داستان‏‌های عشقی.(11)


اولین تجربه.
واقعاً عجیب است که چگونه تجربه‏‌ها می‌‏توانند غریبه گردند و از دست آدم لیز بخورند! تمام سال‏‌ها با هزاران ماجرا می‌‏توانند از خاطر آدم گم شوند. من غالباً کودکانی را در حال دویدن برای رفتن به مدرسه می‏‌بینم و به زمان مدرسه رفتن خود فکر نمی‏‌کنم، من محصلین دبیرستانی را می‏‌بینم و با زحمت به یاد می‌‏آورم که من هم روزی یک دانش‌آموز دبیرستانی بوده‌‏ام. من مکانیسین‏‌ها را در حال رفتن به کارگاه‌شان و کارمندانی را که سریع به اداره‏‌هایشان می‌‏روند می‏‌بینم و به کلی فراموش کرده‌‏ام که من هم روزی قدم‏‌های مشابه‌‏ای برای رفتن به اداره برمی‏‌داشتم و بلوز آبی رنگ و نیمتنه کارمندی با آرنج براق می‌‏پوشیدم. من در کتاب‏فروشی جزوه‏‌های عجیبِ شعر شاعران هجده ساله را که بنگاه انتشاراتی پیرسون در درسدن به چاپ رسانده است تماشا می‌‏کنم و به اینکه من هم روزی چنین اشعاری سروده‌‏ام و حتی در دام همین شکارچیان مؤلفین افتاده و فریب‌شان را خورده‌‏ام دیگر فکر نمی‌‏کنم.
تا اینکه یک بار در یک پیاده‏‌روی یا سوار بر قطار و یا در ساعات بی‏‌خوابی شبانه قطعه کاملی از زندگی فراموش گشته دوباره ظاهر می‏‌گردد و کاملاً نورانی مانند یک صحنه‏‌آرائی، با تمام چیزهای جزئی، با تمام اسامی و مکان‌‏ها، همهمه‌‏ها و شایعات روبروی آدم می‌‏ایستد. شب گذشته اینچنین بر من گذشت. یک تجربه که در زمان رخ دادنش اطمینان کامل داشتم آن را هرگز از یاد نخواهم برد دوباره در برابرم ظاهر گشت، تجربه‏‌ای که من اما سال‏‌ها بدون هیچ نشانی فراموش کرده بودم. درست مانند آنکه آدم یک کتاب یا یک چاقویِ جیبی را گم کرده، دلتنگش شده و بعد فراموشش بکند و یک روزی دوباره آن کتاب یا چاقو در کشویِ میز میان خرت و پرت‏‌ها افتاده و دوباره متعلق به تو باشد.
من هجده ساله و در پایان دوره کارآموزی رشته مکانیک بودم. اخیراً پی برده بودم که در این رشته پیشرفتی نخواهم کرد و مصمم بودم یک بار دیگر تغیر رشته دهم. تا رسیدن موقعیتی که بتوانم این موضوع را با پدر در میان بگذارم در کارگاه ماندم و کارم را نیمه خشنود مانند کسی که استعفا داده باشد و تمام جاده‏‌ها را در انتظار خود می‏‌بیند انجام می‌دادم.
ما در آن زمان یک کارآموز در کارگاه داشتیم که ویژگی ممتازش خویشاوند بودن با خانم ثروتمندی از شهر کوچک همسایه بود. این خانم جوان که بیوه کارخانه‏‌داری بود در یک ویلای کوچک زندگی می‏‌کرد، یک ماشین شیک داشت و یک اسبِ سواری و به داشتن تکبر و غیر عادی بودن معروف شده بود، زیرا که او در میهمانی‏‌های قهوه و شیرینی شرکت نمی‏‌کرد و بجای این کار اسب سواری و ماهی‏گیری می‏‌کرد، گل لاله پرورش می‏داد و سگ سنت‌برنارد نگهداری می‏‌کرد. مردم با حسادت و عصبانیت از او صحبت می‌‏کردند، به خصوص از زمانی که فهمیدند او در اشتوتگارت و مونیخ، دو شهری که او اغلب مسافرت می‏‌کرد، می‌‏تواند خیلی خونگرم هم باشد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر