
نامه یک نوجوان.(1)
ناخرسند و دلتنگ به خاطر دستنیافتنیها، ساعی اما نااستوار،
ملتهب اما در پی به دست آوردن گرما چند ماهی غمگین زندگی را گذراندم. در این بین طبیعت
باهوشتر از من بود و معمای وضعیت ناگوارم را حل کرد. روزی عاشق شده بودم و دوباره
غیرمنتظره تمام روابط با زندگی را قویتر و متنوعتر از هر زمانی دیگر صاحب گشتم.
از آن زمان تا حال من ساعتها و روزهائی بزرگتر و باارزشتری
نیز داشتهام، اما هرگز دوباره آن هفتهها و ماههای آنچنان گرم و مملو از یک جاری
بودن پایدار احساس را دیگر تجربه نکردم. نمیخواهم داستان اولین عشق خود را برایتان
تعریف کنم، چیز مهمی در آن نهفته نیست، و شرایط خارجی هم میتوانستند کاملا طور دیگر
باشند. اما من مایلم کمی از زندگیای را که من در آن زمان میگذراندم برایتان تعریف
کنم، هرچند میدانم موفق به خوب انجام دادن این کار نخواهم گشت. جستجوی شتابزدهام
به پایان رسیده بود. من ناگهان در میان جهانِ سرزنده ایستاده بودم و توسط هزاران رشته
ریشهزا به زمین و انسانها وصل شده بودم. چنین به نظر میآمد که حسهایم تغییر یافتهاند،
تیزتر و زندهتر شدهاند. به خصوص چشمهایم. حالا من کاملاً طوری دیگر از قبل میدیدم.
روشنتر و رنگینتر، مانند یک هنرمند، و من حتی با تماشا کردن هم احساس شادی میکردم.
باغِ خانه پدرم در شکوهِ تابستان ایستاده بود. در آن باغ بوتههای
گل و درختان با شاخ و برگ انبوهِ تابستانی خود رو به اعماق آسمان ایستاده بودند، پیچکها
از دیوارِ حائل بالا میرفتند، و از بالای آنها کوه با سنگهای سرخ و جنگل با آبیسیاهِ
درختان کاج استراحت میکردند. و من آنجا ایستاده و تماشا میکردم و به طرز عجیبی تحت
تأثیر زیبائی و سرزندگی، رنگین و براق بودن تک تک آنها بودم. بعضی از گلها بر روی
ساقههایشان چنان با لطافت تاب میخوردند و از میان کاسبرگ رنگین خود چنان صمیمی و لطیف
نگاه میکردند که من عاشق آنها شده بودم و مانند ترانه یک شاعر از آنها لذت میبردم.
همینطور بسیاری از همهمههائی که قبلاً هرگز توجهای به آنها نمیکردم حالا نظرم را
جلب و با من صحبت میکردند و مرا به خود مشغول میساختند: آوای باد در کاجها و در
چمن، به صدا آمدن جیرجیرکها از میان علفها، صدای رعد در دور دست، زمزمه نهر کنار
سد و فراوانی آواز پرندگان. من پرواز پرندگان را در نور طلائی رنگ اواخر شب میدیدم
و میشنیدم و آواز قورباغهها در برکه را استراق سمع میکردم. هزاران چیز بیارزش ناگهان
برایم مهم و عزیز شده و مانند تجاربی با من در تماس بودند. برای مثال وقتی صبحها برای
سرگرمی چند باغچه در باغ را آب میدادم و زمین و ریشهها چنان شاکر و حریص آب را مینوشیدند.
یا وقتی یک پروانه کوچک آبی رنگ را میدیدم که در درخشش نیمروزی آفتاب مانند مستها تلو تلو
میخورد. یا باز شدن گلبرگ@های یک رز جوان را مشاهده میکردم. یا وقتی شبها
دستم را از داخل قایق درون آب آویزان میکردم و کشش لطیف و ولرم رودخانه را در میان
انگشتانم احساس میکردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر