داستان‏‌های عشقی.(13)


اولین تجربه.(2)
خانم در یک لباس ساده تابستانی به رنگ آبی روشن ما را در سالن پذیرفت. او با ما دست داد و به نشستن دعوتمان کرد و گفت غذا فوری آماده خواهد شد، و از من پرسید: "آیا شما نزدیک‌‏بین هستید؟"
"یک کم."
"آیا خبر دارید که عینک اصلاً بهتون نمیاد." من عینک را از چشم برمی‌دارم و آن را در جیبم قرار می‌‏دهم و به چهره‌‏ام حالتی سرکشانه می‏‌دهم.
او در ادامه می‌‏پرسد: "و شما سوسیال دمکرات هم هستید؟"
"بله، البته."
"اما به چه دلیل؟"
"به خاطر اعتقادم."
"که اینطور. اما کراوات‌تان دوست ‏داشتنی‏‌ست. خوب حالا، وقت غذا خوردن فرارسیده. حتماً اشت‌ها برای غذا خوردن به همراه آوردید؟"
در اطاق کناری غذا روی میز چیده شده بود. بر خلاف توقعم، به استثنای سه گیلاس با شکل‌های مختلف چیز دیگری وجود نداشت که مرا دچار دستپاچگی سازد. یک سوپ مغز، راسته گاو سرخ کرده، سبزیجات، سالاد و شیرینی، اینها غذاهائی بودند که من بدون آبروریزی قادر به خوردن‌شان بودم. و شراب را خود خانم خانه در گیلاس‌‏ها ریخت و در حین غذا خوردن تقریباً فقط با کارآموز صحبت کرد. از آنجائی‏که غذاهای خوب همراه با شراب خیلی به من چسبید، به زودی حالم خوش و تا اندازه‌‏ای شنگول شدم.
بعد از غذا با گیلاس‌‏های شراب‌مان به سالن بازگشتیم، و هنگامی که به من یک سیگاربرگ نازک تعارف و در کمال تعجبم با یک شمع قرمز و طلائی رنگ روشن می‏‌گردد سرخوشی‌‏ام تا حد رضایت‌‏بخشی بالا می‏‌رود. تازه حالا جرأت می‌‏کنم خانم را با دقت تماشا کنم، و او چنان لطیف و زیبا بود که من خود را با غرور در بهشت جهانِ نجیب، جهانی که من در چندین رمان و پاورقی مشتاقانه یک تصور مبهم از آن به ‏دست آورده بودم احساس می‏‌کنم.
ما مشغول گفتگوی سرزنده و با روحی می‏‌شویم، و من چنان بی‌پروا شده بودم که در باره اظهار نظر قبلی مادام در باره سوسیال دموکراسی و کراوات قرمز رنگم مزاح می‌‏کنم.
خانم با لبخند می‏‌گوید: "شما کاملاً حق دارید. به ایمان‌تان وفادار بمانید. اما کراوات‌تان را باید کمی راست‏‌تر ببندید. ببینید، اینطوری _"
او جلوی من می‌‏ایستد و خود را بر رویم خم می‏‌کند، کراواتم را با هر دو دست گرفته و آرام به اطراف حرکتش می‏‌دهد. در این حال ناگهان با وحشتِ فراوان احساس کردم که او دو انگشت خود را از یقه پیراهنم داخل کرده و آهسته سینه‌‏ام را لمس می‏‌کند. و وقتی من با وحشت نگاهش کردم او مجدداً سینه‌‏ام را با دو انگشت فشرد و در این حال ثابت به چشمانم نگریست.
من فکر کردم، اوه این غیر ممکن است، و ضربان قلبم شدت گرفت، در حالی که او به عقب بازگشته و چنین وانمود می‏‌کرد که می‏‌خواهد کراوات را نگاه کند، اما به جای آن او مرا دوباره نگاه می‌‏کرد، جدی و مست، و سرش را آهسته چند بار تکان داد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر