
اولین تجربه.(1)
این خانم از زمانی که خواهرزادهاش پیش ما در کارگاه مشغول
به کارآموزی بود در مجموع سه بار به آنجا آمده بود و بعد از سلام و احوالپرسی با خویشاوند
خود به او اجازه داده بود تا دستگاهها را نشانش دهد. او هر بار با شکوه دیده میشد
و آرایش لطیف و چشمان کنجکاو و سؤالات مضحکش وقتی در میان فضای دوده گرفته کارگاه
راه میرفت و بلند بالا بودنش، موهای طلائی روشن و آن صورت کاملاً جوان و بیتجربهاش
که مانند صورت دختر خردسالی به نظر میآمد تأثیر زیادی بر من گذاشته بود. و ما در لباسهایِ
کار روغنی و دستها و صورتهای سیاه آنجا ایستاده بودیم و احساس میکردیم که یک شاهزاده
خانم به دیدارمان آمده است. و این با نظریههای سوسیال دموکراتی ما همخوانی نداشت،
چیزی که ما در هر بار آمدن این خانم به کارگاه دوباره به آن پی میبردیم.
در این بین یک روز کارآموز در وقت استراحت پیشم آمد و گفت:
"آیا میخواهی روز یکشنبه به اتفاق من پیش خالهام برویم؟ او تو را دعوت کرده
است."
"دعوت کرده؟ هی، از این شوخیهای احمقانه با من نکن،
وگرنه دماغتو فرو میکنم تو سطل آب داغ." اما او شوخی نمیکرد. خالهاش برای روز
یکشنبه از من دعوت کرده بود. ما میتوانستیم با قطار ساعت ده شب به خانه بازگردیم،
و اگر مدت ماندمان طولانیتر میشد، شاید هم ماشینش را برای بازگشت در اختیارمان قرار
میداد.
با مالک یک ماشین لوکس، سرور یک خدمتکار مرد و دو خدمتکار
زن، یک درشکهچی و یک باغبان رفت و آمد داشتن، برای آن دوره از جهانبینی من ناپسند
به حساب میآمد. اما من هنگامی این موضوع را به خاطر آوردم که با هیجان دعوت را قبول
کرده و پرسیده بودم که آیا لباس زرد رنگِ روزهای یکشنبهام به اندازه کافی خوب است یا
نه.
تا روز شنبه با خوشی و هیجان لاعلاجی در حرکت بودم. بعد اما
ترس به سراغم آمد. آنجا چه باید بگویم، چگونه باید رفتار کنم، چگونه باید با او صحبت
کنم؟ کت و شلوارم که تا آن موقع به آنها افتخار میکردم ناگهان دارای لکه و چروک گشته
و کناره یقهام ریش ریش شده بود. از این گذشته کلاهام کهنه و نخنما بود، و این معایب
را نمیشد توسط سه وسیله با ارزشم _ یک جفت کفش نوکتیز، یک کراوات نیمه ابریشمی با
رنگ قرمز براق و عینک دسته ورشوئی _ از چشم پوشاند.
در روز یکشنبه مانند بیماری به خاطر هیجان و خجالت به همراه
کارآموز پای پیاده به زتلینگن رفتم.
ویلا دیده میشود، ما در کنار پرچین جلوی درختان سرو و کاجِ خارجی ایستاده بودیم،
واق واق سگ با زنگ در هم میآمیزد. یک خدمتکار ما را به خانه راه میدهد، او حرف
نمیزد و رفتارش با ما اهانتآمیز بود، به سختی به خود زحمت داد تا از من در برابر
سگ بزرگ نژاد سنتبرنارد که قصد گاز گرفتن شلوارم را داشت محافظت کند. با ترس به دستهایم
که هرگز چنین شرمآور تمیز نبودهاند نگاه میکردم. من قبلاً آنها را هنگام غروب نیمساعت
تمام با نفت و صابون شسته بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر