
اولین تجربه.(3)
و بعد به خواهرزاده خود که در حال ورق زدن مجلهای بود
میگوید: "میتونی از آن بالا در گوشه اطاق جعبه بازیها را بیاری؟"
کارآموز میرود و او به طرف من میآید، آرام و با چشمانی
درشت. و آهسته و نرم میگوید "آه تو! تو خیلی شیرینی." و در این حال صورتش
را به صورتم نزدیک میسازد و لبهایمان برهم مینشینند، بیصدا و سوزان، و دوباره،
و دوباره. من بانویِ بلند بالا و زیبا را در آغوش گرفته و چنان محکم به خود میفشرم
که باید دردش آمده باشد. اما او فقط دوباره دهانم را جستجو میکرد و در حال بوسیدن
چشمانش تر و دخترانه گشته و میدرخشیدند.
کارآموز با جعبه بازیها برمیگردد، ما مینشینیم و هر سه
نفر بر سر شکلات تاس میریزیم. دوباره حرفهای او جاندار و با روح گشته و بعد از هر
بار تاس ریختن شوخی میکرد، اما من حرفی از دهانم خارج نمیشد و نفس کشیدن برایم سخت
شده بود. گاهی از زیر میز دستش را به سمت دستم میآورد و با آن بازی میکرد و یا آن
را روی زانویم میگذاشت.
کارآموز در حدود ساعت ده شب یادآوری کرد که زمان رفتن فرا
رسیده است.
او از من پرسید "شما هم قصد رفتن دارید؟" و به
چشمانم نگاه کرد.
من تجربهای در ماجراهای عاشقانه نداشتم، بنابراین با لکنت
گفتم، بله انگار وقت رفتن رسیده، و بلند شدم.
او میگوید "خوب، باشه" و کارآموز به حرکت میافتد
و من به دنبالش به سمت در حرکت میکنم، اما هنگامیکه کارآموز پایش را از در بیرون
میگذارد، زن دستم را گرفته، به سمت خود میکشاند و در گوشم زمزمه میکند: "بیعقلی
نکن، زیرک باش!" و من این را هم نفهمیدم.
ما خداحافظی کردیم و به سمت ایستگاه دویدیم. بلیط را در دست
نگاه داشتیم و کارآموز سوار شد. اما من حالا احتیاجی به همصحبت نداشتم. من فقط سوار
پله اول شدم و وقتی راننده قطار سوت را به صدا آورد دوباره به پائین پریده و آنجا ماندم.
شب خیلی تاریکی بود.
گیج و غمگین جاده طولانی را به سمت خانه طی کردم و مانند
دزدی از کنار باغ و پرچین خانه او گذشتم. یک بانوی محترم مرا دوست میداشت! سرزمینهای
جادوئی درهایشان را به رویم گشوده بودند، و هنگامی که تصادفی در جیبم عینک دسته ورشوئی
را مییابم، آن را در نهر آب پرتاب میکنم.
یکشنبه هفته بعد کارآموز برای نهار پیش زن دعوت شده بود،
اما من نه. و او دیگر هرگز به کارگاه نیامد.
سه ماه تمام یکشنبهها یا در ساعات دیروقتِ شب اغلب به زتلینگن
میرفتم و در کنار پرچینها به استراق سمع میایستادم و به اطراف باغ خانه سر میکشیدم،
صدای واق واق سگ نژاد سنتبرنارد و عبور باد از میان درختان را میشنیدم، در
اطاقها نور چراغ میدیدم و فکر میکردم: شاید که او مرا یک بار ببیند؛ او مرا دوست
دارد. یک بار هم از خانه صدای نواختن نرم و وزین پیانو شنیدم و به دیوار تکیه داده
و گریستم.
اما دیگر هرگز خدمتکار مرا به خانه راه نداد و در برابر سگها
از من حمایت نکرد، و هرگز دیگر دستهای زن دستانم را و دهانش دهانم را لمس نکردند و
فقط در رویا یک بار برایم این اتفاق افتاد. و من در اواخر پائیز شغل مکانیکی را رها
ساختم و لباس کار آبی رنگ را برای همیشه از تن خارج ساخته و به شهر بسیار دور دیگری
رفتم.
(1905)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر