داستان‏‌های عشقی.(9)


رؤیای زیبا.(1)
ریشِ پدر در اثنای گفتن آخرین کلمات درازتر و چشمانش بزرگ‌‏تر شده بودند، او برای لحظه‏‌ای مانند یک پادشاه سالخورده به چشم می‏‌آمد. پدر سپس پیشانی پسرش را می‏‌بوسد و از او خداحافظی می‏‌کند. پسر از پله‌‏های پهن و زیبای آنجا که مانند قصری به چشم می‌‏آمد پائین می‏‌رود و وقتی به خیابان می‌‏رسد و قصد ترک کردن شهر کوچک را داشت با مادرش مواجه می‌‏شود که او را صدا می‌‏زد: "آره مارتین، تو می‌‏خواهی بدون خداحافظی از من عزیمت کنی؟" او پریشان‌حواس مادرش را نگاه می‏‌کند و چون او را زنده، جوان‌‏تر و زیباتر از زمانی که او در خاطر داشت روبروی خود ایستاده می‌‏بیند بنابراین خجالت می‏‌کشد بگوید که او تصور می‌‏کرده مادرش مدت‌هاست مُرده است. آری، تقریباً چیزی دخترانه در خود داشت طوری‏که وقتی مادرش او را بوسید قرمز گشت و جرئت نکرد او را ببوسد. مادر با نگاهی روشن و آبی رنگ به چشمان او می‌‏نگریست، نگاهی که مانند نوری در او نفوذ می‌‏کرد و هنگامی که مارتین آشفته و با عجله از آنجا می‏‌رفت برای او سر تکان داد.
او در جلوی شهر به جای جاده و دره با راه مال‌رو بدون آنکه تعجب کند یک بندر می‏‌بیند، بندری که یک کشتی از مُد افتاده با بادبانی قهوه‌‏ای که تا آسمان طلائی رنگ امتداد داشت لنگر انداخته بود، درست مانند عکس محبوب او از کلود لورین، کشتی‌‏ای که او بی‌‏درنگ جهت رفتن به سمت کوهِ آگاهی بر آن سوار می‌‏شود.
کشتی و آسمانِ طلائی رنگ اما ناگهان دوباره از دید او غیب می‌‏گردند و بعد از لحظه‌‏ای هابرلند خود را مانند بیدارگشته‌‏ای در جاده‌‏ای بسیار دور از خانه می‏‌یابد که به سمت کوهی در دوردست که در سرخی شب گداخته به نظر می‌‏آمد امتداد داشت. اما هر چه او راه می‏‌پیمود باز به کوه نمی‌‏رسید. خوشبختانه پرفسور زایدلر پا به پای او کنارش در حرکت بود و پدرانه می‌‏گفت: "اینجا هیچ ساز و ساخت دیگری بجز رویایِ مطلق محلی از اعراب ندارد و شما فقط با استفاده از آن می‏‌توانید ناگهان خود را در وسط همه چیز بیابید." او بلافاصله تبعیت می‌‏کند و یک رویایِ مطلق به یادش می‌‏افتد که تا اندازه‏‌ای کل گذشته او و جهان را در خود داشت و چنان به هر نوع از زمان گذشته نظم و ترتیب داد که همه چیز زمان حال و آینده شفاف گشتند. و پس از آن او ناگهان خود را روی کوه ایستاده می‌‏بیند، اما در کنار او پرفسور زایدلر نیز ایستاده بود و ناگهان او را <تو> خطاب کرد. هابرلند هم پرفسور را <تو> خطاب می‏‌کند. زایدلر رازی را برایش فاش می‌‏سازد و می‏‌گوید که در حقیقت پدر او می‌‏باشد، و هنگام صحبت کردن چهره‌‏اش هرچه بیشتر شبیه پدر او می‏‌گشت. در شاگرد دبیرستانی عشق به پدر و عشق به علم یکی گشته و هر دو قوی‏‌تر و زیباتر می‌‏گردند، و در حالی که او نشسته بود و می‌‏اندیشید و در محاصره شگفتی‏‌های آگاهی قرار گرفته بود، پدر در کنارش می‏‌گوید: "خب، حالا به اطرافت نگاه کن!"
در اطراف آنجا روشنی توصیف‌‏ناپذیری وجود داشت و همه چیز در جهان شفاف و منظم بود؛ او کاملاً درک ‏کرد که چرا مادرش مرده بوده و با این حال هنوز زنده است؛ او عمیقاً متوجه گشت که چرا ظاهر انسان‏‌ها، سُنت‏‌ها و زبان‌شان چنین مختلف اما از یک ماهیت و برادر بوده‌‏اند، او رنج و احتیاج و زشتی را طوری ضروری و خواسته خدا یا سرنوشت درک کرد که آنها زیبا و روشن گشته و با صدای بلند برای او از نظم و شادی جهان صحبت کردند. و قبل از آنکه کاملاً متوجه گردد که حالا او بر روی کوهِ آگاهی ایستاده و خردمند گشته، احساس کرد که برای کاری برگزیده شده است، و گرچه او از دو سال پیش دائماً در باره شغل‌‏های مختلف فکر می‏‌کرده، اما هرگز نتوانسته بوده است تصمیم به انتخاب شغلی بگیرد. حالا اما کاملاً دقیق و محکم می‏‌دانست که او یک معمار ساختمان بوده است، و دانستن این موضوع و نداشتن کوچک‌ترین شکی در آن برایش باشکوه بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر