داستان‏‌های عشقی.(7)


نامه یک نوجوان.(2)
وقتی اندوهِ اولین عشق مرا مبهوت ساخت و به آزارم پرداخت و وقتی رنجی ناشناخته، اشتیاق هر روزه و امید و یأس مرا به حرکت واداشتند، من با وجود سودازدگی و ترس از عشق اما هر لحظه از صمیم قلب خشنود بودم. هیچ چیز مرده و هیچ فضای خالی‌‏ای در جهان وجود نداشت و همه‏ چیز در اطراف من برایم عزیز بوده و چیزی برای گفتن به من داشتند. این حالت دیگر هرگز کاملاً از خاطرم نرفت و با آن شدت و پایداری هم دیگر هرگز به سراغم نیامد. و حالا تصور من از خوشبختی تجربه کردن یک بار دیگر این حالت، آن را از آن خود ساختن و محکم نگاه داشتنش می‏‌باشد.
آیا می‏‌خواهید هنوز به شنیدن ادامه دهید؟ من در حقیقت از آن زمان تا امروز عاشق بوده‌‏ام. قبل از هر چیز چنین به نظر می‏‌آمد که از آنچه من تا حال شناخته بودم چیزی ارزنده‌‏تر و آتشین‏ و جذاب‌تر از عشق به خانم‏‌ها وجود ندارد. من همیشه دارای رابطه با خانم‏‌ها یا دخترها نبوده، و همیشه هم با آگاهی عاشق شخص معینی نگردیده‌‏ام، اما افکارم همیشه به نحوی با عشق مشغول بوده و ستایش من از زیبائی‏‌ها در حقیقت همیشه ستایش از بانوان بوده است.
نمی‏‌خواهم برایتان داستان‏‌های عشقی تعریف کنم. من یک بار برای چندین ماه معشوقه‏‌ای داشتم و بعضی از اوقات هنگام ملافات او یک بوسه، یک نگاه و یک عشق‏ورزی شبانه نیمه ناخواسته برداشت کرده بودم، اما هنگامی که من واقعاً عاشق بودم، این عشق همیشه به شکست می‌‏انجامید. و تا جائی که می‏‌توانم به خاطر آورم رنج‌‏های یک عشق بی‌سرانجام، ترس و تردید و بی‏‌خوابی‌‏های شبانه برایم در حقیقت خیلی زیباتر از همه حوادث کوچک خوشحال‌کننده و موفقیت‏‌آمیز بودند.
خانم عزیز، آیا می‏‌دانید که من خیلی زیاد عاشق شما هستم؟ تقریباً یک سال می‏‌شود که شما را می‏‌شناسم، و در این مدت فقط چهار بار به منزل شما آمده‌‏ام. هنگامی که شما را برای اولین بار دیدم، شما بر روی بلوز خاکستری روشن‌تان یک سنجاق‏‌سینه از گل زنبق فلورانسی حمل می‏‌کردید. یک بار شما را در پاریس هنگام سوار شدن به قطار سریع‏‌السیر در ایستگاه راه آهن دیدم. شما بلیطی به مقصد اشتراسبورگ داشتید. در آن زمان شما هنوز مرا نمی‌‏شناختید.
بعد به اتفاقِ دوستم پیش شما آمدم، من در آن زمان عاشق شما بودم. شما اما در سومین دور از دیدارمان متوجه این موضوع گشتید، در آن شب با موزیک شوبرت. لااقل به نظر من اینطور آمد. شما ابتدا در باره جدی بودن من شوخی می‏‌کردید، بعد به خاطر عبارات تغزلی‏‌ام، و هنگام خداحافظی مهربان بودید و کمی هم مادرانه. و آخرین بار وقتی آدرس محل اقامت تابستانی‏‌تان را فاش ساختید، به من اجازه دادید که برایتان نامه بنویسیم. و من این کار را بعد از مدت‏‌ها فکر کردن امروز انجام دادم.
حالا چگونه باید پایان را پیدا کنم؟ من قبلاً گفتم که این اولین و آخرین نامه‌‏ام به شما خواهد بود. اعترافاتم را که شاید خنده‌‏دار به نظر آیند و تنها چیزی‌ست که می‏‌توانم با آن به شما نشان دهم برایم عزیزید و من شما را دوست می‌‏دارم به عنوان هدیه از من قبول کنید. در حالی که به شما می‌‏اندیشم و به خود اعتراف می‏‌کنم که نقش یک عاشق را در مقابل شما خیلی بد بازی کرده‌‏ام، اما با این حال کمی از شگفت‌‏انگیزی آنچه را که برایتان می‏‌نویسم احساس می‌‏کنم.
حالا شب فرا رسیده است، جیرجیرک‏‌ها هنوز جلوی پنجره اطاقم میان سبزه‌‏های خیس باغچه به آوازخوانی مشغولند، و خیلی از چیزها برایم دوباره مانند آن تابستان افسانه‌‏ای گشته است. من به خود می‏‌گویم، اگر به احساسی که با آن این نامه را نوشته‏‌ام وفادار بمانم، شاید بتوانم آن خشنودی را روزی دوباره تجربه کنم. من از آن چیزهائی که روابط عاشقانه با خود برای بیشتر جوانان به همراه دارد و من شخصاً بقدر کافی آنها را شناخته‌‏ام مایلم چشمپوشی کنم _ از آن بازی نیمه‌حقیقی و نیمه‌مصنوعیِ نگاه‌ها و اشارات، از استفاده‏‌های کوته‏‌فکرانه یک حالت و فرصت روانی، از لمس کردن پاها در زیر میز و سوءاستفاده از بوسیدن یک دست.
من مؤفق نشدم منظورم را آنطور که مایل بودم صحیح برسانم. با این حال احتمالاً شما منظورم را متوجه شده‌‏اید. اگر شما آنگونه‏ هستید که من پیش خود مجسم می‏‌کنم، بنابراین آزادید در باره نوشته مغشوشم از صمیم قلب بخندید، بدون آنکه در این باره مرا خوار بشمارید. این امکان هم می‏‌رود که من خود روزی به این نوشته بخندم؛ امروز اما نه توانا به این کار هستم و نه میل انجام دادن آن را دارم.
با ستایشی صادقانه مخلص شما [ب]
(1906)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر