار ساختمان بوده است، و دانستن این موضوع و نداشتن کوچک‌ترین شکی در آن برایش باشکوه بود.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(8)


رؤیای زیبا.
هنگامی که مارتین هابرلند در سن هفده سالگی در اثر ذات‏‌الریه فوت کرد، همه از مرگ او و استعدادهای فراوانش با تأسف صحبت می‏‌کردند و از این که او نتوانسته قبل از مرگ به خاطر استعدادهایش به موفقیت و محبوبیت دست یافته و به پول نقد برسد او را جوان ناکام می‏‌خواندند.
این حقیقت دارد، مرگ این جوان زیبا و با استعداد برای من هم تأسف‌انگیز بود، و من با کمی اندوه با خود می‌‏اندیشیدم: مگر چه مقدار استعداد در جهان وجود دارد که طبیعت می‏‌تواند با آنها چنین سهل‏‌انگارانه رفتار کند! اما برای طبیعت بی‌اهمیت است که ما در باره او چه فکر می‏‌کنیم، و آنچه به استعداد مربوط می‌‏شود، در حقیقت آنقدر فراوانی استعداد است که هنرمندان ما به زودی بجای مستمعین فقط دارای همکاران هنرمند خواهند گشت.
با این حال نمی‌‏توانم به خاطر مرگِ مرد جوان با این فرض که با فوت او ضرری متوجه‏‌اش شده و بهترین و زیباترین‏‌های زندگی که برایش معین گردیده بی‌رحمانه از او ربوده گشته‌‏اند دلسوزی کنم.
به هر حال کسی که با خوشی و در سلامتی هفده سال زندگی کرده و دارای والدین خوبی بوده است باید حتماً در بسیاری از موارد قسمت زیباتر زندگی را تجربه کرده و پشت سر نهاده باشد، و اگر زندگی‏ش چنین کوتاه به سر می‌‏رسد و از کمبود دردی بزرگ و تجربه‌‏ای نافذ و شیوه زندگی‏‌ای وحشی به یک قطعه سمفونی بتهوونی مبدل نگردیده، اما لااقل می‌‏تواند یک موسیقی مجلسی کوچکِ هایدنی گردیده باشد، و این را نمی‏‌توان در باره زندگی بسیاری از انسان‏‌ها ادعا کرد.
در مورد این مرد جوان هابرلند، اطمینان کامل دارم که حقیقتاً زیباترین‏‌های زندگی و تمام آن تجاربی را که برایش ممکن بودند تجربه کرد، او چند جرعه‌‏ای از موسیقی غیرزمینی نوشیده بود و به این دلیل مرگش ضروری به نظر می‌‏آمد، زیرا بعد از آن دیگر هیچ زندگی‏‌ای‏ نمی‌‏توانست بجز نوائی ناهمگون به گوشش برساند. این‏که این شاگرد دبیرستانی خوشبختی خود را فقط در رؤیا تجربه کرد، مطمئناً نمی‌‏تواند چیزی از او بکاهد، زیرا که اکثر انسان‏‌ها رؤیای خود را شدیدتر از زندگی‌شان تجربه می‏‌کنند.
این دانش‌آموز دبیرستانی در دومین روز بیماری خود، سه روز پیش از مرگش، همراه با شروع تب خوابِ زیر را می‏‌بیند:
پدرش دست خود را روی شانه او قرار داده بود و می‌گفت: "من خیلی خوب درک می‏‌کنم که تو دیگر نمی‏‌توانی پیش ما چیز زیادی یاد بگیری. تو باید مرد بزرگ و خوبی شوی و خوشبختی ویژه‌‏ای که آدم نمی‏‌تواند در خانه آن را به دست آورد از آنِ خود سازی. دقت کن: تو حالا باید اول از کوهِ شناخت بالا روی، بعد باید کارهای خوب انجام دهی، و بعد باید عشق را بیابی و خوشبخت گردی."
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(7)


نامه یک نوجوان.(2)
وقتی اندوهِ اولین عشق مرا مبهوت ساخت و به آزارم پرداخت و وقتی رنجی ناشناخته، اشتیاق هر روزه و امید و یأس مرا به حرکت واداشتند، من با وجود سودازدگی و ترس از عشق اما هر لحظه از صمیم قلب خشنود بودم. هیچ چیز مرده و هیچ فضای خالی‌‏ای در جهان وجود نداشت و همه‏ چیز در اطراف من برایم عزیز بوده و چیزی برای گفتن به من داشتند. این حالت دیگر هرگز کاملاً از خاطرم نرفت و با آن شدت و پایداری هم دیگر هرگز به سراغم نیامد. و حالا تصور من از خوشبختی تجربه کردن یک بار دیگر این حالت، آن را از آن خود ساختن و محکم نگاه داشتنش می‏‌باشد.
آیا می‏‌خواهید هنوز به شنیدن ادامه دهید؟ من در حقیقت از آن زمان تا امروز عاشق بوده‌‏ام. قبل از هر چیز چنین به نظر می‏‌آمد که از آنچه من تا حال شناخته بودم چیزی ارزنده‌‏تر و آتشین‏ و جذاب‌تر از عشق به خانم‏‌ها وجود ندارد. من همیشه دارای رابطه با خانم‏‌ها یا دخترها نبوده، و همیشه هم با آگاهی عاشق شخص معینی نگردیده‌‏ام، اما افکارم همیشه به نحوی با عشق مشغول بوده و ستایش من از زیبائی‏‌ها در حقیقت همیشه ستایش از بانوان بوده است.
نمی‏‌خواهم برایتان داستان‏‌های عشقی تعریف کنم. من یک بار برای چندین ماه معشوقه‏‌ای داشتم و بعضی از اوقات هنگام ملافات او یک بوسه، یک نگاه و یک عشق‏ورزی شبانه نیمه ناخواسته برداشت کرده بودم، اما هنگامی که من واقعاً عاشق بودم، این عشق همیشه به شکست می‌‏انجامید. و تا جائی که می‏‌توانم به خاطر آورم رنج‌‏های یک عشق بی‌سرانجام، ترس و تردید و بی‏‌خوابی‌‏های شبانه برایم در حقیقت خیلی زیباتر از همه حوادث کوچک خوشحال‌کننده و موفقیت‏‌آمیز بودند.
خانم عزیز، آیا می‏‌دانید که من خیلی زیاد عاشق شما هستم؟ تقریباً یک سال می‏‌شود که شما را می‏‌شناسم، و در این مدت فقط چهار بار به منزل شما آمده‌‏ام. هنگامی که شما را برای اولین بار دیدم، شما بر روی بلوز خاکستری روشن‌تان یک سنجاق‏‌سینه از گل زنبق فلورانسی حمل می‏‌کردید. یک بار شما را در پاریس هنگام سوار شدن به قطار سریع‏‌السیر در ایستگاه راه آهن دیدم. شما بلیطی به مقصد اشتراسبورگ داشتید. در آن زمان شما هنوز مرا نمی‌‏شناختید.
بعد به اتفاقِ دوستم پیش شما آمدم، من در آن زمان عاشق شما بودم. شما اما در سومین دور از دیدارمان متوجه این موضوع گشتید، در آن شب با موزیک شوبرت. لااقل به نظر من اینطور آمد. شما ابتدا در باره جدی بودن من شوخی می‏‌کردید، بعد به خاطر عبارات تغزلی‏‌ام، و هنگام خداحافظی مهربان بودید و کمی هم مادرانه. و آخرین بار وقتی آدرس محل اقامت تابستانی‏‌تان را فاش ساختید، به من اجازه دادید که برایتان نامه بنویسیم. و من این کار را بعد از مدت‏‌ها فکر کردن امروز انجام دادم.
حالا چگونه باید پایان را پیدا کنم؟ من قبلاً گفتم که این اولین و آخرین نامه‌‏ام به شما خواهد بود. اعترافاتم را که شاید خنده‌‏دار به نظر آیند و تنها چیزی‌ست که می‏‌توانم با آن به شما نشان دهم برایم عزیزید و من شما را دوست می‌‏دارم به عنوان هدیه از من قبول کنید. در حالی که به شما می‌‏اندیشم و به خود اعتراف می‏‌کنم که نقش یک عاشق را در مقابل شما خیلی بد بازی کرده‌‏ام، اما با این حال کمی از شگفت‌‏انگیزی آنچه را که برایتان می‏‌نویسم احساس می‌‏کنم.
حالا شب فرا رسیده است، جیرجیرک‏‌ها هنوز جلوی پنجره اطاقم میان سبزه‌‏های خیس باغچه به آوازخوانی مشغولند، و خیلی از چیزها برایم دوباره مانند آن تابستان افسانه‌‏ای گشته است. من به خود می‏‌گویم، اگر به احساسی که با آن این نامه را نوشته‏‌ام وفادار بمانم، شاید بتوانم آن خشنودی را روزی دوباره تجربه کنم. من از آن چیزهائی که روابط عاشقانه با خود برای بیشتر جوانان به همراه دارد و من شخصاً بقدر کافی آنها را شناخته‌‏ام مایلم چشمپوشی کنم _ از آن بازی نیمه‌حقیقی و نیمه‌مصنوعیِ نگاه‌ها و اشارات، از استفاده‏‌های کوته‏‌فکرانه یک حالت و فرصت روانی، از لمس کردن پاها در زیر میز و سوءاستفاده از بوسیدن یک دست.
من مؤفق نشدم منظورم را آنطور که مایل بودم صحیح برسانم. با این حال احتمالاً شما منظورم را متوجه شده‌‏اید. اگر شما آنگونه‏ هستید که من پیش خود مجسم می‏‌کنم، بنابراین آزادید در باره نوشته مغشوشم از صمیم قلب بخندید، بدون آنکه در این باره مرا خوار بشمارید. این امکان هم می‏‌رود که من خود روزی به این نوشته بخندم؛ امروز اما نه توانا به این کار هستم و نه میل انجام دادن آن را دارم.
با ستایشی صادقانه مخلص شما [ب]
(1906)
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(6)


نامه یک نوجوان.(1)
ناخرسند و دلتنگ به خاطر دست‌نیافتنی‌‏ها، ساعی اما نااستوار، ملتهب اما در پی به دست آوردن گرما چند ماهی غمگین زندگی را گذراندم. در این بین طبیعت باهوش‏‌تر از من بود و معمای وضعیت ناگوارم را حل کرد. روزی عاشق شده بودم و دوباره غیرمنتظره تمام روابط با زندگی را قوی‏‌تر و متنوع‌‏تر از هر زمانی دیگر صاحب گشتم.
از آن زمان تا حال من ساعت‌‏ها و روزهائی بزرگ‏‌تر و باارزش‏تری نیز داشته‌‏ام، اما هرگز دوباره آن هفته‌‏ها و ماه‏‌های آنچنان گرم و مملو از یک جاری بودن پایدار احساس را دیگر تجربه نکردم. نمی‏‌خواهم داستان اولین عشق خود را برایتان تعریف کنم، چیز مهمی در آن نهفته نیست، و شرایط خارجی هم می‏‌توانستند کاملا طور دیگر باشند. اما من مایلم کمی از زندگی‌‏ای را که من در آن زمان می‏‌گذراندم برایتان تعریف کنم، هرچند می‏‌دانم موفق به خوب انجام دادن این کار نخواهم گشت. جستجوی شتابزده‌‏ام به پایان رسیده بود. من ناگهان در میان جهانِ سرزنده ایستاده بودم و توسط هزاران رشته ریشه‏‌زا به زمین و انسان‏‌ها وصل شده بودم. چنین به نظر می‏‌آمد که حس‌‏هایم تغییر یافته‏‌اند، تیزتر و زنده‌‏تر شده‌‏اند. به خصوص چشم‏‌هایم. حالا من کاملاً طوری دیگر از قبل می‏‌دیدم. روشن‏‌تر و رنگین‏‌تر، مانند یک هنرمند، و من حتی با تماشا کردن هم احساس شادی می‏‌کردم.
باغِ خانه پدرم در شکوهِ تابستان ایستاده بود. در آن باغ بوته‏‌های گل و درختان با شاخ و برگ انبوهِ تابستانی خود رو به اعماق آسمان ایستاده بودند، پیچک‏‌ها از دیوارِ حائل بالا می‌‏رفتند، و از بالای آنها کوه با سنگ‏‌های سرخ و جنگل با آبی‌سیاهِ درختان کاج استراحت می‏‌کردند. و من آنجا ایستاده و تماشا می‏‌کردم و به طرز عجیبی تحت تأثیر زیبائی و سرزندگی، رنگین و براق بودن تک تک آنها بودم. بعضی از گل‌‏ها بر روی ساقه‌‏هایشان چنان با لطافت تاب می‌خوردند و از میان کاسبرگ رنگین خود چنان صمیمی و لطیف نگاه می‏‌کردند که من عاشق آنها شده بودم و مانند ترانه یک شاعر از آنها لذت می‏‌بردم. همینطور بسیاری از همهمه‌‏هائی که قبلاً هرگز توجه‏‌ای به آنها نمی‏‌کردم حالا نظرم را جلب و با من صحبت می‏‌کردند و مرا به خود مشغول می‏‌ساختند: آوای باد در کاج‏‌ها و در چمن، به صدا آمدن جیرجیرک‏‌ها از میان علف‌‏ها، صدای رعد در دور دست، زمزمه نهر کنار سد و فراوانی آواز پرندگان. من پرواز پرندگان را در نور طلائی رنگ اواخر شب می‌‏دیدم و می‌‏شنیدم و آواز قورباغه‏‌ها در برکه را استراق سمع می‏‌کردم. هزاران چیز بی‌ارزش ناگهان برایم مهم و عزیز شده و مانند تجاربی با من در تماس بودند. برای مثال وقتی صبح‏‌ها برای سرگرمی چند باغچه در باغ را آب می‏‌دادم و زمین و ریشه‏‌ها چنان شاکر و حریص آب را می‌‏نوشیدند. یا وقتی یک پروانه کوچک آبی رنگ را می‌دیدم که در درخشش نیمروزی آفتاب مانند مست‏‌ها تلو تلو می‌‏خورد. یا باز شدن گلبرگ‏@های یک رز جوان را مشاهده می‏‌کردم. یا وقتی شب‌‏ها دستم را از داخل قایق درون آب آویزان می‌‏کردم و کشش لطیف و ولرم رودخانه را در میان انگشتانم احساس می‏‌کردم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(5)


نامه یک نوجوان.
بانوی محترم و مهربان!
شما از من دعوت کرده بودید، یک بار برایتان نامه‏‌ای بنویسم. شما فکر می‏‌کردید برای مرد جوانی با قریحه ادبی اجازه نوشتن نامه به بانوئی زیبا باید کاری گوارا باشد.
وانگهی شما همچنین متوجه گشتید که من خیلی بهتر از صحبت کردن توانا به نوشتن هستم. بنابراین من شروع به نوشتن می‏‌کنم. این برای من تنها راه ممکن است تا با آن تفریح کوچکی برایتان فراهم آورم، و من این کار را با کمال میل انجام می‏‌دهم. زیرا که من شما را دوست دارم، بانوی مهربان. به من اجازه بدهید برایتان به طور مشروح بنویسم! این ضروری‌ست، وگرنه شما مرا درست درک نخواهید کرد، و شاید هم چون این تنها نامه من به شما خواهد بود مجاز به مفصل نوشتن باشم. و حالا پیشگفتارها کافی‌اند!
هنگامی که من شانزده ساله بودم، با یک سودازدگی عجیب و شاید هم با بلوغی زودرس می‏‌دیدم که شادی دورانِ کودکی برایم غریبه و از نظرم گم می‌‏گردد. من برادر کوچک خود را می‏‌دیدم که در خاک تونل حفر می‌‏کرد، سنگ می‏‌پراند و پروانه‌‏ها را می‌‏گرفت، و من در این مواقع به او به خاطر خشنودیش که هنوز عمیق بودن آن را بخوبی به یاد می‌‏آورم حسادت می‏‌ورزیدم. من این خشنودی را از دست داده بودم، کی و چرایش را نمی‏‌دانستم و به جای آن – چون در خوشی‏‌های بزرگسالان هنوز بطور کامل سهیم نبودم _ ناخرسندی و آرزو جانشین گشت.
با کوششی شدید اما بدون استقامت، گاهی تاریخ و گاهی علوم طبیعی می‏‌خواندم. یک هفته هر روز تا شب خود را با گیاه‌شناسی مشغول می‌‏ساختم و بعد دوباره چهارده روز تمام کاری بجز خواندن گوته انجام نمی‏‌دادم. من خود را تنها احساس می‏‌کردم و برخلاف میل باطنی‌‏ام از تمام ارتباطات با زندگی بریده بودم، و فقط بطور غریزی توانستم بر روی شکاف میان خود و زندگی توسطِ آموختن، دانش و شناخت پُل بزنم. برای اولین بار باغچه خانه‌‏مان را به عنوان قسمتی از شهر و دره درک کردم، دره را بعنوان شکافی در رشته‌کوه‌‏ها و کوهستان را بعنوان یک قطعه مشخص و محدود از رویه زمین.
برای اولین بار ستارگان را به عنوان اندام جهان نظاره کردم، فرم کوه‌‏ها را به عنوان محصولات تشکیل گشتۀ ضروری از نیروهای زمین، و برای اولین بار تاریخ ملت‏‌ها را به عنوان قسمتی از تاریخ کُره زمین دریافتم.
خلاصه، من در آن زمان شروع به فکر کردن کردم. در نتیجه زندگی خود را به عنوان چیزی مشروط و محدود شناختم، و بدین سبب در من آن آرزوئی زنده گشت که کودک هنوز آنرا نمی‏‌شناسد، آرزوی این که در زندگیِ خود تا حد امکان خوبی‌‏ها و زیبائی‏‌ها را انجام دهم. احتمالاً همه جوان‏‌ها تقریباً چنین تجربه‌‏ای می‏‌کنند، اما من آن را طوری تعریف می‌‏کنم که انگار یک تجربه منحصر به فرد بوده است، که اتفاقاً برای من چنین هم بود.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(4)


در آن شب تابستانی.(۴)
من تا اندازه‏‌ای بی‏‌ادبانه مورد استقبال قرار گرفتم؛ اما وقتی متوجه وضعیت درمانده‏‌ام می‏شوند مرا با آب ولرمی حمام کرده و به تختخواب می‌‏برند، جائی که به زودی تمام هوشیاریم در یک ناله کم نور محو می‏‌گردد. سه روز تمام احساس می‌‏کردم در حال مُردنم، و هر روز تعجب می‏‌کردم که مُردن چنین پر زحمت، آهسته و دردآور صورت می‌‏پذیرد. زیرا هر ساعت برایم بی‌نهایت طولانی گردیده بود، و هنگامی که این سه روز به پایان رسیدند، به نظرم چنین می‌‏آمد که هفته‌‏ها در آنجا بستری بوده‌‏ام. عاقبت موفق می‏‌شوم چند ساعت بخوابم، و بعد از بیدار گشتن دوباره زمان را حس می‌‏کردم و از وضعیتم آگاهی داشتم. اما همزمان متوجه گشتم که چقدر ضعیف شده‌‏ام، زیرا هر حرکتی با درد و زحمت همراه بود، حتی باز و بسته کردن چشم‌‏ها برایم کار کوچکی به نظر می‏‌آمد. وقتی پرستار برای آگاه شدن از حالم پیشم آمد، او را مخاطب قرار داده و فکر می‌‏کردم مانند همیشه بلند صحبت می‌‏کنم، در حالی که او برای شنیدن باید خود را خم می‏‌کرد و باز هم به زحمت می‌‏توانست صدایم را بشنود. در این وقت متوجه گشتم که برای ترک کردن بستر بیماری نباید عجله کرد و خودم را بدون درد زیادی برای زمان نامعینی مانند کودک وابسته‌‏ای به دست پرستاران سپردم. بعد از زمان درازی نیروهایم دوباره شروع به بیدار گشتن کردند، زیرا که کوچک‌ترین لقمه‌‏ای در دهان، حتی یک قاشق سوپ هم پیوسته برایم دردآور بود.
در این مدتِ عجیب نه غمگین بودم و نه عصبانی و این باعث تعجبم شده بود. پوچی کسل‌کننده گذران دلسردانه زندگی‏ در ماه‏‌های اخیر برایم آشکارتر می‌‏گشت. من از آنچه نزدیک بود بر من برود به وحشت افتاده و صمیمانه از به دست آوردن دوباره آگاهی خود خوشحال بودم. این کسب دوباره آگاهی شبیه به آن بود که من انگار مدت طولانی‏‌ای در خواب به سر برده‌‏ام، و عاقبت بعد از بیداری به چشمان و افکارم اجازه می‏‌دادم که دوباره با شوقی نو به چراگاه بروند. و در این حال برایم این اتفاق رخ می‏‌دهد که من از همه آثار مه‌آلود و ماجراهای این زمان تیره و تار، بعضی از اتفاقات را که فکر می‏‌کردم فراموششان کرده‏‌ام حالا به طرزی عجیب واقعی و در رنگ‏‌های آتشین روبرویم ایستاده می‏‌دیدم. در بین این عکس‏‌ها که من در اطاق غریب بیمارستان با تماشایشان لذت می‌‏بردم آن دختر باریک اندام که در باغ خانه رئیس گلبکه در کنارم نشسته بود و به من پرتقال تعارف کرد در جلوی همه عکس‌‏ها قرار داشت. من نام او را نمی‏‌دانستم، اما در ساعاتی که بی‌درد بودم می‏‌توانستم قامت کامل و صورت ظریفش را به وضوح تجسم کنم، کاری که آدم فقط در باره آشنایان قدیمی قادر به انجام دادن آن است. من می‌‏توانستم نوع حرکت، صحبت کردن و صدایش را تجسم کنم، و اینها همه از یک عکس سرچشمه می‏‌گرفت، عکسی که در برابر لطافت زیبائیش حالم را مانند کودکی در نزد مادر خود خوب ساخت. چنین به نظرم می‏‌آمد که باید او را در زندگی‏‌های قبلی دیده و می‏‌شناخته‌‏ام. من این تصویر ظریف را که غیرمنتظره به من نزدیک و برایم عزیز شده بود تماشا می‏‌کردم، و دوباره با لذت تازه‌‏ای حضور ساکتش را در جهان افکارم با یک بی‌قیدی و همزمان با یک قدردانی بدیهی می‏‌پذیرفتم، مانند انسانی که در بهار و تابستان بدون تعجب کردن یا عصبانی گشتن با خشنودی صادقانه‌‏ای بوی علف را تنفس می‏‌کند.
این رابطه ساده و بی‌ریا با تصاویر رویائی‏‏‌ام فقط تا زمانی ادامه داشت که من کاملاً ضعیف و جدا گشته از زندگی در بستر بیماری افتاده بودم. به محض اینکه دوباره مقداری نیرو به دست آوردم و توانستم کمی غذا بخورم و بدون خستگی طاقت‏‌فرسائی در تخت به طرف دیگر بچرخم، تصویر دختر خجول تقریباً به عقب بازگشت و به جای آن علاقه‏‏‌ای پاک و غیرشهوانی ِ یک اشتیاقِ عمیق جانشین گشت. حالا ناگهان بیشتر میل داشتم که نام دختر باریک‌اندام را به زبان آورم، نامش را با لطافت زمزمه کنم و به آواز بلند بخوانم، و ندانستن نام او برایم یک شکنجه واقعی شده بود.
(1907)
ــ ناتمام ــ

بعد هر مردن زایشی‏ست.


من فکر می‏‌کردم که اگر انسان زمان مرگ خود را مانند وقت به دنیا آمدنش که نه ماه به طول می‏‌کشد می‏‌دانست، شاید جهان از این که است کمی بهتر و زیباتر می‌‏گشت! و با خستگی از پله‏‌های بیمارستان بالا می‏‌رفتم.
مردم معتقدند که زمان مرگ را فقط خدا می‏‌داند. از دکترم می‏‌پرسم: "دو سه هفته که وقت دارم؟" می‏‌خندد و می‏‌گوید: "خدا می‌‏داند، شاید هم چند ماه!"
از پله‌‏های بیمارستان با خستگی کمتری پائین می‌‏آمدم و به این فکر می‏‌کردم که اگر دکترم می‌‏گفت "هفت هفته" خیالم را کلی راحت‏‌تر می‏‌ساخت.

داستان‏‌های عشقی.(3)


در آن شب تابستانی.(۳)
به این نحو شب زیبای تابستانی و شادی و خوشگذرانی به غمگینی و نارضایتی‏ مبدل می‏‌گردد، و من به جای آنکه حداقل از آن محیط آرام کمی لذت ببرم این غمگینی و نارضایتی را ابلهانه و با لجاجت به نقطه اوج می‌‏رساندم. هنگامی که در ساعت یازده اولین مهمان برای رفتن به راه افتاد، من هم خداحافطی کوتاهی کرده و از نزدیک‌‏ترین راه به سمت خانه به راه افتادم تا به رختخواب بروم. زیرا مدتی بود که یک کاهلی و میل به خوابیدن بر من مستولی گشته بود که من اغلب در ساعات کار با آن درگیر بوده و در همه لحظه‌‏های ساعات فراغتم بی‌اراده مغلوبش بودم.
چند روزی با وقت‏‌کُشی که به آن خو گرفته‏ بودم می‏‌گذرد. در من آگاهی از اینکه در یک حالت استثنائی و غمگینی زندگی می‏‌کنم کاملاً از بین رفته بود؛ من با یک لاقیدی تسلیم گشته و با بی‌تفاوتی زندگی را می‏‌گذراندم و بدون افسوس خوردن می‌‏دیدم که ساعت‌‏ها و روزها از پشت سرم می‏‌گذرند، روزها و ساعاتی که هر لحظه‌‏اش قطعه‏ کوچک و بی‌‏‏بازگشتی از جوانی و دوران زندگی من معنا می‏‌داد. من مانند یک ساعت حرکت می‏‌کردم، به موقع از خواب برمی‏‌خاستم، به سر کار می‌‏رفتم، به طور اتومانیک کمی کار انجام می‏‌دادم، برای خوردن غذا نان و تخم مرغ می‌‏خریدم، بعد دوباره به اداره بازمی‏‌گشتم و غروب در اطاق کوچک زیر شیروانی‌‏ام کنار پنجره دراز می‏‌کشیدم، جائی که اغلب به خواب می‏‌رفتم. به آن مهمانی در باغ منزل رئیسم دیگر فکر نکردم. در حقیقت روزها بدون بر جا گذاشتن خاطراتی از خود محو می‏‌گشتند، و اگر هم گاهی شب‌‏ها در خواب به زمان‏‌های دیگری فکر می‏‌کردم، آن‏ها زمان‌‏های خاطرات دوران‏‌های دور کودکیم بودند که پژواک‌‏های یک افسانه شگفت‏‌انگیز و فراموش گشتۀ دوران قبل از هستی را در من زنده می‏‌ساختند.
در یک ظهر گرم سرنوشت دوباره به یاد من می‌‏افتد. یک ایتالیائی با لباس سفید و زنگوله‌‏ای در دست و با ماشین کوچکی از میان خیابان می‌‏راند و بستنی می‏‌فروخت. در این موقع من از اداره بیرون آمده بودم و بعد از ماه‌‏ها تسلیم هوس شدم. پس‌انداز کردن شرم‌آور را فراموش کرده، سکه‌‏ای از کیفم بیرون می‌‏آورم و از مرد ایتالیائی یک ظرف بستنی میوه‌‏ای قرمز رنگ می‏‌خرم و در راهروی خانه حریصانه شروع به خوردن می‏‌کنم. خنکی بستنی به نظرم بسیار گوارا می‌‏آمد، می‌‏توانم به یاد آورم که من با ولع ظرف بستنی را لیسیدم و در آن غذای همیشگی‏‌ام را خوردم، لحظه کوتاهی چرتی زدم و بعد برای نوشتن پشت میز بازگشتم. در آنجا حالم بد شد و به زودی دردهای وحشتناکی به سراغم آمدند. من کناره‌‏های میز تحریر را محکم نگاه داشتم و چند ساعتی در پنهان عذاب کشیدم، و بعد از پایان کار اداره با سرعت نزد یک دکتر رفتم. اما از آنجا که دارای بیمه درمانی بودم نزد پزشک دیگری فرستاده شدم، اما او در تعطیلات تابستانی به سر می‏‌برد و من می‌‏بایست به نماینده او در خانه‌‏اش مراجعه می‏‌کردم؛ او دکتر جوان و مهربانی بود که مرا مانند همتای خویش معاینه کرد. هنگامی که من در جواب به سؤالات او نوع زندگی روزانه‌‏ام را تا اندازه‌ای دقیق توضیح می‏‌دهم، به من پیشنهاد می‏‌کند که به بیمارستان بروم، جائی که من بهتر از خانه خودم پرستاری خواهم گشت. و از آنجائی که نمی‌‏توانستم دردها را تحمل کنم، با خنده می‏‌گوید: "مثل اینکه شما زیاد بیمار نشده‌‏اید؟" و واقعاً من از ده یا یازده سالگی بیمار نشده بودم. دکتر اما تقریبا با اوقات تلخی می‌‏گوید: "شما با این نوع زندگی کردن خود را به کشتن خواهید داد. اگر بدن شما مقاوم نمی‌‏بود، با این نوع تغذیه می‏‌بایست شما مدت‏‌ها پیش بیمار می‏‌شدید. حالا هم یک درسی به شما داده شد." البته من فکر می‏‌کردم که نصیحت کردن برای او با آن ساعت و عینک طلائی‌‏اش راحت است، اما حالا می‌‏دیدم که وضعیت خفت‌‏آور من در این اواخر دلایل حقیقی خود را دارا بوده است و من در این باره احساس نوعی تبرئه اخلاقی می‏‌کردم. اما دردهای شدید وقتی برای فکر و نفس تازه کردن به من نمی‏‌داد. من کاغذی را که دکتر به من داد برداشتم، از او تشکر کرده و برای تهیه وسائل ضروری معرفی کردن خود به بیمارستان از مطب او خارج می‌‏شوم. با آخرین نیروی باقی‌مانده زنگ در بیمارستان را به صدا آورده و برای نیفتادن روی پله می‏‌نشینم.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(2)

در آن شب تابستانی.(۲)
بعد از آن شیوه خُرده‏‌گیرانه‏‌ام که متأسفانه هرگز قادر به تغییرش نگشته‌‏ام عصبانی بودم و خودم را به خاطر رفتار ابلهانه و لجبازانه‌‏ام سرزنش می‏‌کردم و توانا به غلبه کردن بر خود نبودم. اما از آنجائی که کسی نگران من نبود و من هم نمی‏‌توانستم به راحتی تصمیم به بازگشت بگیرم، بنابراین نیمساعت تمام غیر ضروری در مخفیگاهم ماندم و تنها وقتی از آنجا با تردید خارج گشتم که آقای خانه مرا صدا زد. من توسط رئیسم به سر میزش خوانده می‏‌شوم، به سؤالات مهربانانه‏‌اش در باره زندگی و حال و احوالم جواب‏‌های بی‌‏ربط می‏‌دهم و آرام آرام دوباره به حال و هوای آنجا خو می‌‏گیرم. اما به خاطر فرار شتاب‏زده‌‏ام مجازات کوچکی می‌‏شوم. دختر باریک اندام حالا روبرویم نشسته بود و من هرچه طولانی‏‌تر به او نگاه می‏‌کردم علاقه‏‌ام به او بیشتر و پشیمانیم به خاطر فرار از انجام وظیفه نیز به همان نسبت سخت‌‏تر می‏‌گشت. چندین بار کوشش کردم دوباره با او رابطه برقرار سازم. اما او حالا مغرور بود و تلاش‌‏های ضعیفم را برای یک گفتگوی جدید نشنیده می‏‌گرفت. یک بار نگاهش به نگاهم افتاد و من فکر کردم که شاید نگاهش خوار شمرنده یا عبوس خواهد بود، اما نگاهش فقط سرد بود و بی‏‌تفاوت.
اندوه، تردید و پوچی خاکستری و زشتِ هرروزه دوباره به سراغم می‏‌آیند. من باغ را می‏‌دیدم با مسیرهای کم ‏نور و توده‏‌های سیاه و زیبای شاخ و برگ‏ درخت‏‌ها را، میزهای غذا با رومیزی سفید رنگ و لامپ‌‏ها و ظرف‏‌های میوه را، گل‏‌ها، گلابی‏‌ها و پرتقال‏‌ها را، مردان خوش لباس و زنان و دختران را در بلوزهای روشن و زیبا. من دست‏‌های سفید خانم‌‏ها را که با گل‌‏ها بازی می‏‌کردند می‌‏دیدم، بوی میوه و دودِ آبی رنگِ سیگارهای مرغوب را حس می‏‌کردم، صدای انسان‏‌های خوب و مؤدب را که با خوشی و زنده‌دلی با یکدیگر صحبت می‌‏کردند می‏‌شنیدم _ و تمام این چیزها به نظرم بی‌‏نهایت غریب می‌‏آمدند، چیزهائی که به من متعلق نبوده و برایم قابل دستیابی نبودند، آری نامشروع بودند. من یک مزاحم بودم، یک مهمان از جهانی بی‌‏اهمیت‏ و فقیرتر که مؤدبانه و شاید دلرحمانه تحمل گشته. من فردی بی‏‌نام و کارگری فقیر و کوچک بودم که مدتی طولانی رویای صعود به بقائی بهتر و آزادتر در سر می‌پرورانده، اما حالا مدت‏‌هاست که دوباره در ماهیت سخت ناامید خود فرو رفته است.
ــ ناتمام ــ

وقت چرخش یاد تو با من میچرخید.


دیوانه شماره یک که گاهی ریشش را ماه‏‌ها اصلاح نمی‏‌کند و گاهی هم هفته‌‏ها سه تیغه بی‌ریش است (دلیلش را من نمی‌‏دانم، شاید خود او هم نداند) دستش را به دست دیوانه شماره دو که گاهی چشمان بسته خویش را باز می‏‌کند و بعد انگار چیزی شگفت‌انگیز او را به تعجب وامی‌دارد آنها را گشاد می‏‌سازد و با تکان دادن سر به نشانه: "ای وای، افسوس" دوباره چشمانش را می‏‌بندد (دلیل این عمل کاملاً مشخص است، البته فقط برای خود او) می‏‌دهد.
دیوانه شماره سه که خواهان قدرت است (قدرت در دانش، قدرت در هنر، قدرت در هوشی بالا، خیلی بالاتر از هوش دیگران، حتی بالاتر از هوش سیاست‏کارانی که بدون داشتن آن به خود می‏‌بالند) دست دیوانه شماره دو را در دست می‌‏گیرد و دست دیگرش را به دست دیوانه شماره چهار می‌‏دهد.
دیوانه شماره چهار که خواهان نویسنده شدن است و در روز چند بار این جمله را تکرار می‏‌کند: "من همیشه با گوش دادن به سخنان دیگران و نگاه داشتن نظرات‌شان در ذهن به روش‏‌های زندگی خود افزوده‌‏ام. و از زمانی که تصمیم گرفتم نویسنده شوم، با یادداشت کردن از مطالبی که مهم می‏‌پنداشتم آغاز به نوشتن کردم." با دست آزاد خود دست آزاد شماره یک را می‏‌گیرد و بعد دایره‌‏ای به دور دیوانه شماره پنج که خود من باشم تشکیل می‏‌دهند و شروع به چرخیدن می‏‌کنند. در آن میانه دل من برای یکی تنگ شده بود. برای کسی که چشمانش هر روز با من سخن می‏‌گویند. چشمانی که اگر گاهی به خود او هم دروغ بگویند اما آنقدر مرا دوست می‏‌دارند که نمی‏‌توانند با خدا دشمنی کنند. و دلم برای آن دو ابرویش که مانند دو کبوتر به سویم بال می‏‌زنند تنگ شده بود. چشمانی که در تونل‏‌شان تا ابدیت راه است. چشمانی که دلم برای یافتن زندگی در آنها تنگ است. آن چهار دیوانه به دور من عاشق‏‌پیشه‏ که زود به زود عاشق چشمانی جذاب می‏‌گردد می‏‌چرخیدند و به حرف‏‌هایم گوش می‏‌دادند.
ما پنج دیوانه در یک اطاق دور هم جمع بودیم. هر کدام از ما وقتی شروع به صحبت می‌‏کرد، چهار نفر دیگر دست همدیگر را می‏‌گرفتیم و مانند سرخپوست‏‌ها به دور او می‏‌چرخیدیم. و او پس از لحظه‏‌ای بر عکس مسیر چرخش ما می‏‌چرخید و وقتی صحبتش تمام می‏‌شد دستش مانند عقربه یک ساعت یکی از ما چهار نفر را نشانه می‏‌گرفت. این چرخش و از حال هم جویا گشتن چهار ساعت به درازا انجامید. گرچه در این مدت ما پنج دیوانه از حال هم با خبر گشتیم، بر حال یکدیگر گریستیم و چهره در چهره هم خندیدیم، اما هنوز دل من برای چشمان تو و آن ابروانت که مانند دو کبوتر هر روز چند بار به سویم بال می‌‏زنند تنگ بود.

قتل و خودکشی.


پسرم از دستم خیلی عصبانیه. البته من خیلی خوب درکش می‌‏کنم. با عصبانیت می‏‌گه: "من از این تعجب می‌‏کنم حالا که مری و معده و جگر و اعضای دیگر داخلی بدنت به خون ریزی افتاده‌اند و با هر بار سرفه کردن خون مثل آبشار نیاگارا از دهنت بیرون می‌زنه و به این دلیل هم تو را به بیمارستان بردند، پس چرا تو صبوری نکردی و قبل از تشخیص و معالجه بیماریت با دعوا کردن با دکتر معالجت از بیمارستان به خونه برگشتی!؟"
گاهی نمی‌‏شود و نباید هر حرفی را به فرزندان گفت. نه اینکه بخواهی چیزی را از آنها مخفی سازی، نه، فقط به این دلیل که تو با خود فکر می‏‏‌کنی: مگر فرزندانم چه گناهی کرده‌‏اند که باید فکر خود را متمرکز آن مسائلی کنند که اصلاً سودی به حال‌شان ندارد!
مثلاً چرا من باید به فرزندم می‏گفتم: به این دلیل از بیمارستان فرار کردم زیرا که بودن در تیمارستان به من بیشتر خوش می‏‌گذرد تا اینکه در راهروی بیمارستان انسان‏هائی را مشاهده کنی که مدام از این سر راهرو به آن سر می‏‌روند و در حال قدم زدن به این فکر می‌‏کنند که ‌آیا باز شانس زنده ماندن دارند یا نه! انسان‏‌هائی که از قیافه‏‌شان می‌‏شود فهمید که نه نای گوزیدن دارند و نه توان گرفتن قبض برای ورود به آن دنیا را؟
نمی‌‏توانی به سادگی به فرزندت بگوئی گوزیدم به این زندگی. شاید زندگی برای او مزه دیگری از آنچه برای تو دارد داشته باشد و از مزه آن هم راضی باشد. چرا باید این زندگی را برایش جهنم‌‏تر از آنچه هست بخواهم، چرا باید راضی باشم و کاری کنم که فرزندم مانند من از زندگی با همه مسخره بودنش نتواند لذت ببرد.
پسرم می‏‌گوید: "مگه رگ دستتو زدی که انقدر بی‌خالی؟ داره شر و شر از گلوت خون میاد آخه." و نمی‏‌گوید اگر فکر خودت نیستی لااقل فکر ما باش و کاری نکن که ما بخاطر رفتن تو چند روزی را با غم به سر بریم. و من هم فرصت گفتن جمله بالا را به او نمی‌‏دهم و با بوسه‌‏ای محکم بر گونه‌‏اش به او قول می‌‏دهم که فردا به بیمارستان دیگری خواهم رفت.
زندگی زیباست. چه چیز می‏‌تواند زیباتر و عزیزتر از زندگی باشد؟ از بین بردن زندگیِ دیگران را اکثر مردم قتل می‏‌نامند. و از بین بردن زندگی خویش نامش نزد مردم خودکشی‏‌ست.
کسی که مرا می‏‌کشد قاتل است، می‌‏خواهد این قاتل ایرانی باشد، آمریکائی، قبرسی یا فرانسوی. قتل فتل است و جزای آن در اجتماعات مختلف مختلف است. چه فرق می‌‏کند آنکه دیگری را می‏کشد چه ملیتی دارد. چه در لیبی مردم به دست هموطن! خود به قتل برسند و چه به دست یک آمریکائی که اگر خوب به چهره‌‏اش دقت کنی شاید هم از یک انسان اهل لیبی لیبائی‏‌تر به چشم آید. و یا چه فرقی می‌‏‏‏کند اگر که مردم افغانستان به دست یک فرد آمریکائی یا انگلیسی یا ایتالیائی یا به دست ارتش و پلیس افغانی کشته شوند ...
کاش می‌‏توانستم یک هزارم از آنچه که در ذهنم در این باره در حرکت است را روان و ساده بنویسم. ولی چه کنم که کار من نویسندگی نیست و متأسفانه توانائی بیان آنچه در ذهن دارم را هم دارا نیستم.
باری، امروز با پسرم بعد از یک هفته اقامتِ مجدد در بیمارستانِ جدید به خانه بازگشتم. این بار اما پزشک معالجم اجازه رفتن به خانه را صادر کرد. این بار پزشکم زنی بود مهربان که چشمانش در همان نگاه اول به من گفتند که حرفه پزشکی را بخاطر پول انتخاب نکرده است.
برای من آنکه بخاطر پول پزشکی را حرفه خود می‏‌سازد انسان قابل اعتمادی نمی‌‏باشد. برای من فرقی میان قاتل ایرانی و آمریکائی و افغانستانی وجود ندارد.
با این وجود من برای سلامتی تمام عزیزان و دوستانم یک سیگاریِ کوچک خواهم ساخت و شُش‌هایم را بعد از سیزده روز دوباره توسط پُک‏‌های کوتاه و ملایمی با دود آشنا خواهم ساخت.