شهر فرنگ.

ماهرترین اقتصاددان شهر بقال سر کوچه ما بود که هیچگاه نه به دوست و نه به دشمن دهشاهی هم نسیه جنس نمیداد!
***
ماهرترین جراح شهر اصغر قصاب بود که ساطورش بی ذرهای خطا بر گوشت و پیه و استخوان مینشست و چپ و راست دست و پا قطع میکرد!
***
ماهرترین روزنامهنگار آقا رضا بود که هر را از بر تشخیص نمیداد و او علت آن را نداشتن عینک قلمداد میکرد.
***
ماهرترین سخنور شهر ما را اهالی به لقب «آق بوق» مفتخر ساخته بودند! زیرا مجموع حرفهائی که در طی سی سال زده بود در یک صفحه کاغذ کاهی جا میگرفت!
***
ماهرترین استاد شهر ما مدرک دکترایش را در ازاء دادن دو مرغ بدست آورده بود اما زنش از این معامله راضی نبود و میگفت: "خیلی گران حساب کردهاند، علی آقا با گرفتن یک غاز مدرک پرفسوری میدهد!"
***
ماهرترین پلیس شهر ما پدرش در سر گردنهها از مردم جریمه درخواست میکرد!
***
در شهر من سگ صاحبش را نمیشناخت! خر خود را اسب میپنداشت و گاو خود را معلمی میدانست که حقش را خوردهاند وگرنه باید وزیر آموزش و پرورش میگشت!
***
در شهر ما همه چیز ملاخور میشد، حتی لام سلام را هم میدزدیدند! 

در باره ریه من.

من دیگر دارای ریه نیستم. من در واقع یا مردهام و یا اما پدیدهای تشریحیام.
من باید حتماً مورد دومی باشم، زیرا که مرده بودنم را هیچکس نمیخواهد باور کند. برای مثال طلبکارانم نمیخواهند کلمهای در این مورد بدانند. بنابراین من گذاشتم خدمتکار خانه به خیاطم که دچار بیماری لعنتی شیدائیست و برای لباسهائی که مدتهاست کهنه شدهاند مصرانه تقاضای پول میکند اطلاع دهد که من مردهام. در کاغذی سیاه بر سفید نوشته شده بود که من دیگر دارای ریه نیستم. و این کاملاً مشخص است که آدم بدون ریه نمیتواند زندگی کند.
خیاط از من شکایت کرد و اموالم شامل: گرامافون، ساعت دیواری و هشت بطری کنیاک توقیف شد.
پس بنابراین من پدیدهای تشریحیام.
من از نظر حقوقی بر روی یک سکو یا درون یک جعبه شیشهای در یک موزه تعلق دارم و باید وضعیت معما گونهام توسط بالاترین مقامات پزشکی داخلی و خارجی بررسی و تأیید گردد، باید شاهزادهمآبان خانههای سطح بالا همراه با خانواده خود از من بازدید و تائیدشان را ابراز کنند. من باید پرستار بالزک Blaczek نامیده شوم، مردی با گردن گاو، خانم ریش دار، مردی با معده شترمرغ، یا لولا Lola گوزن، خانم پلنگ و غیره. اما من انسان وحشتناک قانعی هستم و شهوت شهرت ندارم.
ناممکن نیست، به راحتی امکان پذیر است که آدم روزی زیر ماشین برود و یا دچار رعد و برق بشود، یا پروانههای یک بالون و یا گلدان گل شمعدانی از طبقه سوم بر روی سرش سقوط کند، و یا سوزن دراز یک کلاه در مغزش فرو رود، یا دامنشلواری یک خانم باعث از خنده رودهبر شدن او گردد، یا به نوعی دیگر به مرگ ناگهانی دست یابد. آدم نمیتواند هیچوقت از قبل بداند. و اگر مورد من ناشناخته میماند برای علم پزشکی واقعاً ضایعه به بار میآورد. بنابراین من بعنوان کارگری متعصب در امور کار مهم دانش و آگاهی بشری وظیفهام میدانم که مورد خود را در پائین بنویسم. من به درخواست پزشکان برای یک تحقیق و معاینه هیچ پاسخی نمیدهم. من اجازه معاینه خود را به این دلیل نمیدهم زیرا که بطور وحشتناکی غلغلکیام. ــ
جریان از دست دادن ریهام از این قرار  است:
من در آن زمان در مارسی Marseille زندگی میکردم و یک روز دچار سرفهای شدید و سینه درد گشتم. پدر بزرگ من در اثر ضعف پیری فوت کرده بود، مادر بزرگم در اثر عفونت استخوان، یک مرد که در همسایگی ما زندگی میکرد در اثر هذیان، و یک زن رختشوی خانه پدر و مادرم در اثر درد معده. این مرا به فکر انداخت. این یعنی که باید به موقع پیشگیری میگشت.
بله، من در آن زمان هنوز نگران رفاه و آسایشم بودم. آن زمان من هنوز در وحشتهای بزدلانه بخاطر روز بعد زندگی میکردم، برای تغییر و برای آینده تمام سرمایه و نیرویم را به کار میبردم. مرگ برایم آن جواب رهائی بخش و رستگار ساز که جواب معمای مصور زندگیست نبود، بلکه فاجعه وحشتناکی به حساب میآمد.
من بی درنگ و با عجله نزد پزشکی رفتم که بعنوان معروفترین پزشک متخصص ریه جهان از همه سو به گرمی به من توصیه شده بود. او در بلوار بای Baille زندگی میکرد و جین موریس Jean Maurice نامیده میگشت. یک سر و صدای عجیب از ساختمان مجللی به استقبالم میآید. صدای واغواغ، صدای غارغار، نفس نفس زدن؛ فقط حیوانات میتوانستند چنین صداهائی تولید کنند.
پر از وحشت داخل خانه میگردم. شش پیشخدمت از من استقبال میکنند و مرا با خود به سالن بسیار بزرگی میبرند که از آن صداهای عجیب هولناک به بیرون طنین میانداخت.
یک سرفه دیوانهوار و هرج و مرجی از خس خس کردن مرا احاطه میکنند و حواسم را آشفته میسازند. چند صد نفر در سالن بودند که مدام سرفه میکردند و این سر و صداهای عجیب و غریب را از خود خارج میساختند. آنها همه انتظار جین موریس را میکشیدند.
چهار روز در سالن انتظار نشستم تا اینکه نوبت من فرا رسید. اقامت در میان صدها افرادی که سرفه میکردند و مرتب با ورود تازه واردها جمعشان کامل میگشت بسیار ناراحت کننده بود. صداهای سرفه مانند یک قطعه نامتجانس وحشی بود؛ میتوانست قطعهای از اشتراووس Strauss باشد. در واقع من متعجبم که آهنگساز <الکترا Elektra> چرا چنین اصوات حیوانی در اثرش به کار نبرده است. حتماً این کار را هم خواهد کرد.
بنابراین پس از چهار روز ده پیشخدمت پیش من میآیند و مرا به اتاق طبابت سرور مشهورشان هدایت میکنند.
یک مرد لاغر و سر تراشیده با چشمانی درخشان و نافذ در پشت یک میز تحریر به بزرگی میز یک شاهزاده نشسته بود. به سختی میشد سن او را تخمین زد. او میتوانست در دهه سی سالگی عمرش باشد، یا شاید بار پنجاه یا شصت سال عمر را بر دوش حمل میکرد. چنین افرادی پیدا میشوند، و پیش از هر چیز عادت دارند در کتابهائی بیایند که با کمال میل خوانده میشوند. اما آدم در زندگی آنها را نمیبیند.
انگشت اشاره دست کوچک کمی لرزان و مانند عاج سفید رنگش که مزین با یک انگشتری از سنگ سبز مالاکیت بود بی صدا صندلی چرمی قرمز رنگی را نشانم میدهد و من با کمی خجالت بر روی آن مینشینم.
او با صدای آهسته و مستوری میگوید "پدر بزرگ شما در اثر ضعف پیری فوت کرده است، مادر بزرگتان در اثر چرک استخوان، مردی که در همسایگی شما زندگی میکرده است در اثر هذیان و یکی از رختشوهای خانه پدر و مادرتان در اثر درد معده. در مورد شما بدون شک یک استعداد ابتلا به بیماریهای خاص وجود دارد که ارثیست" و در حالیکه چشمهایش مرا تیز و نافذ بررسی میکردند ادامه میدهد "شما دور گردنتان چهل سانتیمتر است، بالغ برای کلاس ماقبل دوره نظری، یک کلکسیون تمبر دارید، صورتتان را صاف تراشیدهاید و بیماری سخت ریه دارید" و بعد این انسان مخوف ادامه میدهد "بله، یک مشکل سخت ریه. من به بیمارانم همیشه حقیقت را میگویم. من امیدوارم که شما فیلسوف و معتقد به تقدیر باشید. خود را به دست سرنوشتتان بسپارید. و ناگهان لحن صدایش عوض میشود ــ آیا شما میزان اجرتم را میدانید؟"
من با لرز دسته چکم را درمیآورم و مطیعانه میپرسم: "چقدر؟"
پاسخ مختصر او "سه" بود.
من دسته چکم را میبندم و بخاطر قیمت اندک ویزیت با خوشحالی در کیف پولم به دنبال سه فرانک میگشتم که جین موریس مرا از حیرت دلپذیرم بیرون میکشد: "آقای عزیز ... هزار. سه هزار ... آقای عزیز".
با دستی لرزان چکی به مبلغ 3000 فرانک مینویسم و آن را به دکتر میدهم.
جین موریس به جعبه بزرگی که کنارش لولههای شیشهای خمیده و گولههای براق فلزی کار گذاشته شده بود اشاره میکند و میگوید: "لطفاً خودتان را در برابر این دستگاه قرار دهید". سپس دستگاه چند ثانیهای خشخشی میکند و نور آبی رنگی اتاق را پر میسازد.
دکتر پشت میز تحریرش نشسته بود و در حالیکه تیز به سمت من نگاه میکرد مدام بر روی کاغذ چیزی میکشید.
او میگوید "خوب" و ناگهان از جا بلند میشود، یک بار دیگر به آنچه کشیده بود نگاه میکند و آن را به من میدهد. "بفرمائید ریهتان را تماشا کنید، دقیقاً در وضعیت فعلیتان. رئوس ریهها بسیار آسیب دیدهاند. رأس سمت راست به کلی از بین رفته است. شما میتوانید حالا به روش من پیشترفت در تحلیل رفتن ریهتان را دقیقاً نظارت و دنبال کنید، اگر شما هر سه روز یک بار با دقت طبق درجهبندی مجاور عکس با یک مداد قرمز (من هم به این طریق محلهای آسیب دیده را با مداد قرمز علامت گذاری کردهام) یک خط پهن از ریه را با خط قرمز بپوشانید. شما به این طریق در رابطه با پیشترفت بیماریتان اطلاع کامل خواهید داشت و یک سرنخ کاملاً مشخص از تاریخ مردنتان. ارزیابی من این است که ریه باقی مانده شما تقریباً چهار ماه و نیم دیگر مصرف میگردد. چنین شفاف از حال خود با خبر بودن درخشان است! شما با دانستن این موضوع دیگر بیهوده سفارش کت و شلوار تازهای نمیدهید و یا برای زمستان سال آینده بلیط سرسره بازی بر روی یخ رزرو نخواهید کرد. ببینید، این بزرگترین مزیت روش کار من است. بفرمائید". او نقاشی را به من میدهد، با فشار انگشت زنگی را به صدا میآورد و پانزده پیشخدمت ظاهر میگردند و مرا به سمت درب هدایت میکنند.
حالا من در خیابان ایستاده بودم، یک انسان کاملاً شکسته، با حکم مرگم در دست و 3000 فرانکن فقیرتر. در چهار ماه و نیم دیگر مردن! چشمهایم از اشگ پر میشوند. من به عزیزان در خانه فکر میکنم، به شش رابطه عشقیام، مخصوصاً به مارگو Margot، به کلکسیون تمبرم، به نامزدم، به سگم تونی، به همه چیزهائی که قلبم با آنها بود. به این چهار ماه و نیم فرصت وحشتناک تا مردن! و به زندگی با این چشم انداز وحشتناک!
جائی در تراس یک کافه کنار یک میز مرمر میشینم، پرتره ریهام را در مقابلم قرار میدهم و به نقاشی وحشتناک خیره میشوم و در این حال یکی پس از دیگری ابسنث Absinthe مینوشم.
به این ترتیب چند روزی را سرگردان در گیجی ابسنثهای بی شماری که نوشیدم گذراندم و احساس تراژدیام را در الکل بلند فریاد کشیدم. اما یک سر درد ماندگار و اخلاقی بعد از الکل نوشیدن به سراغم آمد. سر درد اما تقریباً بیشتر بخاطر رفتار بی وقارم در برابر این ضربه سرنوشت بود، در مقابل این وحشت پست و این ناتوانی در برابر یک واقعیت!
من به فلاسفه شرق و هند پناه بردم و خودم را قهرمانانه به دست سرنوشت غمانگیزم سپردم. من اراده به زندگی همراه با احساس بی تفاوتی مطلق بر ضد تمام آنچه که به فردا مربوط میگشت را در خودم کشتم. من یک مداد قرمز خریدم و طبق دستور دکتر دقیق و به نسبت درجهبندی کنار عکس قسمتی از ریهام را با خط پهن و قرمزی پوشاندم.
یک توجه عجیب و قوی علمی برای تئوری جین موریس در من زنده میگردد و فکر کردن به خودم را به کلی به پس زمینه میراند. به این ترتیب گاهی حتی میخواست چنین به نظرم آید که انگار جریان مردن اصلاً به یک شخص کاملاً ناشناس دیگری مربوط میگردد.
هر سه روز یک بار میگذاشتم که مداد قرمزم قسمتی از ریهام را بخورد.
من اما با این وجود زندگیام را زندگی میکردم، در واقع خوشبختتر از همیشه. من جامم را تا ته سر میکشیدم. فردا درگذشت، زنده باد امروز!
من هنوز برای مدت سه هفته دارای ریه بودم که از دوست دختر جذاب آلمانیام مارگوت مطلع گشتم تقریباً سه هفته دیگر در مارسی به دیدنم خواهد آمد.
اما او نباید مرا مرده پیدا میکرد.
من شروع میکنم فقط یک بار در هفته از ریهام حذف کنم.
البته وجدان علمیام در این تقلب به من هشدار میداد.
هنگامیکه مارگوت آمد من هنوز برای ده روز ریه داشتم.
او زیبا و دوستداشتنیتر از همیشه بود. فلسفه انکار کردنم دچار کشتی شکستگی فلاکتباری میگردد، و یک حرص به زندگی، یک گرسنگی به سالهای پر از لذت بردن مرا در اختیار خود میگیرد.
من گناه بزرگی به علم کردم. من هنگامیکه ریهام با مداد قرمز کاملاٌ خورده شده بود دوباره یک قطعه برایش رسم کردم و سپس ریه را بزرگتر کشیدم و عاقبت وقتی کاغذ برای کشیدن قوس کم آمد کاغذ تازهای به آن چسباندم و ریه را به حد احتیاج گسترش دادم.
عاقبت ریهام مانند تخته روی میز بزرگ شده بود.
و هنگامیکه مارگوت با یک آمریکائی ثروتمند از پیشم فرار کرد من دیگر جرأت نکردم ــ فقط بخاطر احساس شرم علمی ــ ریهام را بزرگ کنم، یک لباس خواب پاکیزه بر تن کردم، وصیتنامهام را نوشتم، دو تاج گل در دو سمت تختخوابم قرار دادم، یک روبان سیاه رنگ به درب اتاق چسباندم، بر روی تختخواب دراز کشیدم، انگشتهایم را درهم فرو بردم و دستم را روی سینه قرار دادم و منتظر مرگ گشتم. من دیگر بدون ریه نمیتوانستم زندگی کنم. این کاملاً مشخص بود.
پس از چند روز متوجه گشتم که نمردهام و خودم را در همان وضعیت شاد یافتم که در رابطه با زندگانی برایم آشنا بود.
در این وقت به این نتیجه رسیدم که من باید یک پدیده باشم: مردی بدون ریه. چیزی بی سابقه.
اگر مایل باشید میتوانید نقاشی جین موریس، تکامل یافته توسط اینجانب را هر ساعت از شبانه روز در نزد من بعنوان مدرک بی ریه بودنم مشاهده کنید. 
ــ پایان ــ

... تسلی بخش است .... تسلی بخش.

تراژدی همه عروسکهای خیمه شب بازی
بازیگران:
آدلبرت کافورکه Adalbert Kaforke یک مرد بسیار سالخورده.
خانم ونآیبه پلومهکه Wehneibe Plümecke یک زن پر انرژی و دخترش.
کنولر Knüller یک مرد نابینا از طبقه سوم.
فرنسشن کاسهرول Fränzchen Kasseroll یک بیمار جذامی در همسایگی.
بابته Babette یک دختر خدمتکار از طبقه اول.
دکتر پلاک Plack یک پزشک پوست.
فدور Fedor یک پلیس.
تونی هاینهمن Toni Heinemann خدا.

نمایش در خانه پلومهکه در محل رختشوئی بازی میشود.

پرده بالا میرود.

کافورکه: (یک مرد وحشتناک سالخورده و شکننده؛ با کمک عصا و با زحمت زیاد خود را جلو میکشد و نزدیک میسازد. واقعاً بدبختی بزرگیست با یک چنین مرد سالخوردهای. صدایش: غارغاری پیر)
من یک خیلی یک مرد پیرم ــ یک خیلی یک مرد پیر. من دیگر هیچ چیز از زندگی نمیخواهم و زندگی هم دیگر هیچ چیز از من نمیخواهد. فقط ونآیبه پلومهکه میخواهد من مواظب باشم که کسی به محل رختشوئی نرود.
کنولر: (با عصائی در دست مانند یک نابینا برای خود برای به پیش آمدن راه باز میکند؛ در این حال به محل رختشوئی میرسد.)
کافورکه: خواهش میکنم آقای کنولر ــ  ونآیبه پلومهکه با این کار مخالف است. من باید مواظب باشم ولی من یک خیلی یک مرد پیرم.
کنولر: من چه کاری نباید بکنم؟ کمی واضحتر حرف بزنید. بعلاوه: <من یک خیلی یک مرد پیرم> اشتباه است. <یک مرد خیلی پیرم> صحیح میباشد.
کافورکه: ونآیبه پلومهکه با این کار مخالف است، خیلی مخالف است.
کنولر: مخالف چه چیزی؟ عاقلانه صحبت کنید. من کوچکترین خبری ندارم که شما چه میخواهید.
کافورکه: اما من یک خیلی یک مرد پیرم و ونآیبه پلومهکه دخترم است.
کنولر: خانم ونآیبه پلومهکه یک شخص پر انرژیست. من اغلب آن بالا در آپارتمانم میشنوم که چطور او فحش میدهد. ترا به خدا به من بگوئید او با چه چیزی مخالف است؟
کافورکه: بله، او با این کار مخالف است، و او مرا اینجا قرار داده است، من باید مواظب باشم ــ از چه چیزی ــ آن را حالا فراموش کردهام. من یک خیلی یک مرد پیرم.
کنولر: بله، پس مرا هم لطفاً راحت بگذارید. ــ ــ شما اما باید بسیار پیر باشید، چون سادهترین چیزهائی را که به شما محول میکنند فراموش میکنید. زندگی برای شما باید قطعاً باری وحشتناک باشد.
کافورکه: خدا ــ خدا ــ اما من میخواهم به شما بگویم که آدم پیر و ضعیف و قوزدار بهتر از فرد نابیناست.
کنولر: میدانید، من از خالقم سپاسگزارم که محتاج به دیدن شکلهای رقتانگیزی که بیشتر مردم ارائه میدهند نیستم و از تمام ابتذالهای روزمره زندگی در امان میمانم. فقط فرد نابینا میتواند زیبائیشناس باشد. او در واقع زیبائیشناس برجستهای است.
کافورکه: (گلهمند) آقای کنولر، به یک مرد پیر برجسته گفتن کار درستی نیست. اما حالا من به حد مردن نرسیدهام ــ البته من یک خیلی یک مرد پیرم ــ ــ
کنولر: آدم باید بلافاصله انسان را بعد از تولد نابینا سازد. اسرار زندگی خود را فقط برای نابینایان هویدا میسازند. ــ برای مثال آیا شما اصلاً یک زندگی درونی دارید؟
کافورکه: آه خدای من ــ ونآیبه پلومهکه اما به من گفت که باید مراقب چیزی باشم. به من برجسته میگوئید. من با افتخار پیر شدهام. من در واکسن آبله مدال افتخار عمومی از طلا دارم.
کنولر: آیا شما یک زندگی درونی دارید؟
کافورکه: ... و من باید از چیزی مراقبت میکردم.
کنولر: من از شما میپرسم که آیا یک زندگی درونی دارید؟
کافورکه: من خیلی از باد شکم و ترش شدن معدهام پس از آروغ زدن رنج میبرم.
بابته: (با یک سبد لباس میآید و شروع به پهن کردن آنها بر روی محل رختشوئی میکند.) البته امروز نوبت رختشوئی ما نیست، اما افراد خانواده پلومهکه در این هفته رخت نمیشویند. (آواز میخواند)
کافورکه: من اما باید کاری انجام میدادم ... آن کار چه بود؟ من یک خیلی یک مرد پیرم.
کنولر: گوش دادن به چرندیات شما به سختی قابل تحمل است. ــ (خود را به بابته نزدیک میسازد) دختر خانم عزیز، صدای شما میگذارد که من حالت و دلربائی چهرهتان را حدس بزنم. یقیناً پارچههای لطیف گنهکارانه پهن میکنید، عطرشان بینیام را غلغلک میدهند.
بابته: شما محشرید.
کافورکه: (مدام برای خود غرغر میکند) آرهـآرهـآره ونآیبه بود. ــ ونآیبه گفت: اینجا بمان آدلبرت ــ اینجا بمان ــ ونآیبه گفت ــ و مواظب باش، و مواظب باش.
کنولر: برای یک فرد نابینا در جهان فقط زیبائی وجود دارد ــ هیچ چیز زشتی بر ما تأثیر نمیگذارد. ما به یک سونات بتهوون گوش میسپاریم ــ لذت بردن برای ما بی نقص است. ما موهای از عرق به هم چسبیده شده را نمیبینیم، پیراهنهای چروک نوازندهای چیره دست را، ما بخاطر ژستهایش عصبانی نمیشویم. ــ سپس هنر تجسمی. ما برای همیشه از عذاب رها گشتهایم، امروز نئوامپرسیونیستها، فردا پوینتیلیستها، سپس دوباره سمبولیستها، ژاپن ــ هلند، امروز کسی را که او را گرکو Greco مینامند تشویق کردن ــ فردا شیفته ولازکز Velázquez گشتن و پس فردا مانند مایرـگرفه Meier-Gräfe تصمیم به لعنت کردن او گرفتن. وقتی که شب فرا میرسد میگذارم که مرا به کنار جنگل ببرند و به بازی باد در نوک درختان گوش  میسپارم، به جنگل شبانگاهی و به سمفونی جاودانه نیها گوش میدهم و در روحم تصویری از عظمتی به یادماندی شکل میگیرد. من رنگ سیاهی میبینم که مانندش را هیچ نقاشی کشف نکرده ــ من آسمانی میبینم پر از ستاره که هیچ تکنیکی قادر به ساختن آن نخواهد گشت.
بابته: شما محشرید.
کنولر: زیبائی، زیبائی از آن نابینایان است. مادران نابینا همیشه فرزندان زیبائی دارند. من نمیدانم همسرم چه شکلیست، و این خوب است. مرد اصلاً نباید بداند که زنش چطور دیده میشود. 
بابته: شما واقعا محشرید.
کاسهرول: (با شلوار و پیراهنی معمولی. بندشلوار از پشت او رو به پائین آویزان است. نیمی از گونهاش بی گوشت و استخوان است.) خیلی عالیست وقتی آدم بداند که در کجای زندگی ایستاده است. کلید خوشبینی من گونه من است. حالا دیگر نمیتواند اتفاق مهمی برایم رخ دهد. من باید کمی گل رس برای گونهام بردارم.
بابته: شما، تهوع. صبر کنید، اگر خانم پلومهکه دوباره ببیند که شما از باغچهاش خاک برمیدارید حالتان را جا خواهد آورد! 
کافورکه: ونآیبه با این کار مخالف است ــ واقعاً ــ واقعاً ــ ونآیبه به هیچ وجه مؤافق نیست؛ به این خاطر باید من مواظب باشم ــ و من مواظبم، گرچه من یک خیلی بسیار یک مرد پیرم.
کاسهرول: هی پیرمرد، زندگی در دوران پیری یک صلیب است، مگه نه؟
کافورکه: تا زمانیکه آدم استخوانهای سالمی دارد ــ استخوانهای سالمی دارد ــ استخوانهای کاملاً سالمی دارد ــ خدای من ــ آدم میتواند هنوز مواظبت کند ــ اما ببینم، شما چیز واقعاً نامطبوعی روی گونهتان دارید.
کاسهرول: این عقیده شماست. به این ترتیب من آدم مجرد لااقل چیزی دارم که بتوانم از آن پرستاری کنم.
کنولر: آقای کافورکه، حالا کسی آمده و حرف زده است. شما میگوئید که او چیز نامطبوعی بر روی گونهاش دارد. میبینید، این چیز نامطبوع اما برای من مزاحمت ایجاد نمیکند.
ونآیبه: با اوقات تلخی به صحنه هجوم میآورد) به این میگن مواظبت کردن؟ و شما، شما اینجا چکار میکنید؟ تکه پارههای کثیفتان از محل رختشوئی بردارید!
دکتر پلاک: (همراه با پلیس فدور، دهان هر دو با تکهای پارچه پوشیده شده است.) فرد بیمار اینجاست. سریع بگیریمش!
(به سمت کاسهرول هجوم میبرد.)
کاسهرول: (مقاومت میکند) راحتم بگذارید! من هیچ کاری با شما ندارم. ــ
دکتر پلاک: یک نمونه وحشتناک از جذام ــ سریع به اردوگاه.
(کاسهرول را با خود میبرند.)
کافورکه: من از همان اول گفتم که بیمار جذامی را باید از نمایش حذف کرد. بفرمائید اینهم نتیجهاش. حالا ما بدون کاسهرول نمیتوانیم به بازی ادامه دهیم. برای من اینطور خیلی بهتر شد. من در هر حال دیگر نمیدانم چطور باید ادامه داد. من یک خیلی بسیار یک مرد پیرم.
کنولر: این واقعاً نامطلوب است. من هنوز در نقشم چند کلمه قصار خوب داشتم .....
بابته: اگر میتوانستم این را حدس بزنم بنابراین فردا رخت میشستم تا لااقل از جانب خانم پلومهکه اذیت نمیشدم.
ونآیبه: بخاطر هیچ و پوچ سراسر رختشوئی را لگدمال کردند.
تونی هاینهمن: (آهسته بر روی صحنه میآید؛ در وسط صحنه با ژست بزرگی میایستد؛ با هیجان زیادی صحبت میکند) من اما به شما میگویم ــ جائیکه تصور میکردید نقش بازی میکنید جریان جدی بود ــ جریان هرگز ظاهری و خط ریلی فریبنده نبود، نه این حقیقت بود. من همگی شما را بی نهایت دوست دارم و میتوانستم همچنین تمام کلمات قصار مربوطه که در هر اعتقاد به سرنوشتی یافت میگردد را بخوانم. اما این کار دیگر کهنه شده است و حتی در نزد ما هم دیگر شیک به حساب نمیآید ــ اما من این بار نمیتوانم به شما کمک کنم. دلایل دیگری هم وجود دارند ــ برای مثال علل هنری. همه شما بذر مرگ را در خود حمل میکنید. همه شما توسط کاسهرول به ویروس آلوده شدهاید و مانند او به جذام مبتلا خواهید گشت. بله، بله ــ من باید میگذاشتم تمام این اتفاقات رخ دهند ــ زیرا این تنها طریقه ممکن پایان دادن به این نمایش است. شما فقط به این ترتیب تأثیر غمانگیز بر جای میگذارید. ــ
(همه از وحشت خشکشان میزند.)
پرده پائین میآید.
ــ پایان ــ