اولین تجربه.(2)
خانم در یک لباس ساده تابستانی به رنگ آبی روشن ما را در
سالن پذیرفت. او با ما دست داد و به نشستن دعوتمان کرد و گفت غذا فوری آماده خواهد
شد، و از من پرسید: "آیا شما نزدیکبین هستید؟"
"یک کم."
"آیا خبر دارید که عینک اصلاً بهتون نمیاد." من
عینک را از چشم برمیدارم و آن را در جیبم قرار میدهم و به چهرهام حالتی سرکشانه میدهم.
او در ادامه میپرسد: "و شما سوسیال دمکرات هم هستید؟"
"بله، البته."
"اما به چه دلیل؟"
"به خاطر اعتقادم."
"که اینطور. اما کراواتتان دوست داشتنیست. خوب حالا،
وقت غذا خوردن فرارسیده. حتماً اشتها برای غذا خوردن به همراه آوردید؟"
در اطاق کناری غذا روی میز چیده شده بود. بر خلاف توقعم،
به استثنای سه گیلاس با شکلهای مختلف چیز دیگری وجود نداشت که مرا دچار دستپاچگی سازد.
یک سوپ مغز، راسته گاو سرخ کرده، سبزیجات، سالاد و شیرینی، اینها غذاهائی بودند که
من بدون آبروریزی قادر به خوردنشان بودم. و شراب را خود خانم خانه در گیلاسها ریخت
و در حین غذا خوردن تقریباً فقط با کارآموز صحبت کرد. از آنجائیکه غذاهای خوب همراه
با شراب خیلی به من چسبید، به زودی حالم خوش و تا اندازهای شنگول شدم.
بعد از غذا با گیلاسهای شرابمان به سالن بازگشتیم، و هنگامی
که به من یک سیگاربرگ نازک تعارف و در کمال تعجبم با یک شمع قرمز و طلائی رنگ روشن
میگردد سرخوشیام تا حد رضایتبخشی بالا میرود. تازه حالا جرأت میکنم خانم را با
دقت تماشا کنم، و او چنان لطیف و زیبا بود که من خود را با غرور در بهشت جهانِ نجیب،
جهانی که من در چندین رمان و پاورقی مشتاقانه یک تصور مبهم از آن به دست آورده بودم
احساس میکنم.
ما مشغول گفتگوی سرزنده و با روحی میشویم، و من چنان بیپروا شده بودم که در باره اظهار نظر قبلی مادام در باره سوسیال دموکراسی و کراوات قرمز
رنگم مزاح میکنم.
خانم با لبخند میگوید: "شما کاملاً حق دارید. به ایمانتان
وفادار بمانید. اما کراواتتان را باید کمی راستتر ببندید. ببینید، اینطوری
_"
او جلوی من میایستد و خود را بر رویم خم میکند، کراواتم
را با هر دو دست گرفته و آرام به اطراف حرکتش میدهد. در این حال ناگهان با وحشتِ فراوان
احساس کردم که او دو انگشت خود را از یقه پیراهنم داخل کرده و آهسته سینهام را لمس
میکند. و وقتی من با وحشت نگاهش کردم او مجدداً سینهام را با دو انگشت فشرد و در
این حال ثابت به چشمانم نگریست.
من فکر کردم، اوه این غیر ممکن است، و ضربان قلبم شدت گرفت،
در حالی که او به عقب بازگشته و چنین وانمود میکرد که میخواهد کراوات را نگاه کند،
اما به جای آن او مرا دوباره نگاه میکرد، جدی و مست، و سرش را آهسته چند بار تکان
داد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر