
رؤیای زیبا.(1)
ریشِ پدر در اثنای گفتن آخرین کلمات درازتر و چشمانش بزرگتر
شده بودند، او برای لحظهای مانند یک پادشاه سالخورده به چشم میآمد. پدر سپس پیشانی
پسرش را میبوسد و از او خداحافظی میکند. پسر از پلههای پهن و زیبای آنجا که مانند
قصری به چشم میآمد پائین میرود و وقتی به خیابان میرسد و قصد ترک کردن شهر کوچک
را داشت با مادرش مواجه میشود که او را صدا میزد: "آره مارتین، تو میخواهی
بدون خداحافظی از من عزیمت کنی؟" او پریشانحواس مادرش را نگاه میکند و چون او
را زنده، جوانتر و زیباتر از زمانی که او در خاطر داشت روبروی خود ایستاده میبیند
بنابراین خجالت میکشد بگوید که او تصور میکرده مادرش مدتهاست مُرده است. آری، تقریباً
چیزی دخترانه در خود داشت طوریکه وقتی مادرش او را بوسید قرمز گشت و جرئت نکرد او
را ببوسد. مادر با نگاهی روشن و آبی رنگ به چشمان او مینگریست، نگاهی که مانند نوری
در او نفوذ میکرد و هنگامی که مارتین آشفته و با عجله از آنجا میرفت برای او سر تکان
داد.
او در جلوی شهر به جای جاده و دره با راه مالرو بدون آنکه تعجب
کند یک بندر میبیند، بندری که یک کشتی از مُد افتاده با بادبانی قهوهای که تا آسمان
طلائی رنگ امتداد داشت لنگر انداخته بود، درست مانند عکس محبوب او از کلود لورین، کشتیای که او بیدرنگ جهت رفتن به
سمت کوهِ آگاهی بر آن سوار میشود.
کشتی و آسمانِ طلائی رنگ اما ناگهان دوباره از دید او غیب
میگردند و بعد از لحظهای هابرلند خود را مانند بیدارگشتهای در جادهای بسیار دور
از خانه مییابد که به سمت کوهی در دوردست که در سرخی شب گداخته به نظر میآمد امتداد
داشت. اما هر چه او راه میپیمود باز به کوه نمیرسید. خوشبختانه پرفسور زایدلر پا به پای او کنارش
در حرکت بود و پدرانه میگفت: "اینجا هیچ ساز و ساخت دیگری بجز رویایِ مطلق محلی از اعراب ندارد
و شما فقط با استفاده از آن میتوانید ناگهان خود را در وسط همه چیز بیابید."
او بلافاصله تبعیت میکند و یک رویایِ مطلق به یادش میافتد که تا اندازهای کل گذشته او و جهان
را در خود داشت و چنان به هر نوع از زمان گذشته نظم و ترتیب داد که همه چیز زمان حال
و آینده شفاف گشتند. و پس از آن او ناگهان خود را روی کوه ایستاده میبیند، اما در
کنار او پرفسور زایدلر نیز ایستاده بود و ناگهان او را <تو> خطاب کرد. هابرلند
هم پرفسور را <تو> خطاب میکند. زایدلر رازی را برایش فاش میسازد و میگوید
که در حقیقت پدر او میباشد، و هنگام صحبت کردن چهرهاش هرچه بیشتر شبیه پدر او میگشت.
در شاگرد دبیرستانی عشق به پدر و عشق به علم یکی گشته و هر دو قویتر و زیباتر میگردند،
و در حالی که او نشسته بود و میاندیشید و در محاصره شگفتیهای آگاهی قرار گرفته بود،
پدر در کنارش میگوید: "خب، حالا به اطرافت نگاه کن!"
در اطراف آنجا روشنی توصیفناپذیری وجود داشت و همه چیز در
جهان شفاف و منظم بود؛ او کاملاً درک کرد که چرا مادرش مرده بوده و با این حال هنوز
زنده است؛ او عمیقاً متوجه گشت که چرا ظاهر انسانها، سُنتها و زبانشان چنین مختلف
اما از یک ماهیت و برادر بودهاند، او رنج و احتیاج و زشتی را طوری ضروری و خواسته
خدا یا سرنوشت درک کرد که آنها زیبا و روشن گشته و با صدای بلند برای او از نظم و شادی
جهان صحبت کردند. و قبل از آنکه کاملاً متوجه گردد که حالا او بر روی کوهِ آگاهی ایستاده
و خردمند گشته، احساس کرد که برای کاری برگزیده شده است، و گرچه او از دو سال پیش دائماً
در باره شغلهای مختلف فکر میکرده، اما هرگز نتوانسته بوده است تصمیم به انتخاب شغلی
بگیرد. حالا اما کاملاً دقیق و محکم میدانست که او یک معمار ساختمان بوده است، و دانستن
این موضوع و نداشتن کوچکترین شکی در آن برایش باشکوه بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر