وقتی که مغز سوت می‏‌کشد.


کاش کسی پیدا می‏‌شد و به من می‏‌گفت: "مرد حسابی، آخه تو به کار مردم چکار داری!" ولی من که کاری به کار کسی ندارم! این چه فکری بود که خیلی جلوتر از هر فکر مهم دیگری ناگهان از خط پایانی ذهنم گذشت!؟
خوب می‌‏دانم که "اگر بدانی که چه می‏‌خواهی بنویسی کارت را آسان ساخته‏‌ای." را همه از حفظ می‏‌دانند.
من هم قصد داشتم از دایره سرگردانی که در آن گرفتارم بنویسم، از تکرار ماجراها در دوران مختلف زندگی، از این بنویسم که با شصت ساله شدن هم هنوز صبوری را به طور کامل نیاموخته‌‏ام، و اینکه امروز ناگهان بی‌مقدمه متوجه گشتم فقط دانستن اینکه چه می‏‌خواهی بنویسی کافی نیست و باید علاوه بر آن بدانی که نوشته‏‌ات را چگونه می‏‌توانی به پایان ببری!
کاش همه خوب می‏‌دانستند که چگونه می‌‏خواهند کودکی‌شان را بگذرانند و به نوجوانی پای نهند و به چه نحو می‏‌خواهند از آنجا به جوانی و میانسالی و پیری و مرگ خویش سر بزنند.
کسی به کار من کاری نداشت و من هم در کار کسی دخالت نمی‏‌کردم. من فقط دلم می‌‏خواست بنویسم که ماجراهای دوران سی سالگی می‌‏توانند به راحتی در شصت سالگی هم دوباره رخ بدهند، درست مانند ماجراهای زندگی من که به خاطر تکرار مکررشان همه را از حفظم. قصد داشتم بنویسم که تکرار ماجراها نه مرا صبور ساخته‏‌اند و نه خردمند. و دل من با شروع هر ماجرای تازۀ تکراری انگار که باز ماجرای غریبی در حال رخ دادن است تند تند می‏‌زند. درست مانند دل کودکی که اولین روز رفتن به کودکستان را تجربه می‏‌کند، یا مانند برگ زرد درختی در پائیز وقتی باد و سرما می‌‏لرزاندش.
ماجراها گاهی بقدری تکرار می‏‌گردند که آدم را به سرگیجه می‌‏اندازند و بعد دیگر نه تو قادری کسی را بیابی تا گوشزد کند که نباید کاری به کار مردم داشته باشی و نه دیگر در اثر سرگیجه متوجه می‌‏گردی که جهان به چه سمت در حال چرخش است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر