
در آن شب تابستانی.(۳)
به این نحو شب زیبای تابستانی و شادی و خوشگذرانی به غمگینی
و نارضایتی مبدل میگردد، و من به جای آنکه حداقل از آن محیط آرام کمی لذت ببرم این
غمگینی و نارضایتی را ابلهانه و با لجاجت به نقطه اوج میرساندم. هنگامی که در ساعت
یازده اولین مهمان برای رفتن به راه افتاد، من هم خداحافطی کوتاهی کرده و از نزدیکترین
راه به سمت خانه به راه افتادم تا به رختخواب بروم. زیرا مدتی بود که یک کاهلی و میل
به خوابیدن بر من مستولی گشته بود که من اغلب در ساعات کار با آن درگیر بوده و در همه
لحظههای ساعات فراغتم بیاراده مغلوبش بودم.
چند روزی با وقتکُشی که به آن خو گرفته بودم میگذرد. در
من آگاهی از اینکه در یک حالت استثنائی و غمگینی زندگی میکنم کاملاً از بین رفته بود؛
من با یک لاقیدی تسلیم گشته و با بیتفاوتی زندگی را میگذراندم و بدون افسوس خوردن
میدیدم که ساعتها و روزها از پشت سرم میگذرند، روزها و ساعاتی که هر لحظهاش قطعه
کوچک و بیبازگشتی از جوانی و دوران زندگی من معنا میداد. من مانند یک ساعت حرکت
میکردم، به موقع از خواب برمیخاستم، به سر کار میرفتم، به طور اتومانیک کمی کار انجام
میدادم، برای خوردن غذا نان و تخم مرغ میخریدم، بعد دوباره به اداره بازمیگشتم و
غروب در اطاق کوچک زیر شیروانیام کنار پنجره دراز میکشیدم، جائی که اغلب به خواب
میرفتم. به آن مهمانی در باغ منزل رئیسم دیگر فکر نکردم. در حقیقت روزها بدون بر جا
گذاشتن خاطراتی از خود محو میگشتند، و اگر هم گاهی شبها در خواب به زمانهای دیگری
فکر میکردم، آنها زمانهای خاطرات دورانهای دور کودکیم بودند که پژواکهای یک افسانه
شگفتانگیز و فراموش گشتۀ دوران قبل از هستی را در من زنده میساختند.
در یک ظهر گرم سرنوشت دوباره به یاد من میافتد. یک ایتالیائی
با لباس سفید و زنگولهای در دست و با ماشین کوچکی از میان خیابان میراند و بستنی
میفروخت. در این موقع من از اداره بیرون آمده بودم و بعد از ماهها تسلیم هوس شدم.
پسانداز کردن شرمآور را فراموش کرده، سکهای از کیفم بیرون میآورم و از مرد ایتالیائی
یک ظرف بستنی میوهای قرمز رنگ میخرم و در راهروی خانه حریصانه شروع به خوردن میکنم.
خنکی بستنی به نظرم بسیار گوارا میآمد، میتوانم به یاد آورم که من با ولع ظرف بستنی
را لیسیدم و در آن غذای همیشگیام را خوردم، لحظه کوتاهی چرتی زدم و بعد برای نوشتن
پشت میز بازگشتم. در آنجا حالم بد شد و به زودی دردهای وحشتناکی به سراغم آمدند. من کنارههای
میز تحریر را محکم نگاه داشتم و چند ساعتی در پنهان عذاب کشیدم، و بعد از پایان کار
اداره با سرعت نزد یک دکتر رفتم. اما از آنجا که دارای بیمه درمانی بودم نزد پزشک دیگری
فرستاده شدم، اما او در تعطیلات تابستانی به سر میبرد و من میبایست به نماینده او
در خانهاش مراجعه میکردم؛ او دکتر جوان و مهربانی بود که مرا مانند همتای خویش معاینه
کرد. هنگامی که من در جواب به سؤالات او نوع زندگی روزانهام را تا اندازهای دقیق توضیح
میدهم، به من پیشنهاد میکند که به بیمارستان بروم، جائی که من بهتر از خانه خودم
پرستاری خواهم گشت. و از آنجائی که نمیتوانستم دردها را تحمل کنم، با خنده میگوید:
"مثل اینکه شما زیاد بیمار نشدهاید؟" و واقعاً من از ده یا یازده سالگی
بیمار نشده بودم. دکتر اما تقریبا با اوقات تلخی میگوید: "شما با این نوع زندگی
کردن خود را به کشتن خواهید داد. اگر بدن شما مقاوم نمیبود، با این نوع تغذیه میبایست
شما مدتها پیش بیمار میشدید. حالا هم یک درسی به شما داده شد." البته من فکر
میکردم که نصیحت کردن برای او با آن ساعت و عینک طلائیاش راحت است، اما حالا میدیدم
که وضعیت خفتآور من در این اواخر دلایل حقیقی خود را دارا بوده است و من در این باره
احساس نوعی تبرئه اخلاقی میکردم. اما دردهای شدید وقتی برای فکر و نفس تازه کردن به
من نمیداد. من کاغذی را که دکتر به من داد برداشتم، از او تشکر کرده و برای تهیه وسائل
ضروری معرفی کردن خود به بیمارستان از مطب او خارج میشوم. با آخرین نیروی باقیمانده
زنگ در بیمارستان را به صدا آورده و برای نیفتادن روی پله مینشینم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر