داستان‌‏های عشقی.(6)


نامه یک نوجوان.(1)
ناخرسند و دلتنگ به خاطر دست‌نیافتنی‌‏ها، ساعی اما نااستوار، ملتهب اما در پی به دست آوردن گرما چند ماهی غمگین زندگی را گذراندم. در این بین طبیعت باهوش‏‌تر از من بود و معمای وضعیت ناگوارم را حل کرد. روزی عاشق شده بودم و دوباره غیرمنتظره تمام روابط با زندگی را قوی‏‌تر و متنوع‌‏تر از هر زمانی دیگر صاحب گشتم.
از آن زمان تا حال من ساعت‌‏ها و روزهائی بزرگ‏‌تر و باارزش‏تری نیز داشته‌‏ام، اما هرگز دوباره آن هفته‌‏ها و ماه‏‌های آنچنان گرم و مملو از یک جاری بودن پایدار احساس را دیگر تجربه نکردم. نمی‏‌خواهم داستان اولین عشق خود را برایتان تعریف کنم، چیز مهمی در آن نهفته نیست، و شرایط خارجی هم می‏‌توانستند کاملا طور دیگر باشند. اما من مایلم کمی از زندگی‌‏ای را که من در آن زمان می‏‌گذراندم برایتان تعریف کنم، هرچند می‏‌دانم موفق به خوب انجام دادن این کار نخواهم گشت. جستجوی شتابزده‌‏ام به پایان رسیده بود. من ناگهان در میان جهانِ سرزنده ایستاده بودم و توسط هزاران رشته ریشه‏‌زا به زمین و انسان‏‌ها وصل شده بودم. چنین به نظر می‏‌آمد که حس‌‏هایم تغییر یافته‏‌اند، تیزتر و زنده‌‏تر شده‌‏اند. به خصوص چشم‏‌هایم. حالا من کاملاً طوری دیگر از قبل می‏‌دیدم. روشن‏‌تر و رنگین‏‌تر، مانند یک هنرمند، و من حتی با تماشا کردن هم احساس شادی می‏‌کردم.
باغِ خانه پدرم در شکوهِ تابستان ایستاده بود. در آن باغ بوته‏‌های گل و درختان با شاخ و برگ انبوهِ تابستانی خود رو به اعماق آسمان ایستاده بودند، پیچک‏‌ها از دیوارِ حائل بالا می‌‏رفتند، و از بالای آنها کوه با سنگ‏‌های سرخ و جنگل با آبی‌سیاهِ درختان کاج استراحت می‏‌کردند. و من آنجا ایستاده و تماشا می‏‌کردم و به طرز عجیبی تحت تأثیر زیبائی و سرزندگی، رنگین و براق بودن تک تک آنها بودم. بعضی از گل‌‏ها بر روی ساقه‌‏هایشان چنان با لطافت تاب می‌خوردند و از میان کاسبرگ رنگین خود چنان صمیمی و لطیف نگاه می‏‌کردند که من عاشق آنها شده بودم و مانند ترانه یک شاعر از آنها لذت می‏‌بردم. همینطور بسیاری از همهمه‌‏هائی که قبلاً هرگز توجه‏‌ای به آنها نمی‏‌کردم حالا نظرم را جلب و با من صحبت می‏‌کردند و مرا به خود مشغول می‏‌ساختند: آوای باد در کاج‏‌ها و در چمن، به صدا آمدن جیرجیرک‏‌ها از میان علف‌‏ها، صدای رعد در دور دست، زمزمه نهر کنار سد و فراوانی آواز پرندگان. من پرواز پرندگان را در نور طلائی رنگ اواخر شب می‌‏دیدم و می‌‏شنیدم و آواز قورباغه‏‌ها در برکه را استراق سمع می‏‌کردم. هزاران چیز بی‌ارزش ناگهان برایم مهم و عزیز شده و مانند تجاربی با من در تماس بودند. برای مثال وقتی صبح‏‌ها برای سرگرمی چند باغچه در باغ را آب می‏‌دادم و زمین و ریشه‏‌ها چنان شاکر و حریص آب را می‌‏نوشیدند. یا وقتی یک پروانه کوچک آبی رنگ را می‌دیدم که در درخشش نیمروزی آفتاب مانند مست‏‌ها تلو تلو می‌‏خورد. یا باز شدن گلبرگ‏@های یک رز جوان را مشاهده می‏‌کردم. یا وقتی شب‌‏ها دستم را از داخل قایق درون آب آویزان می‌‏کردم و کشش لطیف و ولرم رودخانه را در میان انگشتانم احساس می‏‌کردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر