داستان‏‌های عشقی.(12)


اولین تجربه.(1)
این خانم از زمانی که خواهرزاده‏‌اش پیش ما در کارگاه مشغول به کارآموزی بود در مجموع سه بار به آنجا آمده بود و بعد از سلام و احوالپرسی با خویشاوند خود به او اجازه داده بود تا دستگاه‌‏ها را نشانش دهد. او هر بار با شکوه دیده می‏‌شد و آرایش لطیف و چشمان کنجکاو و سؤالات مضحکش وقتی در میان فضای دوده‏ گرفته کارگاه راه می‌‏رفت و بلند بالا بودنش، موهای طلائی روشن و آن صورت کاملاً جوان و بی‌‏تجربه‌‏اش که مانند صورت دختر خردسالی به نظر می‌‏آمد تأثیر زیادی بر من گذاشته بود. و ما در لباس‌هایِ کار روغنی و دست‌ها و صورت‌های سیاه آنجا ایستاده بودیم و احساس می‌کردیم که یک شاهزاده خانم به دیدارمان آمده است. و این با نظریه‏‌های سوسیال دموکراتی ما همخوانی نداشت، چیزی که ما در هر بار آمدن این خانم به کارگاه دوباره به آن پی می‌‏بردیم.
در این بین یک روز کارآموز در وقت استراحت پیشم آمد و گفت: "آیا می‏‌خواهی روز یکشنبه به اتفاق من پیش خاله‌‏ام برویم؟ او تو را دعوت کرده است."
"دعوت کرده؟ هی، از این شوخی‏‌های احمقانه با من نکن، وگرنه دماغتو فرو می‏‌کنم تو سطل آب داغ." اما او شوخی نمی‏‌کرد. خاله‏‌اش برای روز یکشنبه از من دعوت کرده بود. ما می‌‏توانستیم با قطار ساعت ده شب به خانه بازگردیم، و اگر مدت ماندمان طولانی‏‌تر می‏‌شد، شاید هم ماشینش را برای بازگشت در اختیارمان قرار می‏‌داد.
با مالک یک ماشین لوکس، سرور یک خدمتکار مرد و دو خدمتکار زن، یک درشکه‏‌چی و یک باغبان رفت و آمد داشتن، برای آن دوره از جهان‏بینی من ناپسند به حساب می‌‏آمد. اما من هنگامی این موضوع را به خاطر آوردم که با هیجان دعوت را قبول کرده و پرسیده بودم که آیا لباس زرد رنگِ روزهای یکشنبه‌‏ام به اندازه کافی خوب است یا نه.
تا روز شنبه با خوشی و هیجان لاعلاجی در حرکت بودم. بعد اما ترس به سراغم آمد. آنجا چه باید بگویم، چگونه باید رفتار کنم، چگونه باید با او صحبت کنم؟ کت و شلوارم که تا آن موقع به آنها افتخار می‌‏کردم ناگهان دارای لکه و چروک گشته و کناره‏ یقه‌‏ام ریش ریش شده بود. از این گذشته کلاه‏‌ام کهنه و نخ‏نما بود، و این معایب را نمی‏‌شد توسط سه وسیله با ارزشم _ یک جفت کفش نوک‌تیز، یک کراوات نیمه ابریشمی با رنگ قرمز براق و عینک دسته ورشوئی _ از چشم پوشاند.
در روز یکشنبه مانند بیماری به خاطر هیجان و خجالت به همراه کارآموز پای پیاده به زتلینگن رفتم. ویلا دیده می‏‌شود، ما در کنار پرچین جلوی درختان سرو و کاجِ خارجی ایستاده بودیم، واق واق سگ با زنگ در هم می‏‌آمیزد. یک خدمتکار ما را به خانه راه می‏‌دهد، او حرف نمی‏‌زد و رفتارش با ما اهانت‏‌آمیز بود، به سختی به خود زحمت داد تا از من در برابر سگ بزرگ نژاد سنت‌برنارد که قصد گاز گرفتن شلوارم را داشت محافظت کند. با ترس به دست‌‏هایم که هرگز چنین شرم‌‏آور تمیز نبوده‌‏اند نگاه می‌‏کردم. من قبلاً آنها را هنگام غروب نیم‏ساعت تمام با نفت و صابون شسته بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر