
رؤیای زیبا.(2)
بلافاصله آنجا سنگ سفید و خاکستری، تیرهای چوبی و ماشینآلات
قرار میگیرند، انسانهای زیادی در آن اطراف ایستاده بودند و نمیدانستند چه باید بکنند؛
او اما با دستهایش آنها را راهنمائی میکرد و توضیح و دستور میداد، نقشهها را در
دستهایش گرفته بود و فقط لازم بود ایماء و اشاره کند، و بدین نحو انسانها به حرکت
میافتادند و خشنود بودند که یک کار معقول انجام میدهند. آنها سنگها را بلند میکردند
و چرخدستیها را هل میدادند، میلهها را برمیافراشتند و الوارها را میتراشیدند،
و در تمام دستها و در هر چشمی اراده معمار ساختمان فعال بود. خانه کم کم ساخته شده
و به قصری با سَردرِ مثلثی شکل و ایوانها، حیاطها و پنجرههای قوسدار که یک زیبائی
طبیعی، ساده و آتشین را به نمایش میگذاردند تبدیل میگردد، و این واضح بود که ساختن
تعدای از این ساختمانها برای محو گشتن رنج و نیاز، ناخرسندی و خشم از جهان ضروری به
نظر میآمد.
مارتین با به پایان رسیدن ساخت عمارت خوابآلود شده بود و
دیگر دقت کافی نداشت، او چیزی مانند موزیک و سر و صدای جشن و سرور از اطراف شنید و
خود را با جدیت و خشنودی عجیبی تسلیم یک خستگی عمیق و زیبا ساخت. وقتی در اثر این خستگی
مادرش را دوباره میبیند که دست او را در دست گرفته است هوشیاریش رو به بالا صعود میکند.
در این لحظه او میدانست که مادرش میخواهد با او به سرزمین عشق برود، و او آرام و
پُر امید گشت و تمام آن چیزهائی را که در این سفر تجربه کرده و انجام داده بود از یاد
برد؛ فقط یک روشنائی و یک وجدان کاملاً پاکیزهگشته از سمتِ کوهِ شناخت و از سمتِ قصر
او برایش میدرخشیدند.
مادر لبخندی میزند و دست او را در دست خود میگیرد و از
سراشیبی به یک چشمانداز تاریک داخل میشود، پیراهن مادر آبی رنگ بود و هنگام قدمزدن
از چشم او محو میگردد و وقتی او متوجه میشود که پیراهن آبی رنگ مادر همان دره دور
و آبی رنگ بوده است، دیگر نمیدانست که آیا مادر حقیقتاً پیش او بوده یا نه و دچار
یک غمگینی میشود و بر روی علفزار مینشیند و بدون درد، تسلیم و جدی همانطور که او
قبلاً هنگام انگیزه آفرینش ساختمان را ساخته و در زمان خستگی استراحت کرده بود شروع
به گریستن میکند. هنگام اشگ ریختن احساس میکند که حالا باید او با شیرینترین چیزی
که یک انسان میتواند آن را تجربه کند روبرو خواهد گشت، و وقتی سعی میکند در این باره
تعمق کند، در حقیقت خوب میدانست که آن چیز فقط عشق میتواند باشد، اما او نمیتوانست
به درستی عشق را تجسم کند و در آخر بطور احساسی نتیجه میگیرد که عشق باید چیزی شبیه
به مرگ باشد، چیزی شبیه به تحقق بخشیدن و شبیه به شبی که به دنبالش دیگر هیچ چیزی اجازه
آمدن نخواهد داشت.
او هنوز به این موضوع تا آخر فکر نکرده بود که دوباره همه
چیز طور دیگر میگردد. در آن پائین، در دره آبی رنگ موزیک مطبوعی نواخته میشد، و دوشیزه
فوسلر دختر شهردار از روی
چمنها میگذشت، و ناگهان او میدانست که این دختر را دوست میدارد. دختر چهرهای مانند
همیشه داشت، اما لباسی کاملاً ساده پوشیده بود، لباسی زیبا مانند یک زن یونانی، و هنوز
مدتی از بودنش در آنجا نمیگذشت که شب فرا میرسد و دیگر چیزی بجز یک آسمان پر از ستارههای
بزرگ و درخشان دیده نمیشد.
دختر روبروی مارتین از حرکت بازمیایستد و به او لبخند میزند
و دوستانه طوری که انگار منتظر او بوده است میگوید: "که اینطور، عاقبت آمدی؟"
مارتین میگوید "آره، مادرم راه را به من نشان داد.
من حالا دیگر همه کارها را انجام دادهام، خانه بزرگی که قصد ساختنش را داشتم تمام
شده. تو باید در آن خانه زندگی کنی."
دختر اما فقط لبخند میزد و چهرهاش تقریباً مادرانه به نظر
میآمد، متفکر و کمی غمگین مانند یک آدم بالغ.
مارتین میپرسد "حالا باید چه کار کنم؟" و دستهایش
را روی شانه دختر قرار میدهد. دختر خود را به جلو خم میکند و بقدری از نزدیک به چشمان
مارتین نگاه میکند که او کمی میترسد، و حالا چیزی بجز چشمان درشت و آرام دختر و در
بالای آنها تعداد زیادی ستاره در یک مهِ طلائی رنگ نمیدید. ضربان قلبش با شدت و دردآور
میزد.
دختر زیبا لبش را بر روی لب او میگذارد، و در این هنگام
جسم مارتین ذوب میگردد و تمام ارادههایش او را ترک میکنند. آن بالا ستارهها، در
تاریکی آبی رنگ آهسته شروع به طنین انداختن میکنند، و در حالیکه مارتین حس میکرد
او حالا عشق و مرگ و شیرینترین چیزی را که یک انسان میتواند تجربه کند میچشد، به
صدا و حرکت گردش دایرهوار جهانِ اطرافش گوش میداد، و بدون آنکه لبش را از لب دختر
بردارد و بدون آنکه دیگر چیزی از جهان بخواهد و آرزو کند، احساس میکند که او و دختر
و همه چیز در گردش دایرهوار فرو میروند، او چشمانش را میبندد و با سرگیجهای خفیف
بر بالای جادهای که تا ابد از پیش تعیین شده است به پرواز میآید، بر بالای آن جادهای
که هیچ شناختی و هیچ کرداری و هیچ چیز دنیوی دیگر انتظار او را نمیکشند.
(1912)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر