داستان‌‏های عشقی.(14)


اولین تجربه.(3)
و بعد به خواهرزاده‏ خود که در حال ورق‏ زدن مجله‏ای بود می‌‏گوید: "می‌‏تونی از آن بالا در گوشه اطاق جعبه بازی‏‌ها را بیاری؟"
کارآموز می‏‌رود و او به طرف من می‌‏آید، آرام و با چشمانی درشت. و آهسته و نرم می‏‌گوید "آه تو! تو خیلی شیرینی." و در این حال صورتش را به صورتم نزدیک می‏‌سازد و لب‌‏هایمان برهم می‌‏نشینند، بی‏‌صدا و سوزان، و دوباره، و دوباره. من بانویِ بلند بالا و زیبا را در آغوش گرفته و چنان محکم به خود می‏‌فشرم که باید دردش آمده باشد. اما او فقط دوباره دهانم را جستجو می‏‌کرد و در حال بوسیدن چشمانش تر و دخترانه گشته و می‏‌درخشیدند.
کارآموز با جعبه بازی‏‌ها برمی‏‌گردد، ما می‏‌نشینیم و هر سه نفر بر سر شکلات تاس می‌‏ریزیم. دوباره حرف‌‏های او جان‏دار و با روح گشته و بعد از هر بار تاس ریختن شوخی می‌‏کرد، اما من حرفی از دهانم خارج نمی‏‌شد و نفس کشیدن برایم سخت شده بود. گاهی از زیر میز دستش را به سمت دستم می‏‌آورد و با آن بازی می‏‌کرد و یا آن را روی زانویم می‌‏گذاشت.
کارآموز در حدود ساعت ده شب یادآوری کرد که زمان رفتن فرا رسیده است.
او از من پرسید "شما هم قصد رفتن دارید؟" و به چشمانم نگاه کرد.
من تجربه‌‏ای در ماجراهای عاشقانه نداشتم، بنابراین با لکنت گفتم، بله انگار وقت رفتن رسیده، و بلند شدم.
او می‏‌گوید "خوب، باشه" و کارآموز به حرکت می‏‌افتد و من به دنبالش به سمت در حرکت می‏‌کنم، اما هنگامیکه کارآموز پایش را از در بیرون ‏می‏‌گذارد، زن دستم را گرفته، به سمت خود می‏‌کشاند و در گوشم زمزمه می‏‌کند: "بی‌‏عقلی نکن، زیرک باش!" و من این را هم نفهمیدم.
ما خداحافظی کردیم و به سمت ایستگاه دویدیم. بلیط را در دست نگاه داشتیم و کارآموز سوار شد. اما من حالا احتیاجی به همصحبت نداشتم. من فقط سوار پله اول شدم و وقتی راننده قطار سوت را به صدا آورد دوباره به پائین پریده و آنجا ماندم. شب خیلی تاریکی بود.
گیج و غمگین جاده طولانی را به سمت خانه طی کردم و مانند دزدی از کنار باغ و پرچین خانه او گذشتم. یک بانوی محترم مرا دوست می‌‏داشت! سرزمین‏‌های جادوئی درهایشان را به رویم گشوده بودند، و هنگامی که تصادفی در جیبم عینک دسته ورشوئی را می‌‏یابم، آن را در نهر آب پرتاب می‌‏کنم.
یکشنبه هفته بعد کارآموز برای نهار پیش زن دعوت شده بود، اما من نه. و او دیگر هرگز به کارگاه نیامد.
سه ماه تمام یکشنبه‏‏‌ها یا در ساعات دیروقتِ شب اغلب به زتلینگن می‏‌رفتم و در کنار پرچین‏‌ها به استراق سمع می‌‏ایستادم و به اطراف باغ خانه سر می‏‌کشیدم، صدای واق واق سگ نژاد سنت‌برنارد و عبور باد از میان درختان را می‏‌شنیدم، در اطاق‏‌ها نور چراغ می‌‏دیدم و فکر می‌کردم: شاید که او مرا یک بار ببیند؛ او مرا دوست دارد. یک بار هم از خانه صدای نواختن نرم و وزین پیانو شنیدم و به دیوار تکیه داده و گریستم.
اما دیگر هرگز خدمتکار مرا به خانه راه نداد و در برابر سگ‌‏ها از من حمایت نکرد، و هرگز دیگر دست‏‌های زن دستانم را و دهانش دهانم را لمس نکردند و فقط در رویا یک بار برایم این اتفاق افتاد. و من در اواخر پائیز شغل مکانیکی را رها ساختم و لباس کار آبی رنگ را برای همیشه از تن خارج ساخته و به شهر بسیار دور دیگری رفتم.
(1905)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر