داستان‏‌های عشقی.(10)


رؤیای زیبا.(2)
بلافاصله آنجا سنگ سفید و خاکستری، تیرهای چوبی و ماشین‌‏آلات قرار می‌‏گیرند، انسان‌‏های زیادی در آن اطراف ایستاده بودند و نمی‏‌دانستند چه باید بکنند؛ او اما با دست‏‌هایش آن‏ها را راهنمائی می‌‏کرد و توضیح و دستور می‏‌داد، نقشه‌‏ها را در دست‏‌هایش گرفته بود و فقط لازم بود ایماء و اشاره کند، و بدین نحو انسان‏‌ها به حرکت می‏‌افتادند و خشنود بودند که یک کار معقول انجام می‌‏دهند. آن‏ها سنگ‌‏ها را بلند می‏‌کردند و چرخ‏دستی‏‌ها را هل می‏‌دادند، میله‏‌ها را برمی‏‌افراشتند و الوارها را می‌‏تراشیدند، و در تمام دست‌‏ها و در هر چشمی اراده معمار ساختمان فعال بود. خانه کم کم ساخته شده و به قصری با سَردرِ مثلثی شکل و ایوان‏‌ها، حیاط‌‏ها و پنجره‏‌های قوس‏دار که یک زیبائی طبیعی، ساده و آتشین را به نمایش می‌‏گذاردند تبدیل می‏‌گردد، و این واضح بود که ساختن تعدای از این ساختمان‏‌ها برای محو گشتن رنج و نیاز، ناخرسندی و خشم از جهان ضروری به نظر می‌‏آمد.
مارتین با به پایان رسیدن ساخت عمارت خواب‌‏آلود شده بود و دیگر دقت کافی نداشت، او چیزی مانند موزیک و سر و صدای جشن و سرور از اطراف ‏شنید و خود را با جدیت و خشنودی عجیبی تسلیم یک خستگی عمیق و زیبا ساخت. وقتی در اثر این خستگی مادرش را دوباره می‌‏بیند که دست او را در دست گرفته است هوشیاریش رو به بالا صعود می‌‏کند. در این لحظه او می‏‌دانست که مادرش می‏‌خواهد با او به سرزمین عشق برود، و او آرام و پُر امید گشت و تمام آن‏ چیزهائی را که در این سفر تجربه کرده و انجام داده بود از یاد ‏برد؛ فقط یک روشنائی و یک وجدان کاملاً پاکیزه‏‌گشته از سمتِ کوهِ شناخت و از سمتِ قصر او برایش می‌‏درخشیدند.
مادر لبخندی می‏‌زند و دست او را در دست خود می‏‌گیرد و از سراشیبی به یک چشم‏‌انداز تاریک داخل می‏‌شود، پیراهن مادر آبی رنگ بود و هنگام قدمزدن از چشم او محو می‌‏گردد و وقتی او متوجه می‏‌شود که پیراهن آبی رنگ مادر همان دره دور و آبی رنگ بوده است، دیگر نمی‏‌دانست که آیا مادر حقیقتاً پیش او بوده یا نه و دچار یک غمگینی می‌‏شود و بر روی علفزار می‏‌نشیند و بدون درد، تسلیم و جدی همانطور که او قبلاً هنگام انگیزه آفرینش ساختمان را ساخته و در زمان خستگی استراحت کرده بود شروع به گریستن می‏‌کند. هنگام اشگ ریختن احساس می‏‌کند که حالا باید او با شیرین‏‌ترین چیزی که یک انسان می‏‌تواند آن را تجربه کند روبرو خواهد گشت، و وقتی سعی می‌کند در این باره تعمق کند، در حقیقت خوب می‌‏دانست که آن چیز فقط عشق می‏‌تواند باشد، اما او نمی‏‌توانست به درستی عشق را تجسم کند و در آخر بطور احساسی نتیجه می‏‌گیرد که عشق باید چیزی شبیه به مرگ باشد، چیزی شبیه به تحقق بخشیدن و شبیه به شبی که به دنبالش دیگر هیچ چیزی اجازه آمدن نخواهد داشت.
او هنوز به این موضوع تا آخر فکر نکرده بود که دوباره همه چیز طور دیگر می‌‏گردد. در آن پائین، در دره آبی رنگ موزیک مطبوعی نواخته می‏‌شد، و دوشیزه فوسلر دختر شهردار از روی چمن‏‌ها می‏‌گذشت، و ناگهان او می‏‌دانست که این دختر را دوست می‏‌دارد. دختر چهره‌‏ای مانند همیشه داشت، اما لباسی کاملاً ساده پوشیده بود، لباسی زیبا مانند یک زن یونانی، و هنوز مدتی از بودنش در آنجا نمی‌گذشت که شب فرا می‏‌رسد و دیگر چیزی بجز یک آسمان پر از ستاره‌‏های بزرگ و درخشان دیده نمی‌شد.
دختر روبروی مارتین از حرکت بازمی‌‏ایستد و به او لبخند می‏‌زند و دوستانه طوری که انگار منتظر او بوده است می‏‌گوید: "که اینطور، عاقبت آمدی؟"
مارتین می‏‌گوید "آره، مادرم راه را به من نشان داد. من حالا دیگر همه کارها را انجام داده‌‏ام، خانه بزرگی که قصد ساختنش را داشتم تمام شده. تو باید در آن خانه زندگی کنی."
دختر اما فقط لبخند می‏‌زد و چهره‌‏اش تقریباً مادرانه به نظر می‏‌آمد، متفکر و کمی غمگین مانند یک آدم بالغ.
مارتین می‌‏پرسد "حالا باید چه کار کنم؟" و دست‌‏هایش را روی شانه دختر قرار می‏‌دهد. دختر خود را به جلو خم می‌‏کند و بقدری از نزدیک به چشمان مارتین نگاه می‌‏کند که او کمی می‏‌ترسد، و حالا چیزی بجز چشمان درشت و آرام دختر و در بالای آن‏ها تعداد زیادی ستاره در یک مه‏ِ طلائی رنگ نمی‌‏دید. ضربان قلبش با شدت و دردآور می‏‌زد.
دختر زیبا لبش را بر روی لب او می‏‌گذارد، و در این هنگام جسم مارتین ذوب می‌‏گردد و تمام اراده‏‌هایش او را ترک می‏‌کنند. آن بالا ستاره‌‏ها، در تاریکی آبی رنگ آهسته شروع به طنین انداختن می‏‌کنند، و در حالیکه مارتین حس می‏‌کرد او حالا عشق و مرگ و شیرین‏‌ترین‏ چیزی را که یک انسان می‏‌تواند تجربه کند می‌‏چشد، به صدا و حرکت گردش دایره‌‏وار جهانِ اطرافش گوش می‌‏داد، و بدون آنکه لبش را از لب دختر بردارد و بدون آن‏که دیگر چیزی از جهان بخواهد و آرزو کند، احساس ‏می‏‌کند که او و دختر و همه چیز در گردش دایره‏‌وار فرو می‏‌روند، او چشمانش را می‌‏بندد و با سرگیجه‌‏ای خفیف بر بالای جاده‏‌ای که تا ابد از پیش تعیین شده است به پرواز می‏‌آید، بر بالای آن جاده‌‏ای که هیچ شناختی و هیچ کرداری و هیچ چیز دنیوی دیگر انتظار او را نمی‏‌کشند.
(1912)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر