365 روز از زندگی من.(6)


خانم <ش>.
خانم <ل.ن> امروز خیلی سر حال است. شاید شب را خوب خوابیده و خوابهای خوشی دیده باشد.
پس از نشستن در کنارش نگاهی به دست و صورتم میاندازد و میگوید: "شما دیروز نه چیزی نوشیدید و نه چیزی خوردید! ... شما خیلی لاغرید و باید خوب غذا بخورید!"
من لبخندی میزنم و دهانم را برای جواب دادن باز میکنم اما در این لحظه خانم <پ.س> میگوید: "ماه رمضان است ... شاید هم روزه گرفته باشد!"
به خانم <پ.س> که سمت چپ خانم <ل.ن> نشسته و هنوز خوابآلود و یکی از چشمهایش بسته است نگاه میکنم. 
من میل نداشتم صبح به این زودی در چنین بحثی وارد شوم اما خانم <ل.ن> سر حال بود، دلش میخواست موضوع را کش بدهد و از من میپرسد: "این درست است که اگر اهالی هفت خانه در چهار جهت خانه فرد روزه‎‎دار گرسنه باشند روزه او قبول نمیشود و باطل است!؟"
در حالیکه برایش در فنجان قهوه میریختم لبخند کمرنگی میزنم و میگویم: "نخیر، چه کسی گفته باطل است؟ مگر آدم مریض و بیکار است که وقتی همسایههایش سیر و ثروتمندند روزه بگیرد؟ در این صورت دیگر دلیلی برای روزه گرفتن وجود ندارد؟ آدم برای این روزه میگیرد تا متوجه شود که گرسنگی چه مزهای میدهد! و وقتی همسایهاش روزی بر حسب تصادف گفت که گرسنه است او خجالت نکشد و بتواند فوری بگوید <آره میدونم چی میگی! من هم گرسنگی را تجربه کردهام!>، وگرنه آدم وقتی همسایههایش سیر و ثروتمند باشند که دیگر دلیلی برای روزه گرفتن وجود ندارد!!"
خانم <پ.س> که با یک چشم بسته و یک چشم نیمه باز آرام قهوهاش را مینوشید میگوید: "جواب شما خیلی پیچیده بود!"
قصد داشتم بگویم شاید دلیلش این باشد چونکه شما هنوز مشغول چرت زدن هستید و صبحانه نخورهاید! اما خانم <ل.ن> از من پیشی میگیرد و با صدای بلندی نزدیک گوش خانم <پ.س> میگوید: "اگر من هم خواب بودم چیزی نمیفهمیدم!" بعد صورتش را به طرف من میچرخاند، با شیطنت چشمکی میزند، یک لبخند شیرین هم چاشنیاش میکند و میپرسد: "آیا درست است که مردم روزهدار در ماه رمضان غذای بیشتری میخورند؟"
با تعجب از او میپرسم: "این را شما از کجا میدانید!؟"
خانم <ل.ن> به آرامی جرعهای از قهوهاش مینوشد، با سر به خانم <پ.س> اشاره میکند و میگوید: "خانم <پ.س> قبل از آمدن به اینجا یک همسایه ایرانی به نام زهرا داشت ... زهرا هر روز دو ساعت به مهمانی پیش او میرفت و برایش از ایران تعریف میکرد. و در اینجا هم هر ماه یکی دو بار به ملاقتش میآید" و بدون آنکه منتظر جوابم بماند به پرسش خود ادامه میدهد: آیا درست است که ....
و من با نگاه به چهره و چشم کنجکاوش باید به خانم مارپل فکر میکردم.
در این وقت چشمم به خانم <ش> که نیمی از دندان مصنوعی آرواره بالائیش از دهان بیرون زده و او به همان نحو مشغول جویدن نان داخل دهانش بود میافتد!
سریع به کنارش میروم و آهسته در گوشش میگویم: "مواظب باشید دندانتان نیفتد!"
خانم <ش> خیلی کوچک اندام است! لهجه شیرین لهستانی دارد، و بی نهایت زیبا و شمرده صحبت میکند. به گمانم باید قبلاً معلم بوده باشد؛ در یکی دو ساعتی که کنار هم نشسته بودیم بیش از بیست بار تکرار کرد "آموختن زبان بی ضرر است" و ترانه زیبائی به نام <زیباترین دختر لهستان> را بیش از پنجاه بار به زبان لهستانی برایم خواند و هر بار نیز آن را به زبان آلمانی ترجمه کرد.

در راه بازگشت به خانه دو بار سعی کردم ترانه <زیباترین دختر لهستان> را به زبان لهستانی آهسته برای خودم زمزمه کنم. اما هر دو بار پس از خواندن یکی دو کلمه از ترانه دندان مصنوعی نیمه بیرون آمده از دهان خانم <ش> جلوی چشمم ظاهر گشت و مرا به خنده واداشت و من دست از خواندن کشیدم.

با چرخاندن کلید در قفل در خانه صدای مادرم در گوشم پیچید که سرزنش کنان به من میگفت: "پسرم زشته، آدم به دندون مصنوعی مادرش نمیخنده!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر