
نامه یک نوجوان.(2)
وقتی اندوهِ اولین عشق مرا مبهوت ساخت و به آزارم پرداخت و
وقتی رنجی ناشناخته، اشتیاق هر روزه و امید و یأس مرا به حرکت واداشتند، من با وجود
سودازدگی و ترس از عشق اما هر لحظه از صمیم قلب خشنود بودم. هیچ چیز مرده و هیچ فضای
خالیای در جهان وجود نداشت و همه چیز در اطراف من برایم عزیز بوده و چیزی برای گفتن
به من داشتند. این حالت دیگر هرگز کاملاً از خاطرم نرفت و با آن شدت و پایداری هم دیگر
هرگز به سراغم نیامد. و حالا تصور من از خوشبختی تجربه کردن یک بار دیگر این حالت،
آن را از آن خود ساختن و محکم نگاه داشتنش میباشد.
آیا میخواهید هنوز به شنیدن ادامه دهید؟ من در حقیقت از
آن زمان تا امروز عاشق بودهام. قبل از هر چیز چنین به نظر میآمد که از آنچه من تا
حال شناخته بودم چیزی ارزندهتر و آتشین و جذابتر از عشق به خانمها وجود ندارد. من
همیشه دارای رابطه با خانمها یا دخترها نبوده، و همیشه هم با آگاهی عاشق شخص معینی
نگردیدهام، اما افکارم همیشه به نحوی با عشق مشغول بوده و ستایش من از زیبائیها در
حقیقت همیشه ستایش از بانوان بوده است.
نمیخواهم برایتان داستانهای عشقی تعریف کنم. من یک بار
برای چندین ماه معشوقهای داشتم و بعضی از اوقات هنگام ملافات او یک بوسه، یک نگاه
و یک عشقورزی شبانه نیمه ناخواسته برداشت کرده بودم، اما هنگامی که من واقعاً عاشق
بودم، این عشق همیشه به شکست میانجامید. و تا جائی که میتوانم به خاطر آورم رنجهای
یک عشق بیسرانجام، ترس و تردید و بیخوابیهای شبانه برایم در حقیقت خیلی زیباتر از
همه حوادث کوچک خوشحالکننده و موفقیتآمیز بودند.
خانم عزیز، آیا میدانید که من خیلی زیاد عاشق شما هستم؟
تقریباً یک سال میشود که شما را میشناسم، و در این مدت فقط چهار بار به منزل شما
آمدهام. هنگامی که شما را برای اولین بار دیدم، شما بر روی بلوز خاکستری روشنتان یک
سنجاقسینه از گل زنبق فلورانسی حمل میکردید. یک بار شما را در پاریس هنگام سوار شدن
به قطار سریعالسیر در ایستگاه راه آهن دیدم. شما بلیطی به مقصد اشتراسبورگ داشتید.
در آن زمان شما هنوز مرا نمیشناختید.
بعد به اتفاقِ دوستم پیش شما آمدم، من در آن زمان عاشق شما
بودم. شما اما در سومین دور از دیدارمان متوجه این موضوع گشتید، در آن شب با موزیک
شوبرت. لااقل به نظر من اینطور آمد. شما ابتدا در باره جدی بودن من شوخی میکردید،
بعد به خاطر عبارات تغزلیام، و هنگام خداحافظی مهربان بودید و کمی هم مادرانه. و آخرین
بار وقتی آدرس محل اقامت تابستانیتان را فاش ساختید، به من اجازه دادید که برایتان
نامه بنویسیم. و من این کار را بعد از مدتها فکر کردن امروز انجام دادم.
حالا چگونه باید پایان را پیدا کنم؟ من قبلاً گفتم که این
اولین و آخرین نامهام به شما خواهد بود. اعترافاتم را که شاید خندهدار به نظر آیند
و تنها چیزیست که میتوانم با آن به شما نشان دهم برایم عزیزید و من شما را دوست میدارم
به عنوان هدیه از من قبول کنید. در حالی که به شما میاندیشم و به خود اعتراف میکنم
که نقش یک عاشق را در مقابل شما خیلی بد بازی کردهام، اما با این حال کمی از شگفتانگیزی
آنچه را که برایتان مینویسم احساس میکنم.
حالا شب فرا رسیده است، جیرجیرکها هنوز جلوی پنجره اطاقم
میان سبزههای خیس باغچه به آوازخوانی مشغولند، و خیلی از چیزها برایم دوباره مانند
آن تابستان افسانهای گشته است. من به خود میگویم، اگر به احساسی که با آن این نامه
را نوشتهام وفادار بمانم، شاید بتوانم آن خشنودی را روزی دوباره تجربه کنم. من از
آن چیزهائی که روابط عاشقانه با خود برای بیشتر جوانان به همراه دارد و من شخصاً بقدر
کافی آنها را شناختهام مایلم چشمپوشی کنم _ از آن بازی نیمهحقیقی و نیمهمصنوعیِ نگاهها و اشارات، از استفادههای کوتهفکرانه یک حالت و فرصت روانی، از لمس کردن
پاها در زیر میز و سوءاستفاده از بوسیدن یک دست.
من مؤفق نشدم منظورم را آنطور که مایل بودم صحیح برسانم.
با این حال احتمالاً شما منظورم را متوجه شدهاید. اگر شما آنگونه هستید که من پیش
خود مجسم میکنم، بنابراین آزادید در باره نوشته مغشوشم از صمیم قلب بخندید، بدون آنکه
در این باره مرا خوار بشمارید. این امکان هم میرود که من خود روزی به این نوشته بخندم؛
امروز اما نه توانا به این کار هستم و نه میل انجام دادن آن را دارم.
با ستایشی صادقانه مخلص شما [ب]
(1906)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر